bahman2x-32-2

کارگاه آنلاین مربی راوی (برگزار شد)

۱۰ ساعت
۵ جلسه‌ی دو ساعته

راهبر: علی‌اکبر زین‌العابدین
زمان: چهارشنبه‌ها، ۲۹ فروردین الی ۲۶ اردیبهشت
‌ساعت: ۱۷ الی ۱۹
بهای ثبت‌نام زودهنگام (تا ۱۰ اسفند): ۲.۵۰۰ هزار تومان
بهای ثبت‌نام: ۲.۸۰۰ هزار تومان

اهداف:
توانمندسازی مربیان برای:
– نوشتن جستارهای روایی هنرمندانه یعنی جذاب و خواندنی از مشاهداتشان
– نوشتن جستارهای روایی که غیرمستقیم، به کمک اهداف آموزشی – تربیتی مربیان، والدین، مدیران و متخصصین (به عنوان مخاطب) بیاید
– انجام یک پروژه نهایی (یک جستار روایی خیلی کوتاه) قابل قبول در پایان دوره.

لینک ثبت‌نام:

Choice Board Title (6)

تنبان ابرام‌هپل ساعت شنی‌اش بود

یک‌بار یکی ازش پرسید: «آقاابرام چرا تنبونت رو بالا نمی‌کشی؟!» کج خندید زیر سبیل تا جواب بدهد.

آقاابرام راننده وانت قراضه‌اش بود. وانت‌پیکان آبی پر از زخمش را جز خودش چه کسی می‌توانست روشن کند؟ دو تا سیم ولو بودند زیر فرمون می‌زد به هم جرقه‌ای و روشن می‌شد. سبیل درویشان داشت و ته‌ریش سفید پراکنده‌ای دوروبرش. سیگاربه‌سیگار. آتش‌به‌آتش. موقع رانندگی، موقع حرف‌زدن، موقع سکوت و حتی موقع خواب. و سبیل پهنش زردتر می‌شد. با کسی جروبحث نداشت. می‌خوابید تا نوبت بارش برسد. هشتصدکیلو ته ظرفیت وانتش بود اما تا یک‌و‌نیم تن بار می‌زد. گلگیر وانت می‌سایید به آسفالت. بهش می‌گفتند: «ابرام‌هپل». چون هرجایی از زمین گاراژ می‌خوابید. دست‌ورو هم نمی‌شست. با تمیزی سروکار نداشت. من آقاابراهیم را هپلی نمی‌دیدم و هیج دلیل محکمه‌پسندی هم برای قاضی ندارم. فقط هر وقت می‌دیدمش پاکیزه بود. هربار که از تخلیه بار برمی‌گشت وانت را ول می‌کرد و اولین جایی که جلوی چشمش می‌رسید با خرناس آسوده‌اش می‌خوابید. موهبتی که من در اوج خستگی در بهترین هتل جهان هم ندارمش. من فکر می‌کنم وقتی خواب باشم کلا انگار توی پاچه‌ام رفته. انگار یک اختلاس‌گر چندهزارمیلیاری که دست احدی بهش نمی‌رسد زندگی‌م را دارد پاره می‌کند. ابرام‌هپل را توی خواب هم مسخره‌اش می‌کردند. یکهو می‌رفتند بالای سرش با لگد که ابرام‌هپل پاشو نوبت بارته. یا سیگارش روشن بود یا داشت روشن می‌کرد. می‌خندید به هپل‌بودنش که توی کنایه‌ی صداها بود. می‌چپاند خودش را پشت فرمانِ هیج‌گاه میزان‌نشده. راه سه‌ساعته را یک‌ساعت‌ونیمه برمی‌گشت. انگار اف۱۴ زیر پایش باشد. دوباره می‌خوابید تا بار بعد. نمی‌دانم خودش چقدر به پول نیاز داشت ولی می‌دانم خرج چند سر عائله گردنش بود. کارش را می‌کرد شکل خودش. با هیچ‌کس ندیدم دعوا کند. با دست و قاشق و هر چه بود و نبود غذا می‌خورد. هر چی هم بود می‌خورد. نبود هم نمی‌خورد. سر انعام و کرایه آسان می‌گرفت ولی بیشتر از راننده‌های دیگر بار می‌برد و می‌آورد. پلاک له وانتش قابل خواندن نبود. پلیس احتمالا وقتی او را با سکوت و لبخند و سیگار و‌ سبیل می‌دیده، حواله‌ش می‌داده آسمان. او هم حواله می‌شده.
یکبار یکی ازش پرسید: «آقاابرام، چرا تنبونت رو بالا نمی‌کشی؟!» صدای ضخیمش رخصت داد به سخن: «صبح تا ته می‌کشمش بالا و تا شب خورد خورد می‌آد پایین و وقتی می‌‌خوام برم توی رختخواب، خودش تا ته پایین اومده و من فقط از توش پام رو درمی‌آرم.» و لبخند را لای سیگار زد و سر پایین از دفتر رفت بیرون.

به خودم نگاه می‌کنم. من تا شب چقدر تنبانم را هی بالا می‌کشم که مثلا شب بگویم چه هنوز سرحالم! ما زیاد دستمان به تنبان است با جنجال و بی لبخند یا با سیگار یا بی سیگار. کسی حق ندارد روی ما اسم بگذارد. ما هر جایی خوابمان نمی‌برد. سرعت‌مان کم است و کمتر کار راه می‌اندازیم. خسته‌ایم، خسته کار راه ننداختن. هر روز سر پول به هم می‌پیچیم. تنبان آقاابراهیم، پرچم من است. هر روز فقط یک کار مشخص می‌کرد نه مثل ما که دنبال بیست‌تا کاریم و به هیچ‌کدام هم نمی‌رسیم. او بی توقعی از عالم با پیژامه‌ی آبی‌ زیر تنبانش که همرنگ وانتش بود بر رختخوابش ولو می‌شد مست خواب. من تا تنبانم را صبح بالا بکشم و شب پایین بیاورم، خودش یک شیفت کار است! تنبان ابرام‌هپل ساعت شنی‌اش بود برای او که ساعت و گوشی نداشت. تنبانش ریتم زندگی بی‌خواستش را تنظیم می‌کرد.
او شصت‌ساله مرد وقتی صدوبیست‌ساله بود.

علی‌اکبر زین‌العابدین

4-_

کارگاه‌های زمستانی آموزش نویسندگی + روانش‌شناسی خود ویژه‌‎ی دانش‌آموزان (برگزار شد)

 برای ۱۰ تا ۱۵ ساله‌ها
در سه سطح: ۱- مقدماتی ۲- میانی ۳- پیشرفته
به سبک علی‌اکبر زین‌العابدین
(نویسنده، روان‌شناس و موسس شبکه آموزش نوشتن خلاقانه به کودکان و نوجوانان)

آموزش نویسندگی با نگاهی به روان‌شناسی خود کمک می‌کند که نوجوان در حین یادگیری تکنیک‌های نوشتن، با هیجانات خود نیز آشنایی بیشتری پیدا کرده و گامی به سوی شناخت، پذیرش و ابراز آگاهانه آنها بردارد.
به ویژه در روزگاری که نوجوانان ما در معرض التهابات هیجانی گوناگون قرار گرفته‌اند.

 روز‌های چهارشنبه
 زمان: ۹۰دقیقه‌
 تعداد جلسات: ۶جلسه
 شروع دوره‌ها: چهارشنبه ۱۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۲

photo_2025-01-20_14-27-27

از‌دست‌دادن را بلد نیستیم

چون نگرش ما این است که ازدست‌دادن مساوی شکست‌خوردن است، پس وقتی از دست می‌دهیم، گویی نقص و عیب ماست. کسی ماه‌ها و سال‌ها کار می‌کند تا یک گوشی همراه به‌دست آورد، روزی دیگر کسی دیگر روی موتورسیکلت دوثانیه با دوانگشت، گوشی را می‌زند و گازش را می‌گیرد و دود می‌شود. رنج چندماهه یا چندساله برای به‌دست‌آوردن گوشی را طبیعی می‌دانیم اما رنج ازدست‌دادن گوشی را طی دوثانیه، غیرطبیعی. این گوشی می‌توانست دوثانیه‌ای از دست خودمان در جوی آب بیفتد یا از دست بچه روی آسفالت سقوط کند. ما اغلب از این دوثانیه‌ها به بعد را بلد نیستیم؛ مثل صدور حکم اخراج دوثانیه‌ای از محل کار، مرگ دوثانیه‌ای محبوبمان، قرار دوثانیه‌‌ای قاضی در از دست‌دادن آزادی، شکستن دست یا پا در یک سانحه‌ی دوثانیه‌ای. شنیدن دوثانیه‌ای «خداحافظی» از کسی و جدایی بدون ثانیه‌ از کسی بدون خداحافظی‌اش!
همیشه از این لحظه به بعد به ما می‌گویند: «بپذیر که از دست داده‌ای.» به نظرم پذیرش خودش را تحمیل می‌کند حتی اگر احساسش نکنیم. پذیرشِ خالی، دست‌فرمان غلط‌انداز شعارواری است. آنچه می‌بایست باشد تمرین است. تمرینِ از دست‌دادن، بعد از این دوثانیه‌ها آغاز نمی‌شود. تمرینش از ثانیه‌ای که به‌دست‌ آورده‌ایم استارت می‌خورد. چه خودمان به‌دست آورده‌باشیم چه به دستمان داده‌باشند؛ یعنی ممکن است تمامی به‌دست‌آوردن‌ها تلاش و تمرین نخواهد؛ مثل ارثی که به ما برسد یا دست و پایی که هنگام به‌دنیاآمدن به ما رسیده‌بود یا هدیه‌ای که به دستمان داده‌بودند. اما دقیقا از همان لحظه که ادراک می‌کنیم چیزی، کسی یا موقعیتی را به‌دست‌آورده‌ایم، تمرین ازدست‌دادن گردنمان است. تصور و تخیل ازدست‌دادن تمرین ماست. گیرم که برخی را هیچ‌گاه تا دم مرگ از دست ندهیم.
امان از «خیال» که شاه‌کلید درهای بسته است. خیال‌ورزیدن چقدر از فکرکردن بزرگ‌منشانه‌تر است. و چه هوشمندانه است ادبیات و هنر که تجلی‌گاه خیال‌انگیزی‌اند برای ما و بچه‌هایمان غذای روزان و شبانمان باشند.

دو بیت پایانی از غزل مشهور کلیم کاشانی به تازگی برایم معناگشایی می‌شود. این شعر را اول‌بار از مدیر ریش‌سفید و‌ فاضل دبیرستانمان شنیدم؛ عالیجناب ابوالفضل چینه‌کش (که عمرش دراز باد در صحت و سلامت).

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم‌ کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-20_14-36-08

این ملک قربانی آگاهان می‌طلبد تا قربانی ناآگاهان نشود

مروجان فرهنگ و دانایی، می‌بینید کارتان چقدر سخت است؟ پدیدآورندگان کتاب و شعر و موسیقی و تصویر، درک می‌کنید در کجای جهان ایستاده‌اید؟ معلمان و مربیان و تسهیلگران نوگرا که عشق‌تان زندگی است و خشم‌تان مرگ است، متوجهید که وقتی می‌گوییم اگر یک قدم هم بتوانید برای یک کودک، نوجوان یا جوان بردارید، چه جان سترگ می‌خواهد؟

شما نه تنها تشویق نمی‌شوید که سال‌ها با توان و ناتوانی‌تان با رنج تن و روان و مال، رشته‌ها می‌کنید و یک خبر همه را پنبه می‌کند.؛ «زنی جوان، هفتادضربه شلاق خورد.»

انتخاب با خودتان است؛ یا رها می‌کنید و می‌گذارید شلاق‌ها و خون‌پاش‌ها برای فرزندان حال و آینده‌مان جنگل سیاه برپا کنند یا می‌مانید از جان می‌کاهید، کم می‌خوابید و می‌خورید، بیشتر می‌خوانید، می‌شنوید و می‌نویسید و خونابه مشکلات شخصی‌ و اجتماعی و اقتصادی‌تان را در مخفی‌گاه بالا می‌آورید و در عوض همچنان دانه دانه در زمین سنگلاخی، بذر می‌کارید تا روزی دستانتان در باغچه‌ها سبز شوند.

کین‌کُشی با دشنام و ترک زمین و هر چه بادا باد محو نخواهد شد. خاطره‌سازی می‌کنیم از لذت درک‌شدگی مخاطبان، از مجال‌بخشیدن به اکتشاف خودشان، از اینکه بدانند جهانشان خالی نیست. هستیم، می‌مانیم و خون می‌خوریم و خون می‌دهیم و خون می‌شوییم و رگ‌های ورم‌کرده‌شان را خون می‌رسانیم.

این ملک قربانی آگاهان می‌‌طلبد تا قربانی ناآگاهان نشود.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-20_14-45-27

سال تحویل دست بابا و مامانتون رو ببوسید

بخاطر روزی که سال‌ها پیش در جمع بچه‌ها شب نوروز با احساس شعف گفتم: «سال تحویل دست بابا و مامانتون رو ببوسید.»
کارم تمام شد و بچه‌ها دور می‌شدند و پسر یازده‌ساله‌ی جذابی که بوی آتش سرخ می‌داد آمد نزدیکم. گلوله‌ی اشک را لب پرتگاه انفجار نگه داشته‌بود و خیره به من با لب‌های لرزان گفت: «من اون کار رو نمی‌تونم بکنم. مامانم رفته خارج، پنج‌ساله ندیدمش.»

نوروزم داغ خورد.

در جمع مثلا می‌توانیم بگوییم: «اونایی که مادرشون کنارشون هست.» بدون حساسیت خاصی. کاملا عادی. مثلا می‌توانیم بگوییم: «اونایی که با مامان‌بزرگشون زندگی می‌کنن.» یا چه بهتر قبلش یک سوال بپرسیم: «کیا با مادرشون زندگی می‌کنن؟»
هرجا می‌شود شکل خودش را داشنه باشد.

علی‌‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-20_14-54-38

سخنرانی علی اکبر زین العابدین، با عنوان «پسران پستو نشین، دختران میدان دار» در دومین روز همایش دوسالانه ادبیات کودک و مطالعات کودکی با عنوان «نوجوانی»

گزارشی از سخنرانی علی اکبر زین العابدین، نویسنده و روان شناس با عنوان «پسران پستو نشین، دختران میدان دار» در دومین روز همایش دوسالانه ادبیات کودک و مطالعات کودکی با عنوان «نوجوانی»:

خطر عقب ماندن در کمین پسران است

علی اکبر زین العابدین، نویسنده و پژوهشگر ادبیات کودک و نوجوان با این بیان که «دنیا به یک انشقاق رسیده است» گفت: «نوجوانان پسر به دو دسته تبدیل می شوند، درصدی با درآمدهای بالا و درصدی بیشتر که ته نشین می‌شوند.» به گفته این روان شناس، «آمارهای سال ۲۰۲۰ به این سو، این پرسش بزرگ را ایجاد می‌کند که چرا از سال ۱۹۸۰ تا ۲۰۲۰، حضور دختران در تحصیلات عالیه نسبت به پسران پررنگ‌تر شده است؟»

وی با بیان این که «دختران هیچ نقشی در ته نشینی پسران ندارند» گفت: «این یک وضعیت است که حاصل بی‌انگیزگی است» و با اشاره به بحران اضطراب زایی کنکور گفت:«سه سال متوسطه دوم بر استرس ورود بر دانشگاه متمرکز است.»

به گفته این روان شناس، «بیشتر نوجوانان پسر نسبت به آینده‌شان بی‌میلی نشان می‌دهند و برای حل این مشکل باید به سمت برنامه‌ریزی متفاوت در نظام خانواده و آموزش حرکت کرد. از جمله این که نوجوانان پسر بر روی یک بعد، سرمایه گذاری نکنند و روی مسائل و ابعاد دیگر نظیر آموزش‌های هنری، فنی و حرفه ای نیز متمرکز شوند.

این کارشناس آموزش و پرورش افزود: «اگر شیوه‌ها تغییر نکنند، متاسفانه خطر واپس روی و عقب ماندن در کمین پسران امروز و مردان فردا است»

