پرگل شکری – برای بالشت‌هایم لالایی می‌خوانم


برای بالشت‌هایم لالایی می‌خوانم

نویسنده: پرگل شکری
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

«چرا انقد زود باید بریم خونه؟!» این سوال را من هربار هنگام بازگشت از خانه‌ی مادربزرگم می‌پرسیدم. نمی‌دانم چرا ولی ما او را «عزیزی» صدا می‌زدیم. خانه‌اش عطر و بویی دل‌پذیر و همیشگی و مکانی متغیر داشت؛ البته از سر ناچاری. عزیزی معروف بود به مهمان‌نوازی و گشاده‌رویی. هرچند در زندگی روز خوش ندیده بود، اما با هر چه که در توان داشت سعی‌ می‌کرد به ما خوشی هدیه دهد. برای من که در کودکی هم مثل حالا، چندان پرانرژی و بازیگوش نبودم، گذراندن اوقاتی کنار دیگران که خوش بودند و بازیگوش، بسیار لذت‌بخش بود.

همیشه سفره‌‌ای رنگارنگ پهن‌ می‌کرد و هر چه تعداد مهمان‌هایش بیشتر بود، لبخندش واقعی‌تر‌ می‌شد و برق چشمانش بیشتر. صبح‌ها با عطر نان تازه و سر‌و‌صدای سابیدن گردو بیدار‌ می‌شدیم. خوشمزه‌ترین صبحانه‌ی دنیا که چیزی جز نان تازه و پنیر سیاه‌مزگی نبود و خوشمزه‌ترین فسنجان دنیا را آنجا خورده‌ام. فسنجان را وقتی بار‌ می‌گذاشت که مهمان‌هایی خیلی عزیز داشت. آخر چه چیزی جز عشق‌ می‌توانست آن طعم جادویی را به غذاهایش بدهد؟

از دوران نوجوانی، دیگر مثل قبل نبودم و هر چه زودتر‌ می‌خواستم به خانه برگردم. درس و دانشگاه و دوستان و عشق جوانی و این چیزها، جذابیت خانه‌ی عزیزی را برایم کم‌رنگ کرده بود. رنج زیاد، تنهایی، فکر و خیال و انتظار بالاخره کار خودش را کرد. عزیزی سکته‌ی مغزی کرد و روند پیشرفت آلزایمرش تندتر شد. آلزایمر توان مهمان‌نوازی را از او گرفته بود؛ هر چند روی گشاده‌اش را هیچ بیماری‌‌ای نمی‌توانست از او بگیرد. رنج سالیان کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش را حالا بیشتر به خاطر‌ می‌آورد و مرور‌ می‌کرد. با وجود آلزایمر، به خاطر ندارم من یا دیگر نوه‌هایش را نشناخته باشد.

گفتند حالش خوب نیست. دیگر‌ نمی‌تواند چیزی بخورد و حرف‌ نمی‌زند. مادرم رفت پیشش. اما من‌ نمی‌دانم باز به کدام دلیل بی‌اهمیت، نتوانستم همراهش بروم. چند روزی در بیمارستان بود. با خودم و خدا قرار گذاشتم که اگر خوب شود،‌ می‌روم چند وقتی پیشش‌ می‌مانم؛ شاید کمی جبران تنهایی‌هایش را کرده باشم. چون چشمانش خشک شده بود به راهی که ما از آن‌ نمی‌آمدیم…

مادرم گفت در کمال ناباوری حالش خوب شده! همه چیز را به یاد‌ می‌آورد، غذا‌ می‌خورد و‌ می‌خندد. همان موقع بود که با او تلفنی حرف زدم. صدایش زدم: «عزیزی!». جواب داد: «عزیزی!». گفتم: «بهتری؟». گفت: «آره بهترم». گفتم: «میام زودی پیشت‌ می‌مونم». گفت: «میای؟ باشه». این وعده را پیش از این هم به او داده بودم. ‌ نمی‌دانستم دیگر هیچ وقت نمی‌توانم صدایش را بشنوم.

