محسن رئیسی – این شهر سرد

این شهر سرد
نویسنده: محسن رئیسی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

سلام آقای رئیسی.صبح شما بخیر.
متاسفانه دیشب آقای محمدی از دنیا رفتند.تسلیت میگم خدمتتون.

واقعا تمام شده بود؟ تمام آن رنج‌های زندگی؟ پس آن همه تلاش برای چه بود؟ پایانش اینگونه است؟ آیا مرگ پاداش درد و رنج و انسان است؟

با خودم فکرکردم کجا با تو آشنا شدم، درست پاییز سال ۱۳۸۶ بود که در پایانه بندرعباس داخل پارکینگ روبروی مسجد برای اولین بار دیدمت، به شام دعوتت کردم. وقتی پاییز سال ۱۴۰۰ خودم را به بندرعباس رساندم، تریلی را در پارکینگ روبرویی مسجد پارک کردم و به بیمارستان آمدم، نمی‌دانستم آغاز وپایان آشنایی ما دریکجا و یک فصل رقم خواهد خورد.

وارد icu شدم، پرستار تخت شماره ۳را نشانم داد، دیدمش به حالت نیمه نشسته بود، از دور برایش دستی تکان دادم، نمیتوانست خوشحالیش را از دیدنم پنهان کند. از همان اول حرف ناامیدی زد، گفت:(من از اینجا زنده بیرون نمیام)

سعی کردم شرایط را برایش عادی سازی کنم، تنهایی آزارش داده بود، خیالش را راحت کردم که در کنارش خواهم ماند.

در کنارش ماندم، مانند تمام سفرهایی هایی که در کنار یکدیگر ماندیم. از زمستان‌های سرد مرز حاج عمران و باشماق، تا تابستان های سوزان بندرعباس و بندرلِنگه.
اما این بار بندرعباس سرد بود، سردِ سرد.

او نیشابور زندگی می‌کرد و من در اصفهان، بندرعباس محل بهم پیوستن و جدایی ما بود. نسبت فامیلی هم نداشتیم. اما مگر نزدیکی انسانها به یکدیگر به فاصله است؟ مگر به نسبت فامیلی است؟ از کجا معلوم قبلا پدرم، برادرم، خواهرم، ویا مادرم نبوده؟ زندگی که همین یکبار نیست‌.

می‌گویند خودت را کنترل کن تو که انسان محکمی هستی. مگر نمی گفتی موضوع مرگ برایت حل شده؟

بله می‌گفتم، حالا هم می‌گویم، ۲۰سال هست مرگ کسی تکانم نداده، ولی دیگر نمی‌خواهم محکم باشم. دیگر نمی‌خواهم راننده تریلی محکم و استواری باشم، مثل اینکه دلم شکستن می‌خواهد. می‌خواهم طوری بشکنم که خورده هایم را از روی زمین با جارو جمع کنند، مگر چه می‌شود یک بار هم آدم بشکند؟

وضعیت جسمانی‌اش رو به وخامت گذاشت، پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند، سعی می‌کردم شرایط را برای همسر و فرزندانش توضیح دهم اما وقتی امید آنها به بهبودی حسین را می‌دیدم فکر کردن به مرگش را بی انصافی می پنداشتم.

بدونه آنکه از مرگ حرفی بزنم برای فرزندانش توضیح دادم که خداوند، به جسم خاکی مخلوقاتش روح نمی‌دهد، بلکه به روح آنهاست که جسم می‌دهد.

وقتی بریده بریده گفت:(من می‌ترسیدم هانیه را از دست بدم آخر هم از دست دادمش).می‌شد فهمید تمام کج خلقی اش در قبال ازدواج تنها دخترش هانیه از ترس های پنهانش بوده. آخر او وقتی در۱۱سالگی پدرش را از دست داده بود و شده بود مرد خانه.

آخرین خواسته حسین، دیدن هانیه بود. وقتی از او پرسیدم که به هانیه خبر دهم، بغض کرد ، تکان دادن سرش نشانه تایید بود.
هانیه با تمام نگرانی که برای پدرش داشت ولی حاضر به دیدارش نمی‌شد، سعی کردم او را وادار به استفاده از هنر دستانش کنم، هنری که می‌توانست با آن احساسات واقعی اش را بیان کند. روش سختی انتخاب کردم، از او خواستم عکس پدرش را در بستر بیماری برای من طراحی کند.