علی‌اکبر زین‌العابدین

سوگ

مرضیه پورچریکی – منِ ناآرام در آرامگاه ابدی

همیشه‌ی خدا دلم را آشوب می¬کند و ذهنم را به هم می‌ریزد. قبرستان را می‌گویم. حالم را خراب می‌کند و فکری می‌شوم.
امسال نوروز که بعد از سال‌ها رفتیم سر مزار پدربزرگ، باز هم همان جوری شدم.‌ همه رفته بودیم. مادربزرگ، خاله، دایی‌ها، زن‌دایی‌ها و کلی نوه و نتیجه و داماد و عروس. همگی دور مزارش جمع شدیم. در روستایی کوچک و سرسبز. از آن‌جاهایی که پدربزرگ عاشقش بود. همه ساکت بودند و شاید در دل فاتحه می‌خواندند. من و مادرم قرآن به دست، الرحمن می‌خواندیم در دلمان. بعد از همین کارهای همیشگی مثل شستن قبر و خیرات کردن، گفتند برویم در دشت دوری بزنیم. همه‌جا سبز بود. از آن سبزهای تر و تازه که خودِ خودِ زندگی است. هر طرف چشم می‌گرداندی گل شقایق بود و خورشید توی آسمان آبی دلبری می‌کرد. همه خوش و کیفور بودند. حتی مادربزرگ، حتی مامان. می‌گفتند و می‌خندیدند، سلفی می‌گرفتند و استوری می‌کردند. اما من آشوب بودم. هیچ دل خوشی ندارم ازش. هر وقت می‌روم آنجا، تا مدتی بی‌قرار می‌شوم.
اولین برخوردمان برمی‌گردد به رفتن مادربزرگ. کلاس دوم بودم. پدرم نظامی بود. برای همین رفته بودیم بندرعباس و آنجا زندگی می‌کردیم. از شهرستان زنگ زدند که حال مادربزرگ خوب نیست. مادر پدرم. زن مهربانی بود. خاطراتم با او بیشتر از تعداد انگشتان دو دست نیست. ولی جز مهربانی یادم نمی‌آید. بزرگترین نوه‌اش بودم. همیشه برایم میوه می‌آورد و اصرار می‌کرد بخورم.
خواهرش بر اثر عارضه‌ی قلبی فوت شده بود و با شنیدن خبر فوتش، مادربزرگم هم دچار حمله‌ی قلبی شد و رفت بیمارستان. یادم می‌آید دی‌ماه بود. همه با هم رفتیم شهرستان. خانه‌ی بزرگشان که با آن حیاطش در چشم یک بچه‌ی هشت‌ساله آنقدر بزرگ بود که می‌شد در آن گم شد، سرجایش بود، اما مادربزرگ نبود. غروب یک روز زمستانی، پدر ما را به بیمارستان برد. شهرستان بود. بیمارستانی یک طبقه داشت. از توی حیاط بیمارستان، مادربزرگم را دیدم. از پشت شیشه. پرده‌ی کرم‌رنگ پنجره‌ی کوچکی، کنار زده شده بود. مادربزرگم روی تخت، بیهوش خوابیده بود و چیزی که توی ذهنم مانده، این است که با هر نفس، شکمش بیش از حد معمول بالا و پایین می‌رفت. یادم می‌آید وقتی نگاهش کردم، انگار قلبم را فشار دادند. غروب بود، سرد بود، مادربزرگم خوابیده بود و قربان صدقه‌مان نمی‌رفت. نفس می‌کشید ولی بالا و پایین رفتن شکمش برایم خیلی عجیب بود. آنقدر عجیب که بعد از بیست و هشت سال، هنوز یادم نرفته.
روز بعد، قبل از ظهر، توی حیاط خانه‌شان بودیم. در باز شد. چند تا خانم گریان و برسرکوبان وارد شدند. چند لحظه بعد پدرم گریه می‌کرد، جوراب می‌پوشید و گریه می‌کرد. دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا روز خاک‌سپاری. آن روز ما را به منزل یکی از اقوام دور بردند؛ همه‌ی ما بچه‌ها را. یکی از خانم‌های جوان فامیل پیشمان ماند. خدا رحمتش کند. چندسال بعد خودش سرطان گرفت و از دنیا رفت. آن روز خیلی سعی کرد ما را سرگرم کند. ولی هر لحظه که از بازی فارغ می‌شدیم، یادمان می‌آمد چرا آنجاییم و بعد دلتنگی و ترس و ترس و ترس.
قرار بود چند وقتی آنجا بمانیم. برای همین بزرگترها گفتند همان جا بروم مدرسه. مدرسه بزرگ بود با کلاس‌های شلوغ و پرجمعیت. هیچ کس را نمی‌شناختم. در مدرسه‌ی خودم، با هم‌کلاسی‌هایم همسایه بودیم. تمام روز را با هم می‌گذراندیم. معلم و ناظم و مدیر را خیلی خوب می‌شناختم. آخر همیشه شاگرد اول بودم. اما اینجا همه‌چیز ناآشنا بود؛ مدرسه غریب، بچه‌ها غریب، معلم غریب. من بودم و شرایطی که سخت بود و بعد استرس و ترس و ترس و ترس.
بعدها ما را هم بردند سر خاک. تصویری مبهم در ذهنم مانده. ولی همین تصویر تا سال‌ها مانع از آن می‌شد که به قبرستان بروم. زنانی که جیغ می‌کشیدند، بوی یک نوع خاص از عود، گریه‌ی عزیزان و ایستادن بالای سر کسی که رفت، برای همیشه، آغوشش رفت، محبتش رفت و حمایتش.

خانه مانده بود، همان‌قدر بزرگ. اما صفای خانه نبود. روح خانه نبود. رفته بود یک جای دیگر. البته آن جای دیگر برای من سر مزارش نبود. هیچ وقت او را، صفا و صمیمیتش را، آرامشش را آنجا پیدا نکردم. هیچ وقت دوست نداشتم بروم سر خاک. راستش را بخواهید هنوز هم دوست ندارم. نه سر مزار مادربزرگ، نه پدربزرگ و نه هیچ کس دیگری. دوست دارم عکس‌هایشان را ببینم. خاطراتشان را مرور کنم. از بقیه در موردشان بشنوم. اما هنوز هم دوست ندارم بروم قبرستان.
قبرستان برایم ترسناک است. در اولین تجربه‌ام با قبرستان، سهم ترس خیلی بیشتر از بقیه‌ی احساساتم بوده و این تجربه چنان در من نفوذ کرده که هنوز هم نتوانسته‌ام با آنجا کنار بیایم. سعی می‌کنم به کلمه‌ی «آرامگاه ابدی» فکر کنم و بپذیرم که آدم‌ها در آنجا آرام می‌شوند. اما من آنجا آرامش ندارم. آغوش مادربزرگم آرامش داشت. اما حالا که رفته، مزارش آرامم نمی‌کند.
روابط عاطفی

نیما امینی – خواستگاری

زودتر از بقیه مهمانها رسیدم .روز خواستگاری رعنا دختر نداشته عزیزتر از جانم است. بیست دوسال دوستی عیار پس داده من و خانواده اش سبب شده جای تمام داشته ها و نداشته های مادرو پدرش دراین مناسبت حضور داشته باشم.
رعنا کنارم نشسته و جو خانه مانند کتابخانه ملی است ساکت. مادر مشغول ور رفتن با گل کنارسینی چای است و پدر رعنا
کتابی را جلویش بازکرده یک‌ ساعت است کتاب ورقی نخورده درافکار خود غرق است.
رعنا مرتبا با قلم گوشیش مشغول تایپ است و حرص من هم کاملا درآمده. دستهایم یخ کرده و صورتم ماسکه شده دندانم را روی لبهایم فشار می دهم. یادم می آید چقدر باید درصف تلفن سکه ای می ایستادم و تا به حال و احوال یار می رسیدم صدای تق تق برخورد سکه به شیشه کابین تلفن چنان دستپاچه ام می کرد که مثل سانسورچی صدا و سیما حرفم را میخوردم و از دوستت دارم های زیادی فاکتور می گرفتم.
رعنا سرش را نزدیک گوشم میآورد و می گوید:« خاله هنوز هم مامان بابا ارتباط مارو نمی دانند ما توسط خواهر دوست کامران بهم معرفی شدیم.»
سرم را تکان می دهم که خیالش راحت باشد. من در مدت یکسال دوستی او با کامران نقش ویزا را داشتم.
دستش را دراز می کند و دستم را می گیرد با تعجب می گوید خاله خوبی؟ چقدر دستت سرد است! خوبی؟
آره عزیزم خوبم. حالش را خوب درک می کنم از درون مضطرب است و حال من نباید چندان فکرش را مشغول کند.
صدای زنگ در هیجانی به فضا می بخشد همه دستپاچه می شویم از جایم بلند می شوم.
رعنا از چشمی در نگاه می کند می گوید:« با سبد گل ارکیده سفید و شیرینی آمدند »
روبه مادر رعنا می گویم:« سی سال است همه چیز عوض شده غیر از سبد گل ارکیده سفید این مراسم »
مهمانها وارد می شوند چقدر سخت است وانمود کنی دفعه اول است که او را میبینی. کامران همراه پدر و مادر و خواهرش و خاله جانش آمده. وقتی خاله را معرفی می کند لبخند تصنعی روی لبهایم نقش می بندد و دندانهایم را بهم فشار می دهم آنقدر فشار زیاد است که فکم منقبض می شود رعنا نگاه معنا داری می کند .
قبل از نشستن مرا صدا می کند .خاله خوبی واقعا احساس می کنم یک جوری شدی .
سوالش را نشنیده می گیرم سوال میکنم خاله کامران دختر دارد ؟
رعنا _نه اصلا ازدواج نکرده چطور؟
گفتم نکند برای دخترم رقیب عشقی پیدا شود .
رعنا_کامران آنقدر من را دوست دارد که هیچ کس رقیب من نمی شود. همیشه خود شما شاکی بودید از این که آنقدر به زبان می‌آورد شما الان شک دارید؟
می گویم گاهی وقتها دوستت دارم‌ها بیات می شود و از اعجازش کم می شود بستگی به شرایط دارد.
نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید:« فلسفی حرف می زنی خاله نمی فهمم. »
حق داری کمتر کسی گوش شنوای حرف دل را دارد. لبخند کمرنگی روی لبهایم نقش می بندد. خاله خنده آت همیشگی نیست ته خنده آت بوی مسخرگی می دهد.
می‌گویم:« شاید هم بوی عشق بیات شده»هاج و واج نگاهم می کند .تعلل جایز نیست.
بریم پیش مهمانها عروس خانم.
رعنا با سینی چای می آید و پدرو مادر کامران قربان صدقه اش می روند و از سلیقه معرف تشکر می کنند. چای را برمی دارم جرعه ای بدون معطلی می نوشم سقف دهانم می سوزد. از درون منقلبم سوختن چای اذیتم نمی کند. خاله رعنا را پیش خودش می نشاند و دست نوازشی به موهایش می کشد گوشهایم را تیز می کنم خدارو شکر همه اش تعریف است. نفس راحتی می کشم .
رعنا و کامران با اجازه بزرگترها به اتاق می روند تا صحبت کنند. یکساعت طول می کشد و در تمام این مدت ای کاش های را برای دل خودم می گویم. خاله باید همین باشد.
سروکله رعنا و کامران پیدا می شود و به رعنا می گویم خاله جان آنقدر به شما لطف دارد که حسودیم شده چرا من و مادرت خاله نداریم .
بغضم را فرو میخورم چرا خاله ای که من دیدم جور دیگری بود .
قرار براین شد که مدت یک ماه باهم رفت و آمد کنند و بعد سند رسمی دلدادگی امضا شود .
با صدای بلند هلهله می کنم بغضم گم می شود دست می زنم رعنا را بغل می کنم و اشکهایم جاری می شود .
چشمان رعنا نمناک می شود و زیر گوشم نجوا می کند خاله امروز خوب نیستی !
خوبم فقط دل تنگ هستم .ادامه نمی دهم .زیر گوشش می گویم دراین فرصت یکماه از سر و زلف بیرون بیایید و جدی درباره آینده صحبت کنید .
سرش را به علامت باشه تکان می دهد .نگاهم به صورت پدر رعنا می افتد شوق همراه با نگرانی را درچشمانش حس میکنم .یک لحظه صورت پدرم را بخاطر می آورم که چگونه در یک لحظه حکم مردی را پیدا کرد که با خرج خودش از رقیبش شکست خورد .
خودم را جمع و جور می کنم و مهمانها را بدرقه می کنیم. بعد از رفتنشان روی مبل ولو می شوم رعنا می گوید: « خاله بخیر گذشت داشتم می مردم عاشق نشدی که حالم را بفهمی .»
می گویم :« زمان ما عشق افلاطونی بود وصالی میسر نبود.»

می خندد می‌گوید:« خاله فیلسوف امروز حرفهای بو داری می زنی که من نمیفهمم.»
راستی خاله به کامران گفتم حلقه ام را مثل حلقه شما می خواهم چشم دربیار قیراط دارد. راستی خاله چرا حلقه آت را دست چپ
نمی اندازی ؟ می گویم :« بعید می دانم متوجه شوی دست چپ نزدیک قلب است و قلبم تحمل بار اضافی را ندارد.»

روابط با والدین

سمیرا رستگارپور – خانه‌ استاد معین

هر چه فکر می‌کنم من کی دقیقا برای اولین بار عاشق شدم یادم نمی‌آید. یعنی بارهای زیادی بوده که توی هپروت رفته باشم و مدتی نفهمم چی به چی است. اما این که بگی دقیق‌ترین و مهم‌ترین عشق کدام بود و خودت را به کدام عشق می‌شناسی، نمی‌دانم. اما شاید برای اولین اولینش باید بروم خانه‌ی استاد معین. اولین جیش و پیپی‌هایم به این دنیا را در خانه‌ی امام حسین کردم اما زندگی را از خانه‌ی استاد معین یادم می‌آید و عشق را از راه‌پله‌هایش.
خیابان لعل آخر، نبش بن‌بست اول، پلاک یک ، طبقه سوم. یک خانه‌ی هفتاد و پنج متری داشتیم در آزادی که اولین ملک پدرم محسوب می‌شد.

طبقه‌ی اول خانم رضایی اینا و نوشین و مریم زندگی می‌کردند که خانه‌شان همیشه بوی عجیب ادویه‌های جنوبی می‌داد و هر وقت که مامان باباهای‌مان سر مسائل ساختمان باهم خوب بودند می‌توانستیم من و امیرحسین
باهاشان توی حیاط بازی کنیم.
خاله شهین شد خاله‌ی نداشته‌ی من. با مادرش شفیقه‌خانم-که ما خانم‌موسوی صدایش می‌کردیم - طبقه‌ی چهارم بودند. شهین همسن مامانم بود اما شوهر نکرده بود و تنهایی‌های مامانم را در غیاب تقریبا همیشگی پدرم حسابی پر می‌کرد. قد بلند و خیلی گرد و نرم بود و همیشه با یک بغل خوراکی از سرکار می‌آمد. صندوقدار فروشگاه سپه بود. شب‌ها یک‌راست می‌آمد خانه‌ی ما. وقتی دیگر خیلی دیر می‌شد خانم موسوی از توی راه پله داد می‌زد «شهیین! هاردااااسن؟»
گفتم راه‌پله... عشق برای من از توی راه‌پله‌ی همان خانه پیدا شد.

طبقه‌ی دوم پدرام با پدرش آقای حاتمی، کارمند عالی‌رتبه‌ی وزرات نفت و شانتی‌خانم، زن هندی پدرش زندگی می‌کرد. شانتی قدبلند و لاغر و ذغالی و مهماندار هواپیما بود. از آقای حاتمی یک دختر سیاه‌سوخته هم زاییده
بود که اسمش یادم نمی‌آید. مهم هم نیست.

پدرام اما سفید و فرفری و دندان خرگوشی بود. خوره‌ی نقاشی و کارتون و هم‌سن و سال من و امیرحسین.
توی راه‌پله بین طبقه دوم و سوم با امیرحسین بساط می‌کردند. پاستل‌ها و مداد رنگی‌ها و کاغذهای‌شان را پخش و پلا می‌ریختند وسط و هی لاکپشت‌های نینجا را می‌کشیدند. آنها نقاشی می‌کشیدند و من که تازه سواددار شده بودم آگهی‌های روزنامه‌ام را می‌خواندم.
پدرام خوره‌ی آدم‌فضایی‌ها و سفینه‌ها و چیزهای عجیب و غریب بود . البته به نظر من که دندانه‌ای خرگوشی‌اش یک چیز دیگر بود. او به امیرحسین که استعدادش در نقاشی خوب بود یاد داده بود این‌جور چیزها
را بکشد. حسابی با هم جور شده بودند.

پدرام از همه بیشتر رافائل را می‌کشید. لاکپشت نینجای قرمز. بین نینجاها من عاشق رافائل با چشم‌بند قرمز بودم. خب حتما یه چیزی بود که پدرام هی رافائل را می‌کشید دیگر، وگرنه این همه نینجا. بنفش، نارنجی، زرد.
چرا رافائل؟ چرا قرمز؟ از من خوشش می‌آمد.
همه چیز بیمان خوب بود. قرارهای عصر راه‌پله‌ها و نقاشی کشیدن آن دو تا و روزنامه‌خواندن‌های من. همه چیز خوب بود تا صبحی که آقای حاتمی تصمیم گرفت پشت سر هم ۵۰۰ تا طناب بزند. خب کدام آدم عاقلی همچین کاری می‌کند؟ مردک دیوانه این همه طناب زد و زندگی همه‌ی ما را به هم ریخت. سکته کرد و فلج شد. خانه‌نشین شد و اعصاب و روانش بعد از آن حسابی بهم ریخت. وقتی من و امیرحسین توی خانه می‌دویدیم با عصایش می‌زد به سقف خودشان و کف ما که خفه شوید توله سگ‌ها. چند بار هم خانم موسوی را فحش داد که زنیکه‌ی خرفت چرا در یک هفته ۳ راه پله را شستی.
قرارهای راه‌پله را هم قدغن کرد. فک می‌کرد ما در شان پسر خاص و خفنش نیستیم. از همه بدتر گیردادن‌هایش به شانتی‌خانم بود و با همه‌ی علیل بودنش دست بزن هم پیدا کرده بود. ما گوشمان را می‌چسباندیم به زمین وقتی دعوا می‌کردند. می‌خواستیم ببنیم باید برویم کمک پدرام یا نه. خب من و امیرحسین نگران رفیق‌مان بودیم. من نگران عشق هم بودم که داشت از دست می‌رفت.

یک روز بعدازظهر دیدم پدرام با دفتر فیلی‌اش پشت در خانه‌مان است.
گفت: «امیرحسین هست؟»
گفتم: «نه مامانم بردتش کلاس خط.»
آن موقع مد بود کلاس اولی‌ها را می‌گذاشتند کلاس خط و خدا را شکر که این مورد از سر من گذشته بود. شروع کرد ناخن‌هایش را جویدن. گفتم: «چته؟ چی می‌خوای؟»
«میای نقاشی بکشیم؟»
قلبم داشت از جا کنده می‌شد.گفتم: « میام میام. فقط من خیلی بلد نیستما.»
گفت: «اشکالی نداره. یادت می‌دهم. فقط مداد رنگی داری بیاری؟ من چیزی نداشتم...»
فکر کردم احتمالا آقای حاتمی ترتیب مدادهایش را داده است. دویدم و مدادرنگی‌ها و پاستل‌ها و هر چه امیرحسین داشت را از توی کمدش برداشتم و رفتم توی راه‌پله. نشسته بود روی پله‌ها. تا مدادها را دستش دادم.
گفت: «بیا شروع کنیم.»
داشت آدم‌فضایی می‌کشید. بالاپایین می‌کردم که بهش بگویم یک رافائل می‌توانی برایم بکشی و به جایش هی مدادهای سبز و قرمز را می‌ریختم جلویش. با خودم گفتم خنگ که نیست! می‌فهمد دیگر... یکهو شانتی‌خانم از پایین داد زد: «پدااااارم بدووووووو!»
پدرام نگاهم کرد. گفتم: «کجا؟»
بغض کرد. گفت: «ما داریم می‌رویم.»
«کجا؟»
«نمی‌دونم، مامانم داره ما رو می‌بره.»
ماتم برده بود. بروید؟ به همین سادگی؟ هنوز که نقاشی یاد من ندادی. شانتی‌خانم دوید آمد بالا. چشم‌های سیاهش از همیشه سیاه‌تر بود و بالای ابروی چپش سیاه نبود. کبود بود. دست پدرام را کشید و از روی پله بلندش کرد. همه‌ی مدادها ریخت و چند تا از پاستل‌ها هم ماند زیر پایش.
داشتند فرار می‌کردند از دست آقای حاتمی. به کجا، نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم عشق راه‌پله‌ها دارد از دست می‌رود.
و رفت.