مادرم که خیالش راحت شد، به تهران برگشت. اما خوشحالی ما یکی دو روز بیشتر دوام نیاورد. گفتند با خودش حرف‌ می‌زند، برای بالشت‌هایش لالایی‌ می‌خواند و اسم کودکان از دست‌رفته‌اش را صدا‌ می‌زند. گفتند چیزی‌ نمی‌خورد،‌ نمی‌تواند بنشیند. گفتند از هوش رفت…

مادرم دوباره رفت. عزیزی به کما رفته بود. به هر بیمارستانی که بردندش، گفتند کاری از دست کسی بر‌ نمی‌آید. زیبا بود. اصلا بهش‌ نمی‌آمد که وقت رفتنش باشد. چند روزی در خانه بود و ما همگی امیدوار به بازگشتنش. بالاخره رفتم ببینمش. دیگر مثل همیشه با لبخند بی‌نظیر و برق چشمانش به استقبال نیامد. با همان چهره زیبایش خوابیده بود. چند دقیقه‌‌ای پیشش نشسته بودم که دیدم اشکی از چشمش سرازیر شد. از مادرم پرسیدم: «مامان، مگه‌ می‌شنوه؟!». گفت: «نه…».

این را‌ می‌دانستم که برای آخرین بار است او را‌ می‌بینم. کاری از دست کسی بر‌ نمی‌آمد. برگشتیم خانه. حدود بیست روز در کما بود. انگار‌ می‌خواست آماده‌ی رفتنش باشیم و آن را بپذیریم. تا اینکه خبر دادند رفته…

او را در خاک گذاشتند. رفتم بالای سرش تا برای آخرین بار صورتش را ببینم و به خاطر بسپارم. همچنان زیبا بود. صورتش را که دیدم ناخودآگاه فریاد زدم: «عزیزی»! پاهایم شل شدند و به زمین افتادم. تمام خاطرات کودکی‌ام و آغوش گرمش را در خاک کردند.

کدام درس‌ و دانشگاه می‌تواند او را از چشم‌انتظاری در بیاورد؟ کدام دغدغه مرا از حسرت ندیدنش رها‌ می‌کند؟ چه کسی فرصت دوباره دیدنش را به من‌ می‌دهد؟ خوشمزه‌ترین صبحانه‌های دنیا، طعم جادویی فسنجان و چشمان منتظرش را هیچ‌وقت از یاد نخواهم برد.

درسا رضازاده – تغییر عزیز

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ
نویسنده: درسا رضازاده

عنوان نوشته: تغییر عزیز

عزیز که مُرد، آب از آب تکان نخورد.

نه صفحه‌های اینستا پر شد از خبر مرگ عزیز، نه کسی غش و ضعف کرد. اما یک عزیز کم شد؛ عزیز ما! و دنیا همچنان ادامه داشت.

این روزها تمام پیرزن‌های خیابان با پوست سفید و چروکیده، برایم عزیز شده‌اند. دلم می‌خواهد بروم کنارشان و آن‌ها از زندگی‌شان بگویند. یک بار جایی خواندم پیرها عاشق تعریف کردن از گذشته و خاطراتشان هستند. عزیز هم بود. از آقا رضا می‌گفت که چطور عاشق موهای فر و پیراهن چین‌دارش شده بود. در کوچه‌پس‌کوچه‌های کرمان دنبالش راه افتاده و همان شب آمده بود خواستگاری. و از قضا علاوه بر قد بلند و چهارشانه که در لباس ارتشی ابهتی داشت، اهل تهران هم درآمده بود. همان تهران که عزیز آخرین بار از پیش دخترعمه‌اش که برمی‌گشته، به ضریح حضرت معصومه التماس کرده بود که دفعه بعد بیاید تهران و دیگر برنگردد.

عزیز پر از شور زندگی بود و البته لجباز و یک‌دنده و به قول خودش سیتی‌سماقی! هر طور شده بود کاری را که می‌خواست انجام می‌داد. خیلی هم اهل صلاح و مشورت نبود. از آقا رضا که می‌گفت انگار دلش پر از پروانه می‌شد. بعد هم که معلوم شده بود آقا رضا یک زن و سه بچه هم دارد، باز چیزی عوض نشده بود. تهران بود و آقا رضا هم که به قول خودش آقااا بود. هوو هم که حناق نبود. آدم بود و عزیز هم عاشق آدم‌ها. آن‌قدر برایش سوپ و آش درست کرد و فرستاد و او ریخت توی سطل، تا با هم دوست شدند.

عزیز سواد نداشت. اصلا استعداد درس و مشق نداشت. چند باری رفته بود مدرسه ولی فایده نکرده بود. اما عاشق رابطه با آدم‌ها بود و استعدادش را هم داشت. برعکس من!

شاید هم عاشق زندگی و ماجراهایش بود، آن‌ هم نه از بعد مصیبت و سیاست و روان‌شناسی و … ، عاشق قسمت‌هایی بود که قلب زندگی می‌تپید؛ داستان‌های عاشقانه‌ ساده و بدون پیچیدگی!