میدانستم لحظات سختی را پشت سر خواهد گذاشت تا بتواند قلمش را بر روی کاغذ بالا و پایین ببرد. در همین زمان سعی کردم از جادوی کلمات هم استفاده کنم تا بتواند با غلبه بر خودش به دیدار پدرش بیاد. به دیدارش آمد با تابلویی که از پدرش طراحی کرده بود.(ماند برایم به یادگار). فردای آن روز حسین این زندگی را برای همیشه ترک کرد.

حسین همسفرِ سفرهایم،
چند روزی است که با خود زمزمه می‌کنم، غم نبودت را باید فراموش کنم. من هم گریزی از جاری بودن زندگی ندارم. اما اکنون که چنین تصمیمی گرفتم متوجه شدم فراموش کردن غمت، چقدر غمناک است.
وسعت غمت برایم به وسعت جاده های است که با هم طی می‌کردیم، مگر می‌شود جاده کِناره را رفت و خاطراتت را مرور نکرد.(جاده بندرعباس،بوشهر).
خودت که نیستی ولی غمت را‌ شانه به شانه ام حس می‌کنم.
یادت هست در اَربیل به من گفتی،(من برم ایران،تو اینجا تنهایی دِق می‌کنی) ۲ روز ماندی تا اسناد گمرکی بار من حاضر شد،با هم برگشتیم ایران.
چند روز پیش، چشم در چشم غمت انداختم،از او خواستم که دیگر سراغ من نیاید، قبول نمی‌
کند. گفت:می‌خواد برای همیشه با من بماند. می‌گوید: من اگر بروم تو تنهایی دِق می‌کنی، غم رفیق که رفتنی نیست. گفتم: ایندفعه بمانی هم دِق می‌کنم.
حسین،راستش من و غمت قراری با هم گذاشتیم. قرارگذاشتیم، غمت تا آخرین لحظه این زندگی، با من بماند،
اما آرامِ آرام.
قرار است بماند، اما سر وصدایی از خودش راه نیندازد،
ساکتِ ساکت.

مرضیه پورچریکی – منِ ناآرام در آرامگاه ابدی

خواستگاری
نویسنده: مرضیه پورچریکی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

