حسرت

فلسفه در آشپزخانه

قسم میخورم که از تمامی کارهای خانه متنفرم ، هیچ کدامش را با لذت انجام نمی دهم .
خانم نصیری هم که قربانش بروم باید آنقدر بگویم: ( بکن ، نه نه نریز ، آره ، بزارش اونجا ) که کلافه در دلم نجوا میکنم گور بابات برو دیگه نمیخواهم تمیز کنی.
بعد این مغز بی در و دروازه من که محل رفت و آمد اهل هوا و زمین و آتش است در حالی که به سیزیف فکر میکنم باید نبم کیلو پیاز ، 2 پیمانه برنج ، سنگ سیزیف ،معنای رنج را با هم ترکیب کنم و ناهار ظهر را آماده کنم .
پیاز را که حوصله ندارم ریز کنم اندازه سر آلبرکامو می اندازم تو زود پز و با بوی فلفل هندی ، فکرم ، فیلش یاد هندوستان میکند و من را میبرد به فوبیای آشنای زوج ها .
ناگهان از پیاز و فلفل چگونه به درد آمدم ؟چرا قیافه این پتیاره هزار کاره از ذهنم بیرون نمیرود .جلزولز پیاز ها و دل من با هم در آمد.با قاشق چوبی پیازها را هم زدم .به من گفتند : (تقصیر توست باورت میشود تقصیر من ، زیادی مهربان و در دسترس بودی .
نمی دانم مرغ بگذارم یا گوشت ولی هرچه باشد باید تکراری نباشد .خانم دکتر گفت :(راابطه تان زیادی تکراری شده بود )
فکر کنم خورشت بادمجان زیاد پختم.از غذای شبانه و نیمه شبم هم پرسید و من گفتم داغ داغ مثل همین روغنی که جلزولز میکند سوزان و پرچاشنی.گفت زیادی در دسترس بودی. عیب همینه !
تلفن کردم به اهل منزل که ناهار چی بپزم ؟هر دو سفارش خورشت بادمجان دادند خوب پس من غافلگیرشان میکنم و زرشک پلو میپزم که تکراری نباشد .حوصله سرخ کردن مرغ را هم ندارم همینطوری خوب است .
صدای ریختن چای در استکان و بلند شدن بخار کنار پنجره آفتابی من را به لحظه حال می آورد.
چای رنگ شاش است.مزه نمی دهد،دو سه تا برگ چایی معلق در استکان میچرخند و من دوباره برگشتم به تکرار .
زودپز صداهایی از خود در میاوردکه نمی توانم به کلمه بنوبسم ، میخواهم چیزی بگویم دنبال کلمه ای ، اوایی ، شعری ، که شرح ماجرا دهم ولی خوب فقط میتوانم صدای زودپز در بیارورم.
مادرم گفته بود که برای پختن مرغ نتر س حسابی زعفران بریز. .ولی من آن موقع ها ترسیده بودم از دست و دل بازی هایم در ریختن زعفران و ریختن ان همه اعتماد کاش انداره کرده بودم ،حتی چشمی.
سالاد شیرازی درست میکنم وبجای ریزکردن خیار و گوجه و پیاز هر کدام را قد و نیم قد خرد میکنم مامانم همیشه میگوید کسی که اندازه نمیداند دوست و دشمنش راهم نمیشناسد.

صدای قرچ قرچ کردن خیار زیر آرواره هایم را دوست دارم.و به دوست و دشمنم فکرمیکنم.پیاز اشکهایم را در اورده و من دوست ندارم اشکهایم را حرام کنم میچکانمشان در کاسه سالاد شاید پری اشکها را به خواب ببینم.
یگانه دشمن من خودم بودم حق با مامان بود.چه کسی بهتر از من میتوانست من را فریب دهد ؟همچون آل پاچینو که تو گوش چارلز ترون میگفت برو موهایت را کوتاه کن و حواسش از هرچه اطرافش میگذشت عامدانه پرت میکرد.من خودم وکیل مدافع شیطان بودم .
فنجان نیمه پر شاشی را بعنوان اسکار به خود 3 سال پیشم هدیه میدهم.و لیست بالا بلند حسرتهایم را مرور میکنم بالاخره باید خود احمقم را تشویق کنم به هر خاطره یا صحنه ای که در ذهنم میرسم هیچ حسرتی نمیبینم جز خودم. چاقوی سالاد را کمی بالاتر میبرم و مراسم قربانی را در ذهنم انجام میدهم آن من باید بمیرد همیشه کسی وساطتت میکند و چاقو را از دست من میگیرد نمی توانم بگویم کیست فقط صدای زودپز در می آورم.دلم برایش میسوزد زن بیچاره …اشکهایم میچکد در سالاد….
غذا و سالاد امادست و من در حال چیدن میز هستم و اکنون نوبت مراسم بخشش است اما افسوس که باز کسی می آید. نمیدانم کیست ؟میتوانم صدای زودپز در بیاورم ،دستم را میگیرد و اجازه بخشش نمی دهد .
من سه سال قبل نه قربانی میشوم نه بخشیده. و این چرخه تا ابد در آشپزخانه من اتفاق میافتد فرقش این است که سیزیف خدایان را فریب داده بود و من *خودم *را.

