سوگ

صدیقه طاهری – دستان مهربان او

«الان که ساعت ملاقات تموم شده، آی‌سی‌یو هم که کلا ملاقات ممنوعه» مقابل نگهبان‌ بیمارستان ایستاده‌ام. می‌دانم که ساعت ملاقات نیست. نگاهی به‌ دستانش می‌اندازم جیره‌ی شام امشب را مثل سربازان جنگی با خود دارد می‌برد. کجایش را نمی‌دانم. شاید گوشه‌ای دنج به دور از مزاحمینی مثل من.
 خسته‌ام، می‌ترسم، اما خستگی و ترس‌ را پشت لبخندی محو پنهان کرده‌ام. بغض دارم، همه چیز دوباره تکرار خواهد شد؟ من تکرار را دوست نداشته‌ام، آن هم تکرارهای این‌چنینی، اما کسی از من نپرسید تکرار را دوست دارم یا نه؟
ولی نگهبان طبق عادت معمول ایستاده است و با ارامش پاسخ تکراری به سوال تکراری من می دهد. چه کار عجیبی دارد چه قدر تکراری!
شاید او مثل رضاست که تکرار را دوست دارد؛ می ‌تواند بارها فیلم پدرخوانده را ببیند تا آن حد که تعداد نفس های آل پاچینو را حفظ باشد. از آن هم بالاتر می تواند به نقی معمولی هزار بار بخندد و باز هم بخندد. می‌تواند بارها تراکتوری را تعمیر کند و در کوچه‌های نوشهر با عطر بوی بهارنارنج کیف کند و نان بربری تازه بخورد و بارها بگوید امروز قشنگترین روز زندگی من بود.
 کلافه ام، ترسیده ام و شاید عصبانی. این چنین است که تا این حد تلخ هستم تلخ تلخ.
وقتی نگهبان متوجه می‌شود که پنج ساعت در راه بوده‌ایم و کادر درمان هستیم، به نظر می اید که راضی‌تر شده است.
محمد همسرم در گوشم می گوید: «شارژش کنیم، بهتر جواب می‌ده‌ها!» ابروهایم را به نشانه مخالفت بالا می‌برم. چشم درچشم نگهبان می‌شوم و به او می‌گویم: «زود برمی‌گردم، برادرم رو یه نگاه کنم میام. اجازه بدین لطفا. شاید ...». می‌گوید : « خواهر کوچیکه هستی؟» من‌ نمی‌دانم دانستن این جواب چه کمکی به او می‌کند. ولی می‌گویم بله.
می‌گوید: «باشه برو» و من فکر می‌کنم او هم شاید خواهر کوچکتری دارد که در بچگی خیلی روزها با همدیگر بازی کرده‌اند؛ شاید هم دعوا. خوراکی‌های همدیگر را کش رفته‌اند. چغولی همدیگر را به مادرشان کرده‌اند. فوتبال با هم تماشا کرده‌اند. در بازی منچ و مارپله سر هم کلاه گذاشته‌اند. خیلی شب ها در واتس اپ ساعتها با هم چت کرده‌اند حتی وقتی یکیشان خوابش می‌آمده رودربایستی کرده و صبر کرده که استیکر شب به خیر را اول نفرستد. پول به هم قرض داده‌اند برای صاحبخانه شدن. وقتی بچه هایشان در کنکور رتبه خیلی خوب آورده اند قند توی دل هردویشان آب شده است. دلشان به هم خوش است، از آن هم بالاتر که دلشان به هم گرم است.

دکمه‌ی آسانسور را می‌زنم، ولی آسانسور ظاهرا دچار مشکل شده است. شاید هم‌من صبر ندارم. ای وای!!!! چرا نمی آید؟ نمی‌توانم دیگر صبر کنم. می‌روم که از راه پله بروم. نگهبان می پرسد : «چهارطبقه با پله ؟» لبخند می‌زنم. تو چه می‌دانی؟ با این حالی که من دارم برای دیدن رضا چهل طبقه هم می‌توانم از راه پله بالا ‌بروم.

