محسن رئیسی – خانه‌ی پدری

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی
روابط با والدین
نویسنده: محسن رئیسی

عنوان نوشته: خانه‌ی پدری

بچه‌ها وقتی بچه اند بی نهایت با آدم بزرگها تفاوت دارند.انگار سِرستشان با یکدیگر متفاوت است.

خانه پدری؛خانه ای که ۲ در برای ورود داشت.یکی درِ کوچه،آن دیگری درِ حیاط از کوچه پُشتی.

کوچه پُشتی چسبیده به سیم خاردار پادگان ارتش بود.به راحتی می‌توانستم شلیک گلوله های ضد هوایی به هواپیمای عراقی را بعد از به صدا درآمدن آژیر قرمز ببینیم.آنقدر نزدیک که وقتی ضد هوایی دچار نقص فنی میشد، گلوله اش توی کوچه پشتی میافتاد.وضعیت که قرمز میشد،زیر پله اش جای امنی برای ترسیدن داشت.رقص نور گلوله های ضد هوایی در آسمان شب کارناوالِ شور و اضطرابی به راه میانداخت.

خانه ای که باغچه حیاط ش را درختان بید و شمشاد و خرزهره صورتی با گل‌های رُز پوشانده بود.یک زیرزمین داشت پر از اسباب و اثاثیه.لابه لای اسباب و اثاثیه اش جای پنهان شدن برای درامان ماندن از تنبیه هایی بود که در منوی تربیتی پدر و مادرم جای مخصوصی داشت.یک پنجره کوچک برای دسترسی به حیاط داشت.(گربه راه) اگر می‌توانستم خودم را به گربه راه برسانم و داخل حیاط شوم و از روی لاستیک های کامیون پدرم سرِ دیوار را بگیرم و به آن طرف دیوار بپرم،از یکی از اصلهای مهم تربیتی آن زمان در امان بودم وگرنه چشمتان روز بد نبیند.

آنقدر بی‌نظم بودم که کنترل کننده های اطرافم درون بی نظمی من حل میشدند.تنها راه کنترل کردنم را تنبیه بدنی می‌دانستند. روانشناختی، آن زمان خبری از این قرتی بازی ها نبود،یا آدم میشدی یا آدمت میکردنند.

از درِ کوچه ده پله که بالا میامدی وارد اتاق حال میشدی. سمت راست  آشپزخانه و حمامش بود. سمت چپش درِ زیر زمین و اتاق خوابی(اتاق کوچیکه) که ۳ برادر و ۲ خواهر داخلش ۵ کمد جداگانه داشتیم.کل استقلالمان همین بود.

اتاق نشیمن(اتاق بزرگه) و اتاق پذیرایی با دکوری که از وسایل مورد علاقه پدر و مادرم پر شده بود از یکدیگر جدا میشدند. هیچکدام از حجوم بی نظمی هایم در امان نبودند.

آنقدر بی نظم بودم که تمام نظم باغچه را بر هم میزدم. خاکبازی و ایجاد جویچه برای مسیر حرکت آب در باغچه خانه پدری،یکی از سرگرمی هایم در دهه ۶۰ بود. ساعتها مشغول حفاری و ایجاد مسیرهای جدید با کمک یک بیلچه کوچک بودم. ذهن کودکانه ام آبیاری با شیلنگ را هدر رفت آب می‌پنداشت.

گودال بزرگی کنده بودم‌.مسیرهای جدیدی برای رسیدن آب به درختان ایجاد میکردم.گودال و مسیرهای جدید را سیمان کِشی میکردم تا آب به خورد زمین نرود و آب کمتری مصرف شود.گودال را آب میکردم،آب به داخل مسیرهای جدید هدایت میشد و به درختان و گلها میرسید.

وقتی چشم پدرم به وضعیت باغچه افتاد،با عصبانیت گفت:(این سیمان ها را چرا توی باغچه کشیدی؟)دوتا پس گردنی زد و از باغچه بیرونم کرد.تمام آنچه ساخته بودم را با بیلش که ازانباری برداشته بود خراب کرد. بیلش هم مثل خودش عصبانی بود. درحالی که از پله های حیاط بالا میرفتم، با رنجی فراتر از طاقتم شاهد از بین رفتن آنچه ساخته بودم،شدم.