در حالی که میخواهم غذا بکشم میپرسم بچه ها به نظرتون زود پزچی میگه ؟
اهل منزل میگویند :چرت و پرت

Choice Board Title (2)

ایام امتحانات تنها فرصت مسئولیت‌پذیری فرزندانمان نیست

شاید مشکل ما این باشد که مسئولیت‌پذیری نوجوانان را جوری که دلمان می‌خواهد معنا می‌کنیم: درس و موفقیت در امتحانات و آزمون‌های مدرسه و دانشگاه.
فراموش کرده‌ایم که مسئولیت‌پذیری از ارکان اصلی تربیت نوجوانان است که تا 25 سالگی ادامه دارد. مسئولیت‌پذیری انسان در قبال خدماتی که از جهان دریافت می‌کند. نوجوان دارای حقوقی است اعم از نیازهای اولیه و ثانویه مانند خوراک، پوشاک، مسکن، امنیت جانی و عاطفی، انواع آموزش، محیط زیست، آزادی و اختیار، تفریح و سرگرمی و … که تامین آن از وظایف خانواده‌ها، حکومت‌ها و دست‌اندرکاران تعلیم و تربیت است.
و در مقابل این حقوق، مسئولیت‌هایی متوجه اوست؛ احترام گذاشتن به اطرافیان، دیگردوستی، انسان‌مداری، پاسخگویی نسبت به حقوقی که در اختیار دارد در حد و اندازه‌ی سن و توان و انواع استعدادهایش. از جمع کردن ساده رخت‌خوابش و مسئولیت امور اتاق و وسایل شخصی‌اش تا انواع کمک‌هایی که می‌تواند در خانه و خانواده و مدرسه و اجتماع به دیگران برساند و در همین حین نیز یاد بگیرد.
مسئولیت دانش‌آموز و دانشجو در زمان تحصیل نیز یکی از این موارد است. یعنی اگر ما به حق با بسیاری از اصول مدرسه‌ای و دانشگاهی موجود، مخالفت‌ها و انتقادها داریم اما به هر روی فرزندان ما در همین چارچوب زندگی می‌کنند. بنابراین حق ما والدین و معلمان است که در قبال آنچه بستر آموزشی‌اش را فراهم آورده‌ایم از فرزندانمان مسئولیت‌پذیری بخواهیم. این نوع مسئولیت البته نسبی است؛ بنا به ظرفیت‌های روانی، مغزی، جسمانی، مالی، هوشی و علاقه‌های او. اما نوجوانی که در مسیر مسئولیت‌پذیری عمومی در روند زندگی‌اش قرار نگرفته طبعا نمی‌تواند تنها در یک امر، خودش را مسئول بداند و اگر هم چنین باشد، شخصیتی تک‌ساحتی و تک‌بعدی از او ساخته می‌شود.
در نتیجه مسئولیت‌پذیری بهتر است به مسئولیت‌خواهی برسد؛ یعنی خودش بخواهد. درونی‌سازی شود. به عنوان روندی انسان‌مدارانه و «خودآیین». چنین فرزندی با طی فراز و فرودهای زیاد که گاه می‌توان از آن به سخت‌گیری‌های انعطاف‌مدار بزرگسالان یاد کرد می‌تواند به صلح با خود و جهان نزدیک شود. چون توقعات و طلب‌های اضافه‌خواهانه‌اش که منجر به انواع تنش‌ها و جنگ‌‎ها می‌شود، به تعادل خواهد رسید.

