فلسفه در آشپزخانه
نویسنده : ماریا کاسراس (اسم مستعار)
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی حسرت
قسم میخورم که از تمامی کارهای خانه متنفرم ، هیچ کدامش را با لذت انجام نمی دهم .
خانم نصیری هم که قربانش بروم باید آنقدر بگویم: ( بکن ، نه نه نریز ، آره ، بزارش اونجا ) که کلافه در دلم نجوا میکنم گور بابات برو دیگه نمیخواهم تمیز کنی.
بعد این مغز بی در و دروازه من که محل رفت و آمد اهل هوا و زمین و آتش است در حالی که به سیزیف فکر میکنم باید نبم کیلو پیاز ، 2 پیمانه برنج ، سنگ سیزیف ،معنای رنج را با هم ترکیب کنم و ناهار ظهر را آماده کنم .
پیاز را که حوصله ندارم ریز کنم اندازه سر آلبرکامو می اندازم تو زود پز و با بوی فلفل هندی ، فکرم ، فیلش یاد هندوستان میکند و من را میبرد به فوبیای آشنای زوج ها .
ناگهان از پیاز و فلفل چگونه به درد آمدم ؟چرا قیافه این پتیاره هزار کاره از ذهنم بیرون نمیرود .جلزولز پیاز ها و دل من با هم در آمد.با قاشق چوبی پیازها را هم زدم .به من گفتند : (تقصیر توست باورت میشود تقصیر من ، زیادی مهربان و در دسترس بودی .
نمی دانم مرغ بگذارم یا گوشت ولی هرچه باشد باید تکراری نباشد .خانم دکتر گفت :(راابطه تان زیادی تکراری شده بود )
فکر کنم خورشت بادمجان زیاد پختم.از غذای شبانه و نیمه شبم هم پرسید و من گفتم داغ داغ مثل همین روغنی که جلزولز میکند سوزان و پرچاشنی.گفت زیادی در دسترس بودی. عیب همینه !
تلفن کردم به اهل منزل که ناهار چی بپزم ؟هر دو سفارش خورشت بادمجان دادند خوب پس من غافلگیرشان میکنم و زرشک پلو میپزم که تکراری نباشد .حوصله سرخ کردن مرغ را هم ندارم همینطوری خوب است .
صدای ریختن چای در استکان و بلند شدن بخار کنار پنجره آفتابی من را به لحظه حال می آورد.
چای رنگ شاش است.مزه نمی دهد،دو سه تا برگ چایی معلق در استکان میچرخند و من دوباره برگشتم به تکرار .
زودپز صداهایی از خود در میاوردکه نمی توانم به کلمه بنوبسم ، میخواهم چیزی بگویم دنبال کلمه ای ، اوایی ، شعری ، که شرح ماجرا دهم ولی خوب فقط میتوانم صدای زودپز در بیارورم.
مادرم گفته بود که برای پختن مرغ نتر س حسابی زعفران بریز. .ولی من آن موقع ها ترسیده بودم از دست و دل بازی هایم در ریختن زعفران و ریختن ان همه اعتماد کاش انداره کرده بودم ،حتی چشمی.
سالاد شیرازی درست میکنم وبجای ریزکردن خیار و گوجه و پیاز هر کدام را قد و نیم قد خرد میکنم مامانم همیشه میگوید کسی که اندازه نمیداند دوست و دشمنش راهم نمیشناسد.
صدای قرچ قرچ کردن خیار زیر آرواره هایم را دوست دارم.و به دوست و دشمنم فکرمیکنم.پیاز اشکهایم را در اورده و من دوست ندارم اشکهایم را حرام کنم میچکانمشان در کاسه سالاد شاید پری اشکها را به خواب ببینم.
یگانه دشمن من خودم بودم حق با مامان بود.چه کسی بهتر از من میتوانست من را فریب دهد ؟همچون آل پاچینو که تو گوش چارلز ترون میگفت برو موهایت را کوتاه کن و حواسش از هرچه اطرافش میگذشت عامدانه پرت میکرد.من خودم وکیل مدافع شیطان بودم .
فنجان نیمه پر شاشی را بعنوان اسکار به خود 3 سال پیشم هدیه میدهم.و لیست بالا بلند حسرتهایم را مرور میکنم بالاخره باید خود احمقم را تشویق کنم به هر خاطره یا صحنه ای که در ذهنم میرسم هیچ حسرتی نمیبینم جز خودم. چاقوی سالاد را کمی بالاتر میبرم و مراسم قربانی را در ذهنم انجام میدهم آن من باید بمیرد همیشه کسی وساطتت میکند و چاقو را از دست من میگیرد نمی توانم بگویم کیست فقط صدای زودپز در می آورم.دلم برایش میسوزد زن بیچاره …اشکهایم میچکد در سالاد….
غذا و سالاد امادست و من در حال چیدن میز هستم و اکنون نوبت مراسم بخشش است اما افسوس که باز کسی می آید. نمیدانم کیست ؟میتوانم صدای زودپز در بیاورم ،دستم را میگیرد و اجازه بخشش نمی دهد .
من سه سال قبل نه قربانی میشوم نه بخشیده. و این چرخه تا ابد در آشپزخانه من اتفاق میافتد فرقش این است که سیزیف خدایان را فریب داده بود و من *خودم *را.
در حالی که میخواهم غذا بکشم میپرسم بچه ها به نظرتون زود پزچی میگه ؟
اهل منزل میگویند :چرت و پرت
نظر بگذارید