محسن رئیسی – این شهر سرد

این شهر سرد
نویسنده: محسن رئیسی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

سلام آقای رئیسی.صبح شما بخیر.
متاسفانه دیشب آقای محمدی از دنیا رفتند.تسلیت میگم خدمتتون.

واقعا تمام شده بود؟ تمام آن رنج‌های زندگی؟ پس آن همه تلاش برای چه بود؟ پایانش اینگونه است؟ آیا مرگ پاداش درد و رنج و انسان است؟

با خودم فکرکردم کجا با تو آشنا شدم، درست پاییز سال ۱۳۸۶ بود که در پایانه بندرعباس داخل پارکینگ روبروی مسجد برای اولین بار دیدمت، به شام دعوتت کردم. وقتی پاییز سال ۱۴۰۰ خودم را به بندرعباس رساندم، تریلی را در پارکینگ روبرویی مسجد پارک کردم و به بیمارستان آمدم، نمی‌دانستم آغاز وپایان آشنایی ما دریکجا و یک فصل رقم خواهد خورد.

وارد icu شدم، پرستار تخت شماره ۳را نشانم داد، دیدمش به حالت نیمه نشسته بود، از دور برایش دستی تکان دادم، نمیتوانست خوشحالیش را از دیدنم پنهان کند. از همان اول حرف ناامیدی زد، گفت:(من از اینجا زنده بیرون نمیام)

سعی کردم شرایط را برایش عادی سازی کنم، تنهایی آزارش داده بود، خیالش را راحت کردم که در کنارش خواهم ماند.

در کنارش ماندم، مانند تمام سفرهایی هایی که در کنار یکدیگر ماندیم. از زمستان‌های سرد مرز حاج عمران و باشماق، تا تابستان های سوزان بندرعباس و بندرلِنگه.
اما این بار بندرعباس سرد بود، سردِ سرد.

او نیشابور زندگی می‌کرد و من در اصفهان، بندرعباس محل بهم پیوستن و جدایی ما بود. نسبت فامیلی هم نداشتیم. اما مگر نزدیکی انسانها به یکدیگر به فاصله است؟ مگر به نسبت فامیلی است؟ از کجا معلوم قبلا پدرم، برادرم، خواهرم، ویا مادرم نبوده؟ زندگی که همین یکبار نیست‌.

می‌گویند خودت را کنترل کن تو که انسان محکمی هستی. مگر نمی گفتی موضوع مرگ برایت حل شده؟

بله می‌گفتم، حالا هم می‌گویم، ۲۰سال هست مرگ کسی تکانم نداده، ولی دیگر نمی‌خواهم محکم باشم. دیگر نمی‌خواهم راننده تریلی محکم و استواری باشم، مثل اینکه دلم شکستن می‌خواهد. می‌خواهم طوری بشکنم که خورده هایم را از روی زمین با جارو جمع کنند، مگر چه می‌شود یک بار هم آدم بشکند؟

وضعیت جسمانی‌اش رو به وخامت گذاشت، پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند، سعی می‌کردم شرایط را برای همسر و فرزندانش توضیح دهم اما وقتی امید آنها به بهبودی حسین را می‌دیدم فکر کردن به مرگش را بی انصافی می پنداشتم.

بدونه آنکه از مرگ حرفی بزنم برای فرزندانش توضیح دادم که خداوند، به جسم خاکی مخلوقاتش روح نمی‌دهد، بلکه به روح آنهاست که جسم می‌دهد.

وقتی بریده بریده گفت:(من می‌ترسیدم هانیه را از دست بدم آخر هم از دست دادمش).می‌شد فهمید تمام کج خلقی اش در قبال ازدواج تنها دخترش هانیه از ترس های پنهانش بوده. آخر او وقتی در۱۱سالگی پدرش را از دست داده بود و شده بود مرد خانه.

آخرین خواسته حسین، دیدن هانیه بود. وقتی از او پرسیدم که به هانیه خبر دهم، بغض کرد ، تکان دادن سرش نشانه تایید بود.
هانیه با تمام نگرانی که برای پدرش داشت ولی حاضر به دیدارش نمی‌شد، سعی کردم او را وادار به استفاده از هنر دستانش کنم، هنری که می‌توانست با آن احساسات واقعی اش را بیان کند. روش سختی انتخاب کردم، از او خواستم عکس پدرش را در بستر بیماری برای من طراحی کند.

میدانستم لحظات سختی را پشت سر خواهد گذاشت تا بتواند قلمش را بر روی کاغذ بالا و پایین ببرد. در همین زمان سعی کردم از جادوی کلمات هم استفاده کنم تا بتواند با غلبه بر خودش به دیدار پدرش بیاد. به دیدارش آمد با تابلویی که از پدرش طراحی کرده بود.(ماند برایم به یادگار). فردای آن روز حسین این زندگی را برای همیشه ترک کرد.

حسین همسفرِ سفرهایم،
چند روزی است که با خود زمزمه می‌کنم، غم نبودت را باید فراموش کنم. من هم گریزی از جاری بودن زندگی ندارم. اما اکنون که چنین تصمیمی گرفتم متوجه شدم فراموش کردن غمت، چقدر غمناک است.
وسعت غمت برایم به وسعت جاده های است که با هم طی می‌کردیم، مگر می‌شود جاده کِناره را رفت و خاطراتت را مرور نکرد.(جاده بندرعباس،بوشهر).
خودت که نیستی ولی غمت را‌ شانه به شانه ام حس می‌کنم.
یادت هست در اَربیل به من گفتی،(من برم ایران،تو اینجا تنهایی دِق می‌کنی) ۲ روز ماندی تا اسناد گمرکی بار من حاضر شد،با هم برگشتیم ایران.
چند روز پیش، چشم در چشم غمت انداختم،از او خواستم که دیگر سراغ من نیاید، قبول نمی‌
کند. گفت:می‌خواد برای همیشه با من بماند. می‌گوید: من اگر بروم تو تنهایی دِق می‌کنی، غم رفیق که رفتنی نیست. گفتم: ایندفعه بمانی هم دِق می‌کنم.
حسین،راستش من و غمت قراری با هم گذاشتیم. قرارگذاشتیم، غمت تا آخرین لحظه این زندگی، با من بماند،
اما آرامِ آرام.
قرار است بماند، اما سر وصدایی از خودش راه نیندازد،
ساکتِ ساکت.