ra4-7617

من مقصر هستم.

من مقصر هستم. باید روزی مثل امروز اعتراف می‌کردم. بخاطر آنکه دو دهه معلمی کرده‌ام و معلمی از پایه‌های این خانه‌ای است که ساخته‌ام. باید اعتراف بهتری بکنم بخاطر همه کارهای فرهنگی که برای خردسالان، کودکان، نوجوانان و جوانان انجام داده‌ام. هر جا که درس داده‌ام، یا برایشان نوشته‌ام یا در تولید نشریات و کتاب‌ها دست داشته‌ام. هر جا که به نام کودکان برنامه‌ریز بوده‌ام یا تمام سال‌هایی که به آنها مشاوره داده‌ام. من بابت همه اینها پول گرفته‌ام، اعتبار به دست آورده‌ام، پز داده‌ام. همیشه هم پشت نقابی پنهان شده‌ام که روی آن نقاب نوشته بود: «من با عشق فراوان به کودکان سرزمینم فعالیت می‌کنم و اجرم را از جای دیگر می‌گیرم و نیازی هم به این مشاغل ندارم.» اعتراف می‌کنم که حرف‌های این نقاب پوچ است، واژه‌هایی کمرنگ است بر روی آب. روشنی آب همان لحظه آنها را با خود برده است و برخی را هم به باد هوا سپرده است. بیست سال کم نیست، من مقصر بوده‌ام. هر جا هر که با هر عنوانی خشونت می‌ورزد، هر اداره‌ای که جوان پشت میز، کارتان را حواله داد به نمی‌دانم چند ماه دیگر، هر گاه آمارهای نجومی طلاق را از هر بوقی شنیدید، هر وقت جلوی پارکینگتان کسی پارک کرده بود و رفته بود، هر جا مواد غذایی تاریخ‌گذشته به شما قالب کردند، هر وقت خواندید پسر جوانی اختلاس کرده فلان میلیارد، هر وقت پی بردید که زن جوانی همزمان با چندین نفر در رابطه است، هر جا دیدید پدر و مادرهای جوان، فرزندان بی اراده‌شان را هر روز به ده کلاس مختلف می‌برند، به جای بازی و زندگی، هر جا خانواده‌ای جوان شارژ ساختمانشان را نمی‌دهند، هر پسر و دختر جوانی را دیدید که معلوم نیست تا کی بی عرضه‌اند و پدر و مادر میانسال و کهنسال‌شان روزی ده پانزده ساعت کار می‌کنند که خانه و اتوموبیل و سفرهای آنها را رونق ببخشند… یاد من بیفتید. مرا مقصر بدانید. که در این بیست سال بلد نبودم فضایی بسازم که «مهربانی» در و دیوار و سقف خانه‌اش باشد چون خودم هم خانه‌ای ویرانه بوده‌ام. از ساز ناکوک نغمه‌ای خوش شنیده نمی‌شود. از بچه‌ها و از شما عذر می‌خواهم. به من تبریک نگویید.

علی‌اکبر زین‌العابدین

1158811722-samatak-com

من معلم هستم.

من معلم هستم؛ اما شمع نیستم که بسوزم، آب شوم، تمام شوم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که سوسوی نوری باریک در کنج اتاقی تاریک باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دیگری روشنم بدارد. من معلم هستم، اما شمع نیستم که تزیین میزی پرافاده باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دل کسی برایم بسوزد… من معلم هستم، اما نه از آن معلم‌ها. از آنهایی‌ هستم که معلمی خودش مرا صدا زده، احساساتی نگاهم داشته، زودرنجم ساخته، راستگو بارم آورده، خلاقیتم بخشیده و ‌تر و تازه‌ام کرده، درست مثل خود بچه‌ها. من از معلمی هم نام ستانده‌ام هم نان. معلمی چون خودش مرا صدا زده، ناز مرا می‌خرد. من هرجور که دوست دارم لباس می‌پوشم. قرمز می‌پوشم،‌ آبی می‌پوشم، سبز،‌ لیمویی، چهارخانه‌های رنگی و به کلاس می‌روم. من عطر می‌زنم، به موهایم گاهی ژل می‌زنم، چون جای مهمی می‌روم. ماژیک‌های رنگی دارم. اول زنگ، جامدادی چرم نارنجی را از کیف درمی‌آورم و با خط نستعلیق بر تخته می‌نویسم: “به نام خداي مهربان.”
یک وقت‌هایی دیر می‌رسم، اما همیشه می‌رسم. من از آنهایی‌ام که وقتی به کلاس مي رود بچه‌ها ذوق می‌کنند، چون پیش از رسیدن، هربار، شوق دیدارشان در دل خودم آتشفشان شده. وقتی عاشقانه دوستشان می‌دارم، آنها هم‌ گریزی ندارند جز دوست داشتنم. آنها می‌دانند کسی به کلاسشان می‌آید که هیچ‌گاه زبانش بر شاگردانش تند نمی‌شود. چون می‌دانند کسی می‌آید که به نام کوچک صدایشان می‌زند- یعنی دلنشین‌ترین آوایی که هر شخص به گوشش آشناست: نوید،‌ بردیا، مهدی، زهرا، ارشیا، مژگان، محمدرضا و… کتاب درسی را برای بچه‌ها کوچک می‌شمارم و از چیزهایی به بچه‌ها می‌گویم که تا به حال کسی برایشان نگفته. همیشه نکته‌های تازه دارم، شعرهای جانانه، داستان‌های جادویی که همه‌ هوش و حواسشان را محو من می‌کند. شاگردها مثل بچه‌ من یا مثل برادر و خواهرم نیستند. آنها دوستان من هم نیستند، آنها فقط شاگردان من هستند و من هم پدر یا برادر و رفیقشان نیستم، من فقط معلمشان هستم و نه هیچ چیز دیگر. من حس ویژه معلمی را با هیچ حس دیگری، هم نمی‌زنم. معلمی من، مزه‌ نابی است که تا آخر عمر زیر زبان شاگردانم می‌ماند. معلمی من فقط سهم آموزش و پرورش نبوده و نیست. معلمی من پرواز می‌کند. هرجا کلاسی باشد، معلمی مرا می‌کشاند. در آموزشگاه، فرهنگسرا، خانه، مهمانی، مسافرت و… هرجا لازم باشد بهای گران می‌گیرم – چون خودش صدایم کرده – هر جا صلاح بدانم ارزان‌ و هرجا که لازم نباشد هیچ نمی‌گیرم. من از معلمی آبرو گرفته‌ام و به معلمی، آبرو هم داده‌ام. من به‌خاطر خیلی‌ها معلم شدم و خیلی‌ها هم به‌خاطر من معلم شده‌اند و ما این حرفه را سخت‌ترین و پیچیده‌ترین حرفه عالم می‌دانیم.
پس تقاضا می‌کنم دل‌های مهربانتان تنها برای همان شمع‌ها بسوزد، به حال من نسوزد. این منم که دلم به حال شما می‌سوزد که معلمی نکرده‌اید و خبر ندارید که نگاه ساده‌‌ شاگرد، چه ساده می‌تواند شهر قلبتان را برای همیشه آفتابی نگه دارد. من معلم هستم… شمع نیستم، آفتابم.

علی‌اکبر زین‌العابدین