دوست من، زمان امتحانات تنها
فرصتی نیست که فرزند ما مسئولیت‌پذیر بار بیاید.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Choice Board Title (3)

مهندسی ایام امتحانات سمی برای دانش‌آموزان

۱-هر چه وسیله ارتباطی و امکان تفریحی و سرگرمیکوتاه‌مدت دارد همه را یکجا و به زور و دعوا جمع کنیم؛ گوشی، لپ‌تاپ، آی‌پد، تبلت، پی‌اس و … هیچ‌وقت هم بیخودی به نوجوان میدان اضافی ندهیم و زبانم لال با او صحبت کنیم و مثلا بگوییم: «ببین عزیزم، زمان امتحان‌های نهایی و پایانی مثل خیلی از فرصت‌های خاص توی زندگی، بهتره آدم از تفریحاتش کمی عقب بکشه و این برای همه ما در هر دوره خاصی از زندگی‌مون پیش می‌آد. بیا و یه تغییر برنامه موقت بده و یا مثلا خودت سر این ساعت‌ها گوشی‌ات را بگذار پیش من که وسوسه نشی.» این جور حرف‌ها او را پررو می‌کند.فقط بگیریم و ضبط کنیم و خلاص!


۲-یکی از بهترین روش‌های سمی، باج‌خور کردن بچه‌هاست که اگر معدلت از فلان نمره بالاتر شود برایت این را می‌خرم و آن را. همان چیزهایی که همیشه او را از داشتنتش منع می‌کردیم ولی آرزوی او بوده؛ حالا باج می‌دهیم تا درس بخواند. اینکه بعداً هزار توجیه هم داریم که آن وعده‌ها را عملی کنیم یا نه به خودمان مربوط است.تا اینجوری هم دو شخصیت تربیتی از خودمان نشان داده باشیم هم بچه ما بداند هیچ کاری ذاتاً ارزشمندنیست تا چیزی از آن به من بِماسد! تا یک لیوان آب هم خواست دست کسی بدهد ارثش را از عالم و آدم طلب کند.


۳-تا می‌توانید مضطربش کنید، او را بترسانید از نمره بد؛چون تجربه نشان داده تا چوب بالای سر کسی نگذاری هیچ چیزی ازش در نمی‌آید. اینجوری هم تهدید کن: «اگر نتونی موفق بشی، از همه امکانات تابستان محرومی؛ بازی و تفریح و ورزش و مسافرت و …» و به این شکل بچهما دور از جانش آماده انواع بیماری‌های روان‌تنی می‌شود؛ از اسهال و استفراغ و انواع گرفتگی‌های عروقی بگیر تا جویدن ناخن و موکنی. این‌جوری حالی‌اش می‌شود نمرات امتحانات چقدر از سلامت جسم و روان او با اهمیت‌تر است تا وقتی دیپلم و لیسانسش را گرفت خدای ناکرده جای سالم در جان و بدن نازنینش باقی نماند. حالا اینکه ما 365 روز سال فرصت گفت‌وگو و تمرین و چالش درباره مسئولیت‌های او داریم و بهره نمی‌گیریم، بماند.


۴-بهترین زمان مقایسه کردن بچه‌ها با همدیگر همین روزهایآزمون‌هاست. چون خب پسرخاله‌اش ماشاله شاگرد اول است و دختر عمویش کتاب از دستش نمی‌افتد. یا همین همکلاسی خودش که هر چه رتبه است درو کرده. مگر بچه ما چه کمتر از او دارد که مثل دوغ و ماست درس می‌خواند! پژوهشگران بیخود می‌گویند مقایسه نکنید وبچه‌هایتان را سرکوب و تحقیر نکنید. اگر مقایسه‌شان نکنیم پس چجوری تحریک شوند به پیشرفت؟! اینکه هر انسانی استعداد خاص خودش را دارد چرت و پرت است.همه انسان‌ها همه استعدادها را دارند. پس تا می‌توانی با دیگران مقایسه‌اش کن تا دیگر نخواهد ریختِ هیچ‌کدامشان را ببیند.


۵-یک ترفند خوب دیگر این است که بگوییم: «اصلا نمره برای من اهمیتی نداره. مهم تلاش توست. من ببینم روزی ده دوازده ساعت درس می‌خونی، بقیه‌اش مهم نیست.»اینجوری ما یک سیاستمدار خفن هم می‌شویم؛ یک کیسینجر زمان! یعنی به جای اضطراب نمره، اضطراب «تلاش» را جایگزین می‌کنیم. اینجوری عذاب وجدان اضطراب نمره دادن را هم در خودمان می‌کُشیم. حالا اینکه اصلا فرزند ما توان این همه درس خواندن را دارد یا نه به کنار. اصلا خود ما چه الان چه آن موقع که هم‌سن او بودیم دو ساعتش را هم دوام می‌آوردیم یا نه به درک.