از پله ها بالا می‌روم. از خودم می‌پرسم کجا می‌روی؟ اینجا کجاست؟ این‌پله‌های خاکستری رنگ عذابم می‌دهد. همیشه رنگ خاکستری عذابم می‌داده است. نمی‌دانم چه کسی اولین بار خاکستری را جزو رنگها گذاشت. نه سفید است نه سیاه. تکلیف آدم با خاکستری مشخص نیست. خاکستری هیچ چيز نیست و همه چیز است. خاکستری هم از دست آدم فرار می‌کند هم هرکاری می‌کنی نمی‌توانی از دستش رها شوی! مثل مه. مثل دود. مثل همین لحظه.
چند دقیقه بعد بالای سر رضا هستم.
دستانش در دستانم.
این دستان کپل مهربان.
این دستانی که وقتی کمکی دوچرخه‌ام را برداشت پشت زین را گرفت وگفت: «برو من هواتو دارم.»
این دستانی که به من پنچری‌گرفتن ماشین را یاد داد.
این دستانی که در فرودگاه (سال هفتادوسه) من را بغل کرد و صدای گرمش که درگوشم پیچید : «می‌دونم عاشق شدی و برخلاف سنت خانواده ازدواج کردی و داری می‌ری ولی اگه به هر دلیلی نشد که بشه برگرد خواهر؛ خودم هواتو دارم.خودم».
چه قدر خود تو بزرگ بوده که اینچنین مرا از خود بیخود کرده.
 زیر دستگاه تنفس مصنوعی است و ششصد تا لوله به او وصل است و در خوابی عمیق. صدایش می‌زنم ولی جواب نمی‌دهد. می‌گویند خواب مصنوعی! می‌گویند تحمل زیر دستگاه ماندن را ندارد، آرامبخش های قوی تزریق کرده‌اند تا بخوابد. می‌گویند صبور نیست! من اما نمی‌دانم چه کسی اندازه ی صبر انسان‌ها را، با دقایق ماندن زیر دستگاه تنفس مصنوعی در حالت بیدار سنجیده است؟
رضا یکی از صبورترین انسان‌هایی است که می‌شناسم. همه می‌دانند.
تمام سربازی‌اش در جبهه بود؛ خط مقدم.
راننده بود. صبح‌ها بیست تا جوان رشید را به خط مقدم می‌برد و اغلب بعدازظهرها نصف بیشتر همان ها که شهید شده بودند را برمی‌گرداند. این قصه تکراری زندگی او در خیلی از روزهای دو سال ونیم سربازی بود. تکرار و تکرار و تکرار...

همان موقع بغض‌هایی را قورت داد که تا ابد ماندند برایش به یادگار درکوچه پس کوچه‌های قلبش.
پرستار می‌گوید : «وقت تمام است بفرمایید!»
و من فکر می‌کنم وقت چه؟ وقت بودن من با رضا؟ یا وقت خاطره‌بازی؟ یا وقت رضا برای زندگی؟ پرستارها شغل عجیب‌وغریبی دارند. خیلی چیزهای زندگی‌شان نصفه‌ونیمه است گاهی هم فشرده. خواب شب را نصف می‌کنند. تعطیلات عید را و گاهی احساساتشان را!
پرستار به من می‌گوید: «آدم جالبی است این آقا. دیشب می‌خواستم خونش را بگیرم نشد. یعنی نتونستم. به من گفت من خون به پشه نمی‌دم چه برسه به شما!»
معلوم می‌شود دیشب رضا خودش بوده خود خودش، او که همیشه می‌خندد و می‌خنداند.
بیرون می‌ایم، محمد پشت در آی‌سی‌یو منتظر من است، رفیق ناب روزهای سخت .
محمد سی سال در بهترین آی‌سی‌یو‌های ایران کار کرده است، او می‌گوید: «با پرستارش صحبت کردم، گفته جای امیدواریه؛

اکسیژن زیر ان‌ ای‌ وی حدود هشتاده. بالا میاد به امید خدا»
انقدر با محمد زندگی کرده‌ام که جزئی‌ترین حالات صورتش را از بر باشم .
دروغ می‌گوید. تمام .
به او می‌گویم : «از آی سی یو بیرون نمیاد».
صدایش را می‌شنوم که باید مثبت فکر کنیم‌.
اما برایم خوش‌بینی زوری آزاردهنده است. آخر هم این قصه تکراری شد .
...
احمد برادر بزرگم که خبر رفتن او مثل زلزله بود عمیق، ناگهانی و تلخ .
   زندگی بدون او برای خیلی‌ها ناتمام‌ماند .
 بعد عموحسین که برایم یادگاری بود از بابا. نفس هایش عجیب بوی نفس های بابا را می‌داد .
 و حالا
رضا...
به محمد می‌گویم :«من از تصور این حجم تنهایی و دلتنگی می‌ترسم».
محمد بغض می‌کند با هم ‌از پله‌های خاکستری پایین می‌آییم. بیرون چه قدر هوا سرد است و شبی طولانی پیش رویمان!
صدای همایون شجریان در فضای ماشین می‌پیچد...
نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم.
Choice Board Title (7)