آنقدر بی‌نظم بودم که؛ اتاق پذیرایی جایش را به زمین فوتبال میداد. عروسک و آفتابه، به توپ فوتبال. کیسه پلاستیک، به کیف مدرسه. لاستیک کامیون پدرم، به الاکلنگ. دیوار جایش را به در حیاط میداد. جوراب، به کفش فوتبال.شاشیدن توی باغچه هم حال و هوای خودش را داشت.

توپ بسکتبال غالبا جایش را به عروسک خرس قهوه‌ای ای میداد.بزرگی اتاق پذیرایی هم تقریبا شبیه زمین بازی بود.مانند پرتابی سه امتیازی به سمت برادرم پرتابش کردم که به سینی گرانقیمت داخل دکور برخورد کرد و تکه تکه شدنش قلب پدرم را به درد آورد.به سمت در کوچه پُشتی فرار کردم،فرصت پوشیدن کفش را نداشتم.پدرم سریع تر از پرتاب سه امتیازی من،خودش را به در حیاط رساند.تنها نبود شیلنگ کنار یخچال هم در دستانش جا خوش کرده بود.نگاهی به دیوارانداختم، لاستیکی کنارش نبود،هنوز در نقش الاکلنگ در وسط حیاط وِلو شده بود. با دو دستم جلوی صورتم را گرفتم و کنج پله  نشستم و خودم را به دستش که نه به دردش سپردم.

مثل اینکه از احساسات پدرانه اش خبری نبود.بی شک او این رفتار را حق مُسَلَم خودش می‌دانست. پدرم نمی‌توانست اینقدر سنگ دل باشد! تصورش هم برای ذهن کودکانه ام ناممکن بود. آیا او فقط درد خودش را حس میکرد؟ آیا او نمی‌توانست فرزندش را دوست داشته باشد؟ تمام دارایی ها به قطره اشک بچه ای نمی‌ارزد.

زمان های زیادی را با کابوس آن روز میگذراندم.سالها ذهنم قادر به جواب دادن به سوالاتش نبود. تقاطع های زندگی اتفاق‌هایی را برایمان رقم زده بود، که باعث میشد، سوالات بی جواب باقی مانده آرام آرام جایش را به جدال وکشمکشی ذهنی دهد.

یادم می‌آمد سال ۱۳۶۵ بود زمانی که تنها ۶سال داشتم، درون چاه آبی افتاد بودم ،تقریبا هیچ راهی برای بیرون آوردنم وجود نداشت. پدرم جانش را به خطر انداخت تا توانست جان من را نجات دهد.

و یا ۲ سال بعد از آن اتفاقی که در حیاط افتاد، حوالی سال ۱۳۷۱ پدرم دچار سرطان سختی شده بود. بعد از چند ماه درمان و تحمل درد و بی خوابی شبانه، او انتخاب کرده بود دیگر به درمان بیماری اش ادامه ندهد. شبی بالای سرمان آمد. خودم شنیدم که به مادرم میگفت:(با مرگ من نمی‌دونم چی سر این بچه ها میاد)

آن شب بین او و دلش چه گذشته بود؟ نمیدانم. صبح که بیدار شدم، لباسش را پوشیده و آماده نشسته بود.می خواست به بیمارستان برگردد.۳ سال دیگر رنج درمانش را تحمل کرد تا بیماری اش درمان شد.

دو دهه بعد خرابش کردیم. خانه دوم پدری را در همان جا بنا کردیم.در خانه جدید خبری از هواپیما و موشک و ضد هوایی نبود. تنبیه هم همینطور.

آزاده نظری – باباجون

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

نویسنده: آزاده نظری
عنوان نوشته: باباجون

صدای کوبیدن پا به سقف آمد و این یعنی مادر کارم دارد و باید بروم طبقه‌ی بالا.

چه‌کارم داشت؟ تازه از خانه‌شان آمده ‌بودم. روز پدر بود و ما همگی آنجا بودیم. دایی‌احمد و دایی‌اکبر هم آمده‌ بودند تا باباجون را ببینند. وقتی همه رفتند، من از بالا آمدم. پس چرا دوباره مرا صدا می‌زند؟

انگار پله‌های این یک طبقه تمام نمی‌شد. عقلم حدس می‌زد چه‌کارم دارند ولی بین عقل و دلم دعوا بود. مثل عاشقی که عشق کور و کرَش کرده ‌است، دلم نمی‌خواست واقعیت را قبول کند.

