1158811722-samatak-com

من معلم هستم.

من معلم هستم؛ اما شمع نیستم که بسوزم، آب شوم، تمام شوم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که سوسوی نوری باریک در کنج اتاقی تاریک باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دیگری روشنم بدارد. من معلم هستم، اما شمع نیستم که تزیین میزی پرافاده باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دل کسی برایم بسوزد… من معلم هستم، اما نه از آن معلم‌ها. از آنهایی‌ هستم که معلمی خودش مرا صدا زده، احساساتی نگاهم داشته، زودرنجم ساخته، راستگو بارم آورده، خلاقیتم بخشیده و ‌تر و تازه‌ام کرده، درست مثل خود بچه‌ها. من از معلمی هم نام ستانده‌ام هم نان. معلمی چون خودش مرا صدا زده، ناز مرا می‌خرد. من هرجور که دوست دارم لباس می‌پوشم. قرمز می‌پوشم،‌ آبی می‌پوشم، سبز،‌ لیمویی، چهارخانه‌های رنگی و به کلاس می‌روم. من عطر می‌زنم، به موهایم گاهی ژل می‌زنم، چون جای مهمی می‌روم. ماژیک‌های رنگی دارم. اول زنگ، جامدادی چرم نارنجی را از کیف درمی‌آورم و با خط نستعلیق بر تخته می‌نویسم: “به نام خداي مهربان.”
یک وقت‌هایی دیر می‌رسم، اما همیشه می‌رسم. من از آنهایی‌ام که وقتی به کلاس مي رود بچه‌ها ذوق می‌کنند، چون پیش از رسیدن، هربار، شوق دیدارشان در دل خودم آتشفشان شده. وقتی عاشقانه دوستشان می‌دارم، آنها هم‌ گریزی ندارند جز دوست داشتنم. آنها می‌دانند کسی به کلاسشان می‌آید که هیچ‌گاه زبانش بر شاگردانش تند نمی‌شود. چون می‌دانند کسی می‌آید که به نام کوچک صدایشان می‌زند- یعنی دلنشین‌ترین آوایی که هر شخص به گوشش آشناست: نوید،‌ بردیا، مهدی، زهرا، ارشیا، مژگان، محمدرضا و… کتاب درسی را برای بچه‌ها کوچک می‌شمارم و از چیزهایی به بچه‌ها می‌گویم که تا به حال کسی برایشان نگفته. همیشه نکته‌های تازه دارم، شعرهای جانانه، داستان‌های جادویی که همه‌ هوش و حواسشان را محو من می‌کند. شاگردها مثل بچه‌ من یا مثل برادر و خواهرم نیستند. آنها دوستان من هم نیستند، آنها فقط شاگردان من هستند و من هم پدر یا برادر و رفیقشان نیستم، من فقط معلمشان هستم و نه هیچ چیز دیگر. من حس ویژه معلمی را با هیچ حس دیگری، هم نمی‌زنم. معلمی من، مزه‌ نابی است که تا آخر عمر زیر زبان شاگردانم می‌ماند. معلمی من فقط سهم آموزش و پرورش نبوده و نیست. معلمی من پرواز می‌کند. هرجا کلاسی باشد، معلمی مرا می‌کشاند. در آموزشگاه، فرهنگسرا، خانه، مهمانی، مسافرت و… هرجا لازم باشد بهای گران می‌گیرم – چون خودش صدایم کرده – هر جا صلاح بدانم ارزان‌ و هرجا که لازم نباشد هیچ نمی‌گیرم. من از معلمی آبرو گرفته‌ام و به معلمی، آبرو هم داده‌ام. من به‌خاطر خیلی‌ها معلم شدم و خیلی‌ها هم به‌خاطر من معلم شده‌اند و ما این حرفه را سخت‌ترین و پیچیده‌ترین حرفه عالم می‌دانیم.
پس تقاضا می‌کنم دل‌های مهربانتان تنها برای همان شمع‌ها بسوزد، به حال من نسوزد. این منم که دلم به حال شما می‌سوزد که معلمی نکرده‌اید و خبر ندارید که نگاه ساده‌‌ شاگرد، چه ساده می‌تواند شهر قلبتان را برای همیشه آفتابی نگه دارد. من معلم هستم… شمع نیستم، آفتابم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Fotolia-49265353-X-c-r2