همیشه‌ی خدا دلم را آشوب می¬کند و ذهنم را به هم می‌ریزد. قبرستان را می‌گویم. حالم را خراب می‌کند و فکری می‌شوم.
امسال نوروز که بعد از سال‌ها رفتیم سر مزار پدربزرگ، باز هم همان جوری شدم.‌ همه رفته بودیم. مادربزرگ، خاله، دایی‌ها، زن‌دایی‌ها و کلی نوه و نتیجه و داماد و عروس. همگی دور مزارش جمع شدیم. در روستایی کوچک و سرسبز. از آن‌جاهایی که پدربزرگ عاشقش بود. همه ساکت بودند و شاید در دل فاتحه می‌خواندند. من و مادرم قرآن به دست، الرحمن می‌خواندیم در دلمان. بعد از همین کارهای همیشگی مثل شستن قبر و خیرات کردن، گفتند برویم در دشت دوری بزنیم. همه‌جا سبز بود. از آن سبزهای تر و تازه که خودِ خودِ زندگی است. هر طرف چشم می‌گرداندی گل شقایق بود و خورشید توی آسمان آبی دلبری می‌کرد. همه خوش و کیفور بودند. حتی مادربزرگ، حتی مامان. می‌گفتند و می‌خندیدند، سلفی می‌گرفتند و استوری می‌کردند. اما من آشوب بودم. هیچ دل خوشی ندارم ازش. هر وقت می‌روم آنجا، تا مدتی بی‌قرار می‌شوم.
اولین برخوردمان برمی‌گردد به رفتن مادربزرگ. کلاس دوم بودم. پدرم نظامی بود. برای همین رفته بودیم بندرعباس و آنجا زندگی می‌کردیم. از شهرستان زنگ زدند که حال مادربزرگ خوب نیست. مادر پدرم. زن مهربانی بود. خاطراتم با او بیشتر از تعداد انگشتان دو دست نیست. ولی جز مهربانی یادم نمی‌آید. بزرگترین نوه‌اش بودم. همیشه برایم میوه می‌آورد و اصرار می‌کرد بخورم.
خواهرش بر اثر عارضه‌ی قلبی فوت شده بود و با شنیدن خبر فوتش، مادربزرگم هم دچار حمله‌ی قلبی شد و رفت بیمارستان. یادم می‌آید دی‌ماه بود. همه با هم رفتیم شهرستان. خانه‌ی بزرگشان که با آن حیاطش در چشم یک بچه‌ی هشت‌ساله آنقدر بزرگ بود که می‌شد در آن گم شد، سرجایش بود، اما مادربزرگ نبود. غروب یک روز زمستانی، پدر ما را به بیمارستان برد. شهرستان بود. بیمارستانی یک طبقه داشت. از توی حیاط بیمارستان، مادربزرگم را دیدم. از پشت شیشه. پرده‌ی کرم‌رنگ پنجره‌ی کوچکی، کنار زده شده بود. مادربزرگم روی تخت، بیهوش خوابیده بود و چیزی که توی ذهنم مانده، این است که با هر نفس، شکمش بیش از حد معمول بالا و پایین می‌رفت. یادم می‌آید وقتی نگاهش کردم، انگار قلبم را فشار دادند. غروب بود، سرد بود، مادربزرگم خوابیده بود و قربان صدقه‌مان نمی‌رفت. نفس می‌کشید ولی بالا و پایین رفتن شکمش برایم خیلی عجیب بود. آنقدر عجیب که بعد از بیست و هشت سال، هنوز یادم نرفته.
روز بعد، قبل از ظهر، توی حیاط خانه‌شان بودیم. در باز شد. چند تا خانم گریان و برسرکوبان وارد شدند. چند لحظه بعد پدرم گریه می‌کرد، جوراب می‌پوشید و گریه می‌کرد. دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا روز خاک‌سپاری. آن روز ما را به منزل یکی از اقوام دور بردند؛ همه‌ی ما بچه‌ها را. یکی از خانم‌های جوان فامیل پیشمان ماند. خدا رحمتش کند. چندسال بعد خودش سرطان گرفت و از دنیا رفت. آن روز خیلی سعی کرد ما را سرگرم کند. ولی هر لحظه که از بازی فارغ می‌شدیم، یادمان می‌آمد چرا آنجاییم و بعد دلتنگی و ترس و ترس و ترس.
قرار بود چند وقتی آنجا بمانیم. برای همین بزرگترها گفتند همان جا بروم مدرسه. مدرسه بزرگ بود با کلاس‌های شلوغ و پرجمعیت. هیچ کس را نمی‌شناختم. در مدرسه‌ی خودم، با هم‌کلاسی‌هایم همسایه بودیم. تمام روز را با هم می‌گذراندیم. معلم و ناظم و مدیر را خیلی خوب می‌شناختم. آخر همیشه شاگرد اول بودم. اما اینجا همه‌چیز ناآشنا بود؛ مدرسه غریب، بچه‌ها غریب، معلم غریب. من بودم و شرایطی که سخت بود و بعد استرس و ترس و ترس و ترس.
بعدها ما را هم بردند سر خاک. تصویری مبهم در ذهنم مانده. ولی همین تصویر تا سال‌ها مانع از آن می‌شد که به قبرستان بروم. زنانی که جیغ می‌کشیدند، بوی یک نوع خاص از عود، گریه‌ی عزیزان و ایستادن بالای سر کسی که رفت، برای همیشه، آغوشش رفت، محبتش رفت و حمایتش.

خانه مانده بود، همان‌قدر بزرگ. اما صفای خانه نبود. روح خانه نبود. رفته بود یک جای دیگر. البته آن جای دیگر برای من سر مزارش نبود. هیچ وقت او را، صفا و صمیمیتش را، آرامشش را آنجا پیدا نکردم. هیچ وقت دوست نداشتم بروم سر خاک. راستش را بخواهید هنوز هم دوست ندارم. نه سر مزار مادربزرگ، نه پدربزرگ و نه هیچ کس دیگری. دوست دارم عکس‌هایشان را ببینم. خاطراتشان را مرور کنم. از بقیه در موردشان بشنوم. اما هنوز هم دوست ندارم بروم قبرستان.
قبرستان برایم ترسناک است. در اولین تجربه‌ام با قبرستان، سهم ترس خیلی بیشتر از بقیه‌ی احساساتم بوده و این تجربه چنان در من نفوذ کرده که هنوز هم نتوانسته‌ام با آنجا کنار بیایم. سعی می‌کنم به کلمه‌ی «آرامگاه ابدی» فکر کنم و بپذیرم که آدم‌ها در آنجا آرام می‌شوند. اما من آنجا آرامش ندارم. آغوش مادربزرگم آرامش داشت. اما حالا که رفته، مزارش آرامم نمی‌کند.

