آزاده نظری – باباجون

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

نویسنده: آزاده نظری
عنوان نوشته: باباجون

صدای کوبیدن پا به سقف آمد و این یعنی مادر کارم دارد و باید بروم طبقه‌ی بالا.

چه‌کارم داشت؟ تازه از خانه‌شان آمده ‌بودم. روز پدر بود و ما همگی آنجا بودیم. دایی‌احمد و دایی‌اکبر هم آمده‌ بودند تا باباجون را ببینند. وقتی همه رفتند، من از بالا آمدم. پس چرا دوباره مرا صدا می‌زند؟

انگار پله‌های این یک طبقه تمام نمی‌شد. عقلم حدس می‌زد چه‌کارم دارند ولی بین عقل و دلم دعوا بود. مثل عاشقی که عشق کور و کرَش کرده ‌است، دلم نمی‌خواست واقعیت را قبول کند.

رسیدم بالا و دیدم آنچه را که دوست نداشتم ببینم. گفتم حتما خواب است. حتی با تکنسین اورژانس دعوا کردم که این‌قدر محکم بر سینه‌اش نکوب دردش می‌آید. ولی با اینکه اواسط تابستان بود او سرد بود، سرد سرد.

روی زمین خواباندندش، ملحفه‌ی سفیدی روی صورتش کشیدند. درست مثل تابستان‌ها که در بالکن خانه‌شان می‌خوابید و ملحفه‌ی یزدی‌ را روی سرش می‌کشید تا پشه سراغش نیاید.

کنارش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. چشمان اشک‌آلودم را بستم و چشم دلم را در اتاق باباجون باز کردم. آفتاب روی فرش اتاق پهن شده ‌است. از گرامافون کمدی کنار دیوار صدای حبیب می‌آید و باباجون هم مشغول شکستن قند برای مادر و دایی‌هاست. برایش چای می‌آورم. می‌گوید: «قندش کو؟». جواب می‌دهم: «وا باباجون این همه قند جلوتونه!». با جذبه‌ی دوست داشتنی‌اش می‌گوید: «این قندها برای دایی احمده، برو قندونو بیار دختر». در عالم بچگی به این کارش می‌خندم ولی به حرفش گوش می‌کنم و قندان را می‌آورم.

سرم را از بدن یخ‌کرده‌اش بلند می‌کنم. دستانش را می‌گیرم. همان دستانی که همیشه اولین عیدی را به من می‌داد. همان دستانی که حتی در این چهل روز که بستری بود، باز هم روی سرم کشیده می‌شد و حالا برای اولین بار است که بی‌حرکت‌اند و چقدر این اولین‌ها در یاد می‌مانند.

پیشانی‌اش را بوسیدم. می‌دانستم که این بوسه‌های آخر است. باید آن‌قدر بوسه از باباجون برای خودم ذخیره می‌کردم که تا سال‌ها جواب‌گوی این دل پرغصه‌ام باشد. آخر باباجون از معدود آدم‌هایی بود که ویژه دوستش داشتم و کنج دلم یک جایگاه اختصاصی داشت که هنوز هم بعد از پانزده سال مختص خودش است.

غصه‌ی فردا را دارم که چطور نبودنش را تاب بیاورم؟ چطور ببینم او که همیشه ما را بغل می‌کرد، بغلش می‌کنند و در قبر می‌گذارند؟ باز دلم لجبازی می‌کند و نمی‌خواهد قبول کند آنچه را که می‌بیند.

یاد دعای بعد از نمازهایش می‌افتم. همیشه می‌گفت: «خدایا تا ما را نیامرزیدی از این دنیا مبر.» و با خودم فکر می‌کنم که خدا دعای بنده‌اش را بی‌جواب نمی‌گذارد. شاید این چهل روز سختی کشیدنش اجابت دعایش بوده. دلم آرام می‌شود که به آرزویش رسیده ‌است. آرام که نمی‌شود، خودش را گول می‌زند که آرام‌تر شده ‌است.

باباجون اولین عزیزی بود که از دستش دادم و اولین‌ها همیشه در یاد می‌مانند.

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده