وای باز هم نان و پنیر!
نویسنده: پرگل شکری
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
گمان کنم شش ساله بودم که برای اولین بار با ترس از دست دادن مواجه شدم. پدر و مادرم فقط ۳۶ سالشان بود و داشتند باهم از مرگی که احتمال میدادند فاصله چندانی با آنها ندارد، صحبت میکردند. خیلی ترسیدم. بعد از چند روز از مادرم پرسیدم: «مامان یعنی تو هم میمیری؟ بابا هم میمیره؟» و زدم زیر گریه که نمیخواهم مامان و بابا بمیرند. اصلا نمیدانم چرا باید جلوی یک بچه شش ساله از مرگ حرف زد و اصلا چرا باید در ۳۶ سالگی اینقدر ناامید بود.
خانه ما یک محوریت داشت و آن بابا بود. مهمترین مسأله در خانه ما غذا بود و آن هم غذای بابا که یک وقت نکند دیر شود یا اینکه نکند غذا را دوست نداشته باشد. فرقی نمیکرد چه ساعتی از روز میل به غذا داشته باشد، باید هر لحظهای که اراده میکرد، آماده بود. این مسأله آنقدر مهم و حیاتی بود که حتی قهر و آشتیهایش را با خوردن یا نخوردن غذا نشان میداد.
اخمهای بابا همیشه در هم بود. نه که بگویم خیلی بداخلاق بود یا با ما بدرفتاری میکرد. اما اکثر اوقات در فکر بود و مشغول حساب کتابهای ذهنی. مامان همیشه از او میپرسید که چی شده؛ اما پاسخی دریافت نمیکرد. خیلی از اوقات تشخیص اینکه ناراحتی بابا از کار است، از ما، از مامان یا از دلخواه نبودن غذا، واقعا دشوار میشد. معمولا وقتی خوردن نان و پنیر را کنار میگذاشت و از خر شیطان پایین میآمد و غذای مامان را میخورد، میفهمیدیم که اوضاع بهتر شده.
بابا دوست نداشت ما برقصیم، لاک بزنیم یا آواز بخوانیم. مامان هم در طی سالیان زندگیشان کمکم سازگار شده بود و گاهی خودش هم بدتر از بابا به ارشاد ما میپرداخت. من رقصیدن را دوست داشتم و خیلی از وقتها در تنهایی خودم میرقصیدم. یادم میآید اگر آهنگ قر داری میشنیدم به زور جلوی خودم را میگرفتم که نکند دست از پا خطا کنم و جایی از بدنم ناخودآگاه بلرزد. بعد میرفتم جایی که کسی نباشد و دلی از عزا در میآوردم.
بیشترین ارشاد ما وقتی بود که خانه یکی از اعضای خانواده بابا میرفتیم. جملاتی از قبیل لاک نزن، دامن نپوش و اینها را به خوردمان میدادند و تعدادی طعنه و کنایه نصیب مامان میشد. چون از نظر آنها مامان خیلی بیحجاب بود. برای همین همیشه مامان قبل از رفتن به خانه فامیلهای بابا، مراسم تذکرات لازم را برگزار میکرد و لباسهای هر سه ما را چک میکرد. برعکس وقتی که وارد جمع خانواده مادری میشدیم، همه فکر میکردند ما خیلی مذهبی هستیم. حتی مادرم هم عوض میشد و به ما میگفت که بلند شویم و برقصیم. ما هم که دچار تناقضات شدیدی میشدیم با حرکات نه چندان موزون، البته با خجالت و دور از چشم بابا سعی میکردیم همرنگ جماعت شویم.
ما انتخابی برای رفتن یا نرفتن به خانه فامیل و مسافرت نداشتیم و اگر خدایی نکرده کسی ابراز تمایل نمیکرد، برنامه کلا کنسل میشد و البته اگر آن فامیل کسی از خانواده بابا بود، ممکن بود کار تا چند روز به نان و پنیر هم بکشد. این بود که اکثر پنجشنبه و جمعههای ما در خانه مادر بابا _که زبانش را بلد نبودیم_ یا عمه میگذشت. خانواده بابا از هر لحاظ به ما اولویت داشتند. من روی دیگر بابا که خندان بود، باحوصله بود و هر چیزی را که جلویش میگذاشتند میخورد، در خانه عمه و عمو و … میدیدم و واقعا برایم جالب بود.
جنس مذکر برای ما سه خواهر معنای چندانی نداشت. چون هر گونه شوخی و خنده با اعضای مذکر فامیل، از چشم بزرگترها تیکوتاک به حساب میآمد. بابا هم که معمولا روی خوش نشان نمیداد و نمیشد حرف زیادی با او زد. رفتوآمد با دوستان مدرسه، اگر از حد میگذشت و کمی از ساعت تعیین شده عبور میکرد، به عنوان سرپیچی تلقی میشد.
کمبود محبت جنس مذکر از دوران نوجوانی در من قابل مشاهده بود. البته انقدری گوش به فرمان بودم که تا آخر دبیرستان دست از پا خطا نکنم. ولی کسی فکر و خیال و رویاهام را که نمیتوانست کنترل کند. البته اینقدر خانه بودم و حوصله بحث نداشتم که به این وضعیت عادت کرده بودم و حتی خیلی تمایلی هم به گشتوگذار با دوستانم نداشتم. این شد که من معاشرت را کمکم کنار گذاشتم و دوستانم را به مرور از دست دادم.
اما ماجرا از وقتی جالب شد که وارد دانشگاه شدم و تازه با دنیایی که در آن مرد هم وجود دارد مواجه شدم. طبیعی است که با دیدن اولین مورد قابل قبول، عاشق شوم و شدم.
پای حرف با مامان و بابا که میافتد هر سه ما خیلی سادهلوح، بیعرضه و بیسیاست هستیم(چقدر از این کلمه سیاست بدم میآيد!). دلبری کردن و زبانبازی را اصلا بلد نیستیم و نتوانستیم انتخابهای عاقلانه داشته باشیم. البته خدا نکند که یکی از ما حرفی از تقصیر داشتن آنها بزند. آن موقع است که با هزار تا مثال نقض از فامیل و آشناها مواجه میشویم.
این در آمیختگی عشق و دلخوری واقعا در نوع خودش جالب است و جای دیگری نمیتوان آن را پیدا کرد. کار به جایی رسیده که با اردنگی هم بخواهند بیندارندمان بیرون و چند روزی از ما خلاص شوند، نمیتوانیم دوری آنها را تحمل کنیم. حالا هر سه ما، برای خوشحال کردن همسرانمان و البته بابا، از غذا استفاده میکنیم و وای به روزی که غذایمان را دوست نداشته باشند.