photo_2022-06-14_15-20-36

کسره و منِ اضافه‌اش

👈🏽یک بار خودم را جای بچه‌هایی گذاشتم که پدر و مادرشان کسره آخرین حرف اسم‌شان را به یک «من» می‌چسبانند: رضای من، مریم من، داریوش من، سیمین من و… فکر می‌کردم چرا همیشه این عبارت عذابم می‌دهد؟ بابای آدم جلوی خود آدم با آدم‌های دیگر صحبت می‌کند و آدم را مثل کفش من، ماشین من و خانه‌ی من صدا می‌کند. انگار من را خریده، انگار اگر او نباشد این من به هیچ دردی نمی‌خورد. وقتی می‌گوید: «کیارشِ من وقتی از چیزی بدش بیاد، رک و راست حرفش رو می‌زنه و از هیچی هم نمی‌ترسه.» انگار مامانه می‌خواهد بگوید من این جوری‌ام که کیارشم هم اینجوری است! انگار این من بدون مامانش، همان مالک شش دانگش، به خودی خود یک پاپاسی هم نمی‌ارزد. یک تفرعنی در این کلام است که کسی حق ندارد کوچک‌ترین خللی به آن وارد کند. یعنی بچه‌های شماها اصلا اهمیتی ندارند وقتی پای «من» و بچه‌ی «من» باز می‌شود. بعد کدام بچه‌ای است که از نوزادی و نوپایی گوشش به این کسره و من اضافه‌اش عادت کرده باشد و بیاید یک روز در پانزده‌سالگی بگوید: «من خودم آدمم. من ملک کسی نیستم. تو فقط بابای منی، تو فقط مامان منی.» نه! هیچکس نمی‌گوید. او دیگر با آن کسره و من اضافه‌اش زندگی می‌کند.
👈🏽این کلمه‌های لعنتی انرژی‌شان از همه مخلوقات دنیا بیشتر است. همین کلمه‌ها که صبح تا شب با آنها فکر می‌کنیم، با آنها حرف می‌زنیم، با آنها دروغ می‌گوییم با آنها تهمت می‌زنیم، با آنها فریاد می‌زنیم. همین کلمه‌های لعنتی باعث می‌شوند بچه بی‌آنکه انگار اختیاری داشته باشد، همه معانی این مالکیت را با خودش بکشد تا آخر عمر.
👈🏽وقتی خودم را جای یکی از آنها می‌گذاشتم به لحظه‌های تنهایی‌اش فکر می‌کردم؛ وقتی پنجاه ساله است و مالکش حاضر و آماده نیست که در تنگناها پشت او درآید و از زبان او حرف بزند. وقتی آن نام بدون کسره و من اضافه‌اش یعنی بدون صاحبش، کفشی می‌شود که خودش راه نمی‌رود، ماشینی که خودش روشن نمی‌شود و خانه‌ای که کسی اجازه ورود به آن را ندارد.

علی‌اکبر زین‌العابدین

سمفونی همدلی در حیاط پویای مدرسه

تنها مانده

معلم جوانی به سرش می‌زند بچه‌ها را در کلاس گروه‌بندی کند اما گاف بزرگی می‌دهد! آنچنان که دنیا جلویش تیره و تار می‌شود. شنیده بوده بچه‌ها در کار گروهی موفق‌ترند. درست بوده فکرش ولی نه اینجوری که او انجام داد…
بچه‌ها داخل گروه‌ها در تعامل‌اند، برای همین مطالب به خوبی جاگیر ذهنشان می‌شود. از طرفی روابط اجتماعی بچه‌ها هم تقویت می‌شود و از اینهایی نمی‌شوند که در بزرگسالی تحمل کار کردن با یک پشه هم ندارند. رقابت‌های فردی به رقابت‌های گروهی بدل می‌شوند و بچه با اضطراب کمتری در کلاس می‌نشیند اما گروه‌بندی در کلاس هم قواعد خاص خودش را دارد. قِلق دارد.
معلم جوان ما پنج سرگروه تعیین می‌کند تا یارکشی کنند تا مثلاً آزادی را تمرین کنند! سرگروه‌ها به نوبت یار می‌کشند. تا اینکه همه‌ی بچه‌های کلاس انتخاب می‌شوند الا یک نفر. معلم به گروه‌ها می‌گوید بچه‌ها، فلانی را انتخاب نکرده‌اید، یادتان رفت! بچه‌ها اعلام می‌کنند به او نیازی نداریم. «هیچکس حاضر نیست با اون کار کنه آقا!» بعد هم مسخره‌اش می‌کنند. بی رحمی بچه‌ها زده بوده بالا. بچه‌ها دوستش نداشتند. نچسب بوده. گوشتش تلخ بوده. لابد بعضی وقت‌ها بچه‌ها را می‌چزانده، آبروی‌شان را می‌برده. یا از این جواب‌بِده‌ها بوده. شاید هم درسش خوب نبوده یا شاید درسش خوب بوده اما ناسازگار بوده، با بچه‌ها نمی‌ساخته. خودخواهی می‌کرده. شاید پدر و مادرش طلاق تلخی گرفته بودند و روان بچه به هم ریخته بوده و آوارش را سر بچه‌های کلاس می‌ریخته یا شاید مادر یا پدری بیمار داشته که غم و درد بچه می‌افتاده توی شیطنت‌های بیجا و حرص بچه‌ها را در می‌آورده. شاید از اینهایی بوده که پدر و مادرش هر روز دعوا داشتند و به هیچ صراط هم مستقیم نبودند و مثل مته توی گوش بچه می‌خواندند که «همه‌‌ی این تحمل‌ها که می‌کنم بخاطر توست، کاش دنیا نیومده بودی!» یا از اینهایی بوده که پدرش هر روز سنگ‌باران فحش و ناسزایش می‌کرده از دست جامعه‌ای که هیچ روزی بر مراد او نیست و نانش را توی خون باید بزند و بخورد یا شاید از آن پدر و مادرهایی که بچه پایش را کج می‌گذاشته او را به صلابه می‌کشیدند. یا از اینهایی که پدر و مادر دارند ولی انگار که ندارند یعنی کاری به کار بچه ندارند، از اینها که می‌گویند: «خودش بزرگ می‌شه، مگه ما چجوری بزرگ شدیم!»
خلاصه در آن لحظه پسر نوجوان دمق می‌شود. به هم می‌ریزد. سرش می‌افتد پایین. این بچه‌ی پرحرف کلاس، زبانش تلخ می‌شود و می‌چسبد به کامش. این طوفان، دریایی آرام و راکد می‌شود. اعتراضی هم نمی‌کند. به قدری موج تحریم پر فشار بوده که تکانی می‌خورده غرق می‌شده.
معلم جوان کم می‌آورد. اینجای کار را نخوانده بوده. کاسه‌ی چه کنم به دست می‌گیرد. «کاش هیچ‌وقت گروه‌بندی نمی‌کردم. کاش خودم گروه‌ها را تعیین می‌کردم، کاش قرعه می‌انداختم.» به خودش بد و بیراه می‌گوید. خودش را نفرین می‌کند. پسر جدا افتاده هم از زیر چشم معلم جوان را می‌پاییده. او هم می‌دانسته معلم جوانش معجزه که نمی‌تواند بکند. کار خراب‌تر از این حرف‌هاست. تازه اگر معلمش هم مثل بچه‌ها از او متنفر نباشد.
معلم خیس از عرق ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد. چشمانش روشن می‌شود. «راستی بچه‌ها! سر همه‌تون کلاه رفت! من هم باید یک گروه تشکیل می‌دادم. حالا امید اومد توی گروه خودم. من و امید با هم یک گروه شدیم.»
امید دستش می‌رسد به حلقه‌ی نجات. دندان‌هایش از زیر خنده سر می‌کشند بیرون. معلم جوان، قهرمان می‌شود. آن هم در یک میدان یک نفره. معلم جام را می‌گیرد بالا. تمام سلول‌های میزها و نیمکت‌های کلاس برایش کف می‌زنند. حالا بدون استثنا همه‌ی کلاس مال اوست. همه‌ی کلاس مال او می‌شود.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Happy Family Sitting On Sofa With Thumbs Up

دو روایت بی ربت!

۱-بالاخره باباش بوسش کرد

با مدرسه‌ی ابتدایی به اردوی پدران و پسران رفته بودم. اردویی که بچه‌ها با پدرهایشان می‌روند. ایده‌ی جالبی است. پدرها و پسرها تیم می‌کشند، ‌فوتبال بازی می‌کنند،‌ سر به سر هم می‌گذارند، با هم غذا درست می‌کنند، مشغول بازی‌های نشستنی و فکری می‌شوند و… در این میان، پدرها با هم آشنا می‌شوند و به خاطر حضور پدرها به پسرها احساس توانمندی فوق‌العاده‌ای دست می‌دهد. مهم‌تر اینکه برخی از پدرها هم متوجه می‌شوند فرزندی دارند که نیاز به کلی رسیدگی دارد و فقط تامین مالی فرزندانشان کافی نیست. چون مادرها همیشه می‌دانند که دارای فرزندی هستند که به مدرسه می‌رود و کلی هم مسائل و مشکلات دارد؛ ولی همه‌ی پدرها نه. از طرف دیگر هم معلم‌ها در یک روز همه‌ی پدرهای شاگردان‌شان را می‌بینند و با روحیات گوناگون‌شان آشنا می‌شوند. جالب بود، آن روز فهمیدم که پدرها از بچه‌هاشان بازیگوش‌ترند! و فهمیدم که پدرها در بسیاری موارد بیشتر به درد پسرها می‌خورند تا مادرهای فداکار؛ ولی چون پدرها در خانواده حضور کمی دارند،‌ مادرها به ناچار نقش‌های پدران را هم برای فرزندان پسر بازی می‌کنند.
روز اردو به نظرم رسید که پدرها بسیار به پسرهاشان نزدیک‌تر شده‌اند و با یک اتفاق عجیبی که افتاد به این نظرم مطمئن‌تر شدم. ماجرا این بود که ما و بچه‌ها و پدرها تا بعدازظهر حسابی خوش گذراندیم و خوب له و لورده شدیم. نزدیک غروب بود که یکباره‌ دیدیم پدر چهارشانه و مغرور یک بچه کلاس چهارمی گوشه‌ای گریه می‌کند. واقعا عجیب بود! مدیر مدرسه به سراغش رفت. پدر با همان حالت گریان به مدیر گفت: «از شما واقعا ممنونم بخاطر امروز. من بعد از چهار سال پسرم را بوسیدم… من پسرم را فراموش کرده بودم!»

🔸🔸🔸

۲-من از بچه‌ام می‌ترسم!

در گذشته وقتی در مدرسه‌ها می‌خواستند از بچه‌ای نسق بگیرند به بچه می‌گفتند: «باید ولی‌‌ات به مدرسه بیاد.» این یعنی آخرین تیر مدرسه. و معمولا هم بچه‌ها به تقلا می‌افتادند که «تو رو خدا ما رو ببخشید! به مادرمون خبر ندین، به بابامون نگین. دیگه تکرار نمی‌شه آقا!»

چند سال پیش صبح زود رسیدم به دبیرستان برای تدریس. معاون دبیرستان من را کشید کنار و با چشم‌های شگفت‌زده تعریف کرد دیروز تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم.
«الو سلام. آقای دلداری؟»
«بله خودم هستم. بفرمایید.»
«من مادر رضا فرجامی‌ام.»
«حال شما چطوره خانم؟ لطفا بلندتر صحبت کنید.»
«هیچی فقط می‌خواستم بگم که رضا در نوشتن تکلیف خیلی سهل‌انگار شده. من و پدرش هر چه می‌گیم توجه نمی‌کنه. ظاهرا صبح‌ها می‌آد از روی دفتر بچه‌های دیگه می‌نویسه. خواستم بدونین.»
«عجب!… ممنون از اطلاع‌رسانی‌تون. رسیدگی می‌کنیم.»
«فقط یک خواهشی دارم…»
«در خدمتم خانوم…»
«لطفا به هیچ عنوان رضا نفهمه که من به شما خبر داده‌ام و الا ما را بیچاره می‌کنه. یعنی اگه بفهمه روزگارمون سیاه میشه… پدرش هم سفارش کرده که رضا اصلا بویی نبره. چون ما نمی‌تونیم جوابش رو بدیم. می‌دونید… آخه ما یک خرده از رضا می‌ترسیم… خدا خیرتون بده! خداحافظ!»

علی‌اکبر زین‌العابدین

منتشر شده در روزنامه شهروند-زمستان۱۳۹۲

341016_529

پسرها و پدرها، چه دور و چه نزدیک!

پسرها اگرچه ممکن است شبیه پدران‌شان شوند اما همیشه حرف‌هایی دارند که پدرهای‌شان نمی‌شنوند، اگر هم بشنوند در آنها اثر نمی‌کند. همان‌جایی که می‌فهمند با پدرهای‌شان فرق می‌کنند. پسرها که پدرهای‌شان مهم‌ترین موجودات زمین هستند یک روز به این واقعیت تلخ می‌رسند که زور پدرشان از همه بیشتر نیست، پدرشان از همه چیز سر در نمی‌آورد، غیر از چند نفر کسی در دنیا از آنها حساب نمی‌برد و خیلی از مردهای دیگر خاطرات بامزه‌تری از پدر خودشان دارند که همه را از خنده روده‌بر می‌کند. پسرها یک روز می‌فهمند که پدرشان همیشه راست نمی‌گوید و همیشه هم حتی اگر بخواهد به صلاح فرزندش عمل نمی‌کند چون نمی‌تواند که بکند. و این آخری را خیلی دیرتر می‌فهمند پسرها. زمانی که سال‌ها به عشق بی‌شماری که به پدرشان داشته‌اند گمان می‌کردند اگر بزنگاه‌هایی پدرشان به صلاح‌شان نمی‌گوید از روی خستگی و بی حوصلگی بوده نه از سر ناتوانی.
نسل قبل همچنان که نسل بعد را وامدار خود می‌کند اما ادعایش هیچ‌گاه نمی‌تواند با سرعت زمانه همسفر شود. ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم برای نسل بعدمان بهترین تصمیم‌ها را بگیریم. فقط کاش بدانیم که نمی‌توانیم. کاش وقتی نسل بعد از ما هنوز در دوره نوزادی و کودکی است هم بدانیم که برای‌شان اشتباه فکر می‌کنیم و اشتباه قدم بر می‌داریم چه برسد وقتی به بلوغ می‌رسند… تا به تدریج به آنها بگوییم که اجسام از آنچه در آینه می‌بینید از شما دورتر هستند.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2022-06-14_14-58-28

شاید خودم را نبخشم!

👈🏽دم عید بود. زنگ آخر. سر کلاس چهارم دبستان.

  • «تمرینی می‌دم برای عید. هر کی انجام بده حالش جا می‌آد!»
    بچه‌ها محو هیجان صدای من بودند. گفتم: «موقع سال تحویل ناغافل دست بابا و مامان‌تون رو ببوسید. بعد از عید بیاید برام تعریف کنین چه حس خوبی داشتین.»
  • «آقا! ما خجالت می‌کشیم! می‌شه انجام ندیم؟»
  • «اول بابا یا اول مامان؟»
  • «مامان ما نمی‌ذاره. یه بار این کار رو کردیم، دستش روکشید عقب!»
  • «اگه دست یکی‌شونو ماچ کنیم که دیگه اون یکی‌شون می‌فهمه و سورپرایز نمی‌شه!»
  • «آقا! ما یه بار دست مامان‌بزرگ‌مون رو بوس کردیم گریه‌ش گرفت آقا!»
  • «من کار همیشه‌مه و خجالت هم نداره.»
  • «استاد! مامان من صبح‌ها که می‌خواد بیدارم کنه دست‌مو ماچ می‌کنه.»
    👈🏽از خودم خیلی راضی بودم. از اینکه باعث می‌شدم احساس متفاوتی را تجربه کنند. از اینکه می‌توانم دل‌های اعضای خانواده‌ها را به هم نزدیک کنم. از اینکه پدر و مادرهای‌شان یک لحظه از خودشان و تربیت‌شان و زحمات‌شان خوشحال باشند.
    👈🏽زنگ خورد. آرتین آمد جلوی میزم. آرتین چهره جذاب پسرانه‌ای داشت. سبزه بود با موهای لَخت مشکی پرکلاغی. قلدر بود و کسی هم نمی‌توانست جلویش دربیاید. سر یک اتفاق‌ ساده ناگهان به همکلاسی‌هاش حمله‌ می‌کرد. من دوستش داشتم به خاطر اینکه چشم‌هاش دریای مهربانی بود. زل زده بود به چشم‌هام. سکوت محض. چند نفر آمدند خداحافظی و تبریک عید و سوال‌های الکی. آرتین همه را زد کنار. بچه‌ها رفتند. چشم‌هاش لرزید. دو دایره تمیز اشک ایستاد جلوی چشم‌هاش. دستانش را گرفتم. چشم‌ها لبریز خشم بودند. آرام گفتم: «چیه؟» گفت: «من این تمرین رو نمی‌تونم…» گفتم: «اشکال نداره. اگه تونستی…» حرفم را برید.
  • «مامانم نیست که بخوام دستش رو بوس کنم.»
    یک لحظه تمام شیشه‌های دنیا خرد شد توی دلم. با صدای خفه گفتم: «گفتم که اشکال نداره تو…»
    باز هم حرفم را قطع کرد. خشمش بیشتر شد. یکی از دایره‌ها رود شد روی گونه‌اش. گفت: «مامان من پنج ساله رفته ترکیه. از ما جدا شد و رفت. من پیش بابا و بابابزرگم. از کلاس اول ندیدمش. فقط بلده با اسکایپ صحبت کنه… مامانم رو دوست ندارم.» و رها شد در آغوشم تا گریه‌اش را نبینم….
    👈🏽خاک بر سر من که یادم می‌رود خیلی از بچه‌ها یا پیش بابای‌شان هستند یا مامان‌شان. خاک بر سر من که وقتی دهان بی‌مصرفم را باز می‌کنم حواسم نیست بگویم: «بابا یا مامان.» هنوز می‌گویم: «بابا و مامان.» شاید هیچ‌وقت خودم را نبخشم!

علی‌اکبر زین‌العابدین

645171047-talab-org

آدم‌های امن

آدم‌های امن، همان‌ها که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی. اینها تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟ می‌گویند چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم. از سفر که برگردی نمی‌پرسند کجا رفتی؟ با کی و چی رفتی؟ اسم هتلش چی بود؟ چقدر هزینه شد؟ می‌گویند خوش گذشت؟ سرحال شدی؟ هواش خوب بود؟ ماشین تازه بخری، نمی‌پرسند نو است یا دست دوم؟ نقدی یا قسطی؟ چند خریدی؟ می‌گویند راحتی باهاش؟… خوبی این ماشین اینه که مصرفش پایینه. گوشی موبایل بخری نمی‌پرسند از علاء‌الدین خریدی یا پایتخت؟ چند خریدی؟ می‌گویند این گوشی‌ کیفیت تصویرش بالاست. دانشگاه قبول شوی، نمی‌پرسند کدام دانشگاه؟ شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد اگر تلاش کنی. مشغول کاری تازه‌ شوی، نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جاش کجاست؟ می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهات آدم‌های خوبی هستند؟ آدم‌های امن می‌گویند این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد.
از همه بدتر دهانشان را نیم‌متر باز نمی‌کنند تا با لحن طلبکارشان بپرسند: «اِ… پس چرا به من نگفته بودی!»

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2022-06-14_14-40-01

بچه‌های ساکت، بچه‌های سلبریتی

👈🏽ما بچه‌های ساکت را نمی‌بینیم. ما عادت داریم به حرف کسی گوش کنیم که خودش را توی چشم و چار آدم می‌کند. به بچه‌ای نگاه کنیم که شیرین‌زبانی می‌کند. وقتی نوه‌ها جمع می‌شوند، پدربزرگ و مادربزرگ، خاله و دایی و عمو و عمه، چشم‌شان به بچه‌هایی است که روی استیج خانوادگی هستند. ما معمولا برای ساکت‌ها دلسوزی می‌کنیم ولی به بچه‌های سلبریتی‌ دل می‌دهیم. به پدر و مادرشان می‌گوییم: «ماشاله هر دو تا بچه‌ت شیرین‌اند ولی اون دومی یه چیز دیگه‌ست. خیلی باهوشه با اون سر و زبون و ناز و اداش پدرسوخته! خدا حفظش کنه.»
👈🏽بچه‌های آرام را یادمان می‌رود.یکی از دبیران با سال‌ها سابقه تدریس در دبیرستان، بهت‌زده تعریف می‌کرد: «”آخرهای سال بچه‌ای رو تو نیمکت‌های ته کلاس دیدم و پرسیدم تو از اول سال توی همین کلاس بودی؟!” اون دختر، ساکت و زیر لب، جواب داد: “بله خانوم!” و سرش رو ساکت انداخت پایین.» باورم نمی‌شد که هفت ماه در کلاسم بوده و ندیده بودمش!
👈🏽این‌ بچه‌هایی که کم حرف می‌زنند، این‌هایی که خودشان را پشت دیگری قایم می‌کنند، این‌هایی که با سختی می‌شود حرف را از زیر زبان‌شان بیرون کشید، این‌هایی که داوطلب کاری نمی‌شوند، این‌هایی که با کسی رقابت ندارند، این‌ها کم ندارند. چون همه پرنده‌ها بلبل نیستند، همه گل‌ها درشت و پر عطر و بو نیستند، همه درخت‌ها میوه‌ شیرین و آبدار ندارند. خیلی از درخت‌ها سروَند، بلندند، سبزند اما ساکت‌اند. خیلی از پرنده‌ها عقاب‌اند، شاهین‌اند؛ در سکوت ولی بلندپرواز که سوگلی قفس هیچ خانه‌ای نمی‌شوند. خیلی از کتاب‌ها جلد نفیس چرمی و چاپ یووی و برجسته ندارند، با کاغذ تحریر معمولی سیاه و سفیدند و جلدشان ویترین شهر کتاب‌ها نیست، اما گنجینه‌اند.
👈🏽بچه‌های ساکت‌ برای دلسوزی خلق نشده‌اند؛ چشم‌هایی‌اند که همه را می‌بینند و خودشان دیده نمی‌شوند، گوش‌هایی شنوا که خودشان شنیده نمی‌شوند.

علی‌اکبر زین‌العابدین

لوگوی_روزنامه_شهروند

این حرف‌ها مال این مملکت نیست!

پسرم با گریه آمد خانه.
«چی شده؟»
«بغل‌دستی‌م منو زد.»
«به کجات زد؟»
«به پام.»
«لباست رو در بیار ببینم.»
گلوله گلوله اشک می‌انداخت. دل مامان خون شده بود. من هم از دور می‌دیدم. این‌جور موقع‌ها نزدیک نمی‌شوم که ماجرا بغرنج جلوه نکند.
«مساله‌ای نیست مامانی. یه زخم ساده است. تو همچین گریه می‌کنی فکر کردم چی شده!»
«آخه منم می‌تونستم بزنمش. ولی شما گفتی کسی رو نزن!»
«خوب کردی پسرم! اگه تو هم اون رو می‌زدی، مثل اون بودی. اون‌وقت فرقی بین تو و اون نبود.»
«منم همینو گفتم… گفتم: کسراخان! هر چقدر هم بزنی من تو رو نمی‌زنم.»
«اون چی گفت؟»
«چیزی نگفت، دوباره لگد زد!… همه‌اش تقصیر شماست.»
«آخه مادرجان، صدبار گفته‌‌م که، اگه هر کس به ما فحش بده و ما هم به اون فحش بدیم که خب ما هم همون کار زشت رو انجام دادیم، یا اگه هر کس ما رو زد ما هم اونو بزنیم، همیشه همه جا دعواست خب…»
پسرم با گریه‌ شدیدتر و کلمات نامفهومی گفت: «بله دیگه! وقتی من اونو نزدم او هم منو هل داد خوردم به نیمکت، پام اینجوری شد.»
جگر مامان آتش گرفته بود. دندان‌هام را به هم فشار می‌دادم. مامان، پسر را برد به حمام تا به زخمش، آب خنک بزند. بلند بلند حرف می‌زد و حرصش را این جوری خالی می‌کرد. صدای مامان توی حمام، اکو می‌شد.
«اشتباه خودته. من به شما گفتم این‌جور موقع‌ها سریع به خانم معلم بگو. ایشون خودش می‌دونه چی کار کنه.»
«خانوم توی کلاس نبود. زنگ تفریح بود.»
«خیلی خب، می‌رفتی به ناظمتون می‌گفتی.»
پسرم به مسخره گفت: «آره برم بگم که بچه‌ها هم به من بگن بچه ننه! یادت نیست یه بار گفتم بچه‌ها مسخره‌ام کردن؟»
«هر کی هر چی می‌خواد بگه، در عوض تو کار درست رو انجام دادی.»
پسرم با عصبانیت داد زد: «همه‌اش کار درست، کار درست! مامان! کسرا من رو زد، من هم می‌تونستم لهش کنم… پاهام دارن می‌سوزن. می‌فهمی؟»
سوزش بچه از زخم پا نبود. از چیز دیگر بود. مامان، چند لحظه‌ چیزی نگفت. صدای آب قطع شد. از حمام آمدند بیرون. حوله را دور پای بچه پیچیده بود. مامان رفت پماد آورد پای بچه را نرم کند.
«من دوست ندارم کتک‌خور باشم. دوست ن…دااا…رم!»
«اگه به ناظمتون می‌گفتی کتک نمی‌خوردی.»
«من گریه‌ام گرفت. بردیا هم رفت آقای حیدری رو آورد.»
آقای حیدری معاون مدرسه‌شان بود. صدای مامان شاد شد! من هم به اتاق پسرم نزدیک‌تر شدم.
«خب، آقای حیدری چی گفت؟»
«گفت: حالا مگه چی شده؟ مرد که گریه نمی‌کنه.»
پسرم با بغض خفه‌ای ادامه داد: «وقتی من پاهام می‌سوزه، گریه نکنم؟ بخندم؟!»
«تو چی گفتی؟»
«بازم گریه کردم.»
«هیچ توضیحی ندادی؟ هیچ حرفی نزدی به آقای حیدری؟»
«نه، خجالت کشیدم!»
پسرم، مامان را بغل کرد. مامان رو به من بود. روی تخت نشسته بود که لباس…

که لباس پسرم را تنش کند. پسرم هم ایستاده بود پشت به من. مامان یک طوری او را بغل گرفته بود که انگار چند ‌سال است همدیگر را ندیده‌اند. چشمان من هم از غلظت اشک، تار شد. رفتم آب آوردم. دادم به مامان که به پسرم بدهد. زود از اتاق بیرون آمدم.
«یعنی آقای حیدری هیچ حرفی به کسرا نزد؟»
«گفت که سه بار مهلت داشتی. این شد بار دوم. فقط یک بار دیگر فرصت داری… مامان، می‌دونی چیه؟»
«چیه عزیز دلم؟»
«من می‌دونم، دفعه بعدی هم کسرا باز منو می‌زنه، چون می‌دونه که من دعوا نمی‌کنم…»
مامان از اتاق بیرون آمد. رفتیم آشپزخانه. این‌جور حرف‌ها را معمولا شب‌ها می‌شنوم. اما آن روز بیرون نرفته بودم و خانه بودم منتظر تعمیرات‌چی آسانسور. فضای بدی شده بود. من باید به مامان هم آرامش می‌دادم.»
«یه تماس با مدیرشون بگیر. تو مردی، حرف تو رو بهتر گوش می‌کنن. بگو ناسلامتی بچه رو آوردیم مدرسه غیردولتی! بگو جو مدرسه‌ شما باید یه جوری باشه که بچه احساس امنیت کنه… زنگ تفریح که بچه‌ها باید توی حیاط باشن توی کلاس‌اند، بچه می‌خواد عین آدم حرفش رو بزنه، می‌گن بچه‌ننه! از اون طرف معاون اومده بچه را تحقیر کرده که حالا مگه چی شده؟… اقلا بگو با پدر و مادر بچه‌هه صحبت کنند که انقدر وحشی‌بازی درنیاره.»
«وقتی تو بهش یاد دادی که نباید کتک بزنه، باید فکر اینجاهاش رو هم می‌کردی…»
نگذاشت ادامه بدهم. سرخ شد. چشم‌هاش گرد شد و با صدای خفه‌ای که پسرمان نشنود، گفت: «که ما هم یه وحشی دیگه به این مملکت اضافه کنیم؟ که مثل تو و مردای دیگه یاد بگیره هر چیزی رو با داد و هوار می‌شه درست کرد؟ مثل اون روز تو خیابان که راننده‌هه بهت فحش داد تو هم داد زدی سرش، بعدش با قفل فرمون اومد که بزنه شیشه‌های ماشینت را خورد کنه!»
«خانوم جان من! تو مرد نیستی، نمی‌دونی برای یه پسربچه چه قدر زور داره که بتونه بزنه ولی کتک بخوره!»
«من اصلا نمی‌خوام مرد باشم که این حس احمقانه، تو وجودم بلوله. شما مردها همه زورتون رو گذاشته‌اید که از کسی نخورید. حالا واقعا هیچ کدوم‌تون از هیچ‌کس نخورده‌‌ید؟ اصلا از کجا معلوم که آقا پسرت اگه می‌زد، یکی محکم‌ترش را نمی‌خورد؟ اگر دو نفر دیگه هم دست به یکی می‌شدن و محکم‌تر هلش می‌دادن، الان باید به خاطر ضربه‌ مغزی، توی بیمارستان عزا می‌گرفتیم… خیالت راحت! من یه مرد وحشی بار نمی‌آرم. من آدم بار می‌آرم، «آدم». تو هم اگه نمی‌تونی وارد این ماجراها نشو.»
رفتم به اتاق پسرم. گریه نمی‌کرد. داشت با اسباب‌بازی آهن‌ربایی بازی می‌کرد.
«به‌به! می‌بینم که آقا دارن بازی می‌کنن.»
عکس‌العملی نشان نداد. سرش به کارش بود. من هم جلوش نشستم روی زمین.
«من حرف‌هات رو شنیدم. قبول دارم که زورت اومده. اما مامانی راست می‌گه. اگه قرار باشه ما هم همه‌اش تلافی کنیم، یه جای سالم توی بدنمون نمی‌مونه.»
سرش را بالا آورد. یک جوری نگاهم کرد که انگار می‌گفت خاک بر سر بی‌عرضه‌ات! مثلا مردی! ولی چیزی نگفت. من بلند شدم که دیگر آن‌طوری نگاهم نکند. جلوی پنجره ایستادم. پشت به او.
«به نظرم ما باید یه جوری رفتار کنیم که اصلا کسی جرأت نکنه به ما حمله کنه. مثلا وقتی دوستت می‌گه که من زورم زیاده، لازم نیس بگی کجای زورت زیاده و من زورم از تو بیشتره. یعنی یه چیزی نباید بگی که اون بخواد زورش رو به تو نشون بده. می‌فهمی که چی می‌گم؟»
بدون این‌که توجهی نشان دهد، زیر لب گفت: «فردا حالش رو جا می‌آرم.»

فردا زنگ زدم به مدیر مدرسه. خوش و بش و حال و احوال که خدمت نمی‌رسیم و کم پیدایید و از این جور حرف‌ها. ماجرا را گفتم. مو به مو. صدای خنده‌ آقای مدیر از پشت تلفن می‌آمد. حرفم که تمام شد، گفت: «ما مخالفیم که بچه‌ها پاستوریزه بار بیان. دولتی و غیردولتی نداره قربون! این بچه پس‌فردا می‌خواد توی این مملکت زندگی کنه. بگذارین دعوا کنه. پسربچه‌ای که نتونه از خودش دفاع کنه، به چه دردی می‌خوره! من اگه مدیر این مدرسه هستم، به پسر شما مجوز می‌دم که بزنه. اتفاقا چون پسر شما جواب نمی‌ده اون بچه به خودش اجازه دست‌درازی می‌ده. بگذارین بزنه آقا! و الّا تو بزرگی یه موجود منفعل بی‌خاصیت می‌شه که هرکس هر بلایی بخواد سرش می‌آره. انقدر سخت نگیرین! این حرف‌ها مال این مملکت نیست!»

علی‌اکبر زین‌العابدین

منتشر شده در روزنامه شهروند/پاییز۱۳۹۳

photo_2022-06-14_14-27-43

قهر مچاله‌شده

👈🏽کسرا که پسر ده‌ساله، باشخصیت و آرامی است، کاغذ مچاله را گرفته دستش و به همه نشان می‌دهد. می‌گوید: «یکی از بچه‌ها که باهاش دوست بودم، خیلی اذیتم می‌کرد، باهاش قهر کردم. هی می‌زد، هی داد و بی‌داد می‌کرد، بهش گفتم دیگه با من صحبت نکن. حالا تهدیدم می‌کنه. چون قهرم باهاش. همه می‌دونن که همیشه زور می‌گه و لات‌بازی درمی‌آره. من هم زورم بهش نمی‌رسه. اینو نوشته داده بهم و رفته.» کاغذ مچاله را باز می‌کند. کاغذ با آبی ملایمی رنگ‌آمیزی شده. در یک سطر خیلی با حوصله نوشته شده: «کسراخان، آماده باش! به زودی بهت حمله می‌کنم. اگر هم خواستی باهات دوست می‌شوم.»
👈🏽هم‌کلاسی‌هاش گفتند: «غلط کرده! ما مواظبتیم. اگه اومد سراغت، چند نفری توی حیاط لت و پارش می‌کنیم.»
👈🏽معلمش گفته: «هیچ حرفی باهاش نزن فعلاً. خوب کردی قهر کردی. من هم ازش خوشم نمی‌آد. برو اسمش رو بده به ناظم‌تون، تنبیهش می‌کنن پسره بی‌ادب رو. بلکه اخراجش کنن.»
👈🏽مادرش گفته: «اصلاً با این بچه‌های عوضی درگیر نشو! این‌ها خانواده درست و حسابی ندارن. فردا صبح خودم می‌آم مدرسه ببینم این کدوم بچه بی‌تربیت و پررویی‌یه که تهدیدت می‌کنه؟ اون‌جا مدرسه است یا میدون جنگ!»
👈🏽پدرش گفته: «اگه دست روت بلند کرد، اَمونش نده، با هر چی تونستی بزنش! از هیچی نترس. خودم می‌آم اون‌جا پدر و مادرش رو بگن ببینم زور کی بیشتره؟»
👈🏽هیچ‌کس پیدا نشد آن یک سطر را برایش درست معنا کند و بگوید: «کسراجان، کسی که این رو نوشته و کاغذش رو هم رنگ کرده، خیلی تو رو دوست داره. اون می‌خواد باهات دوست باشه. فقط دوستی رو بلد نیست. تو که دوستی رو بلد هستی یادش بده.»

علی‌اکبر زین‌العابدین

6-1

بیماران روانی در انتظار معلم‌هایشان

مدتی بود به بیمارستان روزبه می‌رفتم. بیمارستان بیماران روانی، بخش اطفال. به ملاقات یکی از شاگردانم که بستری بود. اولیایش نمی‌خواستند اعضای خانواده‌شان از این ماجرا مطلع شوند. از من خواسته بودند که هر وقت توانستم ملاقات پسرشان بروم. ملاقات بیماران روانی تشریفات دارد. ملاقات بیماران کودک و نوجوان تشریفات بیشتر. باید کارت ملاقات داشته باشی. باید اعضای درجه اول خانواده اجازه بدهند و رییس بخش هم بپذیرد تا کارت ملاقات صادر شود. اما آنجا گفتند که فلانی، معلم این بیمار است. پس دیگر نیازی به صدور کارت نبود. من هر‌ وقت می‌خواستم به لطف کارکنان آنجا راهم باز بود. این‌جور موقع‌ها آدم می‌فهمد که معلم‌ها از دایی و خاله و عمو نزدیک‌ترند. این‌جور موقع‌ها آدم می‌فهمد که آدم‌ها برای معلم‌ها «کارت اعتماد» دائمی صادر کرده‌اند.
اولین‌بار که وارد حیاط بیمارستان شدم درخت‌های بلند و لاغر بیمارستان مرا پس زدند. چند دقیقه‌ای گیج بودم که چرا باید این‌جا به دیدن شاگرد تیزهوشم بروم! سر راه، بیماران بزرگسال را می‌دیدم که در محوطه‌ی بزرگ بیمارستان راه می‌رفتند. سیگار می‌کشیدند، ‌با خودشان حرف می‌زدند و بعضی‌هاشان خاموش در کنار اعضای خانواده نشسته بودند و به یک نقطه خیره شده بودند. همان روز اول یکی‌شان جلوی من را گرفت و گفت: «آقا وایستا!» ترسیدم، اما ایستادم. گفت: «می‌دونی که؟ اینجا روزبه است. روزبه.» و غش‌غش خندید. و خنده‌اش یک‌باره تبدیل شد به بغضی که هدیه‌اش یک حلقه اشک تازه صاف بود.
بخش اطفال، آخرین ساختمان این دارالشفاست. محوطه‌ی جلوی بخش، حیاط بازی است، فوتبال، بسکتبال و بدمینتون. بچه‌ها چون نباید کفشی به پا داشته باشند با دمپایی بازی می‌کنند.
نفست قفل می‌شود وقتی در بخش اطفال ببینی یک کودک هفت‌ساله، بستری است، زیر پتو می‌رود و گریه می‌کند، خودش هم نمی‌داند چرا و مادرش که نگاهش دیگر تاب برداشته، پتو را نوازش می‌کند به جای پسرکش.
شاگرد نوجوان من اوضاعش از بقیه بهتر بود. من با او حرف می‌زدم. برایش کتاب می‌بردم. آب‌میوه می‌خوردیم. خاطره تعریف می‌کردیم، عکس می‌انداختیم و بی‌جهت می‌خندیدیم. نوجوان‌های تخت‌های دیگر رابطه‌ی ما را می‌دیدند. یک‌بار بیمارِ تختِ کناری پرسید: «شما چه نسبتی با دوست من دارید؟» گفتم: «معلمش هستم.» جا خورد!
«پس اینجا چی کار می‌کنین؟»
«چه عیبی داره؟»
«آخه من اصلاً مدرسه نمی‌رم. چند ساله. آخه معلم‌هام منو دوست نداشتن!»
کم‌کم همه فهمیده بودند این آقایی که وقت و بی‌وقت می‌آید، معلم است. یک‌روز دوره‌ام کردند. اکثرشان دبیرستانی بودند. کنجکاوی می‌کردند. «شما معلم چی هستین؟ از کجا فهمیدید شاگردتون این‌جاست؟» و سؤال‌ها تمام نمی‌شد.
تا اینکه یکی‌ از آنها که اسمش رسول بود ‌طاقت نیاورد،‌ مرا سفت بغل گرفت و گریه کرد: «آقا می‌شه معلم شیمی و ادبیاتم رو پیدا کنین؟ خواهش می‌کنم. شما بوی معلم ادبیات منو می‌دین.»
پرسیدم: «کدام مدرسه می‌ری؟» رسول گفت: «ما در یکی از روستاهای نزدیک اسلام‌شهر زندگی می‌کنیم.»
«عزیزم، من معلم تهران هستم. همکاران شهرستانی رو نمی‌شناسم. چه فرقی می‌کنه، من هم معلم تو.»
گفت: «می‌دونم. ولی اگه یکی از این دو معلم من بیایند اینجا، حال من خوبِ خوب می‌شه. مطمئنم… من نمره‌هام خوب نیست، ولی معلم‌هام را دوست دارم.»
بعد از چند دقیقه، درخواست‌های مشابه مطرح شد. هر کدام مال یک شهر و روستا بودند. باز هم بغل گرفتن و باز هم گریه. نام معلمان‌شان را می‌نوشتند تا برایشان پیدا کنم. یک لیست بلند بالا شد. قلبم یخ کرده بود. اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. خجالت کشیدم که فقط من اینجا هستم. خجالت کشیدم که آنها حسرت شاگرد مرا می‌خورند. خجالت کشیدم که تا حالا به حسرت بچه‌های دیگر فکر نکرده بودم. از آن روز سؤالم این شده که چه جوری می‌شود معلم‌های بچه‌های بستری در بیمارستان‌های روانی را خبر کرد،‌ امکاناتی مهیا کرد تا بیایند شاگردان عاشق‌شان را ببینند؟ تا بیایند زخم روحشان را مرهم شوند. همان شاگردانی که از همه شیطان‌ترند. همان‌هایی که ما بیشتر دعوایشان می‌کنیم. همان‌هایی که اصلاً فکر نمی‌کنیم ما را دوست داشته باشند…

علی‌اکبر زین‌العابدین

منتشر شده در روزنامه شهروند- بهمن‌ماه ۱۳۹۲