۶-از سمی‌ترین افعال ما می‌تواند این باشد که در طول یکسال گذشته هر چه لیچار خواسته‌ایم بار مدرسه و درس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌ایم که: «اینجا درس خوندن فایده نداره با این کتاب‌هاشون. آخه اینا چیه یاد بچه‌هایما می‌دن! خزعبلات. اولین فرصت که بتونم می‌فرستمش یه کشور دیگه درس درست و حسابی بخونه.» اما حالا که زمان امتحانات رسیده یکجوری رفتار می‌کنیم انگار دارند مهم‌ترین کتاب‌های تاریخ بشر را مطالعه می‌کنند! بالاخره دم خروس یا قسم حضرت عباس! البته ما همیشه دلیل قانع‌کننده داریم: «اون بحث رو با این بحث قاطی نکن بچه!»


۷-آخ آخ! یک مدل هم داریم معرکه! باب میل. که کلا می‌گویند نه درس نه امتحان نه مدرسه. «بی خیال! ما که خوندیم کجا رو گرفتیم که این بگیره!» پس بهترین حالتش این است که شب‌های امتحان مهمانی بدهیم، مهمانی برویم. اخبار و موزیک با صدای بلند ببینیم و بشنویم. تِربزنیم به شرایط درس خواندن بچه. حالا این نوجوان درمانده می‌آید و کمک می‌خواهد: «می‌شود سروصدا کم شود؟ می‌شه با هم دعوا نکنین!» یا: «یک معلم خصوصی می‌شه برام بگیرید؟ یاد نگرفتم. گیر کردم.» جواب بدهیم:«اگه می‌خواستی تا حالا یادش می‌گرفتی. گذاشتی دقیقه 90؟! درس خوندن باید خودجوش باشه. کلی از این دانشمندای دنیا رو ببین بچه روستایی بودن بدون هیچ امکاناتی. خودت می‌دونی و خودت.»

۸-قربان آن عده از معلمان و مدیران و معاونان عزیزی هم بروم که نسخه‌های سمی صادر می‌کنند برای والدین سرگردان و بی‌پناه.
همان‌ها که جلسه می‌گذارند که:«اولیای گرامی، در این ایام گوشی‌هایشان را ازشان بگیرید، وسایل بازی را جمع کنید، یک خط کتاب غیردرسی نخوانند، هر کلاس ساز و ورزش که می‌روند فعلا تعطیل.»چون شما می‌دانید دیگر، ورزش خیلی برای تمرکز ذهنی و تعادل جسمی ضرر دارد و باعث می‌شود نمره‌ها پایین بیایند. موسیقی و کتاب هم همه بهتر می‌دانند هر چه بدن و ذهن بچه را از اینها دور کنی، قشنگ می‌تواند تمام ثانیه‌ها را درس بخواند و فقط یک مقدار فرصت بماند واسه خوردن و دستشویی رفتن.  
 
۹-و اما در پایان یکی از بهترین روش‌های سمی کردن فضا را بگویم و بروم. از هر جلسه امتحانی که بچه‌مان برگشت خانه، سین جیم کنیم. دانه به دانه سوال‌ها را: «این سوال را چه نوشتی؟… چند نمره کم می‌آوری؟… واااای باز هم بی دقتی!… چقدر گفتم این فصل را بیشتر بخون. خاک عالم تو … می‌دونی نمره درس به این آسونی رو از دست داده‌ای معدلت چه قدر داغون می‌شه! حالی‌ت هست؟!» و بعدش هم قهر و بی محلی و زهرمار کردن یک لقمه غذای بچه. البته این هیچ فرقی ندارد با آن رفتاری که هر جا هستیم جلوی جمع یا توی خانه بگوییم: «حرف نداره بچه‌م. همیشه همه نمره‌هاش عالیه. این ترم هم خواهید دید.» تا می‌توانیم بادش کنیم. تا این دانش‌آموز معصوم،کوچک‌ترین خطای امتحانی بشود جهنمش. بشود بچه‌بده‌ی داستان و شب‌های تنهای تاریک فقط بالش،اشک‌هایش را ببوسد.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-20_13-04-17

کوزه‌گر از کوزه‌ی شکسته‌اش هم آب نمی‌خورد

از ملال‌هایی که ذهن شارلاتان ما می‌سازد همان است که باورمان نیست هر آنچه به کارش مشغولیم نتیجه‌اش مستقیما برای خود ما نخواهد بود. ما در چرخ و پر عالم، در حرکت وضعی خویش در جهان، چه بسیاران که نخ بادبادک دیگران را بسازیم و نصیبی از هواکردن بادبادک‌هایی که ساخته‌ایم نداریم.
موقعیت حقیقی این است: ما جزئی از برنامه بزرگ و پیچ در پیج این جهانیم. نه که هر چه از ماست برای ماست یا در سرای ماست.