نیما امینی – خواستگاری

خواستگاری
نویسنده: نیما امینی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط عاطفی

زودتر از بقیه مهمانها رسیدم .روز خواستگاری رعنا دختر نداشته عزیزتر از جانم است. بیست دوسال دوستی عیار پس داده من و خانواده اش سبب شده جای تمام داشته ها و نداشته های مادرو پدرش دراین مناسبت حضور داشته باشم.
رعنا کنارم نشسته و جو خانه مانند کتابخانه ملی است ساکت. مادر مشغول ور رفتن با گل کنارسینی چای است و پدر رعنا
کتابی را جلویش بازکرده یک‌ ساعت است کتاب ورقی نخورده درافکار خود غرق است.
رعنا مرتبا با قلم گوشیش مشغول تایپ است و حرص من هم کاملا درآمده. دستهایم یخ کرده و صورتم ماسکه شده دندانم را روی لبهایم فشار می دهم. یادم می آید چقدر باید درصف تلفن سکه ای می ایستادم و تا به حال و احوال یار می رسیدم صدای تق تق برخورد سکه به شیشه کابین تلفن چنان دستپاچه ام می کرد که مثل سانسورچی صدا و سیما حرفم را میخوردم و از دوستت دارم های زیادی فاکتور می گرفتم.
رعنا سرش را نزدیک گوشم میآورد و می گوید:« خاله هنوز هم مامان بابا ارتباط مارو نمی دانند ما توسط خواهر دوست کامران بهم معرفی شدیم.»
سرم را تکان می دهم که خیالش راحت باشد. من در مدت یکسال دوستی او با کامران نقش ویزا را داشتم.
دستش را دراز می کند و دستم را می گیرد با تعجب می گوید خاله خوبی؟ چقدر دستت سرد است! خوبی؟
آره عزیزم خوبم. حالش را خوب درک می کنم از درون مضطرب است و حال من نباید چندان فکرش را مشغول کند.
صدای زنگ در هیجانی به فضا می بخشد همه دستپاچه می شویم از جایم بلند می شوم.
رعنا از چشمی در نگاه می کند می گوید:« با سبد گل ارکیده سفید و شیرینی آمدند »
روبه مادر رعنا می گویم:« سی سال است همه چیز عوض شده غیر از سبد گل ارکیده سفید این مراسم »
مهمانها وارد می شوند چقدر سخت است وانمود کنی دفعه اول است که او را میبینی. کامران همراه پدر و مادر و خواهرش و خاله جانش آمده. وقتی خاله را معرفی می کند لبخند تصنعی روی لبهایم نقش می بندد و دندانهایم را بهم فشار می دهم آنقدر فشار زیاد است که فکم منقبض می شود رعنا نگاه معنا داری می کند .
قبل از نشستن مرا صدا می کند .خاله خوبی واقعا احساس می کنم یک جوری شدی .
سوالش را نشنیده می گیرم سوال میکنم خاله کامران دختر دارد ؟
رعنا _نه اصلا ازدواج نکرده چطور؟
گفتم نکند برای دخترم رقیب عشقی پیدا شود .
رعنا_کامران آنقدر من را دوست دارد که هیچ کس رقیب من نمی شود. همیشه خود شما شاکی بودید از این که آنقدر به زبان می‌آورد شما الان شک دارید؟
می گویم گاهی وقتها دوستت دارم‌ها بیات می شود و از اعجازش کم می شود بستگی به شرایط دارد.
نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید:« فلسفی حرف می زنی خاله نمی فهمم. »
حق داری کمتر کسی گوش شنوای حرف دل را دارد. لبخند کمرنگی روی لبهایم نقش می بندد. خاله خنده آت همیشگی نیست ته خنده آت بوی مسخرگی می دهد.
می‌گویم:« شاید هم بوی عشق بیات شده»هاج و واج نگاهم می کند .تعلل جایز نیست.
بریم پیش مهمانها عروس خانم.
رعنا با سینی چای می آید و پدرو مادر کامران قربان صدقه اش می روند و از سلیقه معرف تشکر می کنند. چای را برمی دارم جرعه ای بدون معطلی می نوشم سقف دهانم می سوزد. از درون منقلبم سوختن چای اذیتم نمی کند. خاله رعنا را پیش خودش می نشاند و دست نوازشی به موهایش می کشد گوشهایم را تیز می کنم خدارو شکر همه اش تعریف است. نفس راحتی می کشم .
رعنا و کامران با اجازه بزرگترها به اتاق می روند تا صحبت کنند. یکساعت طول می کشد و در تمام این مدت ای کاش های را برای دل خودم می گویم. خاله باید همین باشد.
سروکله رعنا و کامران پیدا می شود و به رعنا می گویم خاله جان آنقدر به شما لطف دارد که حسودیم شده چرا من و مادرت خاله نداریم .
بغضم را فرو میخورم چرا خاله ای که من دیدم جور دیگری بود .
قرار براین شد که مدت یک ماه باهم رفت و آمد کنند و بعد سند رسمی دلدادگی امضا شود .
با صدای بلند هلهله می کنم بغضم گم می شود دست می زنم رعنا را بغل می کنم و اشکهایم جاری می شود .
چشمان رعنا نمناک می شود و زیر گوشم نجوا می کند خاله امروز خوب نیستی !
خوبم فقط دل تنگ هستم .ادامه نمی دهم .زیر گوشش می گویم دراین فرصت یکماه از سر و زلف بیرون بیایید و جدی درباره آینده صحبت کنید .
سرش را به علامت باشه تکان می دهد .نگاهم به صورت پدر رعنا می افتد شوق همراه با نگرانی را درچشمانش حس میکنم .یک لحظه صورت پدرم را بخاطر می آورم که چگونه در یک لحظه حکم مردی را پیدا کرد که با خرج خودش از رقیبش شکست خورد .
خودم را جمع و جور می کنم و مهمانها را بدرقه می کنیم. بعد از رفتنشان روی مبل ولو می شوم رعنا می گوید: « خاله بخیر گذشت داشتم می مردم عاشق نشدی که حالم را بفهمی .»
می گویم :« زمان ما عشق افلاطونی بود وصالی میسر نبود.»

