یلدا مظفریان – جواب خیس

جواب خیس
نویسنده: یلدا مظفریان
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

درست در بیست و نهمین روز شهریور آن سال، حدود ساعت دوازده ظهر یک روز کاملاً معمولی، زنگ تلفن به صدا درآمد و من گوشی را برداشتم. رفیق گرمابه و گلستانش، مهدی بود که بعد از یک احوالپرسی سریع و فرمالیته خواست با بابا صحبت کند. لحن حرف زدن بابا بعد از چند لحظه گفت‌وگو با مهدی دگرگون شد. آنچه از حنجره‌اش بیرون می‌زد انگار صدا نبود، آشوب و دل‌شوره بود! از آن لحظه به بعد با آن زنگ تلفن، برای مامان، بابا و من، رنگ دنیا تغییر کرد!

همین که بابا و مامان به قصد عزیمت به سمت دردانه‌شان، پرشتاب به جمع کردن ساک و پوشیدن لباس مشغول شدند، دوباره صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و باز هم دستان من به سمت تلفن هجوم بردند و دوباره همان صدا: «یلدا جون، لطفاً همراه بابا شما بیاین… مامان نیان». میخ‌کوب بودم و دهانم خشک شده بود. چشمان تیزبین مامان آن‌چنان حالتم را برانداز کرد که فهمید درخواستی غیرعادی از من شده. آنجا بود که عمیقاً درک کردم غریزه مادرانه چقدر دقیق‌تر از حواس پنج‌گانه عمل می‌کند. لازم نبود آنچه شنیدم را بشنود؛ مامان خوب می‌دانست که باید برود و تا وقت رفتن تنها یک جمله را مدام تکرار می‌کرد: «چرا خودش زنگ نزده؟»

از پنجره آشپزخانه رفتنشان را نگاه می‌کردم. بدرقه‌ای سرد، پراضطراب و بی‌روح. مامان را می‌دیدم که ناله‌کنان دو دستش را روی پاهایش می‌کوبد و سرش را تکان می‌دهد. گویی که او زودتر فهمیده بود! در لحظه آن بدرقه سرد، رنگ همه چیز در نظرم خاکستری بود.

رفتند و من ماندم و تنهایی. صدای سکوت بلندتر از هر نوایی در خانه پیچیده بود و نبودنش بیش از هر کسی در خانه حس می‌شد. به دنبال ردپایی از او می‌گشتم. به کفش‌هایش خیره شدم که جفت شده کنار هم جلوی در ورودی قرار گرفته بود. به اتاقش رفتم، پشت میزش نشستم، دفتر و دستکش را باز کردم و ورق زدم. نگاهی به دستخطش انداختم. هنوز هم به نظرم بد خط بود! کمد لباس‌هایش را باز کردم، دستی به آن‌ها کشیدم. سپس روی تختش دراز کشیدم. به سقف اتاق چشم دوختم، به چراغی که بی‌رمق آویزان بود. چشمانم را بستم و لحظه رفتنش را به یاد آوردم که با چه شتاب و عجله‌ای کوله‌بارش را به دست گرفته بود و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت. درست در آخرین پیچ راه‌پله بدون آنکه نگاهم کند، بلند گفت: «یلدا فعلا خداحافظ!» تلاش کردم صدایش را دقیق به خاطر بیاورم. اما هرچه کردم نشد، با خودم کلنجار رفتم که چطور ممکن است؟ بیست و شش سال است که خواهر و برادریم! کلافه شدم و از اتاقش بیرون آمدم. از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بودم. از لحظه آن زنگ تلفن کوفتی، لب به چیزی نزده بودم. فقط در تنهایی از این اتاق به آن اتاق و از آشپزخانه تا حمام را گز می‌کردم. زمان انگار خیال سپری شدن نداشت! دنیای خاکستری اطرافم تهی بود از هر چیزی. نه اتفاقی، نه تماسی، نه رفت و آمدی، نه حوصله‌ای برای انجام کاری. من بودم و هیچ که با هم تجربه پوچی را می‌ساختیم. معلوم نبود که اصلا چرا در خانه ماندم و چرا همراهشان نرفتم! درگیر پرسش‌هایی مستمر و بی‌پاسخ بودم که یک‌به‌یک از ذهنم می‌گذشتند. دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ چرا برای او؟ چرا این، چرا آن و…