کمی درباره کتاب خوراک خرگوش با سس هزار و یک شب برای شیر زیرشلواری‌پوش

از ابتدای خلق این اثر دلچسب، به عنوان دبیر واحد تالیف انتشارات پرتقال، همراه نویسنده بزرگش فرهاد حسن‌زاده بودم. طنزی امروزین که واقعا برای انواع رده‌های سنی کودک تا بزرگسال خواندنی است. ماجرای خرگوشی که معلم ادبیات است و شیری قرار است او را بخورد و خرگوش با قصه‌هایی که تعریف می‌کند و از کارت‌های بازی قصه‌اش کمک می‌گیرد این خورده‌شدن را به عقب می‌اندازد. حسن‌زاده، فرمی افسانه‌ای را در ترکیبی با حال و هوای مدرن و رویدادهای امروزین شکل داده که هم خنده‌دار است و هم دلهره‌آور. و هم نقادنه نسبت به وضع موجود زندگی ما و از طرفی الهام‌بخش داستان‌پردازی برای مخاطب. و نشان داده که همچنان بافت هزارویک‌شبی قصه‌ها پرکشش و درمانگرند.
ویرایش این کتاب را به عذرا جوزدانی پیشنهاد دادم که خود یک نویسنده، مترجم و ویراستار زبردست است و پیشنهادهایش به این کتاب خوب، کمک‌های به موقعی کرد و از او بسیار قدردانم.
تصویرگری باحال و گرافیک کتاب دو حال و هوا دارد که قصه جاری را از قصه‌هایی که خرگوش تعریف می‌کنه جدا می‌سازد.
حالا در رویدادی که پرتقال برای این کتاب تدارک دیده، گروه نمایش تعاملی نارنجی با مخاطبان حاضر، قصه کتاب را در فضای باز پیش می‌برند و اتفاقاتی در نمایش رخ می‌دهد که مخاطبان در تعامل با بازیگران نمایش رقم می‌زنند و از الان قابل پیش‌بینی نیست!

علی‌اکبر زین‌العابدین

روابط عاطفی

محدثه محبوبی – بروسلی

بدن عضله ای و برهنه اش میخکوبم کرده است.
در ۸ یا ۹ سالگی زمانِ عروسک بازی ام را فدای یک جا نشستن و برای بار صدم دیدنش کرده‌ام.
تصور می‌کنم که اگر ماهیچه های روی بازویش را فشار دهم، سختی‌اش انگشتانم را پس میزند، از تصورش خون سر انگشتانم عجول می‌شود و با شتاب پمپاژ میشود سمت قلبم و بووومب، یک انفجار خوشایند، درست وسط قفسه سینه ام. معذب می‌شوم که نکند بابا صدای انفجار را شنیده باشد، سرم را به سمتش برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم. خدا را صد هزار مرتبه شکر که با چشم‌های بادومی‌اش که همیشه انگار دارد می‌خندد جوری به صفحه تلویزیون خیره شده است که هرکس نداند فکر می‌کند این بار اولمان است که “خشم اژدها” را می‌بینیم، همان لحظه آرام دستم را حلقه می‌کنم دور بازوی بابا که کنارم نشسته است، و یک فشار ریزی می‌دهم . مثل فرو رفتنِ انگشتانم در قلعه شنی‌های لب ساحل که حسابی از آب اشباع شده اند، انگشتانم در بازوهای بابا آرام فرو میرود. حالم گرفته می شود. توی دلم میگویم حتما خیلی فرق دارد. نگاهم میکند و با لبخند می گوید: “برو به مامان کمک کن؛ سفره رو بنداز شام بخوریم” زیر لب غرولند می‌کنم و دلم پیش اژدهای باشکوهم می‌ماند و
میروم آشپزخانه.
بعدها زندگی ام مثل همه آدم‌ها جریان پیدا کرد. آدم‌های واقعی و قابل دسترس آمدند و گاها یک سری هورمون ترشح شد که آدم‌ها اسمش را گذاشته‌اند عاشق شدن. من هم مثل بقیه هم بندی هایِ دهه شصتی‌ام محکوم بودم به زود و در اسرع وقت فارغ شدن، قبل از اینکه اتفاقی بیفتد. و اولین باری که دیگر تقریبا از نظر سنی مجوز ماندن در وضعیت هورمونال را داشتم ازدواج کردم. جدا شدم. بعد از ۱۱ سال زندگی و با دو بچه قد و نیم قد عاقبت حرمسرای سلطان را کشف و ضبط کردم.
راستش امتیاز پر افتخارِ بانوی اول دربار بودن هم چیزی از دردم کم نمی کرد. بگذریم. داستان های زندگی مشترک و جدایی‌مان را بنویسم که خودش یک رمان میشود.
تازه یک سال است که با بچه ها آمده‌ایم آتن و دارد زندگی ام روی روال میفتد. هوای خوب، آرامش، مردم مهربان، دریا. اما دنیا با من شوخی اش گرفته است انگار، کرونا، قرنطینه، سر وکله زدن از صبح تا شب با بچه ها، تنهایی، و… فیلم دیدن.
خنده های بلندش و جوگندمی موها و ریش هایش میخکوبم کرده است. صدای بچه ها از تو حیاط می آید که دارند بازی می‌کنند. تصور می کنم دستانم را حلقه کرده ام دور گردنش و…
حالا خون از همه جای بدنم پمپاژ می‌شود سمت قلبم و خدا رو شکر که کسی دور و برم نیست. بوووومب. در ۳۴ سالگی بچه شده ام دوباره انگار. کسی توی سرم می گوید: “کراش زدن روی هنرپیشه ها مال نوجووون هاستها” خنده ام میگیرد.
مشخصا یک اژدهای باشکوه دیگر پیدا کرده‌ام که روزها و شب هایم را پُر می کند.با یک تفاوت مهم. در ۸-۷ سالگی ام اینستاگرام نبود و الان هست. این یعنی دیگر مجبور نیستم یک فیلم تکراری را برای صدمین بار داخل ویدیو بگذارم و ببینم.
دو سال گذشته است. من حالا آتنِ زیبایم را هم ترک کرده‌ام. با اینکه به سرمای دوسلدورف زیاد عادت ندارم، اما طبیعت و نظمش را دوست دارم. در این مدت تمام تلاشم را کرده ام گولِ فعل و انفعالات هورمونالم را نخورم و به اژدهای دست نیافتنی ام وفادار بمانم. بیخیالِ رابطه واقعی با آدمهای زود قابلِ وصول، شده‌ام و دل بسته ام به لایک کردن و یا دو کلمه جواب دادنش در دایرکت. آینده‌ای برای خیالپردازی‌ام قائل نیستم اما من این رابطه خیالی را با جراحی غیر قابل برگشتی پیوند زده ام توی مغزم که به طرز جادویی ای تواناییِ بینایی ام در دیدنِ مردهای دیگر را مختل کرده است.
دوشنبه شب است. بچه ها خوابیده اند و من طبق معمول صفحه‌اش را باز میکنم تا ارتزاق قبل از خوابم را انجام داده باشم. نقطه سبز کنار اسمش روشن است. از فکر اینکه جایی در دنیای فرکانس‌ها به هم وصل شده‌ایم دلم قیری ویری می رود. سر و کله ی محدثه ی غرغروی عاقلم که در جایی نزدیک به خط میانی بین دو نیمکره مغزم، متمایل به راست، سکونت دارد پیدا می شود. “ای بیچاره همسن های تو هفت روز هفته رو پیش لااقل هشت نفر مختلف میخوابن، اونوقت تو گیر نقطه سبز کنار اسمشی؟” همه ی اینها را با خنده تحقیرآمیزی می
گوید. تازگیها گستاخ تر هم شده است. “خفه شو بابا” و پرتش می کنم بیرون.
در دایرکت باید چیزی بنویسم. شاید ببینید.می نویسم. می‌بیند.
ساعت ۳ صبح است و من حدود دو ساعت است که دارم با اژدهای مهربانم چت میکنم و تلفنی حرف می زنم. هنوز گیج و منگم. می گوید به زودی یک جای دنیا میبینمت. می ترسم. مگر قرار نبود همان دست نیافتنی
بماند!؟ انگار بیشتر میخواهم طلبکارش بمانم که گاه و بیگاه برای وصول چکم به او سر بزنم. می ترسم از اینکه نکند بعد از وصول دیگر دلم هوایش را نکند.
می ترسم .
می خوابم.

سوگ

غزاله شمعدانی – راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی

اولین بار که صفحه‌ی سپیده را دیدم، از میزان دقتش به جزئیات جا خوردم. از آشپزخانه‌اش که از ادویه‌های گوناگون سرشار بود. با او به آشپزخانه‌اش می‌رفتم و می‌آمدم و با رنگ‌ها و بوهای مختلف غلت می‌خوردم.
بعد در آشپزخانه‌ی خودم، در گرمای آفتاب مستقیم تابستان با دست‌های سفید شده از آرد، خمیر‌های مختلف را ورز می‌دادم و به سایه‌ی تو زیر درخت بید نگاه می‌کردم که نشسته بودی و کتاب تونل ارنستو ساباتو در دست‌هایت بود. آخرین کتابی که با هم خواندیمش، در آخرین ساعت‌هایی که زنده می‌دیدمت. می‌دانستم بوی فر که بلند شود می‌آیی، کنار در می‌ایستی، نگاهم می‌کنی که چطور شیرینی‌های رنگی را در می‌آورم و می‌گذارم تا سرد شوند. مثل وقتی دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم که با دست‌های چسبناک تاج پادشاه قصه‌هایت را می‌ساختم.
همان شب برایم تعریف کردی چطور داستان این کتاب تو را یاد ماجرایی در دوران دانشجویی‌ات انداخته. و قصه‌ی دختری را برایم گفتی که عاشقش شده بودی، دختری که مامان نبود. خیلی قبل‌تر از آنکه مامان را ببینی. دختر را چرا از دست داده بودی؟ نگفتی. تکرار کردی آدم‌ها در تونل‌های ذهنشان گم می‌شوند.
نگفتم من هم خیلی وقت‌ها گم می‌شوم. مثل همان وقت که در زندگی سپیده گم شده بودم. همان وقت که دلم می‌خواست کسی دیگر بودم در جغرافیایی دیگر. زنی دائم‌الخمر شاید. خواننده‌ای سیاه‌پوست یا حتی ماهیگیری در لبه‌ی دنیا.
به جای همه این‌ها گفتم: «بابا می‌دانی لبه‌ی دنیا کجاست؟» گفتی: «احتمالا همین‌جایی که الان هستیم» و خندیدی. از کنارت گذشتم، کتاب را برداشتم و گفتم: «قطب» و در اتاق گم‌وگور شدم. نمی‌دانستم دارم از دستت می‌دهم‌.
صدایت آمد که: «هرجایی می‌تواند لبه‌ی دنیا باشد تا چه کسی باشی و دنبال چه باشی».
راست می‌گفتی بابا. سپیده هم در لبه‌ی دنیا ایستاده بود. زنی زیبا و جوان که سرطان گرید چهار سینه داشت و سرطانش متاستاز زده بود و همه‌ی قسمت‌های حیاتی بدنش را گرفته بود.
من هم در لبه‌ی دنیا بودم. کمی آن‌طرف‌تر از جایی که سپیده ایستاده بود. نتوانسته بودم از سپیده برایت بگویم. فرصت نشد. فردای آن‌ شب تو حالت بد شد و رفتی و دیگر هیچ‌وقت بازنگشتی. او را اتفاقی در صفحه‌ی اینستاگرام دوستی پیدا کرده بودم که خودش درگیر سرطان بود و نزدیک مرگ.
حالا که آن روزها را به یاد می‌آورم می‌بینم چه حرف‌هایی با تو داشتم بابا، که رفتنت نیمه‌تمامشان گذاشت. مثل قصه‌های پنج‌سالگی‌ام که به نیمه نرسیده خواب شاهزاده‌اش را می‌ربود.
حال پدربزرگ هم خوب نبود. در همه‌ی لحظه‌هایی که در بیمارستان بودی، پدربزرگ در تختش داشت می‌مرد و آخر سر دو روز بعد از مرگت، پدربزرگ هم مرد. سپیده اما چند هفته بعد از شما تمام کرد. نشد برایت بگویم شیفته‌ی زنی شده‌ام که می‌داند چقدر به مرگ نزدیک است و سعی می‌کند مادر خوبی برای دختر دوساله‌اش باشد.
بعد از رفتن تو و پدربزرگ و سپیده بود که جدال من هم با کابوس‌هایم شروع شد:
کنار دریا ایستاده‌ام. دختر کوچکی هستم. تنهایم و نگاهم به موج‌هایی است که به صخره‌ها می‌کوبند. ناگهان همه‌چیز به هم می‌ریزد، دریا گِل‌آلود می‌شود، موج‌ها ارتفاع وحشتناکی می‌گیرند و به سمت ساحل می‌آیند. شروع می‌کنم به دویدن. پاهایم روی ماسه‌ها سُر می‌خورند، تو کمی جلوتر ایستاده‌ای، دستم را به سمتت دراز می‌کنم. قبل از آنکه به من برسی، موج مرا در خود می‌کشد و به اعماق می‌برد.
با صدای جیغ خودم بیدار می‌شوم. تو آنجا در نزدیک‌ترین فاصله به من ایستاده بودی.
راستی بابا آخرین بار کی دیده بودمت؟
این سوال مثل خوره روحم را می‌خراشد. رهایم نمی‌کند و صدایی پشت سر هم توی ذهنم می‌کوبد که آخرین بار کی پدرت را دیدی؟ در آمبولانس؟ بیمارستان؟ لحظه‌ی رفتنش از خانه؟ در قبرستان یا...
شوهر سپیده گفته بود آخرین بار در بیمارستان کنارش بوده و دست‌هایش را گرفته. گفته بود در همه‌ی لحظه‌های سخت همراهش بوده، در لحظه‌های درد و نزدیکی مرگ.
من خوب می‌دانم بابا آخرین لحظه‌ها چه لحظه‌هایی است. و سرمای دست اویی که دارد می‌رود چگونه است.
تا بیمارستان همراهت آمدم. از شیشه‌ی آمبولانس نگاهت کردم، چشم‌هایت بسته بود و به سختی نفس می‌کشیدی. این اولین باری بود که آنقدر مستاصل می‌دیدمت.
راننده‌ی آمبولانس آمد سمتم که چیزی بگوید. نمی‌دانم در چشمانم چه دید که پشیمان شد و رفت به سمت پذیرش.

حالا اما می‌دانم آمده بود که چه بگوید، بی‌قراری مرا که دید نتوانست. راستی بابا یعنی دکترها به شوهر سپیده هم گفته بودند نمی‌ماند؟ او چه کرده بود؟ با دختر کوچکش چه کرده بود؟ به خودش وقتی در آینه نگاه کرده بود چه گفته بود؟
در صفحه‌ی اینستای سپیده دور می‌زنم. می‌خواهم بدانم راز طاقت آوردنش چه بود؟ می‌خواهم بدانم چطور می‌توانست بخندد و با دختر کوچکش کریسمس را جشن بگیرد.
آن سه روز که در آی‌سی‌یو بودی هیچ کاری نکردم. جز آنکه ساعتت را به دستم ببندم تا دقیقه‌ها را با زمان تو اندازه بگیرم. سه روز در بیمارستان، سه روز در برزخی که پایانی نداشت. «بابا برمی‌گردد مامان؟». دختر کوچک پنج‌‌ساله‌ای بودم که منتظر بودم برگردی. ساعت هشت شب روز سوم بود که گفتند دیگر بازگشتی در کار نیست. حتی گریه هم نکردم. حتی یک قطره اشک. به ساعتت نگاه کردم که ثانیه شمارش از روی عددها می‌گذشت و نبودنت را به رخم می‌کشید.
در قبرستان حتی جلو نیامدم، نمی‌توانستم ببینم چشم‌هایت بسته است و به چشم‌هایم نگاه نمی‌کنی.
دو روز بعد که پدربزرگ را کنارت دفن می‌کردیم اما کنارش نشستم، به پیشانی‌اش دست کشیدم و گفتم: «بابابزرگ به بابا می‌گویی بازگردد؟» و اشک‌هایم گل‌های داوودی سفید را از روی خاک می‌شست.
«بابا کجاست مامان؟». دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم.
دلم می‌خواست بدانم دختر کوچک سپیده هم این سوال را از پدرش می‌پرسد؟

***

می‌دانم تو رفته‌ای، پدربزرگ رفته است، سپیده هم. کتاب تونل هنوز در دستانم هست. در تونل‌های ذهنم گم شده‌ام. زیاد فیلم می‌بینم. زیاد می‌نویسم. زیاد می‌خوانم. گاهی کنار تختت می‌نشینم و برایت از فیلم‌ها و تردیدها و داستان‌هایم می‌گویم. تصور می‌کنم هستی و می‌شنوی. و بعد منتظر شنیدن صدایت می‌مانم.
راستی بابا می‌دانی از وقتی رفته‌ای هیچ رایحه‌ای از فر آشپزخانه‌ام بلند نشده؟ دست‌هایم دیگر سفید نیستند و تمام جزئیات بوها و رنگ‌ها را از یاد برده‌ام و راستش نمی‌دانم دقیقا تو را آخرین بار کی دیدم؟‌
اما در تمام لحظاتی که داشتی می‌رفتی، می‌دانستم دیگر نمی‌بینمت، می‌دانستم حالت خوب نیست، می‌دانستم این آخرین بار است. از خانه که رفتی سی‌وهفت‌ساله بودم.

* نام کتابی از بلیک ماریسن

سوگ

صدف گلمرادی – مرا یک دم مباد آن دم …

مادربزرگ مرد. در سرداسرد غروب یک روز پاییزی.

چند ساعت بیشتر طول نکشید. مادر با بیم و رجا به بالینش رفته ‌بود و بی برگ و نوا برگشته‌ بود. تار و تهی.

مادربزرگ سرو سربلند سرور ما بود که قامت خم کرده‌ بود و تن به خزان سپرده ‌بود. وادی ایمن ما بود که بی‌مأمنمان کرده‌ بود.

کاش عهد سعدی بود و ساربانی تا او را به آهستگی دعوت کنم. نه عصر سنگی و چرخ‌های آهنین دونده. آن روز تازه خط پرسرعت مدرنیته را بر پیشانی‌ام خواندم.

چشم ما به راه بود اما دیگر راهی نبود. او را بر مرکب چوبین نشانده و تاخته ‌بودند. او را برده‌ بودند تا دوردست دوردست. تا هادس.

شادی ما نوه‌ها در قدم و مقدم مادربزرگ قدم‌خیر بود و پس از آن سرداسرد که او مرده بود، کودکان جدیدی در ما متولد شده ‌بود. کودکی‌ای ناتمام، کودکانی ناشاد، کودکانی بی‌مادربزرگ.

می‌دانستیم دیگر خبری نیست ولی منتظر خبرش بودیم. دل و دیده‌مان به در بود. گوشمان به زنگ طبقه‌ی پایین. شاید بنوازد و ما را بخواند و ما بی‌بهانه و مشتاق به آغوشش پناه ببریم.

چشممان به راه بود تا شاید در حیاط خانه زندگی بدمد؛ منقل را بیفروزد، قوری چینی‌اش را بار بگذارد و با استکان‌های قجری مهمانمان کند. اما حیاتی نبود.