می خندد می‌گوید:« خاله فیلسوف امروز حرفهای بو داری می زنی که من نمیفهمم.»
راستی خاله به کامران گفتم حلقه ام را مثل حلقه شما می خواهم چشم دربیار قیراط دارد. راستی خاله چرا حلقه آت را دست چپ
نمی اندازی ؟ می گویم :« بعید می دانم متوجه شوی دست چپ نزدیک قلب است و قلبم تحمل بار اضافی را ندارد.»

سمیرا رستگارپور – خانه‌ استاد معین

خانه‌ استاد معین
نویسنده: سمیرا رستگارپور
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط با والدین

هر چه فکر می‌کنم من کی دقیقا برای اولین بار عاشق شدم یادم نمی‌آید. یعنی بارهای زیادی بوده که توی هپروت رفته باشم و مدتی نفهمم چی به چی است. اما این که بگی دقیق‌ترین و مهم‌ترین عشق کدام بود و خودت را به کدام عشق می‌شناسی، نمی‌دانم. اما شاید برای اولین اولینش باید بروم خانه‌ی استاد معین. اولین جیش و پیپی‌هایم به این دنیا را در خانه‌ی امام حسین کردم اما زندگی را از خانه‌ی استاد معین یادم می‌آید و عشق را از راه‌پله‌هایش.
خیابان لعل آخر، نبش بن‌بست اول، پلاک یک ، طبقه سوم. یک خانه‌ی هفتاد و پنج متری داشتیم در آزادی که اولین ملک پدرم محسوب می‌شد.

طبقه‌ی اول خانم رضایی اینا و نوشین و مریم زندگی می‌کردند که خانه‌شان همیشه بوی عجیب ادویه‌های جنوبی می‌داد و هر وقت که مامان باباهای‌مان سر مسائل ساختمان باهم خوب بودند می‌توانستیم من و امیرحسین
باهاشان توی حیاط بازی کنیم.
خاله شهین شد خاله‌ی نداشته‌ی من. با مادرش شفیقه‌خانم-که ما خانم‌موسوی صدایش می‌کردیم – طبقه‌ی چهارم بودند. شهین همسن مامانم بود اما شوهر نکرده بود و تنهایی‌های مامانم را در غیاب تقریبا همیشگی پدرم حسابی پر می‌کرد. قد بلند و خیلی گرد و نرم بود و همیشه با یک بغل خوراکی از سرکار می‌آمد. صندوقدار فروشگاه سپه بود. شب‌ها یک‌راست می‌آمد خانه‌ی ما. وقتی دیگر خیلی دیر می‌شد خانم موسوی از توی راه پله داد می‌زد «شهیین! هاردااااسن؟»
گفتم راه‌پله… عشق برای من از توی راه‌پله‌ی همان خانه پیدا شد.