من می‌نویسم که تو بخوانی نه آنکه خودم بخوانم. نقاشی می‌کشم که تو ببینی. من مخاطب نوشته‌هایم نیستم. چه آشپزها که در هتل‌های پنج ستاره لوکس، تشریفات غذایی هزاران نفر را فراهم می‌آورند و شامشان را مهمان خانه دوستشان هستند چه نیمروی تخم مرغ باشد چه ماهی شکم‌پر.

من آرایشگری هستم که دستم به موی خود نمی‌رسد. جراح قلبم اما هنگام عمل جراحی قلب بیمارم، بیهوشم و جز خوابی تحمیل‌شده هیچ نتوانم کرد.

استاد ادبیات عزیز، بگذار فالت را از زبان صاحب‌نفسی بشنوی. بگذار سِر دلبران گفته آید در حدیث دیگران.

ناخدای کشتی، صاحب کشتی نخواهد بود. راننده اتوبوس که طول روز، صدها نفر را جابجا می‌کند، شب‌هنگام با مترو به خانه‌اش می‌رسد.

معلم‌های ریاضی پدر و مادر فرزندشان هستند و فرزندشان دوست نمی‌دارد به او ریاضی درس دهند.

ما کارگر چرخ گردانیم نه بنده‌ و کارگزار خویشتن خویش.

نه نقاش معیوب است و نه آشپز و نه ناخدا.
چیدمان هستی، گاهی از آنچه تو راست برای توست و گاه از برای دیگران. و گاه از دیگرانش برای تو.

قانونگذار این جهان نیستیم که مدعا کنیم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-18_13-39-45

چرا نوجوانان از برنامه‌ریزی‌های ما به نفعشان فراری‌اند؟

۱۰ پیشنهاد کوتاه برای ناکامی ما والدین که نگران آینده نوجوانانمان هستیم و شاید همچنان با آنچه در گذشته‌مان جا مانده یا خالی مانده، داریم برایشان تقلا می‌کنیم و تبدیل شده‌ایم به اقتدراگرایان نوین!
.

۱-«حال و اکنون» او را فدای آینده‌اش نکنیم. به آنچه ضروریات سن و سالش است، برسد و از آنها جا نماند؛ مثل برخی از ما.

۲- فکر نکنیم اگر تا ۱۸سالگی هر چه شد، شد و الا دیگر موفقیتی پیش رویش نیست. سن نوجوانی طولانی شده است و نوجوانان امروز جهان نیازمند فرصت و زمان بیشتری هستند تا خودشان را پیدا کنند. تا ۲۵سالگی را در نظر بگیریم.

۳- توجه بیشتر به مهارت‌آموزی‌هایشان اعم از امور شخصی و اجتماعی ساده که از آنها غافلیم و همچنین هر نوع هنر، فن‌آوری، ورزش، تجربه‌های شغلی پاره‌وقت و

۴- به رسمیت شناختن مشاغلی که در آینده نزدیک در عصر هوش مصنوعی از راه خواهند رسید و آنچنان دقیق نمی‌توانیم آنها را رصد کنیم.
پس آنچنان قابل برنامه‌ریزی نیستند.

۵- تا جای ممکن نه بیش از اندازه، مراقبت از وضعیت روانی نوجوان، به تناسب شرایطی که در آن هستیم. سلامت روان، امتیاز بزرگتری است تا موفقیت‌های لحظه‌ای بدون روان سالم در زمانه حاضر.

۶- تا جای ممکن نشان‌دادن فضایل اخلاقی، انسانی و معنایی و معنوی که در رفتارهای خودمان متجلی باشد و حساسیت به حضور «دیگری». توجه به خالق هستی و مخلوقات هستی. یعنی از پیله خود درآمدن.

۷- فعال نگه داشتن قوه استدلال و تحلیلشان از طریق گفت‌وگوهای منطقی که مستمرا با آنها پیش می‌بریم. حضور بخش بالغ یک انسان، راهنمای مطمئن درونی است.

۸- تعامل بزرگ‌منشانه با آنها؛ می‌توانیم سخت بگیریم اما توهین نکنیم. می‌توانیم بر اصولمان باشیم اما منت نگذاریم. می‌توانیم در محدودیت باشیم اما تحقیر نکنیم. عزت نفس بالا نجات‌دهنده است.

۹- احترام به آزادی‌ها و حریم شخصی‌شان به تناسب رشد سنی و در قبالش مسئولیت‌خواهی. این دو مانند یک الاکلنگ عمل کنند.

۱۰- باج ندادن برای رسیدن آرمان‌هایی که برایشان رویا کرده‌ایم.
یعنی نظام طبیعی زندگی را به هم نریزیم. چون دنیا به هیج‌کس کولی نمی‌دهد که ما بخواهیم بدهیم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-18_13-25-15

سخنرانی علی‌اکبر زین‌العابدین در مراسم رونمایی و نقد کتاب «نوجوانی؛ نگاه نو» نشر کرگدن

کتاب «نوجوانی؛ نگاه نو» جستارهایی است درباره نوجوانی و از معدود کتاب‌هایی که پدیدآورندگانش همه ایرانی‌اند.
بیشتر منابع خواندنی ما در باب نوجوانی، ترجمه‌هایی از کتاب‌های قدیمی و جدید از کشورهای دیگرند.
نوجوان ایرانی ضمن اینکه در جهان اینترنت می‌زید، اما نگرش و زیست منحصربفرد خودش را هم دارد. او محصول و جاری در جامعه‌ای است شبه مدرن که از سنت به مدرنیسم و همزمان پست‌مدرنیسم در حرکت است.
بنده نیز از مولفان این کتاب هستم که ویژگی‌هایی را در تعریف نوجوانی برشمرده‌ام.
آنها که می‌خواهند نوجوانی را از دیدگاه نظریه‌پردازان ایرانی بشناسند و کتابی دست بگیرند که ساده‌خوان و زودیاب باشد، این مجموعه جستارها را پیشنهاد می‌کنم. برای والدین، معلمان، روان‌شناسان و جامعه‌شناسان، تولیدکنندگان محتوا و …

یازده متن این کتاب هر کدام در چند صفحه کوتاه به نگارش درآمده‌اند و هیچ نوع ترتیب و تقدمی هم ندارند و خواننده می‌تواند از هر جای کتاب که خواست، شروع کند.
نوجوانی از چند منظر گوناگون در این کتاب دیده شده است: تعریف نوجوانی، جامعه‌شناسی، علوم مغز و روان‌شناختی، تجربیات، تاریخ، آموزش و …

موسسه نوجهان به کوشش شبنم صفایی این کتاب را جمع‌آوری کرده و انتشارات کرگدن آن را به چاپ رسانده است.

در مراسم رونمایی این کتاب، نظرهای تازه‌ام را درباره نوجوانی گفتم و همچنین معرفی شاخص‌های این مجموعه.

لینک ویدیوی کامل سخنرانی علی‌اکبر زین‌العابدین در مراسم رونمایی و نقد کتاب «نوجوانی؛ نگاه نو» نشر کرگدن

سه‌شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
فرهنگان پاسداران

Capture-1

نوجوانی؛ نگاه نو

کتاب نوجوانی؛ نگاه نو

جستارهایی در باب نوجوانی

نوجوانی در بسیاری از فرهنگ‌ها مفهومی متأخر و جدید است. در هر کجا که کودک پس از بلوغ در معرض پذیرش نقش‌های اجتماعی قرار گیرد و یک‌شبه تبدیل به بزرگسالی شود که انتظارات فراوانی از او می‌رود، وقفه‌ای به نام «نوجوانی» میان کودکی و بزرگسالی تعریف نشده است. اما یافته‌های عصب‌شناسان از نقش تعیین‌کنندۀ نوجوانی در روند تکامل مغز حکایت دارند. پدیدۀ نوظهور «نوجوانی کش‌آمده» نیز باعث شده است امروزه نوجوانی بازه‌ای حدود 10 تا 23سالگی را شامل شود و در کانون توجه بسیاری از محققان قرار گیرد.

در تقابل با رویکردهایی که نوجوانی را دورۀ بحران یا گذار می‌پندارند، و در این نکته مشترک‌اند که باید هرچه سریع‌تر و با کمترین آسیب از این دوره گذر کرد، رویکردهای دیگری هم هستند که با اعتماد به انسان و مراحل رشد او، نوجوانی را «سن فرصت‌ها» قلمداد می‌کنند و بر ظرفیت‌های منحصربه‌فردی تأکید دارند که اوج شکوفایی‌شان در سال‌های نوجوانی است. کتاب ادواری «نوجهان» دفتر نخست خود را به جستارهای بیش از ده کارشناس از حوزه‌های مختلف اختصاص داده است تا نگاه آنان را به پدیدۀ چندوجهی و پیچیدۀ نوجوانی منعکس کند.

مراحل خرید:

1- وجه مذکور را به شماره کارت 6465-9335-2910-5022 به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.

2- تصویر رسید واریز را به شماره 2508674-0991 واتس‌اپ یا تلگرام کن.

3- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.

4- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا 24 ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی دسترسی شما را میسر کنند.

*چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در واتس‌اپ پیام بده.

فرم سفارش کتاب:

نام و نام خانوادگی سفارش‌دهنده(ضروری)
YYYY slash MM slash DD
نام و نام خانوادگی تحویل‌گیرنده(ضروری)

حسرت

پدر موازی

منِ ۲۲ ساله، توی اتاق روی تختم با وحشت و چشمان گرد شده ایستاده‌ام. هنوز باورم نمی‌شود می‌خواهی من را بزنی. آینه قدی روی دیوار روبرو نصب است و من در تمام آن لحظات خودم را می‌بینم. عینکم را با دست چپم برداشته‌ام و دور از بدنم نگه داشته‌ام مبادا بشکند. تو سیلی‌ها را چپ و راست حواله‌ی صورتم می‌کنی. و فریاد می‌زنی دیگر حق ندارم به انجمن بروم. به نفس نفس می‌افتی. یک مشت محکم بر چانه ام. دنیا سیاه می‌شود. توی سیاهی هی پلک می‌زنم و عقب عقب می‌روم. یادم نیست کی و کجا خسته می‌شوی و دست می‌کشی. فقط می‌دانم تمام آن لحظات دارم می‌گویم بزن. محکم‌تر بزن. نمی‌خواهم ضعیف باشم. نمی‌خواهم خیال کنی می‌توانی با کتک وادارم کنی بگویم غلط کردم. من نسبت به آسیب بی‌حسم. درد را به آسانی تاب می‌آورم. این را همین اواخر فهمیده ام. 
قسمت دردناکش می‌دانی کجاست؟ این که کسی که دارد تو را بی‌رحمانه کتک می‌زند پدرت است. کسی که قرار بود تو از همه‌ی دنیا به او پناه ببری.
منِ ۲۵ ساله توی راهروی دادگاه نشسته‌ام. خیره به ساعت. کنار وکیلم. ساعت از ۹:۱۵ گذشته. من تقریبا مطمئن ام که پدرم دیگر نمی‌آید. تا ۹:۳۰ اما هنوز هر صدای پایی از راه پله مرا از جا می‌جهاند. حوالی ۱۰ است. هنوز نرفته‌ایم داخل. وکیل می‌پرسد آیا خبر دارم چرا پدرم نیامده. می‌گویم نمی‌دانم. اخیراً با او حرف نزده‌ام. ولی اگر می‌خواست بیاید خیلی قبل‌تر از این‌ها می‌آمد. پدرم وقت‌شناس‌ترین آدمی‌ست که می‌شناسم. گل از گلش می‌شکفد.
می‌گوید پس پدرت ویژگی‌های خوب هم دارد. توی دلم می‌گویم تا بخواهی. هزارتا. (دوستم مرضی می‌گوید حکایت فلانی حکایت گاو نُه مَن شیرده است. ماه است. یک دنیا خوبی می‌کند. اما با یک لگد کل سطل شیر را یله می‌کند.) من آنجا روی صندلی خشک دادگاه هنوز این ضرب المثل را نشنیده‌ام که به وکیل بگویم. فقط از دیکتاتور بودن بابام گفته‌ام. از کنترل‌گری‌اش. از بگیر و ببندهاش. از این که حالا هم خیال کرده می‌تواند به جای من برای ازدواجم تصمیم بگیرد. منِ 28 ساله توی یک گروه گفت‌وگو وسط بحث پیرامون این که آیا باید تمام اخبار جهان را دنبال کنیم یا نه. این که دانستن یا ندانستن قیمت سکه یا اخبار فلان جنگ چه تفاوتی به حال ما دارد؛ زبان باز می‌کنم و از کنترل‌گری می‌گویم. از این که وقتی آدم‌ها مضطرب و نگران‌اند، کنترل کردن چیزها، خبر گرفتن از چیزها یا حسِ این که می‌توانند چیزها را پیش‌بینی کنند بهشان آرامش می‌دهد. انگار این طوری چیزها را توی دست می‌گیرند. این طوری جهان جای امن‌تری می‌شود برای زندگی.