چند بار برایش «بامداد خمار» خوانده بودم و چند بار هم شهرزاد. و هر بار آنجا که محبوبه به رحیم نجار می‌رسید، می‌گفت: «دوباره بخون.»

زمان جوانی ما، اهل نماز و روزه شده بود. صبح‌ها تا بیدار می‌شدیم می‌گفت: «یه رژلبم بمال مادر! که خوشکل بشی.» و ظهر به ظهر نصیحت می‌کرد: «تو که این همه حرف می‌زنی، پنج دقیقه نمازت رو هم بخون، ببین چه پوستت خوشکل میشه.» و در جواب مامان که همیشه به شوخی می‌گفت: «از بچگی به ما همینو گفتی اما جمیله روز به روز خوشگل‌تر شد.»، می‌گفت: «چه می‌دونم والا!».

آقا رضا که دو تا زن را ول کرد و رفت اَملَش و تنهایی مُرد، عزیز با سه بچه‌اش برگشت کرمان. بچه‌ها که ازدواج کردند، خانه‌اش را فروخت و تقسیم کرد بینشان تا کار و باری راه بیندازند و گفت: «خونه می‌خوام چی کار؟ من از تنهایی بدم می‌آد. می‌رم خونه این و اون تا تنها نباشم.»

و آواره شد.

عزیز اهل ماندن نبود. یک جا بند نمی‌شد. ساک کوچکش را برمی‌داشت و جاری بود بین خانه‌ها. همه نوبت می‌گرفتیم تا میزبان عزیز باشیم. هر چند که غرور میزبان بودن‌ و زندگی‌های مدرنمان خیلی جاها دلش را می‌شکاند.

و او همیشه نگران بود مزاحم باشد.

آخ عزیز! آخ عزیزم! کاش بیشتر پیش خودم نگهت داشته بودم. تا وقتی آفتاب می‌افتاد وسط خانه، بیایی بنشینی و بگویی: «اگر دوختنی داری بیار! اگر پاک کردنی داری بیار!»

چقدر دلم می‌گیرد وقتی یادم می‌آید صورت پارسا را نمی‌بوسیدی و می‌گفتی: « نه مادر! من پیرم و خوب نیست صورت نرم و لطیف بچه رو ببوسم. از دستش بوس می‌کنم.»

مگر تو اصلا بچه نبودی عزیز؟ مگر پارسا پیر نمی‌شود؟ مگر پیرها از دنیای دیگری می‌افتند وسط دنیای ما؟ پیری که عیب نیست!

چرا این‌ها را به تو نمی‌گفتم؟

راه رفتنت که سخت شد بالاخره راضی شدی همان کرمان یک خانه اجاره کنی تا بقیه بیایند مهمانی. و ما نفهمیدیم که تو اهل ماندن نیستی.

مامان چند ماهی آمد کرمان چون مریض بودی و از پرستار هم بدت می‌آمد. روز قبل از رفتنت به مامان گفته بودی: «ناهید! آقا رضازاده و بچه‌هات رو ول کردی و اومدی پیش من. از زندگی افتادی اما نذاشتی من زیر دست پرستار بیفتم.» و مامان غرق اشک شده بود که: «تا زنده باشی کنارتم.» و باز نفهمیدیم تو اهل ماندن نیستی.

این ماندن آخر هم آمادگی برای پرکشیدن بود. حالا تمام پیرزن‌های خیابان با پوست سفید و چروکیده، برایم عزیز شده‌اند.

غزاله کیهانی – مامان

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط با والدین
نویسنده: غزاله کیهانی