رسیدم بالا و دیدم آنچه را که دوست نداشتم ببینم. گفتم حتما خواب است. حتی با تکنسین اورژانس دعوا کردم که این‌قدر محکم بر سینه‌اش نکوب دردش می‌آید. ولی با اینکه اواسط تابستان بود او سرد بود، سرد سرد.

روی زمین خواباندندش، ملحفه‌ی سفیدی روی صورتش کشیدند. درست مثل تابستان‌ها که در بالکن خانه‌شان می‌خوابید و ملحفه‌ی یزدی‌ را روی سرش می‌کشید تا پشه سراغش نیاید.

کنارش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. چشمان اشک‌آلودم را بستم و چشم دلم را در اتاق باباجون باز کردم. آفتاب روی فرش اتاق پهن شده ‌است. از گرامافون کمدی کنار دیوار صدای حبیب می‌آید و باباجون هم مشغول شکستن قند برای مادر و دایی‌هاست. برایش چای می‌آورم. می‌گوید: «قندش کو؟». جواب می‌دهم: «وا باباجون این همه قند جلوتونه!». با جذبه‌ی دوست داشتنی‌اش می‌گوید: «این قندها برای دایی احمده، برو قندونو بیار دختر». در عالم بچگی به این کارش می‌خندم ولی به حرفش گوش می‌کنم و قندان را می‌آورم.

سرم را از بدن یخ‌کرده‌اش بلند می‌کنم. دستانش را می‌گیرم. همان دستانی که همیشه اولین عیدی را به من می‌داد. همان دستانی که حتی در این چهل روز که بستری بود، باز هم روی سرم کشیده می‌شد و حالا برای اولین بار است که بی‌حرکت‌اند و چقدر این اولین‌ها در یاد می‌مانند.

پیشانی‌اش را بوسیدم. می‌دانستم که این بوسه‌های آخر است. باید آن‌قدر بوسه از باباجون برای خودم ذخیره می‌کردم که تا سال‌ها جواب‌گوی این دل پرغصه‌ام باشد. آخر باباجون از معدود آدم‌هایی بود که ویژه دوستش داشتم و کنج دلم یک جایگاه اختصاصی داشت که هنوز هم بعد از پانزده سال مختص خودش است.

غصه‌ی فردا را دارم که چطور نبودنش را تاب بیاورم؟ چطور ببینم او که همیشه ما را بغل می‌کرد، بغلش می‌کنند و در قبر می‌گذارند؟ باز دلم لجبازی می‌کند و نمی‌خواهد قبول کند آنچه را که می‌بیند.

یاد دعای بعد از نمازهایش می‌افتم. همیشه می‌گفت: «خدایا تا ما را نیامرزیدی از این دنیا مبر.» و با خودم فکر می‌کنم که خدا دعای بنده‌اش را بی‌جواب نمی‌گذارد. شاید این چهل روز سختی کشیدنش اجابت دعایش بوده. دلم آرام می‌شود که به آرزویش رسیده ‌است. آرام که نمی‌شود، خودش را گول می‌زند که آرام‌تر شده ‌است.

باباجون اولین عزیزی بود که از دستش دادم و اولین‌ها همیشه در یاد می‌مانند.

الف زی – زخم روی زخم

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط عاطفی
نویسنده:
الف زی
عنوان نوشته: زخم روی زخم