طبقه‌ی دوم پدرام با پدرش آقای حاتمی، کارمند عالی‌رتبه‌ی وزرات نفت و شانتی‌خانم، زن هندی پدرش زندگی می‌کرد. شانتی قدبلند و لاغر و ذغالی و مهماندار هواپیما بود. از آقای حاتمی یک دختر سیاه‌سوخته هم زاییده
بود که اسمش یادم نمی‌آید. مهم هم نیست.

پدرام اما سفید و فرفری و دندان خرگوشی بود. خوره‌ی نقاشی و کارتون و هم‌سن و سال من و امیرحسین.
توی راه‌پله بین طبقه دوم و سوم با امیرحسین بساط می‌کردند. پاستل‌ها و مداد رنگی‌ها و کاغذهای‌شان را پخش و پلا می‌ریختند وسط و هی لاکپشت‌های نینجا را می‌کشیدند. آنها نقاشی می‌کشیدند و من که تازه سواددار شده بودم آگهی‌های روزنامه‌ام را می‌خواندم.
پدرام خوره‌ی آدم‌فضایی‌ها و سفینه‌ها و چیزهای عجیب و غریب بود . البته به نظر من که دندانه‌ای خرگوشی‌اش یک چیز دیگر بود. او به امیرحسین که استعدادش در نقاشی خوب بود یاد داده بود این‌جور چیزها
را بکشد. حسابی با هم جور شده بودند.

پدرام از همه بیشتر رافائل را می‌کشید. لاکپشت نینجای قرمز. بین نینجاها من عاشق رافائل با چشم‌بند قرمز بودم. خب حتما یه چیزی بود که پدرام هی رافائل را می‌کشید دیگر، وگرنه این همه نینجا. بنفش، نارنجی، زرد.
چرا رافائل؟ چرا قرمز؟ از من خوشش می‌آمد.
همه چیز بیمان خوب بود. قرارهای عصر راه‌پله‌ها و نقاشی کشیدن آن دو تا و روزنامه‌خواندن‌های من. همه چیز خوب بود تا صبحی که آقای حاتمی تصمیم گرفت پشت سر هم ۵۰۰ تا طناب بزند. خب کدام آدم عاقلی همچین کاری می‌کند؟ مردک دیوانه این همه طناب زد و زندگی همه‌ی ما را به هم ریخت. سکته کرد و فلج شد. خانه‌نشین شد و اعصاب و روانش بعد از آن حسابی بهم ریخت. وقتی من و امیرحسین توی خانه می‌دویدیم با عصایش می‌زد به سقف خودشان و کف ما که خفه شوید توله سگ‌ها. چند بار هم خانم موسوی را فحش داد که زنیکه‌ی خرفت چرا در یک هفته ۳ راه پله را شستی.
قرارهای راه‌پله را هم قدغن کرد. فک می‌کرد ما در شان پسر خاص و خفنش نیستیم. از همه بدتر گیردادن‌هایش به شانتی‌خانم بود و با همه‌ی علیل بودنش دست بزن هم پیدا کرده بود. ما گوشمان را می‌چسباندیم به زمین وقتی دعوا می‌کردند. می‌خواستیم ببنیم باید برویم کمک پدرام یا نه. خب من و امیرحسین نگران رفیق‌مان بودیم. من نگران عشق هم بودم که داشت از دست می‌رفت.

یک روز بعدازظهر دیدم پدرام با دفتر فیلی‌اش پشت در خانه‌مان است.
گفت: «امیرحسین هست؟»
گفتم: «نه مامانم بردتش کلاس خط.»
آن موقع مد بود کلاس اولی‌ها را می‌گذاشتند کلاس خط و خدا را شکر که این مورد از سر من گذشته بود. شروع کرد ناخن‌هایش را جویدن. گفتم: «چته؟ چی می‌خوای؟»
«میای نقاشی بکشیم؟»
قلبم داشت از جا کنده می‌شد.گفتم: « میام میام. فقط من خیلی بلد نیستما.»
گفت: «اشکالی نداره. یادت می‌دهم. فقط مداد رنگی داری بیاری؟ من چیزی نداشتم…»
فکر کردم احتمالا آقای حاتمی ترتیب مدادهایش را داده است. دویدم و مدادرنگی‌ها و پاستل‌ها و هر چه امیرحسین داشت را از توی کمدش برداشتم و رفتم توی راه‌پله. نشسته بود روی پله‌ها. تا مدادها را دستش دادم.
گفت: «بیا شروع کنیم.»
داشت آدم‌فضایی می‌کشید. بالاپایین می‌کردم که بهش بگویم یک رافائل می‌توانی برایم بکشی و به جایش هی مدادهای سبز و قرمز را می‌ریختم جلویش. با خودم گفتم خنگ که نیست! می‌فهمد دیگر… یکهو شانتی‌خانم از پایین داد زد: «پدااااارم بدووووووو!»
پدرام نگاهم کرد. گفتم: «کجا؟»
بغض کرد. گفت: «ما داریم می‌رویم.»
«کجا؟»
«نمی‌دونم، مامانم داره ما رو می‌بره.»
ماتم برده بود. بروید؟ به همین سادگی؟ هنوز که نقاشی یاد من ندادی. شانتی‌خانم دوید آمد بالا. چشم‌های سیاهش از همیشه سیاه‌تر بود و بالای ابروی چپش سیاه نبود. کبود بود. دست پدرام را کشید و از روی پله بلندش کرد. همه‌ی مدادها ریخت و چند تا از پاستل‌ها هم ماند زیر پایش.
داشتند فرار می‌کردند از دست آقای حاتمی. به کجا، نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم عشق راه‌پله‌ها دارد از دست می‌رود.
و رفت.

صدیقه طاهری – دستان مهربان او

دستان مهربان او
نویسنده: صدیقه طاهری
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ


«الان که ساعت ملاقات تموم شده، آی‌سی‌یو هم که کلا ملاقات ممنوعه» مقابل نگهبان‌ بیمارستان ایستاده‌ام. می‌دانم که ساعت ملاقات نیست. نگاهی به‌ دستانش می‌اندازم جیره‌ی شام امشب را مثل سربازان جنگی با خود دارد می‌برد. کجایش را نمی‌دانم. شاید گوشه‌ای دنج به دور از مزاحمینی مثل من.
 خسته‌ام، می‌ترسم، اما خستگی و ترس‌ را پشت لبخندی محو پنهان کرده‌ام. بغض دارم، همه چیز دوباره تکرار خواهد شد؟ من تکرار را دوست نداشته‌ام، آن هم تکرارهای این‌چنینی، اما کسی از من نپرسید تکرار را دوست دارم یا نه؟
ولی نگهبان طبق عادت معمول ایستاده است و با ارامش پاسخ تکراری به سوال تکراری من می دهد. چه کار عجیبی دارد چه قدر تکراری!
شاید او مثل رضاست که تکرار را دوست دارد؛ می ‌تواند بارها فیلم پدرخوانده را ببیند تا آن حد که تعداد نفس های آل پاچینو را حفظ باشد. از آن هم بالاتر می تواند به نقی معمولی هزار بار بخندد و باز هم بخندد. می‌تواند بارها تراکتوری را تعمیر کند و در کوچه‌های نوشهر با عطر بوی بهارنارنج کیف کند و نان بربری تازه بخورد و بارها بگوید امروز قشنگترین روز زندگی من بود.
 کلافه ام، ترسیده ام و شاید عصبانی. این چنین است که تا این حد تلخ هستم تلخ تلخ.
وقتی نگهبان متوجه می‌شود که پنج ساعت در راه بوده‌ایم و کادر درمان هستیم، به نظر می اید که راضی‌تر شده است.
محمد همسرم در گوشم می گوید: «شارژش کنیم، بهتر جواب می‌ده‌ها!» ابروهایم را به نشانه مخالفت بالا می‌برم. چشم درچشم نگهبان می‌شوم و به او می‌گویم: «زود برمی‌گردم، برادرم رو یه نگاه کنم میام. اجازه بدین لطفا. شاید …». می‌گوید : « خواهر کوچیکه هستی؟» من‌ نمی‌دانم دانستن این جواب چه کمکی به او می‌کند. ولی می‌گویم بله.
می‌گوید: «باشه برو» و من فکر می‌کنم او هم شاید خواهر کوچکتری دارد که در بچگی خیلی روزها با همدیگر بازی کرده‌اند؛ شاید هم دعوا. خوراکی‌های همدیگر را کش رفته‌اند. چغولی همدیگر را به مادرشان کرده‌اند. فوتبال با هم تماشا کرده‌اند. در بازی منچ و مارپله سر هم کلاه گذاشته‌اند. خیلی شب ها در واتس اپ ساعتها با هم چت کرده‌اند حتی وقتی یکیشان خوابش می‌آمده رودربایستی کرده و صبر کرده که استیکر شب به خیر را اول نفرستد. پول به هم قرض داده‌اند برای صاحبخانه شدن. وقتی بچه هایشان در کنکور رتبه خیلی خوب آورده اند قند توی دل هردویشان آب شده است. دلشان به هم خوش است، از آن هم بالاتر که دلشان به هم گرم است.