لحظه‌ها را می‌شمردیم تا مسافرمان برگردد با دستان پر؛ پر از مهر و مهره و دست‌بند و گل‌سر و روسری و پاپوش. مسافرمان رفته بود اما دیگر هیچ ره‌آوردی در هیچ سفری نبود، دیگر هیچ سفری نبود.

اذان‌های اول وقت پی‌درپی صلا در می‌دادند. سجاده‌ی مادربزرگ و عطر یاس مشهدی‌اش چله گرفته بودند اما چله‌نشینش نبود. مادربزرگ رفته بود. 

گل‌های باغچه سر در گل فرو برده بودند زار و غمین و بی سرپناه. دستانشان دستی را می‌جستند که دیگر نبود. دست مادربزرگ.

همه‌ی عناصر هستی شهادت می‌دادند که دیگر او نیست و ما به‌ناچار باور کردیم که او آرمیده است و چشم‌به‌راه است. تمام مسیر‌‌هایمان برعکس شده بود و یک‌طرفه. یک‌طرفه به سمت مادربزرگ. همه‌اش دید بود بدون بازید.

بزرگ‌ترها هم‌نوایی می‌کردند، مویه می‌کردند، به هم دلداری می‌دادند، برای ما بچه‌ها اما تسلایی نبود، تسلیتی هم نبود. کسی به دل‌های کوچک ما نمی‌اندیشید، دل‌های کوچک با داغی بزرگ، داغ مادربزرگ.

مادر دغدغه‌ی درد من را نداشت اما دغدغه‌ی درسم را چرا. باید مرا به خالی‌ترین جای خانه می‌فرستاد؛ به اتاق خواب مادربزرگ تا درس‌هایم را مرور کنم. برای من ولی آنجا خالی‌نبود. خلوت نبود! شاه‌راه جهانم بود. من همه‌چیز را آنجا مرور می‌کردم جز درس. خیلی زود بود؛ تازه ثلث اول بود اما من با مادربزرگ به انتهای سال رسیده بودم. به انتهای راه. باید همه چیز را مرور می‌کردم. قصه گفتنش، غمش، شادی‌اش، خوردنش، خوابیدنش و در آخر بیدار شدنش.

بیدار شدنش، بیدار شدنش و اینجا انتهای قصه‌ی ما بود که دوست داشتم خوش باشد. تمام قصه‌هایی که او برایم گفته بود خوش‌سرانجام بودند. اما قصه‌ی من و مادربزرگ بدسرانجام افتاده بود. هر چه از نو می‌نوشتمش هر چه از نو مرورش می‌کردم باز مادربزرگ بیدار نمی‌شد. من شهرزاد خوبی نبودم. قصه‌ام زندگی نمی‌بخشید. قصه‌ی من به مرگ رسیده بود. مرگ مادربزرگ.

شعر و ترانه‌هایم هم معکوس بودند. هر چه مرور می‌کردم تنها به شاه‌مصرع مادربزرگ می‌رسیدم؛ «مرا یک دم مباد آن دم که بی روی تو بنشینم.» روز مبادای من رسیده بود. روز مبادای بی مادربزرگ.