 نزدیک به غروب بود. می‌بایست رسیده باشند و تماس بگیرند اما خبری نبود. با دلهره به بابا زنگ زدم اما هرچه تماس گرفتم مشترک موردنظر در دسترس نبود. جرات زنگ زدن به مامان را هم نداشتم. گویی آن حس و غریزه مادرانه مرا ترسانده بود. بالاخره برای لحظه‌ای بر ترسم غالب شدم و این بار به مامان زنگ زدم ولی بابا جواب داد! از جا پریدم. با لحنی توامان از پرخاش و درماندگی، بابا را سین‌جیم کردم:«کجایین؟ می‌دونی از وقتی رفتین چند بار تماس گرفتم؟ پس چرا خود مامان جواب نداد؟ چه خبر؟ احسان چطوره؟» بابا اندکی سکوت کرد و بعد با صدایی زمزمه‌وار گفت: «احسان بعد از تصادف توی بیمارستان بستریه، مامان اونجاست و نمی‌تونه جواب بده، تلفنش دست منه». انگار که بر اسپند روی آتش آبی ریخته باشند کمی آرام شدم و تاکید کردم که دوباره تماس می‌گیرم و می‌خواهم با مامان صحبت کنم. تماس کوتاهمان تمام شد. بعد از یکی دو ساعت دوباره به مامان زنگ زدم اما باز هم بابا برداشت و دوباره همان سوال و دوباره همان جواب. اما این بار اصلا باور نکردم.

باز من ماندم و تنهایی. شب شده بود. نشستم کنار همان پنجره آشپزخانه. به آسمان سیاه چشم دوختم و به ستاره‌ها که یک‌به‌یک خودنمایی ‌می‌کردند؛ گرچه این خودنمایی در نظرم تلاشی بیهوده بود و هیچ یک زیبا نبودند! دیگر طولانی‌ترین شب سال زندگی من یلدا نبود، دقیقاً همان شب لعنتی بیست و نهم شهریور ماه بود، همان شب پرستاره و زشت که تا صبح پلک نزدم.

نزدیک به ساعت هفت صبح آماده شدم تا عازم مقصدی بشوم که دقیقاً نمی‌دانستم کجاست. بیمارستان است یا….؟! همین که در خانه را به قصد خروج باز کردم و می‌خواستم از آن پیله خاکستری رنگ تنهایی بیرون آیم، چیزی شبیه به تجربه یک شهود در من رخ داد، انگار نوایی بلند شد و گفت: «پیش از رفتن، به بابا زنگ بزن» و من چنان کردم. این بار بابا جوابی خیس به من داد، سرشار از اشک: «توی پزشکی قانونی هستم… احسان تمام کرده». یک‌باره رنگ دنیا و همه جا سیاه و تاریک شد. فرو کشیده شدم در قعر لحظه‌ای وصف‌ناشدنی از تجربه یک حس تلخ، و دوباره سرشار از پرسش، لبریز از چرا، و غرق در اشک. صدای زاری‌ام بالا و بالاتر رفت و سکوت خانه را در هم شکست. در واقع من هرگز از آن پیله تنهایی بیرون نیامدم، من در آن گرفتار و اکنون عزادار شده بودم!

در میان توده متراکمی از اشک، ناخودآگاه نگاهم به کفش‌هایش که کنار در، مرتب جفت شده بود، افتاد. دوباره به سمت اتاقش رفتم. در کمد لباس‌هایش را باز کردم و تک‌تکشان را بوییدم. در میان لباس‌هایی که دیگر هرگز برتنش نخواهند نشست، به دنبال برادر کوچکترم می‌گشتم. بلوز سیاهی از میان انبوه لباس‌هایش یافتم و به تن کردم. با لباس خودش به عزایش نشستم! دوباره دفترش را باز کردم و دست نوازش به یادداشت‌هایش کشیدم و بر دستخطی اشک ریختم که از آن لحظه تاکنون برایم زیباترین است.

از لحظه همان زنگ تلفن در یک روز معمولی، درست از واپسین روزهای تابستان آن سال به بعد، دنیا برای مامان، بابا و من بی‌رنگ شد!

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده