مقدماتی2-1

کارگاه تابستانی آموزش نویسندگی – دوره‌ی مقدماتی (کلاس هشتمی‌ها تا یازدهمی‌ها) (برگزار شد)

  • کارگاه آموزش نویسندگی (دوره‌ی مقدماتی)
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • دوره‌ی تحصیلی: کلاس هشتمی‌ها تا یازدهمی‌ها
  • روزهای دوشنبه ساعت 18:00 تا 19:30
  • زمان: 90 دقیقه
  • تعداد جلسه‌ها: 6
  • شروع دوره: 26 تیرماه 1402
  • هزینه: یک میلیون و 850 هزار تومان

مراحل ثبت‌نام:

  • فرم زیر را کامل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره‌ی ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی، با شماره‌ی ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش.

کارگاه‌های تابستانی آموزش نویسندگی ویژه دانش‌آموزان

نام(ضروری)
تاریخ تولد(ضروری)
حداکثر اندازه فایل: 128 MB.

مقدماتی1-1

کارگاه تابستانی آموزش نویسندگی – دوره‌ی مقدماتی (کلاس چهارمی‌ها تا هفتمی‌ها) (برگزار شد)

  • کارگاه آموزش نویسندگی (دوره‌ی مقدماتی)
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • دوره‌ی تحصیلی: کلاس چهارمی‌ها تا هفتمی‌ها
  • روزهای دوشنبه ساعت 16:00 تا 17:30
  • زمان: 90 دقیقه
  • تعداد جلسه‌ها: 6
  • شروع دوره: 26 تیرماه 1402
  • هزینه: یک میلیون و 850 هزار تومان

مراحل ثبت‌نام:

  • فرم زیر را کامل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره‌ی ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی، با شماره‌ی ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش.

کارگاه‌های تابستانی آموزش نویسندگی ویژه دانش‌آموزان

نام(ضروری)
تاریخ تولد(ضروری)
حداکثر اندازه فایل: 128 MB.

72289-Ba-Mokh-Tooye-Tarikh-1-Cover

کتاب با مخ توی تاریخ


«با مخ توی تاریخ» مجموعه‌ کتابی است برای دبستانی‌ها که بچه‌ها با مخ بپرند توی تاریخ علم!
کمیک‌استریپ ببینند، بخوانند و بخندند و کمی هم به معلوماتشان مثلاً اضافه کنند!
تاریخچه‌ی پدیده‌ها و اشیا را از زمان آدم‌های اولیه مرور کنند تا امروز و آینده را در پایان هر فصل، خودشان حدس بزنند و به سبک کتاب، بنویسند و تصویرگری کنند که برایش جا گذاشته‌ایم.
این مجموعه، به‌روزشده و گسترده‌شده‌ی همان «بعدترترش» است که در دهه‌ی نود میان بچه‌ها مشهور و محبوب شده بود. اکنون جلد اول آن به دنیا آمده است.

می‌توانی این کتاب را با امضای نویسنده‌اش داشته باشی.

درباره‌ی این کتاب:

  • نویسنده: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • تصویرگر: بابک قریب
  • تعداد صفحات: 112
  • رده سنی: بالای 8 سال
  • ژانر: داستان تصویری
  • نشر: پرتقال
  • چاپ اول
  • قیمت کتاب: 124 هزارتومان + 30 هزارتومان هزینه‌ی ارسال


مراحل خرید:

1- وجه مذکور را به شماره کارت 6465-9335-2910-5022 به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.

2- تصویر رسید واریز را به شماره 2508674-0991 واتس‌اپ یا تلگرام کن.

3- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.

4- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا 24 ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی دسترسی شما را میسر کنند.

*چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در واتس‌اپ پیام بده.

فرم سفارش کتاب

نام و نام خانوادگی سفارش‌دهنده(ضروری)
YYYY slash MM slash DD
نام و نام خانوادگی تحویل‌گیرنده(ضروری)

کارگاه-تخصصی.1-2

کارگاه_همایش آنلاین شیوه‌های آموزش نگارش و نوشتن خلاقانه ویژه معلمان (برگزار شد)

اولین دوره‌ی تخصصی تربیت مدرس شیوه‌های آموزش نوشتن به کودکان و نوجوانان

طبق وعده‌های پیشین، هنرجویانی که در دوره‌های مقدماتی، میانی و پیشرفته شرکت کرده‌بودند، صلاحیت شرکت در دوره‌های تخصصی را دارا هستند.

«شیوه‌‌ی آموزش داستان‌نویسی به کودکان و نوجوانان» عنوان اولین دوره‌ی تخصصی است.

هر دوره‌ی تخصصی بر یک قالب نوشتاری متمرکز است. شرکت در آن‌ها بنابه‌علاقه‌ و نیاز هنرجویان محترم، اختیاری و انتخابی است؛ از قبیل شیوه‌های آموزش داستان‌نویسی، گزارش‌نویسی، شعر، خاطره‌نویسی، کمیک‌استریپ، نقدنویسی، جستارنویسی، سفرنامه، زندگی‌نامه و…

دوره‌های تخصصی، آنلاین برگزار خواهد شد و تعداد ساعات هر دوره‌ی تخصصی متفاوت است. عناوین دوره‌های تخصصیِ هر فصل، جداگانه اعلام خواهد شد.

کارگاه‌-همایش‌های شیوه‌های آموزش نگارش و نوشتن خلاقانه به کودکان و نوجوانان ویژه‌ی معلمان، مربیان و تسهیلگرانی است که می‌خواهند به شکل نظام‌مند، مهارت‌های تدریس خود را ارتقا دهند. این کارگاه‌ها از تیرماه 1398 به همت کانون توسعه فرهنگی کودکان با همکاری ایکوم ایران برگزار شده‌است.

مدرس این کارگاه‌ها علی‌اکبر زین‌العابدین، بنیانگذار شبکه‌ی نوشتن خلاقانه است.