روابط با والدین

پردیس سرهنگ‌پور – قهرمان که خشمگین نمی‌شود

شترق!!!
این اولین بار بود که این صدا را می‌شنیدم.
با پسری که به تازگی با او آشنا شده بودم رفتم کافی‌شاپ. پسرک آن موقع ھا جز
خوشگل ھا بود و ھمه‌ی ھم کلاسی ھایم اندر کفش مانده بودند، من خیلی از او خوشم نمی‌آمد، تازه به دوران رسیده بود، اما ھمین که انگار بقیه از او خوششان می آمد و او به من توجه کرده بود شور و شوق دوچندانی به من می داد که ببینمش و بگویم فلانی دوست پسرم است. برای ھمین ھم ریسک کردم و کتابخانه را پیچاندم و در کافی‌شاپ با او قرار گذاشتم. حالا مثلا در کافی‌شاپ چه اتفاقی می‌خواست بیوفتد که این همه نگرانی داشت؟ البته ناگفته نماند که پسرک پرشورتر از این حرفها بود و ماچ و بوسه‌ی زورکی‌ای هم راه انداخت. خیلی خوشمم نیامد از این کارش. به نظرم این کارھا آن جا خیلی ضایع بود. باید تشریفاتش را رعایت می کرد، نازم را می کشید. ھمین طور خشک و خالی و بدون تپش قلب و بدون عشقی که نمی شد. اما با همه‌ی این‌ها بازم به
نظرم فاجعه‌ای نبود که به خاطرش کتک بخورم! آن ھم به خاطر این قرار خشک و خالی. تازه او که خبر نداشت چه چیزهایی در کافی‌شاپ بین ما رد و بدل شده. البته احتمالا ذهنش منحرف‌تر از این‌ها بود و تا تهش را رفته بود آخر عادتش بود که هر پسری به من نگاه می‌کرد قضیه را جنسی می‌کرد، حداقل من که اینطور فکر می‌کردم.
نمی‌دانم چطور ولی فهمید که کتابخانه را پیچاندم و دربه‌در توی خیابان دنبالم
می‌گشت. دوستم زنگ زد که پردیس بیچاره شدی برگرد کتابخانه دنبالت می‌گردند. به ناچار کافی‌شاپ را ترک کردم و برگشتم کتابخانه. آنجا بود. خشمگین‌تر از آن بود که تصور می‌کردم. سوار ماشین که شدم شروع
کرد به حرف زدن. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. عادت به داد زدن نداشت. عادت به زجه و مویه هم نداشت. همیشه آرام و منطقی بود ولی این‌بار واقعا عصبانی بود. راستش را بگویم خیلی ترسیده بودم. یادم نیست چه می‌گفت ولی همینطور که شتابان و با خشم رانندگی می‌کرد جلوی پلیس ارشاد ایستاد. این دیگر چه مسخره بازی‌ای بود؟
گفت: می‌خواهم ببرمت اینجا دیگر نمی‌دانم چه‌کار کنم.
من که مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم، آخر تا به آن‌روز اینطور ندیده بودمش!
بعد از ۵ دقیقه زد رو پای خودش و گفت: آخر بروم چه بگویم؟ بگویم نتوانستم
تربیتش کنم؟
خداروشکر خودش متوجه حرکت عجیب و غریبش شد.
واقعا می‌خواست برود چه بگوید؟ آبروی خودش می‌رفت. همه می‌شناختنش. مرد سرشناس و خوشنام و مذهبی‌ای بود. برادرش شهید شده بود و خودش جانباز بود. می‌خواست دست من را بگیرد ببرد آنجا بگوید سلام‌علیکم دخترم با یک پسر رفته کافی‌شاپ؟ اگر اینکار را می‌کرد حالا تا عمر داشت باید این فاطی کماندوها و برادران بسیجی را می‌دید خجالت می‌کشید. آبروی من را هم می‌برد. فردا پس فردا با نوه و نتیجه‌ام هم مرا می‌دیدند با انگشت نشانم می‌دادند که عه این همان دختر فلانی‌ست که شیطنت می‌کرد و در کافی‌شاپ قرار می‌گذاشت!
خداروشکر از خر شیطان پیاده شد. آخر خیلی همیشه منطقی و روشن‌فکر بود.
قبلا هم سابقه‌ی سوتی دادن داشتم، همیشه با ناز و نوازش با من صحبت می‌کرد و متقاعدم می‌کرد که این‌کارها زود است و همه می‌خواهند فقط از من سواستفاده کنند چون من هزار ویژگی مثبت دارم که همه دنبالش هستند. اما اینبار نمی‌دانم چه شد که انقدر عصبانی شده بود، شاید کافی‌شاپ خط قرمزش بود. خلاصه با همان عصبانیت رسیدیم خانه. من هم که پرروتر از این حرف‌ها بودم بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا و چپیدم توی اتاقم و در را محکم بستم. بیخیالم نشد و پشت سرم آمد. شروع کرد به داد و بیداد که آبروی من را بردی. من چه کار اشتباهی کردم که اینجوری شدی؟ کی بود؟ کجا بودی؟ چه کار می‌کردین؟…که…
شترق !!!
محکم زد توی گوشم.
بعدش هم هرچیزی روی میزم بود با یک حرکت پرت کرد روی زمین و قاب عکسم را شکاند.
یک دقیقه از این کارش نگذشته بود که خودش زد زیر گریه. از این که دستش روی
من بلند شده بود ناراحت شد. مادر و برادرم او را از اتاقم بیرون بردند تا آرامش
کنند من ماندم و هق‌هق گریه.
چرا انقدر داستان هندی شده بود؟ آخر هیچوقت اینکار را نکرده بود نه که
می خواست و نکرد، هیچوقت نمی‌خواست. چون ما عاشق همدیگر بودیم و این عشق را با هر زبانی که بلد بودیم به هم نشان داده بودیم.
آن شب بابا تا صبح گریه کرد. من هم همینطور. من دلم از این می‌سوخت که این
شیطنت و قرار ساده‌ی من چیزی نبود که به خاطرش اینطور حرمت‌های بینمان
شکسته شود. نمی‌دانم بابا به چه فکر می‌کرد ولی مطمئنم که او هم از کارش
ناراحت بود.
آخر بابا قهرمان زندگی من بود. من هم همیشه دختر نازش بودم. وقتی قهرمان و
دخترناز کنار هم باشند دنیایشان نباید این‌قدر تیره و تار می‌شد…