عنوان نوشته: مامان

مامان. ساده و قد بلند. با موهای مشکی و ابروهای پیوسته و نهمین فرزند از خانواده دوازده نفری سنتی طهرانی. تولد مامان مصادف می شود با خرداد 42 . تعریف می کند که آن زمانها، نوزادی که به دنیا می آمده، روز و سالش را پشت قرآن می نوشتند تا بعدا برایش دروقت مناسب “سه جلد” تهیه کنند.جریان های سیاسی آن روزها، بر روی پدرمامان که کارش وحتی علاقه اش به سیاست نمی رفته و برعکس همیشه سیاست را کیسه گدایی قدرت طلبان می پنداشته، تاثیرمی گذارد و شناسنامه مامان با چندین ماه تاخیر به ثبت می رسد.رسم خانه مامان این بود که دختران در خانه پدری،در سنین پایین، به خانه بخت بروند و پسران برای تحصیلات تکمیلی راهی “خارج” شوند.مامان همیشه با یادآوری این موضوع می گوید “آیا براستی سیاست وسنت خانه ،از هم جدا بودند؟” و عتراض خود را نشان می دهد.
 ازاین قانون نانوشته خانه، فقط دو برادر و یک خواهر مامان به سلامت گذر می کنند و مسیرزندگی مامان همانند هفت خواهر و برادران دیگرش ،خیلی زود به ازدواج ختم می شود.مامان دراوایل پانزده سالگی عاشق بابا که سیزده سال از او بزرگتر بوده می شود و من در اوایل شانزده سالگی اش ،شیرینی زندگی شان می شوم. دو سال بعد برادرم به دنیا می آید. مامان عاشق بچه، وقتی تمایل خود را برای فرزند بیشتر داشتن ابراز می کند با مخالفت های شدید خواهر شوهران مواجه می شود. خواهر شوهران، تحصیلکرده و عضو “حزب” بودند و هرکدام در سن بیست و چهار، پنج سالگی به انتخاب خود شوهر کرده بودند. کیا بیایی در خانواده پرجمعیت پدر داشتند. به اصطلاح حرفشان برو داشت و مامان را به جای ازدیاد فرزند،به ادامه تحصیل سوق می دهند. مامان که خود هم به شدت به تحصیل تمایل داشت،از فرزندآوری منصرف می شود و چند سالی تحصیلاتش را پیگیری می کند. با این حال به دیپلم نمی رسد و نگهداری از من و برادرم را اولویت زندگی اش قرار می دهد.
مامان هر سال موقع شروع سال تحصیلی ،جوری با عشق وعلاقه لوازم التحریر تهیه می کرد و کتابهایمان را با وسواس جلد می کرد و نام مان را بر روی آنها می چسباند،که من و برادرم،تنها دانش آموزانی در خانواده روشنفکر بابا بودیم که شوق مدرسه و یادگیری در ما زبانزد خاص و عام بود. مامان با اینکه تحصیلات عالیه نداشت ولی همیشه جوری سخن می گفت و رفتار می کرد گویی سالها مشغول تدریس در دانشگاه بود. همیشه و همیشه وقتی از خرید مایحتاج خوراکی به خانه برمی گشت ،دو سه کتاب هم همراهش بود. پنج شش سالگی من و برادرم ، مامان شبانه روز کتاب “آنا کارنینا” را می خواند و سپس “جنگ و صلح” را با گرفتن نان خشک و لیوان آبی به دست ، شبانه روز بی وقفه ادامه می داد. در پاسخ به نگاه پرسشگر و حیران کودکانه ما با خنده میگفت:” این ها آذوقه شخصیت های داستان است.من هم امتحان می کنم تا ببینم چه حال و هوایی داشتند.”
بحث داغ مامان و بابا آن روزها، کتابهای انباشته شده مامان در گوشه کنار خانه و آشپزخانه بود. مامان هم که جایی در کتابخانه برایشان پیدا نمی کرد،حق به جانب به کار خود ادامه می دادو دستشویی های خانه هم از این موهبت بی بهره نمی ماندند. این خونسردی و حق به جانب بودن مامان،بابا را بیشتر “آتیشی” میکرد وداد و فریادش اوج می گرفت.در نهایت هم جنگ و جدل همیشه به نفع مامان وسکوتش خاتمه پیدا می کرد.
هر تابستان مامان دست من را می گرفت و هم خودش و هم مرا در کلاس آموزش زبان انگلیسی” موسسه ملی زبان “باغ فردوس ثبت نام می کرد.هر دو در یک زمان و یک مقطع .منتهی او کلاس بزرگسالان و من کودکان. وقتی پس از اتمام کلاس به مامان و دوستانش ملحق می شدم، هیجانات اطرافیان از اینکه باور نمی کردند من و مامان خواهر نیستیم مرا عصبانی و رنجور میکرد. این احساسات سالیان سال در جمع های ناآشنا با من باقی ماند.

محسن رئیسی – خانه‌ی پدری

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی
روابط با والدین
نویسنده: محسن رئیسی

عنوان نوشته: خانه‌ی پدری

بچه‌ها وقتی بچه اند بی نهایت با آدم بزرگها تفاوت دارند.انگار سِرستشان با یکدیگر متفاوت است.

خانه پدری؛خانه ای که ۲ در برای ورود داشت.یکی درِ کوچه،آن دیگری درِ حیاط از کوچه پُشتی.