_ بپر بالا!
 بلد نبودم!
مگر چند بار سوار موتور شده بودم؟!
غر زد: ای بابا تو هم که هیچی بلد نیستی.
 پیاده شد کمکم کرد تا سوار بشوم.
مثل داستان پستچی چیستا یثربی،
یک کیف هم بین مان گذاشته بود که مثلا رعایت محرم نامحرمی شده باشد.
گاز داد و به پرواز درآمدیم.
 همه ی حس های دنیا ریختند توی دلم:
اضطراب و ترس و هیجان و حس گناه…
ترس از دیدار یک آشنا
هیجان راندن بی مهابا در شب های شلوغ تهران
 آدرنالین خالص موتورسواری با موتور سنگین.
و دست آخر قلقلک یک حس جدید ته دلم.
از یک جایی به بعد، دیگر نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم.
مجبورشدم شانه هایش را بگیرم،
باد نسبتا خنکی زد
 بوی سیگار و عطرش را با خودش آورد.
دنیای جدیدی به رویم باز شد.
عقلم مقاومت میکرد
دلم نه! دوست داشت کوتاه بیاید.
هی میگفت: زینب خوب فکر کن!
شاید این لحظه هرگز، هرگز تکرار نشه ها…!
نهایت کار را به دلم سپردم.
رهایش کردم تا در دنیای عاشقانه ای که تجربه اش نکرده بودم، تاتی تاتی کند.
رسیدیم به مسجد ارگ.
 پیاده شدیم و با قلبی که توی دهنم بود راه افتادیم.
زیست شبانه مسجد ارگ در شب های قدر دیدنی بود.
صدای دست فروش‌ها و فروشنده های غذاهای خیابانی، پیاده رو را برداشته بود.
پرسید: تا حالا فلِافل اینجا رو خوردی؟
گفتم: نه!
ایستادیم و دو تا فلافل مخصوص گرفت.
رفتیم گوشه ای .
 زیراندازی انداخت و کنار هم نشستیم.
 البته با فاصله.
صدای دعا خواندن حاج منصور ارضی در فضا پیچیده بود.
کلافه بودم دوباره اضطراب برگشته بود:
_عجب غلطی کردم.
_من چه ربطی به این آدم داشتم؟
_اینجا کجاست ؟
_این آدم ها با این اعتقادات و منش و روش و تیپ های خاص خودشان به من چه ربطی داشتند؟!
میل شدید به تجربه ی حس های جدید نمی‌گذاشت درست فکر کنم.
دلم میخواست دکمه مغزم را فشار بدهم و تعطیل ش کنم تا اینقدر حرف نزند.
متوجه کلافگی م شد،
گفت: برویم؟
_برویم!
سوارشدیم و دوباره به پرواز درآمدیم.
سرعت زیاد در بزرگراه های شلوغ تهران،
 چنان هوش و حواسم را قفل کرده بود که نمی‌فهمیدم کجا داریم می رویم.
فقط متوجه شدم مسیر شمال تهران را در پیش گرفته.
رسیدیم.
پرسید: لابد اینجا هم نیومدی تا حالا!
گفتم نه نیومدم.
_اینجا بام تهرانه! با این اوضاع باز هم چسبیده بودی به اون زندگی، آره؟!
خاک تو سرت!
بهم برخورد، بغضم را قورت دادم.
مهتاب می‌تابید و کوه های شمال تهران وهم انگیز شده بودند.
دلم میخواست در این شرایط رومانتیک لااقل یک جمله محبت آمیز بگوید.
همین جور که کنار هم ایستاده بودیم،
برگشت و گونه ام را بوسید.
گر گرفتم.
گفت انتظارش را نداشتی ها، چسبید بهت!
سرم را با خجالت پایین انداختم. حس ناامنی داشتم.
گفتم میشه دستهامو بگیری؟!
گفت نه نمیشه!
دستام عرق کرده نجس میشه!
شوک شدم. هنوز توی شوک بودم که من نجس هستم یا چی؛
گفت: راستی میدونستی من ماموریت دارم تو رو با نداشته هات آشنا کنم؟
ماموریت؟!
کلمه ترسناکی بود.
اوایل ازدواج هم همسرم این کلمه را زیاد به کار میبرد.
مأموریت داشت که خیلی کارها کند
و هیچ کس هم نباید ازین ماموریت های سری اش خبردار میشد.
همینجور که به دره تاریک زیر پای مان زل زده بودم پرسیدم:
کی بهت این ماموریت را داده؟!
سیگارش را انداخت زمین و با پایش خاموش کرد.
گفت: کاری یه این کارها نداشته باش.مگه الان داره بد میگذره بهت؟
الان رو دریاب…
کم کم موعد سحر داشت میرسید و باید برمی گشتیم.
وقتی سرکوچه پیاده ام کرد گفت رسیدی بالا خبربده.
با این حرف ش گرمایی در وجودم پیچید.
فردای موتور سواری طرف های عصر بهم پیغام داد:
_سلام!خوبی؟!
میخواستم بهت بگم که دیگه لازم نیست بیشتر ازین باهم باشیم.
_چرا؟!
_چرا نداره! یه ماموریتی بود انجام شد.
_نمیفهمم تو این همه اصرار کردی که من کوتاه بیام و رضایت بدم که رابطه ما گناه نیست، بعد الان با دو شب بیرون رفتن تمام؟؟
گفت: همین که گفتم، اخلاق منو که می‌دونی هرچی اصرار کنی بدتر میشه!
گفتم این چه بساطیه؟
تا این جمله را گفتم دیدم دیگر پیام ها رد و بدل نمی شود و تمام
بلاک شده بودم.
فروریختم.
واقعا این دیگر چه بساطی بود؟
اصلا کی شروع شد که بخواهد الان اینجوری تمام شود؟
تا مدت ها بهم ریخته بودم.
 آوار غم، طرد، خشم و نفرت داشت مرا از پا در میاورد…
چرا این کار را با من کرد نمی‌فهمیدم.
تا مدت ها در خیابان همه را شبیهش می‌دیدم.
صدای هر موتور نارنجی رنگی مرا تکان می‌داد و اشک به چشمانم می آورد.
 بارها و بارها عطر کپتن بلک و سیگار جی وان مرا به آن شب و آن بوسه پرتاب کرد.
 بعد از گذشت چندماه با توجیهی برگشت.
 دلم لرزید و کوتاه آمدم.
چندروز حسابی گرم گرفت و
 باز صلاح دید که بلاک کند و برود.
این حرکت بارها و بارها تکرار شد
هربار شکستم فروریختم
و زخم
روی زخم را تجربه کردم.

بیانیه جمعی از فارغ‌التحصیلان دبیرستان فرهنگ درباره دبیرستان فرهنگ و آموزش علوم انسانی در ایران

بیانیه جمعی از فارغ‌التحصیلان دبیرستان فرهنگ درباره دبیرستان فرهنگ و آموزش علوم انسانی در ایران

🔹دبیرستان فرهنگ را می‌توان نخستین تجربۀ نهادسازی ادبیات و علوم انسانی در آموزش و پرورش معاصر ایران دانست که به کوشش دکتر غلامعلی حداد عادل بنیان نهاده شد.

🔸در آن سال‌های اولیه که ما دانش‌آموز مدرسه شدیم ایشان جمعی از بهترین و فرهیخته‌ترین استادان و دبیران ادبیات و علوم انسانی کشور را گرد آورده بود که بعدها یافتن نمونۀ آن یکجا و در یک‌زمان حتی در هیچ دانشگاهی قابل تصور نبود! این تلاش و دلسوزی علمی همراه بود با فضایی مثال‌زدنی از رواداری و گوناگونی فرهنگی، اعتقادی و سیاسی به گونه‌ای که دانش‌آموزان از خاستگاه‌های طبقاتی، خاندان‌های سیاسی و تعلقات دینی و فرهنگی متفاوت و متباین کنار هم می‌نشستند، مجله منتشر می‌کردند، شب‌های شعرخوانی و داستان‌خوانی برگزار می‌کردند، به بحث‌ها و گفت‌وگوهای داغ ادبی و سیاسی و فکری مشغول می‌شدند و در دیدار با استادان تراز اول کشور، آداب فرهنگ و ادب می‌آموختند. هر چند در سال‌های بعد از ما فضای مدرسه به همگونی فکری و سیاسی بیشتر خو گرفت اما الگوی دوره‌های اول مدرسه همچنان در یاد و خاطرۀ جمعیِ عمدۀ دانش‌آموختگان آن سال‌ها زنده و شیرین مانده تا قدردان فرصت گران‌بهایی باشند که مؤسس و دست‌اندرکاران مدرسه با وجود دشواری‌ها و موانع موجود اقتصادی و فرهنگی در اختیارشان گذاشتند.