منِ 23 ساله را توی مدرسه سر کلاس درس می‌بینم که کم‌ترین بازیگوشی‌های یک دانش‌آموز را هم تاب نمی‌آورد. دلم می‌خواهد همه تمام حواسشان به من باشد. توی آن چند ثانیه بازیگوشی چه چیز مهمی را مگر از دست می‌دهند؟ پس چرا من طاقت نمی‌آورم و نمی‌گذارم کمی با پاک‌کنش ور برود و بعد به درس برگردد. پس چرا من تا داد نزنم یا او را به زور به کلاس برنگردانم، آرام نمی‌گیرم؟
توی دنیای خاکستری آدم‌های معمولی، دیکتاتورها همیشه برایم دیو سیاه بوده‌اند. موجودات بی‌شاخ و دم ولی هولناکی که با همه‌ی زندگی‌ات کار دارند و تا همه چیز را نبلعند، تا همه چیز را تحت کنترل نگیرند، آرام نمی‌گیرند. به نظرم آن‌ها هیولاهایی هستند که از آزار دادن دیگران لذت می‌برند. حالا وسط جلسه‌ی گفت‌وگو به حرف‌های خودم گوش می‌کنم و توی ذهنم چشمم به هیولای پدر می‌افتد که یک گوشه نشسته. نگاهم می‌ماند روی پسر بچه‌ی مضطربِ پشتِ هیولا.منِ 18 ساله توی مرکز کودک کار می‌کنم(مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست). با بچه‌ها کتاب می‌خوانیم. کاردستی درست می‌کنیم. پایان یکی از جلسات است و پسرها شاد و شنگول توی حیاط بزرگ مرکز مشغول فوتبال هستند. پسری که از بقیه بزرگ‌تر است، 13-14 ساله، نشسته لبه‌ی باغچه و جای تماشای بازی، فقط زل زده به روبه‌رو. نگاهش می‌کنم و غمش را را می‌بینم. یک نوجوان غمگین و ترسیده از آینده. از پس دبیرستان بر می‌آید؟ کسی او را کلاس کنکور می‌فرستد؟ به دانشگاه می‌رود؟ بقیه‌ی زندگی چه شکلی است؟ این که پدری نباشد که آدم به او تکیه کند چه شکلی است؟ شاید آمده‎‌ام اینجا تو را ببینم.
تلاش می‌کنم پشت سر هیولا، 15 سالگی پدرم را دقیق‌تر ببینم. آن عکس سه در چهارت برای مدرسه،آن پسرک کچل با کت و شلوار که مظلوم بودن از چشم‌هاش می‌ریزد. یتیم شدن با شش تا خواهر و برادر کوچک‌تر چه شکلی است؟ این که هم بی‌پدر باشی هم بخواهی توی 15 سالگی نقش بزرگ‌تر را بازی کنی چه شکلی است؟ مجبور می‌شوی شب‌ها به مدرسه بروی چون روزها یک نفر باید توی مغازه باشد. کسی باید باغ را آب بدهد. درخت ها را هرس کند. انارها را بچیند. رب انار بپزد. کسی باید خواهر نوزادت را وقتی مادر مشغول کارهاست نگه دارد. آچار فرانسه می‌شوی. زور می‌زنی همه چیز را ردیف کنی.
هر بار می‌گویم قشنگ‌‎‌ترین و سوزناک‌ترین لالایی‌ها را از پدرم وقت خواباندن برادرهام شنیده‌ام، چشم آدم ها از تعجب چهارتا می‌شود. چشم آشناها شش تا، شاید هم هشت تا.
من و تو تبدیل به دیوهای سیاه کنترل‌گر می‌شویم چون نگرانی و اضطراب توی آن لحظات می‌افتد به جانمان. چون کنترل کردن همه چیز تنها راهی است که برای آرام کردن خودمان بلدیم. تو ضبط صوت را به تلفن وصل می‌کنی و دوربین مدار بسته روی دیوارها جاساز می‌کنی. من به دانش‌آموزها تشر می‌زنم و برچسب‌های عروسکی عزیزشان را توی سطل آشغال می‌ریزم. تو رفتن من را به کوه و انجمن‌ها ممنوع می‌کنی. من حرف زدن دخترک را با بغل‌دستی‌اش.

چند ماه پیش توی جلسه وسط حرف‌های درمانگرم ناگهان فهمیده بودم او دختر دارد و سیل اشک‌هام جاری شده‌بود. آن لحظه توی حسرت و حسادت غرق شده بودم. گفته بودم:« آقای دکتر دارم به این فکر می‌کنم که اگر پدر دیگه‌ای داشتم زندگیم شکل دیگه‌ای می‌شد.» تو چی بابا؟ تو هم به این فکر می‌کنی که اگر پدر داشتی زندگی‌ات شکل دیگری می‌شد؟