کوچه پُشتی چسبیده به سیم خاردار پادگان ارتش بود.به راحتی می‌توانستم شلیک گلوله های ضد هوایی به هواپیمای عراقی را بعد از به صدا درآمدن آژیر قرمز ببینیم.آنقدر نزدیک که وقتی ضد هوایی دچار نقص فنی میشد، گلوله اش توی کوچه پشتی میافتاد.وضعیت که قرمز میشد،زیر پله اش جای امنی برای ترسیدن داشت.رقص نور گلوله های ضد هوایی در آسمان شب کارناوالِ شور و اضطرابی به راه میانداخت.

خانه ای که باغچه حیاط ش را درختان بید و شمشاد و خرزهره صورتی با گل‌های رُز پوشانده بود.یک زیرزمین داشت پر از اسباب و اثاثیه.لابه لای اسباب و اثاثیه اش جای پنهان شدن برای درامان ماندن از تنبیه هایی بود که در منوی تربیتی پدر و مادرم جای مخصوصی داشت.یک پنجره کوچک برای دسترسی به حیاط داشت.(گربه راه) اگر می‌توانستم خودم را به گربه راه برسانم و داخل حیاط شوم و از روی لاستیک های کامیون پدرم سرِ دیوار را بگیرم و به آن طرف دیوار بپرم،از یکی از اصلهای مهم تربیتی آن زمان در امان بودم وگرنه چشمتان روز بد نبیند.

آنقدر بی‌نظم بودم که کنترل کننده های اطرافم درون بی نظمی من حل میشدند.تنها راه کنترل کردنم را تنبیه بدنی می‌دانستند. روانشناختی، آن زمان خبری از این قرتی بازی ها نبود،یا آدم میشدی یا آدمت میکردنند.

از درِ کوچه ده پله که بالا میامدی وارد اتاق حال میشدی. سمت راست  آشپزخانه و حمامش بود. سمت چپش درِ زیر زمین و اتاق خوابی(اتاق کوچیکه) که ۳ برادر و ۲ خواهر داخلش ۵ کمد جداگانه داشتیم.کل استقلالمان همین بود.

اتاق نشیمن(اتاق بزرگه) و اتاق پذیرایی با دکوری که از وسایل مورد علاقه پدر و مادرم پر شده بود از یکدیگر جدا میشدند. هیچکدام از حجوم بی نظمی هایم در امان نبودند.

آنقدر بی نظم بودم که تمام نظم باغچه را بر هم میزدم. خاکبازی و ایجاد جویچه برای مسیر حرکت آب در باغچه خانه پدری،یکی از سرگرمی هایم در دهه ۶۰ بود. ساعتها مشغول حفاری و ایجاد مسیرهای جدید با کمک یک بیلچه کوچک بودم. ذهن کودکانه ام آبیاری با شیلنگ را هدر رفت آب می‌پنداشت.

گودال بزرگی کنده بودم‌.مسیرهای جدیدی برای رسیدن آب به درختان ایجاد میکردم.گودال و مسیرهای جدید را سیمان کِشی میکردم تا آب به خورد زمین نرود و آب کمتری مصرف شود.گودال را آب میکردم،آب به داخل مسیرهای جدید هدایت میشد و به درختان و گلها میرسید.

وقتی چشم پدرم به وضعیت باغچه افتاد،با عصبانیت گفت:(این سیمان ها را چرا توی باغچه کشیدی؟)دوتا پس گردنی زد و از باغچه بیرونم کرد.تمام آنچه ساخته بودم را با بیلش که ازانباری برداشته بود خراب کرد. بیلش هم مثل خودش عصبانی بود. درحالی که از پله های حیاط بالا میرفتم، با رنجی فراتر از طاقتم شاهد از بین رفتن آنچه ساخته بودم،شدم.

آنقدر بی‌نظم بودم که؛ اتاق پذیرایی جایش را به زمین فوتبال میداد. عروسک و آفتابه، به توپ فوتبال. کیسه پلاستیک، به کیف مدرسه. لاستیک کامیون پدرم، به الاکلنگ. دیوار جایش را به در حیاط میداد. جوراب، به کفش فوتبال.شاشیدن توی باغچه هم حال و هوای خودش را داشت.

