فلشکارتها را پخش کردم. روی هر کدام یک جمله ناقص بود که نقطهچینهاش را پر میکردند: «فیلم مورد علاقه من ……… است./ وقتی غمگین میشوم گاهی دوست دارم………/ من رنگ ………… را بیشتر از همه رنگها دوست دارم و…»
نقطهچینها بیشتر درباره چیزهایی بود که دوستش دارند. دختر و پسر با هم در کارگاه بودند. صدای خندههای موشکی از زیر میآمد، مسخرهبازی درمیآوردند، فکر میکردند، از هم کمک میگرفتند، حرفهای بیادبی هم در گوش هم میگفتند.
«ما همه برنامههای تلویزیون را دوست داریم، کدامشان را بنویسیم؟»
«میشود به جای یک خوراکی چند خوراکی بنویسیم؟»
«من قبلاً قرمز را خیلی دوست داشتم، جدیداً طلایی.»
«رویم نمیشود بگویم موقع ناراحتی چه کارها میکنم!»
صداها دهان به دهان میچرخید. واضح، زیر لب، بلند یا خورده شده. بعضی هم چیزی نمیگفتند و نگاهشان با من حرف میزد. فلشکارتها پر میشدند و کنار هم مینشستند مثل خانمها و آقایان محترم.
فلشکارت جدید دادم. نوشته بود: «معلم مورد علاقه من…………. است.»
دوباره سر و صدا شد.
«چه کسی را بنویسم؟»
«اگر خانم زاهدی بفهمد که او را ننوشتم ناراحت نشود!»
«من که سه تا مینویسم.»
«وااااای! فهمیدم. آقای مهاجری از همه بهتر است.»
یکی از دخترها مدادش را میگذاشت روی کاغذ، مداد مثل جوجه نوک میزد ولی چیزی نمینوشت. پشیمان میشد، برمیداشت، دوباره میگذاشت، دوباره نمینوشت! جوجه دانه برنمیداشت.
با تردید نگاهم کرد که بگوید. مواظب بودم سوالی نکنم که به زور حرف بزند. چون چشمها اعتماد نداشتند. مدادش مثل این بچههایی که گدایان سر چهارراهها شل و وارفته بغل میگیرند و انگار هر لحظه میخواهند بیفتند زمین، آویزان انگشتانش بود. رویم را کردم آن طرف. فهمیدم از آن نگاههاست که سوال کند جوابش را بلد نیستم. زیاد گیر افتادهام. بزرگها معمولا از اینجور سوالها بلد نیستند. آنها را یک جوری جواب میدهم. ولی بچهها واردند، سوالهای بیجواب دارند. مشغول شدم که بی خیال شود، نپرسد، من هم جواب ندهم. یکدفعه بچه از دستش افتاد. پخش خیابان شد. ماشینها بوق زدند. کار از کار گذشت. گفت: «ببخشید! فکر کنم نتوانم جوابش را بنویسم.»
توی چشمهاش زل زدم تا تلقین کنم ادامه دهد و حواسش پرت شود و سوالش را هم نپرسد. گفتم: «اینکه از همه آسانتر است. اسم معلمی که دوست داری بنویس دیگر.»
بچه را از روی خیابان جمع کرد. سرش را چند ثانیه پایین گرفت، دوباره بلند کرد. بچه توی دستانش بود.
«آخر من یکی از معلمهام را خیلی دوست دارم ولی معلمم من را دوست ندارد… واسه همین نمیتوانم بنویسم.»
علیاکبر زینالعابدین