🔹پیش از مدرسۀ فرهنگ دبیرستان علوم انسانی مناسب، در رده دبیرستان‌هایی که برای رشته‌های ریاضی و تجربی وجود داشت، مطلقاً یافت نمی‌شد و دریافتی نادرست از بهره هوشی باعث شده بود دانش‌آموزانی که هم به علوم انسانی علاقمند بودند و هم باهوش تلقی می‌شدند به ناچار به آن رشته‌ها سوق داده شوند. با مدرسه فرهنگ بود که این دیوار بلند و سرسخت فروریخت و الگوی آن در مدارس دولتی سراسر کشور نیز گسترش یافت. مدرسۀ فرهنگ به معنای واقعی «غیرانتفاعی» بود و سطح شهریۀ آن با مدارس هم‌ارز خصوصی امروز و دیروز هم‌خوانی نداشت. (بعضاً دانش‌آموزانی علاقمند از خانواده‌هایی با توان اندک مالی رایگان یا با تخفیف در مدرسه فرهنگ ثبت‌نام می‌شدند) در نتیجه، مدرسه فرهنگ بدون امکانات مادی خاص و ویژه‌‌ تنها به سرمایۀ فرهنگی‌اش متکی بود.

🔸در دو دهه گذشته جمع زیادی از دانش‌آموختگان این نهاد نوپا در فضاهای دانشگاهی، فرهنگی، آموزشی و هنری مختلف کشور مشغول به فعالیت حرفه‌ای سالم در حیطۀ تخصص خویش هستند و برآیند فعالیت‌ها و کارهای‌شان از سویی به سود کشور و جامعه و از سوی دیگر در جهت ارتقا و تقویت ادبیات و علوم انسانی اصیل و نجیب در روزگار متلاطم و آشوبناک امروز است. بدون شک علوم انسانی کشور نیازمند انبوهی از مدارس فرهنگ با آن خصوصیات ناب است تا از مظلومیت تاریخی خویش به درآید و نقش یگانۀ خود را ایفا کند. چنین ضرورتی ایجاب می‌کند تجربه جوان این مدرسه از پشتوانه و پشتیبانی ملی درخوری بهره‌مند بماند.

🔹«انسان» هم موضوع ادبیات و علوم انسانی است و هم فاعل آن. ما از آموزگاران‌مان آموختیم که در مسیر این شناخت، علم و اخلاق راستین، همتایان یکدیگرند و هر یک با آن دیگری معنا می‌یابد. علوم انسانی می‌تواند جامعه اخلاق‌مدار بسازد و برای رشد خود نیز به دانشورانی باورمند به اخلاق والای انسانی نیازمند است. جوامع رشدیافته با دانش انباشته‌ای از علوم انسانی مستقل، خودبنیاد و روزآمد تحول یافته و به پیش ‌‌رفته‌اند و ما نیز مشمول همین قاعده‌ایم.

🔸تعدادی از ما فارغ‌التحصیلان دوره‌های اول دبیرستان فرهنگ(از ورودی‌های اوایل دهه هفتاد) هر یک مشی و مرام فکری و سیاسی خود را داشته‌ایم -چنانکه از کارنامه هر کدام‌مان برمی‌آید- اما برای پاس داشتن اخلاق و علوم انسانی، در پی ماجراهای غیرمنصفانه‌ای که در این روزهای اخیر پدید آمده، خود را موظف می‌دانیم بگوییم اندیشه تأسیس مدرسه‌ای آبرومند و معتبر برای علوم انسانی در زمان تأسیس دبیرستان فرهنگ اندیشه‌ای مبتکرانه و نوآورانه بود که در سرنوشت علوم انسانی این سرزمین اثری انکارناپذیر گذاشته و ما نیز از منظر انسانی، اخلاقی و علمی خود را وامدار این مدرسه، موسس، مدیران، استادان، معلمان و کارکنان آن می‌دانیم.

🔻امضاکنندگان (به ترتیب الفبا)

محسن آزرم؛ منتقد سینما

مهدی آهویی؛ استادیار روابط بین‌الملل دانشگاه تهران

هادی حیدری؛ کارتونیست و روزنامه‌نگار

علی‌اکبر زین‌العابدین؛ پژوهشگر آموزش و ادبیات کودک و نوجوان

احمد شکرچی؛ استادیار جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی

امیر نصری؛ دانشیار فلسفه‌ی دانشگاه علامه طباطبایی

محمدمنصور هاشمی؛ نویسنده و پژوهشگر

مهدی یزدانی خرم؛ رمان نویس، روزنامه‌نگار و منتقد ادبیات