توپ بسکتبال غالبا جایش را به عروسک خرس قهوه‌ای ای میداد.بزرگی اتاق پذیرایی هم تقریبا شبیه زمین بازی بود.مانند پرتابی سه امتیازی به سمت برادرم پرتابش کردم که به سینی گرانقیمت داخل دکور برخورد کرد و تکه تکه شدنش قلب پدرم را به درد آورد.به سمت در کوچه پُشتی فرار کردم،فرصت پوشیدن کفش را نداشتم.پدرم سریع تر از پرتاب سه امتیازی من،خودش را به در حیاط رساند.تنها نبود شیلنگ کنار یخچال هم در دستانش جا خوش کرده بود.نگاهی به دیوارانداختم، لاستیکی کنارش نبود،هنوز در نقش الاکلنگ در وسط حیاط وِلو شده بود. با دو دستم جلوی صورتم را گرفتم و کنج پله  نشستم و خودم را به دستش که نه به دردش سپردم.

مثل اینکه از احساسات پدرانه اش خبری نبود.بی شک او این رفتار را حق مُسَلَم خودش می‌دانست. پدرم نمی‌توانست اینقدر سنگ دل باشد! تصورش هم برای ذهن کودکانه ام ناممکن بود. آیا او فقط درد خودش را حس میکرد؟ آیا او نمی‌توانست فرزندش را دوست داشته باشد؟ تمام دارایی ها به قطره اشک بچه ای نمی‌ارزد.

زمان های زیادی را با کابوس آن روز میگذراندم.سالها ذهنم قادر به جواب دادن به سوالاتش نبود. تقاطع های زندگی اتفاق‌هایی را برایمان رقم زده بود، که باعث میشد، سوالات بی جواب باقی مانده آرام آرام جایش را به جدال وکشمکشی ذهنی دهد.

یادم می‌آمد سال ۱۳۶۵ بود زمانی که تنها ۶سال داشتم، درون چاه آبی افتاد بودم ،تقریبا هیچ راهی برای بیرون آوردنم وجود نداشت. پدرم جانش را به خطر انداخت تا توانست جان من را نجات دهد.

و یا ۲ سال بعد از آن اتفاقی که در حیاط افتاد، حوالی سال ۱۳۷۱ پدرم دچار سرطان سختی شده بود. بعد از چند ماه درمان و تحمل درد و بی خوابی شبانه، او انتخاب کرده بود دیگر به درمان بیماری اش ادامه ندهد. شبی بالای سرمان آمد. خودم شنیدم که به مادرم میگفت:(با مرگ من نمی‌دونم چی سر این بچه ها میاد)

آن شب بین او و دلش چه گذشته بود؟ نمیدانم. صبح که بیدار شدم، لباسش را پوشیده و آماده نشسته بود.می خواست به بیمارستان برگردد.۳ سال دیگر رنج درمانش را تحمل کرد تا بیماری اش درمان شد.

دو دهه بعد خرابش کردیم. خانه دوم پدری را در همان جا بنا کردیم.در خانه جدید خبری از هواپیما و موشک و ضد هوایی نبود. تنبیه هم همینطور.

آزاده نظری – باباجون

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

نویسنده: آزاده نظری
عنوان نوشته: باباجون

صدای کوبیدن پا به سقف آمد و این یعنی مادر کارم دارد و باید بروم طبقه‌ی بالا.

چه‌کارم داشت؟ تازه از خانه‌شان آمده ‌بودم. روز پدر بود و ما همگی آنجا بودیم. دایی‌احمد و دایی‌اکبر هم آمده‌ بودند تا باباجون را ببینند. وقتی همه رفتند، من از بالا آمدم. پس چرا دوباره مرا صدا می‌زند؟

انگار پله‌های این یک طبقه تمام نمی‌شد. عقلم حدس می‌زد چه‌کارم دارند ولی بین عقل و دلم دعوا بود. مثل عاشقی که عشق کور و کرَش کرده ‌است، دلم نمی‌خواست واقعیت را قبول کند.

رسیدم بالا و دیدم آنچه را که دوست نداشتم ببینم. گفتم حتما خواب است. حتی با تکنسین اورژانس دعوا کردم که این‌قدر محکم بر سینه‌اش نکوب دردش می‌آید. ولی با اینکه اواسط تابستان بود او سرد بود، سرد سرد.

روی زمین خواباندندش، ملحفه‌ی سفیدی روی صورتش کشیدند. درست مثل تابستان‌ها که در بالکن خانه‌شان می‌خوابید و ملحفه‌ی یزدی‌ را روی سرش می‌کشید تا پشه سراغش نیاید.