صدها معلم-هنرجو با هدف بهبود عملکرد مهارت‌های نوشتاری دانش‌آموزان سراسر کشور در ادوار گوناگون این کارگاه‌ها شرکت کرده‌اند.

  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • ویژه: بزرگسال (معلمان، تسهیلگران فرهنگی کودکان، مروجان کتاب‌خوانی، پدران و مادران، کتاب‌داران و کارشناسان ادبیات کودک و نوجوان)
  • با اعطای گواهی شرکت
  • تاریخ کارگاه‌های آنلاین: یکشنبه‌ها 4 و 11 تیرماه 1402
  • زمان کارگاه‌های آنلاین: از 17:00 تا 19:30
  • تعداد جلسات آنلاین: 2
  • شهریه: 950,000 تومان
  • 10 درصد تخفیف برای معلمان

  • مراحل ثبت نام:

۱- وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.

۲- تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ کن.

۳- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.

۴- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی دسترسی شما را میسر کنند.

*چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی به شماره ۱۲۳۴۶۸۸۷-۰۹۹ در واتس‌اپ پیام بده.

ثبت نام کارگاه معلمان

لطفاً تلفن ثابت را همراه با کد شهر وارد کن.
وضعیت تاهل(ضروری)
از کجا با کارگاه آشنا شده‌اید؟(ضروری)

ایکوم-نهایی-پست-1-1

«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»

شعار جهانی امسال ایکوم:
«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»
.
«شورای بین‌المللی موزه‌ها «ایکوم» به‌عنوان بازوی مشورتی یونسکو در سال 1946 در کشور فرانسه تأسیس شد. این نهاد بین‌المللی با 44هزارو 686 عضو حرفه‌ای در بیش از 138 کشور با 118 کمیته ملی و 32 کمیته بین‌المللی تنها سازمان جهانی در زمینه موزه است. شورای بین‌المللی موزه‌ها (ICOM) روز جهانی موزه‌ها را در سال 1977 ایجاد کرد. از سال 1977، همه‌ساله از همه موزه‌های جهان دعوت می‌شود تا در روز 18 می‌ در مراسم روز جهانی موزه شرکت کرده و نقش سازنده موزه‌های سراسر جهان را با سازماندهی فعالیت‌های لذت‌بخش و رایگان برای جوامع تشریح کنند. از سال 1992 ایکوم هر‌ساله با اعلام شعاری محوری از موزه‌ها می‌خواهد تا متناسب با این شعار فعالیت‌های یک‌ساله خود را هماهنگ کرده و ارتقا دهند.»
(به نقل از روزنامه شرق-۲۸ اردیبهشت۱۴۰۲)

دوم خرداد هر سال اختصاص دارد به موزه‌ها و کودکان. امسال در نشست سالانه‌ی ایکوم ایران، توجه ما بر «نوجوانان» است. طبق تعاریف جدید سن نوجوانی تا حدود ۲۳سالگی تعیین می‌شود.
آنچه ایکوم در شعار خود به اسم «پایداری» نام برده، در برابر تغییرات اقلیمی کره‌ی زمین است. زمینی که اگر اقدام‌های جدی برایش نشود، به زودی منابع اصلی حیاتی خود را از دست خواهدداد و جای خطرناکی خواهد شد.

عنوان کارگاهمان را گذاشته‌ایم: «پایداری، نوجوانان و حال خوب»؛ چون طبق بیانیه ۲۰۱۵ پاریس (مقر ایکوم) دیگر تنها امید برای حفظ بقای آب و خاک جهان، فقط نوجوانان هستند. بزرگسالان جوامع، نتیجه‌ی کارشان همین است که می‌بینیم. نوجوانان ۱۳ تا ۲۴سال، عامل قدرتمند پایداری اقلیمی‌اند.
موزه‌ها قرار است مرکزی باشند برای فعالیت‌های نوجوانان که میراث طبیعی جهانشان را حفظ کنند.

در این نشست و کارگاه، مدیران و کارشناسان موزه‌های فعال که در حوزه‌ی کودک و نوجوان هم تلاش می‌کنند در کنار فعالان نهادهای غیردولتی کودکان و نوجوانان کنار هم می‌آیند تا بعد از شنیدن گزارش‌ها در کارگاهی به تصمیم‌های تازه دست یابیم.

این رویداد چهارساعته را ایکوم ایران با همکاری کانون توسعه فرهنگی کودکان، پایگاه خبری دنج‌آنلاین و مجموعه تاریخی، فرهنگی نیاوران برگزار می‌کند.

درسا رضازاده – لعنت به نسترن

لعنت به نسترن
نویسنده : درسا رضازاده

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‎‌ی روابط با والدین

دبیرستان بودیم که نسترن آمد خانه‌مان تا با هم درس بخوانیم. وقتی می‌رفت گفت: اگر من مامانی مثل مامان تو داشتم هیچ وقت معدلم از ۲۰ کمتر نمی‌شد.
 رفت و حرفش را کاشت به عمق جانم. هر روز که گذشت حرفش بیشتر ریشه دواند به قلبم. تا به میوه نشست. میوه‌اش شد یک عذاب‌وجدان قلمبه و درشت و آبدار!
معدلم بیست نمی‌شد؛ من بی‌عرضه‌ام.
معدلم هجده و هفتاده و پنج شد؛ من قدرنشناسم.

مامان چشم‌های سبز خوشکل دارد و قدِ بلند. همه دوستش دارند بس‌که مهربان است. بچه که بودم همیشه فکر می‌کردم در بزرگی یکهو و طی یک معجزه شبیه مامان می‌شوم. اما نشدم. نه سفید شدم و نه چشم رنگی و نه قد بلند. پس برای تنها چیزی که مانده بود تمام تلاشم را می‌کردم؛ مهربان باشم.
این یکی بد از آب درنیامد. نوه‌ی اول بودم و همه دوستم داشتند. معروف بودم به مهربانی، باهوشی و درس‌خوانی. و آی از دل غافل که کودکیم بدجوری در این قفس‌ها گیر افتاد.
منِ بخت‌برگشته شده بودم اولین نوه از خانواده‌ای که چندان هم، فرهنگی و باهوش نبود اما آرزویش را زیاد داشت. همه، چشم‌های‌شان را با چرخ‌خیاطی، محکمْ سرقائمی دوخته بودند به من که چه گُلی به سر خودم و فامیل می‌زنم.
مامان هیچ وقت نتوانسته بود آن جور که دلش می‌خواست درس بخواند و دانشگاه برود.
آقایش زود مرده بود و عزیز هم تا دیروقت کار می‌کرد. تمام کارهای زندگی مانده بود بر دوش تنها دختر خانه.
عزیز سختگیر بود و نمی‌گذاشت دخترش دست از پا خطا کند و چیزی جز خانه‌داری را تجربه کند؛ البته پسرها تاج سر بودند و خطاهای‌شان تجربه‌های لازم زندگی!

مامان مهربان‌ترین مامان دنیاست. دلش می‌خواست من بهترین باشم. نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. من دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. تنها چیزی که می‌خواست این بود که درس بخوانم. من هم می‌خواندم.

تازه با پارسا بود که من دوباره بچه شدم. لابد مامان هم با من می‌خواست تمام حس خوش بچگی و پیروزی و غرور را تجربه کند.
با پارسا کتاب کودک خواندم و حظ کردم. با پارسا حس کردم منِ کتاب‌نخوان عجب کتاب‌خوان شده‌ام. لابد مامان هم می‌خواست با من درس‌خوان شود. شب تا صبح با من بیدار می‌ماند تا درس بخوانم؛ همان کاری که تمام دوستانم حسرتش را داشتند و من خدا خدا می‌کردم مامان جلوی کسی لو ندهد تا لوس بودنم راز بماند!
با پارسا کشف کردم و با پارسا تازه از یاد گرفتن لذت بردم. من که عمری فقط معدل، بالا آوردم و هیچ یاد نگرفتم.

سر کنکور فشار ده برابر شد. تعریف و تمجیدها از هر طرف مثل غلتک نقاشی من را رنگ می‌کردند.
بابا، درسا معلومه قبول میشه.
درسا بهترین جا قبول میشه.
و مامان که چشم‌های سبزش نگران بود و من که بی‌خودکی و یکهو میان درس‌خواندن‌ها برای اولین بار عاشق شدم. تمام کتابخانه‌ها تبدیل به محل قرار شدند و تمام کتاب‌ها شدند زمزمه‌های یواشکی و شوق و هیجان گرفتن دست گرم و بزرگ غریبه.
بدتر اینکه قبولی در دانشگاهی افتضاح در رشته‌ای افتضاح‌تر نه تنها آبرویم را نریخت که فهمیدم همه‌ی اطرافیانم دنیا را حول من می‌بینند. باز هم به‌به و چه‌چه آمد که آفرین به درسا. حتما بهترین میشی!
مامان که ماجرای عاشقی را فهمید قهر کرد؛ مثل تمام روزهایی که درس نمی‌خواندم و مامان قهر می‌کرد.
اما این بار از آن تو بمیرم‌ها نبود. کار دل بود؛ مشق نبود. من به خاطر مامان ولش نکردم. دروغ گفتم.
حالا می‌فهمم که چه بد بچگی کردم. نه درست و حسابی بازی کردم و نه از یاد گرفتن لذت بردم.

چه قدر سعی می‌کنم پارسا جور دیگری بزرگ شود؛ همان طور که مامان سعی کرد.
دلم می‌خواهد از سرکشی‌هایم بگویم. از غد بودن و خیره‌سری‌ام. ولی تمام کودکیم به خوب بودن گذشت.
مامان می‌گوید تو خودت خوب بودی. خودت دوست داشتی زیاد بنویسی، زیاد بخوانی، مهربان و آرام باشی و …
و من فکر می‌کنم عجب خود بی‌خودی!

و چه می‌دانم پارسا چه فکر می‌کند؟

مجتبی کریمیان – از شمردن حسرت‌هایم پشیمان می‌شوم؟

ز شمردن حسرت‌هایم پشیمان می‌شوم؟
نویسنده: مجتبی کریمیان
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‎‌ی حسرت

ساختمان دادگاه انقلاب ابتدای خیابانی به نام معلم قرار دارد. انگار می‌خواهند رسالتشان که تعلیم و تادیب است را به ما یادآوری کنند…
ساختمانی عظیم‌الجثه که هنوز حال و هوای دهه شصت دارد و با سالنی نسبتا عریض. پر از باجه هایی که تو را به دالان‌های غریب طبقات بالا وصل می کنند. همانجا که در اتاقی تودرتو، با شماره ۲۸ ، قاضی مقیسهی کبیر (!) منتظر است تا از تو و هم قطارانت با کلمات آبدار و کشدار پذیرایی کند…
نمی‌دانم چرا، انگار آدمی همواره باید یک کاری با خودش بکند. آدم‌ها نمی‌توانند کاری نکنند یا باید پیشرفت کنند یا پسرفت – که خودش هم نوعی پیشرفت در مسیری معکوس محسوب می‌شود – میانه‌ای وجود ندارد انگار! بعد از مدتی که دوستی را می‌بینی اوضاعش یا بدتر شده یا بهتر. معمولا کمتر پیش می‌آید کسی را ببینی که تغییر محسوسی در زندگی‌اش نداشته. اصلا انگار آدم‌ها این را ننگ می‌دانند. تغییر بیرونی و قابل ارائه نداشته باشی انگار مرده‌ای!
من خودم یکی از آن‌هایم که آنقدرها نه رشدی داشته و نه تغییری، انگار مومیایی شده باشم! اصلا گاهی فکر می‌کنم شاید آنقدر از ابراز خود امتناع می‌کنم که تغییر واضحی آشکار نمی‌شود. البته رشد و پیشرفت که داشته‌ام اما آنقدرها ملموس نبوده‌ست. در حد اینکه یاد بگیرم چطور دل آدم‌ها رابه‌دست بیاورم، چطور مغالطات دیگران را بفهمم و البته چطور با منطق حرفم را مغلطه کنم! و چگونه محکم‌تر «نه» بگویم که البته باز هم خیلی وقت‌ها درست کار نمی‌کند!

مطمئنم دوستی که سال‌ها پیش مرا بی‌منطق می‌خواند، حالا که مرا ببیند نظری کاملا متفاوت خواهد داشت. هرچند من آنقدرها هم عوض نشده‌ام، حتی از نظر چهره ظاهری! حاصل کار کردن روی خودم، افزایش مهارت پذیرش بود و ماستمالی کردن آنچه که از سر گذشته است… چطور دل آدم‌ها را به‌دست بیآورم، چطور مغالطات دیگران را بفهمم و البته چطور با منطق حرفم را مغلطه کنم! و چگونه محکمتر «نه» بگویم که البته باز هم خیلی وقت‌ها درست کار نمی‌کند! با این وجود پذیرش آن اتفاق که پایم را به دادگاه انقلاب بازکرد و مرا روبر وی قاضی مقیسه‌ی کبیر (!) نشاند هنوز راحت نیست. سر هیچ و پوچ! قرار گرفتن در چنین فضایی و روبرو شدن با چنان هیولایی تجربه‌ای جالب است. اما وقتی به صدور حکم مسخره‌ی «ترویج فساد و فحشا» فکر میکنم، یک جایی در تنم که دقیقاً نمی‌دانم کجاست، تیر می‌کشد.

در پاییز برفی ۹۸ که خیلی از مردم شهرم معترض بودند و به خاطر بیان اعتراض گرفتار دست جبار؛ من و هم‌قطارهایم به خاطر چند سانتی متر پارچه، با قوه قضاییه درگیر شده بودیم…

 حسرت یا پشیمانی از موقعیتی که رفته و تو نمی‌توانستی انتخاب دیگری داشته باشی، سودی ندارد. همانطور که گفتم قدرت پذیرشم در این مواقع خوب کار می‌کند. اما وقتی بعد از سال‌ها به موضوع فکر می‌کنی و پیامدهایش را می‌بینی چه؟ وقتی می‌بینی با همان سطح دانش و در همان موقعیت، گزینه‌هایی داشته‌ای که انتخابش محتمل‌تر بود و می‌توانست مسیر اکنونت را تغییر دهد، اما تو از آنها گذشتی…

دادگاه انقلاب راهروهایی دارد که منتظر کشف شدنند، نورگیرها و پنجره‌هایی بزرگ که با فنس‌های فلزی پوشیده شده‌اند. فضایی متراکم از وکلا و متهمین. از خبره‌هایی که منتظر حکمی ابدی‌اند تا دختری که به خاطر «عدم رعایت عفت عمومی» در ابتدای جوانی پایش به این تونل وحشت باز شده. و ما که به خاطر بخشی از اندام شهوت برانگیز دختری آنجا نشسته‌ایم. شش ماه پس از بازداشت و آزادی به قید وثیقه! احتمالا شلوار ده سانت بلندتر و شال کمی پهن‌تر که بتواند آن موهای مجعد را بپوشاند، فرصت ماجراجویی را از ما می‌گرفت. می‌گفتند گویا ضابط قضایی اسیر آن تتوی روی ساق پای دختر شده! آنقدر گرفتارش شده که در لحظه، دستور حذف برنامه را از روی پلتفرم آپارات داده!

صبح که پیام «این محتوا به دستور ضابط قضایی حذف گردید» را در پنل کاربری سایت دیدم فکرش را هم نمی‌کردم که قضیه اینقدر کشدار شود…
سال ۹۶ که با پیگیری و دوندگی بالاخره سر از استودیوی پلتفرم آپارات درآوردیم و موفق شدیم با عنوان برنامه‌ساز اختصاصی سایت آپارات شروع به تولید کنیم، هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که این بچه‌های آفتاب مهتاب ندیده، سر از بازداشگاه دادسرای رسانه دربیاورند! سی آذر نود و هشت ، پنج ساعت بازداشت تارسیدن وثیقه و فکر اینکه بلندترین شب سال را در کدام سلول سپری خواهیم کرد…
داستان از آنجا شروع شد که «و» -همکار و پسر عموی خوش خیال من- دختر موزیسین جذابی را به برنامه دعوت کرده بود که از نظر دوستان ناظر و ضابط، شئونات اسلامی را رعایت نکرده بود!
روز ضبط برنامه، خانم «پ» -همان هنرمند جوان- قرار را به علت بیماری کنسل کرد. و من که از لای مشغله‌ها لایی کشیده بودم و تَرکِ موتور، خودم را به استودیو رسانده بودم، کلا این مصاحبه را کنسل شده دانستم. از حضور مجدد خانم «پ» ناامید شدم. همین شد که برنامه‌ام را برای قرار بعدی ضبط خالی نکردم. به استودیو نرفتم. که شاید اگر رفته بودم الان واژه‌های دیگری در این سطور جای میگرفتند. خامی. یا ساده‌دلی که شیوه‌ی جانبازان نیستند، انگار سهم زیادی در زیستن من داشته‌اند! و من در تمام عمر سعی بسیار کرده‌ام که رویشان را ملحفه‌ای سفید بکشم. چه بسیار موقعیتها که در نقش «شرم» فرو رفته‌ام تا آن روی ساده و معصوم و آسیب‌پذیرم را پنهان کنم. فارغ از اینکه این‌ها هم بخشی از وجود من هستند و به جای کشتن، باید هدایتشان کنم…

ساده‌دلی یا شاید هم خوشدلی سبب شد واضحات را از یاد ببرم و دل به وضعیتی بسپارم که بسیار بعید است!
باید اعتراف کنم که از اول مخالف حضور خانم «پ» و اصلا مخالف روند برنامه بودم، اما امان از آن حسی که آرام در گوشت زمزمه می‌کند: چیزی نیست، این هم می‌گذرد! و وای از آن روز که آدم تصمیم می‌گیرد کار کند، کار کند و کار کند! فقط یک کاری انجام دهد مبادا خالی بماند! مبادا چیزی از او به‌ جای نماند و دیگران تغییرات و رشد و بارور شدنش را نبینند. فارغ از اینکه حاصلْ چیست…
دالان‌های پر از اتاق و اتاق‌های تودرتوی دادگاه انقلاب که همه را یاد منفوران، مغضوبان و گاه مظلومان می‌اندازند فقط دوبار ما را ملاقات کردند و یکبار از آن دوبار، قاضی مقیسه از دیدار ما مستفیض شد و از شوق دیدار، از ما با رکیک‌ترین الفاظی که در دهان داشت پذیرایی کرد. من و نُه متهم دیگر پرونده به شکلی مسخره، معجزه‌آسا یا اتفاقی از حکم 10 سال حبث تعذیری تبرعه شدیم اما حسرت حرف‌هایی که در شعبه 28 دادگاه انقلاب نگفتم و آن روزی که سر ضبط حاضر نشدم هنوز با من است… مثل همه فرصت‌هایی که فکر می‌کردم تکرار خواهند شد و از دست رفتند…
شاید اصلا قرار نبود به دست بیایند. شاید برای انتخابی دیگر از ابتدا باید
جهانی دیگر خلق می‌شد تا من و من‌ها در آن تصمیماتی دیگر بگیرند…
شاید اینطور از حسرتناکی زیستن فرار کنیم و بار هستی را به دوش هستی
بیاندازیم…!

راوی_روان_پست پست سایت نهایی

کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ‌ روان (برگزار شد)

  • کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ روان + روان‌شناسی خود (برگزار شد)
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 18+ سال
  • روزهای چهارشنبه ساعت 17:00 تا 20:00
  • زمان هر جلسه: 180 دقیقه
  • تعداد جلسات: 5
  • شهریه:3,000,000 تومان
  • محل برگزاری: موسسه فرهنگی هنری کاژه، خیابان مطهری، خیابان قائم مقام فراهانی، کوچه 22 – پلاک 17
  • شروع دوره: 17 خرداد 1402
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش



کارگاه راوی روان – دوره روابط با والدین

کارگاه‌های راوی روان، مشق و تمرین نویسندگی‌اند برای هر کسی در هر سطحی از نوشتن. در این کارگاه‌ها بُرش‌هایی از زندگی خود را روایت می‌کنیم در قالب جستار روایی. تمرین نویسندگی نه برای نویسنده‌شدن بلکه برای تجربه‌‌ای متفاوت در زندگی. برای کسی که همیشه خواسته بنویسد ولی نمی‌دانسته چگونه.

«جُستار روایی» به متن‌هایی می‌گوییم که نویسنده یا راوی، متنی آزادانه را بر اساس زندگی واقعی خود شکل می‌دهد به شکلی که خواننده احساس می‌کند یک داستان خوانده است. در جستارها نویسنده همزمان با روایتش از زندگی، دیدگاه‌ها و دریافت‌های درونی خود را نیز مستقیم ابراز کند.

روابط با والدین در راوی روان

هیچ‌یک از ما نیستیم که بیشتر روزها به تاثیرات پدران و مادرانمان بر شخصیتی که از ما شکل گرفته و امروز با آن زندگی می‌کنیم، فکر نکنیم و عجیب است با تمام توانی که در بزرگسالی در خودمان سراغ داریم و در هر سنی که هستیم این فکرها رهایمان نمی‌کنند و باعث حضور احساس‌های درهم‌آمیخته از عشق، خشم، غم، دلتنگی، حسرت، اعتراض، درماندگی، امیدواری یا ناامیدی در ما می‌شوند.
بسیاری از این افکار همچون گره‌های سفت در مسیر زندگی ما بازنشده باقی مانده‌اند.

نویسندگی همراه با روان‌شناسی خود
در دوره «روابط با والدین» همچنان که نویسندگی را تجربه می‌کنیم نوعی «نوشتن‌درمانی» هم اتفاق می‌افتد؛ نوعی از گروه‌درمانی. 70% از زمان کارگاه به نویسندگی می‌پردازیم و 30% به روان‌شناسی خود مبتنی بر نوشته‌های هنرجویان و اظهارتشان.   

در کارگاه راوی روان چه می‌گذرد؟

  • خواندن متون منتخب از نویسندگان مطرح جهان و ایران و تحلیل و بررسی فنون نویسندگی (جستارهای روایی) و تحلیل روان‌شناختی آنها
  • تمرین‌های کوتاه نویسندگی هنرجویان در کارگاه
  • درس‌گفتارهای مبتنی بر فنون روایت‌نویسی از زندگی خود
  • درس‌گفتارهای روان‌شناختی با محوریت موضوع هر دوره
  • بررسی پروژه‌های هنرجویان* از منظر فنون نویسندگی و تحلیل روان‌شناختی
  • همراهی و تعامل تخصصی مستمر دستیاران مدرس کارگاه با هنرجویان در گروه های تلگرامی در طول هفته

*پروژه: هر هنرجو مختار است در هر دوره یک متن روایی را در سه مرحله همراه با مدرس و دستیارانش، پیش ببرد. ایده‌ی مرکزی متن‌ها بر مبنای موضوع هر دوره از کارگاه‌هاست.در مرحله‌ی سوم متن‌ها نهایی می‌شوند و در وبلاگ راوی روان منتشر خواهند شد.

هدوس – نامه ای برای پدرم که او را خیلی کم داشتم

نامه ای برای پدرم که او را خیلی کم داشتم
نویسنده: هدوس
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‎‌ی حسرت

چند وقت پیش یک نامه برایت نوشتم، نه از آن نامه های پدر دختری که برایت می نویسم و قربان صدقه ات می روم. شبیه آن نامه ها که جودی برای بابا لنگ دراز می نوشت و شکایت می کرد که چرا تو را نمی بینم و بابا هیچ وقت جوابش را نمیداد.
راستش همیشه به وقت عصبانیت در نامه هایم یقه مامان، امین یا خودم را می گرفتم. اما هیچ وقت با تو دست به یقه نشده بودم، که این بار وسط جنجال های ذهنم انگار که یهو چشمم به تو افتاده باشد برای اولین بار یقه ات را گرفتم، بد هم گرفتم.
تمام این 38 سال از جلوی چشمانم رد شد…
از دو سالگی ام نوشتم، از همان روزی که مامان چون فکر میکرد قرار است بروی جبهه و برنگردی، موقع خداحافظی، صدایمان را با ضبط صوت مشکی و نقره ای توشیبا ضبط کرده بود.. تو داشتی میرفتی و موقع رفتن، گوشه ساک سفرت به سرم خورد و صدای بستن در، در گریه های من محو شد..
از 7-8 سالگی ام نوشتم، از همان وقتهایی که شب به خانه می آمدی و من با ذوق کودکانه ام نقاشی ام را به تو نشان می‌دادم و همانطور که به تلویزیون زل زده بودی به من میگفتی “قشنگه بابا جان” و بعد از آن من دیگر نقاشی هایم را به تو نشان ندادم، بجایش می آمدم در کارگاه کوچک تو و نقاشی هایی که دورش را با دقت قیچی کرده بودم می چسباندم روی تکه های فیبری که روی زمین کنار پایت ریخته بود.. بعد با حوصله می نشستم و در حالیکه با نوک انگشت پایم با خاک اره ها بازی می کردم آنقدر نگاهت میکردم تا مرا ببینی و بگویی “چی می خوای عزیزِ بابا؟”
و با ذوق بگویم “میشه بهم یاد بدی با اره دور این نقاشی رو ببرم؟”
وبعد تو ذوق کنی از اینکه دخترت نجاری میکند
و من ذوق کنم از اینکه روی پاهای تو نشسته ام و با عشق به من اره کردن را یاد میدهی
و کار که تمام میشود، تو نتیجه اره کردن مرا ببینی و ذوق کنی و من در دلم خوشحال باشم که نقاشی ام را بالاخره دیده ای.
از 11-12 سالگی ام، که هوای غریب کش تهران تو را خفه می کرد، انگار مردم اینجا تو را نمی فهمیدند. و تو رفتی به مهاباد، پیش ننه که همه ما عاشقش بودیم، معلوم است وقتی آدم پیش مادرش باشد همه سختی های زندگی آسان می شود. تو هر روز بعد از مغازه می رفتی خانه ی ننه و می گفتی “ننه گیان یه چایی برایم می ریزی؟”
از این نوشتم که تمام آن سالها که نبودی شبها من، عروسکی را که برایم خریده بودی بغل میکردم، همان عروسکی که وقتی سارا را باردار بودم، گذاشتم داخل چمدان تا نکند تنها یادگاری ای که شخصا برایم خریده بودی را را از من بگیرد
از 20 سالگی ام، که تو نبودن خودت را به مامان هم تعمیم دادی و با اینکه میدانستی مهاباد را دوست ندارد او را به ظاهر راضی کردی،
گفتی برایت خانه ای می سازم که آنقدر دوستش داشته باشی که آن خانه حال تو را خوب کند. و تو غرق در لذت می شدی وقتی پچ پچه های مردم در مورد خانه رویایی که ساخته بودی، کل شهر را پر میکرد. و برخلاف تو، مامان دوست نداشت مردم در زندگی اش سرک بکشند. اما مامان با روحیه ای که از او سراغ دارم اجازه نمیداد هیچ موقعیتی او را شکست دهد، در هر حالی که باشد قشنگی های کوچک زندگی را آنقدر بزرگ می بیند که می تواند غم های بزرگ را به راحتی تحقیر کند.
در ماه ها و سال های اول که مامان آمده بود پیش تو همه چیز به ظاهر برای همه ما قشنگ بود، اینکه ما یک خانه ی رویایی داشتیم و تو دوست داشتی آن خانه همیشه پر باشد از مهمان… وقتی 23 ساله بودم مهمانیِ نامزدی در عمارتت برایم گرفتی … دو سال بعد که با مامان از مکه برگشتید و کل شهر در خانه حاج آقا و حاج خانم جمع شدند، تو از این همه عزت و احترام و اینکه دوست و فامیل همه جمع بودند غرق در لذت شدی. دروغ چرا؟ ما هم در آن جمعهایِ شادی حالمان خوب بود، اما با این تفاوت که ما آینده را منطقی تر از تو میدیدیم. آینده ای که در آن ننه گیان رفته است و با رفتنش بند تسبیح خاندان پاره شده و دیگر خواهرها و برادرها دل و دماغ دیدن همدیگر را ندارند.
بعد از رفتن ننه همه ما شکستیم،آخر او در خاندان ما سفیر صلح بود، رییس سازمان ملل بود، سنگ را در کنار شیشه نگه می داشت و هیچ کس نمی شکست. او رفت و زندگی تلخی هایش را هرروز بیشتر به تو و ما نشان داد. و تو هر روز تنها و تنهاتر شدی، و هر روز مردم را بیشتر و بیشتر شناختی. اما بزرگترین درد من این بود که بعد از این همه سال مامان را هنوز نشناخته ای. مامانی که تمام روزهای نبودنت در تهرانی که خودت از آن فرار کرده بودی دو جوان معقول بارآورده بود که مردم همیشه به به و چه چه میکردنشان. انگار که بخاطر توانایی های مامان همیشه خیالت از ما راحت باشد، در تمام این سالها حواست بیشتر به مردم بود تا به ما.

اما امسال حسی را تجربه کردم که بسیار برایم غریب بود. تو بخاطر حرف یکی از همان مردمانی که دوستشان داشتی، مامان را خیلی بی رحمانه خورد کردی.. و بعد از آن زندگی ما سیاه شد، آنقدر در این 8-9 ماه بالا و پایین شدیم که حس می کنم به اندازه ده سال پیر شده ام.. آنقدر پیر شده ام که برایتان ریش سفیدی کردم. من و امین تمام تلاشمان را کردیم تا شما دو نفر را کنار هم نگه داریم. ما این چینیِ بندزده را لای پنبه نگه داشته ایم.. همه تکه های خورد شده را از روی زمین جمع کردیم و با خون دل به هم چسباندیم و هر چهار نفرمان ظاهرا مواظب هستیم تا مبادا ترک بردارد چینیِ نازکِ تنهایی دلمان.
بابا جان
میدانی در این دو هفته به من چه گذشت؟
بعد از آن نامه کذایی و آن طوفان و سیلابی که در دل و چشمم شد، انگار کائنات باز هم با من شوخی اش گرفته باشد شروع کرد به نشان دادن نشانه ها…
یک شب سارا قبل از خواب شروع کرد به قیل و قال که “من شما را دیگر دوست ندارم و…” و از این دست بهانه گیری های کودکانه که با بغل و بوس و اطمینان دادن از دوست داشتنی بودنش، برطرف شد… اعتراف می کنم حس خیلی بدی را تجربه کردم وقتی اینقدر جدی با دلایل و شواهد به روی من آورد که توجه کافی به او ندارم و مثل یک سیلی محکم که مرا به خودم بیاورد، یک شبه درجه ی انصافم نسبت به جایگاه دختری و مادری تغییر کرد
و حالا تماس های مکرر مامان شروع شده بود که مدام حالم را می پرسید که: “بهتر شدی؟ قرص ها برایت اثر کرده؟ و میگفت میدانی آن دوماه که آمدم تهران به اصرار بابا بود؟ بابا بعد از اینکه دید حال تو آنقدر به هم ریخته است مدام پیگیر حالت است و از فکر تو بیرون نمی آید”
بعد همین چند روز پیش که یهو قلبت درد گرفت، قندت افت کرد، حالت بد شد… و دکتر گفت باید زود به تهران بیایی برای آنژیو یا عمل…
آمدی و من یک هفته دیگر وقت داشتم تا به خودمان فکر کنم. تا آن روز که دختر 6ساله ام را که نگران و مشتاقِ دیدنت بود برای عیادت به بیمارستان آوردم و با هزار ترفند به سی سی یو رساندم. با دیدن تو شوکه شد، برای اولین تجربه عیادت، گزینه خوبی را انتخاب نکرده بودم، ولی به اصرار خودش بود که به دیدنت آمد. تمام مدت که پیش تو بودیم برخلاف همیشه که شیرین زبانی می کند در سکوت مطلق به تو و دم و دستگاه هایی که به بدنت وصل بود نگاه میکرد. میدانستم از بیمارستان که بیرون برویم سیل سوالهایش جاری میشود. ولی همه سوالها را حل نشده در ذهنش نگه داشت تا همین چند روز پیش که مرخص شده بودی و به خانه ما آمدی.. زنگ در را که زدید از ذوق مدام بالا و پایین می پرید، با هیجان طبقات آسانسور را می شمرد تا به 4 رسید و درب آسانسور باز شد و پابرهنه دوید در راهرو و بااحتیاط بغلت کرد.. انگار که تازه کشف کرده باشد که آدمها ممکن است همیشگی نباشند، چشم از تو برنمیداشت. برخلاف همیشه که گزینه آخرش بودی برای بازی و هم صحبتی، اینبار مدام به تو چسبیده بود. یک شب عجیب و خاطره انگیز با هم داشتید.. تو هم برایش چند کاردستی درست کردی و حسابی با هم عشق کردید… تا وقتی که سارا فهمید قرار نیست شب پیش ما بمانید و قصد دارید فردا صبح زود به مهاباد برگردید، گریه میکرد و مدام همه چیز را گردن بیمارستان می انداخت که چرا تو را یک هفته نگه داشته اند، در این یک هفته میشد با او وقت بگذرانی..
برای بدرقه در چارچوب در ایستاده بودیم، سارا راضی به خداحافظی نمیشد، فکر می کرد اگر گریه کند تو منصرف میشوی، اما طفلکی خبر نداشت تو اگر مجبور نباشی هیچ وقت در تهران نمی مانی.. تو و مامان در حالیکه در آسانسور بودید، بدون خداحافظی با سارا دکمه آسانسور را زدید و صدای گریه های دخترک من در اتاقک آسانسور کم کم به گوش شما محو شد…
بگذار با هم صادق باشیم، می خواهم تو را نبخشم، نه بخاطر تمام روزهایی که پیش من نبودی، بخاطر دل دخترم که شکستی نمی بخشمت، بخاطر گریه ها و سوالهایی که برایش هیچ منطق و پاسخی نداشتم.. چون بخشیدن حق کسی است که تمام وجودش را گذاشته، نه تو که خودت را برای ما جیره بندی کردی!

پرگل شکری – وای باز هم نان و پنیر!

وای باز هم نان و پنیر!
نویسنده: پرگل شکری
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‎‌ی روابط با والدین

گمان کنم شش ساله بودم که برای اولین بار با ترس از دست دادن مواجه شدم. پدر و مادرم فقط ۳۶ سالشان بود و داشتند باهم از مرگی که احتمال‌ می‌دادند فاصله چندانی با آنها ندارد، صحبت‌ می‌کردند. خیلی ترسیدم. بعد از چند روز از مادرم پرسیدم: «مامان یعنی تو هم‌ می‌میری؟ بابا هم‌ می‌میره؟» و زدم زیر گریه که نمی‌خواهم مامان و بابا بمیرند. اصلا نمی‌دانم چرا باید جلوی یک بچه شش ساله از مرگ حرف زد و اصلا چرا باید در ۳۶ سالگی اینقدر ناامید بود.

خانه ما یک محوریت داشت و آن بابا بود. مهم‌ترین مسأله در خانه ما غذا بود و آن هم غذای بابا که یک وقت نکند دیر شود یا اینکه نکند غذا را دوست نداشته باشد. فرقی نمی‌کرد چه ساعتی از روز میل به غذا داشته باشد، باید هر لحظه‌‌ای که اراده‌ می‌کرد، آماده بود.  این مسأله آنقدر مهم و حیاتی بود که حتی قهر و آشتی‌هایش را با خوردن یا نخوردن غذا نشان‌ می‌داد.

اخم‌های بابا همیشه در هم بود. نه که بگویم خیلی بداخلاق بود یا با ما بدرفتاری‌ می‌کرد. اما اکثر اوقات در فکر بود و مشغول حساب کتاب‌های ذهنی. مامان همیشه از او‌ می‌پرسید که چی شده؛ اما پاسخی دریافت نمی‌کرد. خیلی ‌از اوقات تشخیص اینکه ناراحتی بابا از کار است، از ما، از مامان یا از دلخواه نبودن غذا، واقعا دشوار‌ می‌شد. معمولا وقتی خوردن نان و پنیر را کنار‌ می‌گذاشت و از خر شیطان پایین‌ می‌آمد و غذای مامان را‌ می‌خورد،‌ می‌فهمیدیم که اوضاع بهتر شده.

بابا دوست نداشت ما برقصیم، لاک بزنیم یا آواز بخوانیم. مامان هم در طی سالیان زندگیشان کم‌کم سازگار شده بود و گاهی خودش هم بدتر از بابا به ارشاد ما‌ می‌پرداخت. من رقصیدن را دوست داشتم و خیلی از وقت‌ها در تنهایی خودم‌ می‌رقصیدم. یادم‌ می‌آید اگر آهنگ قر داری‌ می‌شنیدم به زور جلوی خودم را‌ می‌گرفتم که نکند دست از پا خطا کنم و جایی از بدنم ناخودآگاه بلرزد. بعد‌ می‌رفتم جایی که کسی نباشد و دلی از عزا در‌ می‌آوردم.

بیشترین ارشاد ما وقتی بود که خانه یکی از اعضای خانواده بابا می‌رفتیم. جملاتی از قبیل لاک نزن، دامن نپوش و اینها را به خوردمان‌ می‌دادند و تعدادی طعنه و کنایه نصیب مامان‌ می‌شد. چون از نظر آنها مامان خیلی بی‌حجاب بود. برای همین همیشه مامان قبل از رفتن به خانه فامیل‌های بابا، مراسم تذکرات لازم را برگزار‌ می‌کرد و لباس‌های هر سه ما را چک‌ می‌کرد. برعکس وقتی که وارد جمع خانواده مادری می‌شدیم، همه فکر‌ می‌کردند ما خیلی مذهبی هستیم. حتی مادرم هم عوض‌ می‌شد و به ما‌ می‌گفت که بلند شویم و برقصیم. ما هم که دچار تناقضات شدیدی‌ می‌شدیم با حرکات نه چندان موزون، البته با خجالت و دور از چشم بابا سعی‌ می‌کردیم همرنگ جماعت شویم.

ما انتخابی برای رفتن یا نرفتن به خانه فامیل و مسافرت نداشتیم و اگر خدایی نکرده کسی ابراز تمایل نمی‌کرد، برنامه کلا کنسل‌ می‌شد و البته اگر آن فامیل کسی از خانواده بابا بود، ممکن بود کار تا چند روز به نان و پنیر هم بکشد. این بود که اکثر پنجشنبه و جمعه‌های ما در خانه مادر بابا _که زبانش را بلد نبودیم_ یا عمه‌ می‌گذشت. خانواده بابا از هر لحاظ به ما اولویت داشتند. من روی دیگر بابا که خندان بود، باحوصله بود و هر چیزی را که جلویش‌ می‌گذاشتند‌ می‌خورد، در خانه عمه و عمو و … میدیدم و واقعا برایم جالب بود.

جنس مذکر برای ما سه خواهر معنای چندانی نداشت. چون هر گونه شوخی و خنده با اعضای مذکر فامیل، از چشم بزرگترها تیک‌وتاک به حساب‌ می‌آمد. بابا هم که معمولا روی خوش نشان نمی‌داد و نمی‌شد حرف زیادی با او زد. رفت‌و‌آمد با دوستان مدرسه، اگر از حد‌ می‌گذشت و کمی از ساعت تعیین شده عبور می‌کرد، به عنوان سرپیچی تلقی میشد.

کمبود محبت جنس مذکر از دوران نوجوانی در‌ من قابل مشاهده بود. البته انقدری گوش به فرمان بودم که تا آخر دبیرستان دست از پا خطا نکنم. ولی کسی فکر و خیال و رویاهام را که نمی‌توانست کنترل کند. البته اینقدر خانه بودم و حوصله بحث نداشتم که به این وضعیت عادت کرده بودم و حتی خیلی تمایلی هم به گشت‌وگذار با دوستانم نداشتم. این شد که من معاشرت را کم‌کم کنار گذاشتم و دوستانم را به مرور از دست دادم.

اما ماجرا از وقتی جالب شد که وارد دانشگاه شدم و تازه با دنیایی که در آن مرد هم وجود دارد مواجه شدم. طبیعی است که با دیدن اولین مورد قابل قبول، عاشق شوم و شدم.

پای حرف با مامان و بابا که‌ می‌افتد هر سه ما خیلی ساده‌لوح، بی‌عرضه و بی‌سیاست هستیم(چقدر از این کلمه سیاست بدم می‌آيد!).  دلبری کردن و زبان‌بازی را اصلا بلد نیستیم و نتوانستیم انتخاب‌های عاقلانه داشته باشیم. البته خدا نکند که یکی از ما حرفی از تقصیر داشتن آنها بزند. آن موقع است که با هزار تا مثال نقض از فامیل و آشناها مواجه‌ می‌شویم.

این در آمیختگی عشق و دلخوری واقعا در نوع خودش جالب است و جای دیگری نمی‌توان آن را پیدا کرد. کار به جایی رسیده که با اردنگی هم بخواهند بیندارندمان بیرون و چند روزی از ما خلاص شوند، نمی‌توانیم دوری آنها را تحمل کنیم. حالا هر سه ما، برای خوشحال کردن همسرانمان و البته بابا، از غذا استفاده می‌کنیم و وای به روزی که غذایمان را دوست نداشته باشند.