لازم نیست بچه‌ها همه چیز را بدانند

این روزها بلد باشیم که با بچه‌ها چه‌ چیزها را نگوییم. این روزها ایران از سه آتش تبدار است: آلودگی هوا، زلزله و کنش‌ها و واکنش‌های خشونت‌آمیز خیابانی. چه در وقوع هر کدام اراده‌ی ما دخیل باشد چه نباشد ولی قطعاً بچه‌ها هیچ‌‌یک دخیل نیستند. بچه‌ها را باید بلد باشیم. آن تفکر پوسیده‌ی بی‌مسوولیت را مچاله کنیم و بسپریم به آب که «بچه‌ها هم مثل بزرگ‌ها باید در جریان همه چیز باشند.» این تفکر نمی‌داند که بچه‌ی آدمیزاد که هیچ، بچه‌‌‌ی پروانه‌ها، گربه‌ها و گنجشک‌‌های این سرزمین هم از همه چیز خبردار هستند اما لازم نیست هر شب با ترس زلزله به خواب روند. این ترس کدام دردشان را مرهم است؟ هر شب مادر، کودک دوازده‌ساله را کنار خود می‌خواباند که هنگام زلزله با هم باشند! وقتی بچه داخل مدرسه و مهدکودک است چه؟ چه لطفی دارد برای بچه از تظاهرات خیابانی و تعداد گلوله‌ها قصه بگوییم؟ چرا ماهواره‌ها همیشه باز هستند و خبرهای لحظه‌ای از خشونت‌‌ها را برای کودک ما نشان می‌دهند؟ چرا بچه‌ی ما باید از بیچارگی و بیکاری و بی‌پولی خانواده‌اش مدام بداند؟ کودک وقتی هر بار چیزی بخواهد و ما نتوانیم برایش فراهم آوریم خودش می‌فهمد. اما لازم نیست ناامیدی و آینده‌ی سیاه را روی اندیشه‌ی پر تخیل و رؤیابارش ترسیم کنیم. او وقتی در هوای آلوده دم و بازدم می‌کند قفسه‌ی سینه‌اش درک می‌کند، لازم نیست دم به دم از زیان‌های تمامی ذرات مسموم این هوای پلید سخنرانی کنیم که اگر چنین کردیم در انتظار نافرمانی‌ها و عصیان‌ها و افسردگی‌هایش باشیم و تقصیر هیچکس هم نیندازیم. این سه وضعیت دهشتناک این روزها مخاطبان مستقیمش بچه‌ها نیستند. اگر پدر و مادر هستیم بلد باشیم خانه و کاشانه‌مان را رزمگاه مقابله‌ی کودک با لشکری از سموم و گلوله و مرگ و ناامیدی نکنیم. اگر معلم هستیم هر روز احساس خوب امنیتی بزرگتر را مثل شعر و موسیقی در هوا جاری کنیم برای کودکان عصر ارتباطات که بهتر از من و تو می‌دانند در کجای این زیستگاه کره‌ی خاکی به دنیا آمده‌اند. خوب است به جای آنکه همه چیز را گردن خدا بیندازیم برای بچه‌هایمان از خدای مهربان و قدرتمندی حرف بزنیم که بهتر از ما مراقب بچه‌هاست. به قول پروین وقتی مادر موسی او را در سبدی به رود نیل سپرد الهام خداوندی را چنین سرود:
به که برگردی به ما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر می‌داریش

علی‌اکبر زین‌العابدین

2818331

کتاب‌فروشی‌گردی به جای کتابگردی

برای امروز که روز کتابگردی است دو پیشنهاد دارم. اول اینکه بجای «کتابگردی» بگوییم: «کتابفروشی‌گردی». چون کتابگردی در هر جایی اتفاق می‌افتد مثل کتابخانه‌ها یا کتابگردی الکترونیکی و… اما امروز قرار است به «کتاب‌فروشی‌ها» برویم. نه اینکه دعوای اسم داشته باشم و بخواهم به این طرح خوب ایراد بگیرم، از قضا می‌خواهم هدف اصلی طراح این رویداد خوب را با این عنوان روشن‌تر کنم. واقعیت این است که کتابفروش‌ها بیشترین سرمایه‌‌گذاری مالی را در اقتصاد کتاب می‌کنند. چون اجاره‌ و خرید ملک و زمین و مغازه بسیار گران است و این سوای سرمایه‌گذاری کتاب‌فروش‌ها در تأمین کالا و اجناس و ویترین و کارمند و بیمه و کارگر و برق و آب و تلفن و عوارض و… است. خود ناشران معمولاً دفترهایی دارند در مناطق ارزان‌قیمت که بهای اجاره یا خریدشان قابل قیاس با کتاب‌فروش‌ها در موقعیت‌های تجاری نیست. پس هدف این طرح این است که کتاب‌فروشی‌ها مهم و جدی تلقی شوند نه فقط کتاب‌ها و پدیدآورندگان و ناشران. اما پیشنهاد دوم؛ با وجودی که فروشگاه‌های بزرگ مثل شهرکتاب‌ها و باغ کتاب و از این دست… دست به کارهای قشنگی مثل دعوت از پدیدآورندگان می‌زنند تا مخاطبان و خریداران کتاب، شوق افزون‌تری برای کتابفروشی‌گردی پیدا کنند، اما باز هدف اصلی این طرح به خوبی برآورده نمی‌شود. چون اَبَرکتابفروشی‌ها در طول سال هم بنا به موقعیت و فضای بزرگ و کانال‌های اطلاع‌رسانی که در اختیار دارند می‌توانند چنین برنامه‌هایی تدارک ببینند و پابرجا بمانند ولی این کتابفروشی‌های کوچک یا محلی که اغلب قدیمی‌تر هم هستند نیاز به اقبال مشتری دارند. آنها نمی‌توانند دعوت‌های عام بکنند. چون جا ندارند و یا امکان اطلاع‌رسانی ندارند و یا پدیدآورندگان کتاب‌ها به آنها اقبالی نشان نمی‌دهند. حتی مسوولین دولتی و حکومتی کتاب هم که به شکل نمادین در فروشگاه‌ها حاضر می‌شوند توجهی به آنها ندارند. و اینها همان کتاب‌فروشی‌هایی هستند که در سال‌های اخیر تبدیل به ساندویچی و نمایشگاه اتوموبیل و موبایل‌فروشی شده‌اند. پیشنهاد می‌کنم اگر کتاب‌فروشی‌گردی می‌رویم، کتاب‌فروشی‌های کوچک و محلی را انتخاب کنیم. چون این حرکت جمعی امروز ما نمادین است. به بزرگان اهل قلم و پدیدآورندگان و مسوولان دولتی هم همین را پیشنهاد می‌کنم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

images

چگونه مدرسه را به کام بچه‌ها زهر می‌کنیم!


علی‌اکبر زین‌العابدین-آموزگار و نویسنده کودکان و نوجوانان|‌

مدرسه که شروع می‌شود و بچه با حسرت می‌گوید: «وای! بازم مدرسه… اَه که چه زود تموم شد این تابستون!» ما هم بهتر است بگوییم: «راست می‌گویی تعطیلی حالش بیشتره. چاره‌ای نیست ولی. سخته اولش ولی خب عادت می‌کنیم. من هم بچه بودم عاشق تابستون بودم…» دیگر از آن جمله‌های حال به‌هم‌زن نگوییم: «این چه حرفیه؟ به جای این‌که خوشحال باشی، غصه می‌خوری! من عاشق این بودم که همسن تو بودم و الان می‌رفتم مدرسه. ببین چقدر کیف و کفش نو و مداد و جامدادی و خودکار نو خریدیم برات!» اینها را نگوییم. مدرسه زور است و آدمیزاد از کار زور بیزار و بچه‌ها هم بیزاری‌شان را راحت‌تر بیان می‌کنند. ولی ما با این حرف‌های‌ چرندمان میخ و درفش می‌کنیم توی گوش‌ بچه‌ها و از چند وقت دیگر دروغ پشت دروغ می‌گویند و بعد ما می‌گوییم ما که دروغگو نبودیم، نمی‌دانیم چرا بچه‌مان دروغگو از آب درآمد! اتفاقا ما با این حرف‌‌هایمان هم دروغگو هستیم و هم راه دروغگویی بچه را هموار کرده‌ایم تا هیچ‌وقت راستش را به ما نگوید.
مدرسه که شروع می‌شود، توی گوشش نخوانیم که امسال بزرگتر شده‌ای و باید درس‌هایت را بهتر بخوانی، چون از تو انتظار بیشتر می‌رود. خودش می‌رود مدرسه و هرکاری لازم باشد، انجام می‌دهد. بالاخره بچه که بزرگ می‌شود، خودش حالی‌ا‌ش است که بزرگ شده و توقعاتی که از او دارند، به‌طور طبیعی بیشتر می‌شود و مغایرتی ندارد با سن‌وسالش، مثل نهالی که بزرگتر می‌شود و خودش را به آفتاب نزدیک‌تر می‌بیند و به تذکر باغبان نیازی ندارد که قد کشیده‌ای‌ها! ولی وقتی ما هشدارهای دهشتناک می‌دهیم، یک امر طبیعی را غیرطبیعی می‌کنیم و بعد می‌گوییم چرا بچه‌هایمان اضطراب دارند؟
مدرسه که شروع می‌شود، روزهای اول مدام از معلم و مدیر و ناظم و مدرسه تعریف و تمجید قلابی و مصنوعی نکنیم تا به خیال خودمان میل و رغبت بچه را به مدرسه بیشتر کنیم درحالی‌ که هنوز نه به دار است و نه به بار. آن‌وقت از دو سه‌ماه دیگر که همه چیز جدی‌تر بشود تا بشنویم که معلم به بچه تندی کرده یا چهار تا تکلیف و امتحان اضافه‌تر داده، جلوی فرزندمان بدگویی را شروع کنیم که «مثل این‌که معلم شما حالیش نیست! با این نظام آموزش و پرورش مزخرفی که ما داریم، یک کوه کار می‌ریزند سر شماها و انگار نه انگار که ما زندگی هم داریم! اون معلمتون اگر…» دور و برِمان ندارد. آموزش و پرورش ما هم مثل رانندگی و نظام اداری و محیط‌زیست و فضای اقتصاد و وضع اعتیاد و هزاران مسأله دیگرِ ماست، چون ما در جهان سوم زندگی می‌کنیم. همه چیزمان در بالاترین کیفیت نیست که این یکی هم باشد، ولی وقتی ما این‌جوری صحبت می‌کنیم، بارهای سنگینی را روی دوش فرزندمان می‌گذاریم که نه کاملا درک درستی از آن دارد و نه قدرتی برای اصلاح و مهمتر از همه رابطه‌اش را با محیط مدرسه تیره و تار می‌کنیم و چون اساس یادگیری هم به اعتراف بیشتر کارشناسان تعلیم و تربیت جهان بر پایه‌ ارتباط خوب آموزگار و دانش‌آموز شکل می‌بندد، فاتحه‌ همه چیز را خوانده‌ایم. آن معلم و مدیر و ناظم و مشاور هم درهمین جایی زندگی می‌کنند که ما زندگی می‌کنیم و خطاهایی می‌کنند که ما می‌کنیم و همه‌اش هم به اراده‌ ما نیست، ضمنا همه‌ ما کارشناس آموزش و تعلیم و تربیت نیستیم که مطمئن باشیم قضاوت‎‌هایمان درست است یا نه. ما می‌توانیم هر پیشنهادی داریم، به خود مربیان بدهیم نه بچه‌مان تا این وسط بچه هم گزک نگیرد و موقع تنبلی‌هایش همان استدلال‌های ما را بیاورد و از زیر کار دربرود!
مدرسه که شروع می‌شود، وضع خانه و خانواده را یک‌دفعه کن‌فیکون نکنیم. زندگی کنیم همان زندگی که در تابستان و بهار کرده‌ایم. بچه احساس نکند توی خانه انقلاب شده و همه چیز دگرگون شده. مهرماه را آوار نکنیم سر طفل معصوم. او خودش را با این تغییرات در ساعت خواب و بیداری و کلاس‌رفتن و تکلیف‌نوشتن تطبیق خواهد داد. ما فقط همراه او باشیم، مثلا صبح‌ها ما هم زودتر بیدار ‌شویم و صبحانه‌مان را با هم بخوریم و فقط هم درباره‌ موضوعات مدرسه گفت‌وگو نکنیم. درباره‌ زندگی گفت‌وگو کنیم، چون این زندگی همان زندگی چند روز قبل و چند ماه قبل است و او باید بداند زندگی همین شکلی است و داخل این زندگی هر روز و هر ‌سال به ترتیب چیزهایی می‌آیند و می‌روند؛ در این زندگی نوروز هست، میهمانی هست، بیماری هست، بی‌خوابی هست، سینما هست، خرابی خودرو هست، شارژ ساختمان هست، جلسه هست، بی‌پولی هست، مسافرت هست، توی صف‌ماندن هست، جریمه‌ پلیس هست، خرید میوه و نان هست، موسیقی هست، مدرسه هست، «سیب هست، ایمان هست.»*
*از سهراب سپهری

روزنامه شهروند/دوم مهرماه ۹۶/صفحه‌ی آخر