کنارش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. چشمان اشک‌آلودم را بستم و چشم دلم را در اتاق باباجون باز کردم. آفتاب روی فرش اتاق پهن شده ‌است. از گرامافون کمدی کنار دیوار صدای حبیب می‌آید و باباجون هم مشغول شکستن قند برای مادر و دایی‌هاست. برایش چای می‌آورم. می‌گوید: «قندش کو؟». جواب می‌دهم: «وا باباجون این همه قند جلوتونه!». با جذبه‌ی دوست داشتنی‌اش می‌گوید: «این قندها برای دایی احمده، برو قندونو بیار دختر». در عالم بچگی به این کارش می‌خندم ولی به حرفش گوش می‌کنم و قندان را می‌آورم.

سرم را از بدن یخ‌کرده‌اش بلند می‌کنم. دستانش را می‌گیرم. همان دستانی که همیشه اولین عیدی را به من می‌داد. همان دستانی که حتی در این چهل روز که بستری بود، باز هم روی سرم کشیده می‌شد و حالا برای اولین بار است که بی‌حرکت‌اند و چقدر این اولین‌ها در یاد می‌مانند.

پیشانی‌اش را بوسیدم. می‌دانستم که این بوسه‌های آخر است. باید آن‌قدر بوسه از باباجون برای خودم ذخیره می‌کردم که تا سال‌ها جواب‌گوی این دل پرغصه‌ام باشد. آخر باباجون از معدود آدم‌هایی بود که ویژه دوستش داشتم و کنج دلم یک جایگاه اختصاصی داشت که هنوز هم بعد از پانزده سال مختص خودش است.

غصه‌ی فردا را دارم که چطور نبودنش را تاب بیاورم؟ چطور ببینم او که همیشه ما را بغل می‌کرد، بغلش می‌کنند و در قبر می‌گذارند؟ باز دلم لجبازی می‌کند و نمی‌خواهد قبول کند آنچه را که می‌بیند.

یاد دعای بعد از نمازهایش می‌افتم. همیشه می‌گفت: «خدایا تا ما را نیامرزیدی از این دنیا مبر.» و با خودم فکر می‌کنم که خدا دعای بنده‌اش را بی‌جواب نمی‌گذارد. شاید این چهل روز سختی کشیدنش اجابت دعایش بوده. دلم آرام می‌شود که به آرزویش رسیده ‌است. آرام که نمی‌شود، خودش را گول می‌زند که آرام‌تر شده ‌است.

باباجون اولین عزیزی بود که از دستش دادم و اولین‌ها همیشه در یاد می‌مانند.

الف زی – زخم روی زخم

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط عاطفی
نویسنده:
الف زی
عنوان نوشته: زخم روی زخم

_ بپر بالا!
 بلد نبودم!
مگر چند بار سوار موتور شده بودم؟!
غر زد: ای بابا تو هم که هیچی بلد نیستی.
 پیاده شد کمکم کرد تا سوار بشوم.
مثل داستان پستچی چیستا یثربی،
یک کیف هم بین مان گذاشته بود که مثلا رعایت محرم نامحرمی شده باشد.
گاز داد و به پرواز درآمدیم.
 همه ی حس های دنیا ریختند توی دلم:
اضطراب و ترس و هیجان و حس گناه…
ترس از دیدار یک آشنا
هیجان راندن بی مهابا در شب های شلوغ تهران
 آدرنالین خالص موتورسواری با موتور سنگین.
و دست آخر قلقلک یک حس جدید ته دلم.
از یک جایی به بعد، دیگر نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم.
مجبورشدم شانه هایش را بگیرم،
باد نسبتا خنکی زد
 بوی سیگار و عطرش را با خودش آورد.
دنیای جدیدی به رویم باز شد.
عقلم مقاومت میکرد
دلم نه! دوست داشت کوتاه بیاید.
هی میگفت: زینب خوب فکر کن!
شاید این لحظه هرگز، هرگز تکرار نشه ها…!
نهایت کار را به دلم سپردم.
رهایش کردم تا در دنیای عاشقانه ای که تجربه اش نکرده بودم، تاتی تاتی کند.
رسیدیم به مسجد ارگ.
 پیاده شدیم و با قلبی که توی دهنم بود راه افتادیم.
زیست شبانه مسجد ارگ در شب های قدر دیدنی بود.
صدای دست فروش‌ها و فروشنده های غذاهای خیابانی، پیاده رو را برداشته بود.
پرسید: تا حالا فلِافل اینجا رو خوردی؟
گفتم: نه!
ایستادیم و دو تا فلافل مخصوص گرفت.
رفتیم گوشه ای .
 زیراندازی انداخت و کنار هم نشستیم.
 البته با فاصله.
صدای دعا خواندن حاج منصور ارضی در فضا پیچیده بود.
کلافه بودم دوباره اضطراب برگشته بود:
_عجب غلطی کردم.
_من چه ربطی به این آدم داشتم؟
_اینجا کجاست ؟
_این آدم ها با این اعتقادات و منش و روش و تیپ های خاص خودشان به من چه ربطی داشتند؟!
میل شدید به تجربه ی حس های جدید نمی‌گذاشت درست فکر کنم.
دلم میخواست دکمه مغزم را فشار بدهم و تعطیل ش کنم تا اینقدر حرف نزند.
متوجه کلافگی م شد،
گفت: برویم؟
_برویم!
سوارشدیم و دوباره به پرواز درآمدیم.
سرعت زیاد در بزرگراه های شلوغ تهران،
 چنان هوش و حواسم را قفل کرده بود که نمی‌فهمیدم کجا داریم می رویم.
فقط متوجه شدم مسیر شمال تهران را در پیش گرفته.
رسیدیم.
پرسید: لابد اینجا هم نیومدی تا حالا!
گفتم نه نیومدم.
_اینجا بام تهرانه! با این اوضاع باز هم چسبیده بودی به اون زندگی، آره؟!
خاک تو سرت!
بهم برخورد، بغضم را قورت دادم.
مهتاب می‌تابید و کوه های شمال تهران وهم انگیز شده بودند.
دلم میخواست در این شرایط رومانتیک لااقل یک جمله محبت آمیز بگوید.
همین جور که کنار هم ایستاده بودیم،
برگشت و گونه ام را بوسید.
گر گرفتم.
گفت انتظارش را نداشتی ها، چسبید بهت!
سرم را با خجالت پایین انداختم. حس ناامنی داشتم.
گفتم میشه دستهامو بگیری؟!
گفت نه نمیشه!
دستام عرق کرده نجس میشه!
شوک شدم. هنوز توی شوک بودم که من نجس هستم یا چی؛
گفت: راستی میدونستی من ماموریت دارم تو رو با نداشته هات آشنا کنم؟
ماموریت؟!
کلمه ترسناکی بود.
اوایل ازدواج هم همسرم این کلمه را زیاد به کار میبرد.
مأموریت داشت که خیلی کارها کند
و هیچ کس هم نباید ازین ماموریت های سری اش خبردار میشد.
همینجور که به دره تاریک زیر پای مان زل زده بودم پرسیدم:
کی بهت این ماموریت را داده؟!
سیگارش را انداخت زمین و با پایش خاموش کرد.
گفت: کاری یه این کارها نداشته باش.مگه الان داره بد میگذره بهت؟
الان رو دریاب…
کم کم موعد سحر داشت میرسید و باید برمی گشتیم.
وقتی سرکوچه پیاده ام کرد گفت رسیدی بالا خبربده.
با این حرف ش گرمایی در وجودم پیچید.
فردای موتور سواری طرف های عصر بهم پیغام داد:
_سلام!خوبی؟!
میخواستم بهت بگم که دیگه لازم نیست بیشتر ازین باهم باشیم.
_چرا؟!
_چرا نداره! یه ماموریتی بود انجام شد.
_نمیفهمم تو این همه اصرار کردی که من کوتاه بیام و رضایت بدم که رابطه ما گناه نیست، بعد الان با دو شب بیرون رفتن تمام؟؟
گفت: همین که گفتم، اخلاق منو که می‌دونی هرچی اصرار کنی بدتر میشه!
گفتم این چه بساطیه؟
تا این جمله را گفتم دیدم دیگر پیام ها رد و بدل نمی شود و تمام
بلاک شده بودم.
فروریختم.
واقعا این دیگر چه بساطی بود؟
اصلا کی شروع شد که بخواهد الان اینجوری تمام شود؟
تا مدت ها بهم ریخته بودم.
 آوار غم، طرد، خشم و نفرت داشت مرا از پا در میاورد…
چرا این کار را با من کرد نمی‌فهمیدم.
تا مدت ها در خیابان همه را شبیهش می‌دیدم.
صدای هر موتور نارنجی رنگی مرا تکان می‌داد و اشک به چشمانم می آورد.
 بارها و بارها عطر کپتن بلک و سیگار جی وان مرا به آن شب و آن بوسه پرتاب کرد.
 بعد از گذشت چندماه با توجیهی برگشت.
 دلم لرزید و کوتاه آمدم.
چندروز حسابی گرم گرفت و
 باز صلاح دید که بلاک کند و برود.
این حرکت بارها و بارها تکرار شد
هربار شکستم فروریختم
و زخم
روی زخم را تجربه کردم.