دکمه‌ی آسانسور را می‌زنم، ولی آسانسور ظاهرا دچار مشکل شده است. شاید هم‌من صبر ندارم. ای وای!!!! چرا نمی آید؟ نمی‌توانم دیگر صبر کنم. می‌روم که از راه پله بروم. نگهبان می پرسد : «چهارطبقه با پله ؟» لبخند می‌زنم. تو چه می‌دانی؟ با این حالی که من دارم برای دیدن رضا چهل طبقه هم می‌توانم از راه پله بالا ‌بروم.

از پله ها بالا می‌روم. از خودم می‌پرسم کجا می‌روی؟ اینجا کجاست؟ این‌پله‌های خاکستری رنگ عذابم می‌دهد. همیشه رنگ خاکستری عذابم می‌داده است. نمی‌دانم چه کسی اولین بار خاکستری را جزو رنگها گذاشت. نه سفید است نه سیاه. تکلیف آدم با خاکستری مشخص نیست. خاکستری هیچ چيز نیست و همه چیز است. خاکستری هم از دست آدم فرار می‌کند هم هرکاری می‌کنی نمی‌توانی از دستش رها شوی! مثل مه. مثل دود. مثل همین لحظه.
چند دقیقه بعد بالای سر رضا هستم.
دستانش در دستانم.
این دستان کپل مهربان.
این دستانی که وقتی کمکی دوچرخه‌ام را برداشت پشت زین را گرفت وگفت: «برو من هواتو دارم.»
این دستانی که به من پنچری‌گرفتن ماشین را یاد داد.
این دستانی که در فرودگاه (سال هفتادوسه) من را بغل کرد و صدای گرمش که درگوشم پیچید : «می‌دونم عاشق شدی و برخلاف سنت خانواده ازدواج کردی و داری می‌ری ولی اگه به هر دلیلی نشد که بشه برگرد خواهر؛ خودم هواتو دارم.خودم».
چه قدر خود تو بزرگ بوده که اینچنین مرا از خود بیخود کرده.
 زیر دستگاه تنفس مصنوعی است و ششصد تا لوله به او وصل است و در خوابی عمیق. صدایش می‌زنم ولی جواب نمی‌دهد. می‌گویند خواب مصنوعی! می‌گویند تحمل زیر دستگاه ماندن را ندارد، آرامبخش های قوی تزریق کرده‌اند تا بخوابد. می‌گویند صبور نیست! من اما نمی‌دانم چه کسی اندازه ی صبر انسان‌ها را، با دقایق ماندن زیر دستگاه تنفس مصنوعی در حالت بیدار سنجیده است؟
رضا یکی از صبورترین انسان‌هایی است که می‌شناسم. همه می‌دانند.
تمام سربازی‌اش در جبهه بود؛ خط مقدم.
راننده بود. صبح‌ها بیست تا جوان رشید را به خط مقدم می‌برد و اغلب بعدازظهرها نصف بیشتر همان ها که شهید شده بودند را برمی‌گرداند. این قصه تکراری زندگی او در خیلی از روزهای دو سال ونیم سربازی بود. تکرار و تکرار و تکرار…

همان موقع بغض‌هایی را قورت داد که تا ابد ماندند برایش به یادگار درکوچه پس کوچه‌های قلبش.
پرستار می‌گوید : «وقت تمام است بفرمایید!»
و من فکر می‌کنم وقت چه؟ وقت بودن من با رضا؟ یا وقت خاطره‌بازی؟ یا وقت رضا برای زندگی؟ پرستارها شغل عجیب‌وغریبی دارند. خیلی چیزهای زندگی‌شان نصفه‌ونیمه است گاهی هم فشرده. خواب شب را نصف می‌کنند. تعطیلات عید را و گاهی احساساتشان را!
پرستار به من می‌گوید: «آدم جالبی است این آقا. دیشب می‌خواستم خونش را بگیرم نشد. یعنی نتونستم. به من گفت من خون به پشه نمی‌دم چه برسه به شما!»
معلوم می‌شود دیشب رضا خودش بوده خود خودش، او که همیشه می‌خندد و می‌خنداند.
بیرون می‌ایم، محمد پشت در آی‌سی‌یو منتظر من است، رفیق ناب روزهای سخت .
محمد سی سال در بهترین آی‌سی‌یو‌های ایران کار کرده است، او می‌گوید: «با پرستارش صحبت کردم، گفته جای امیدواریه؛

اکسیژن زیر ان‌ ای‌ وی حدود هشتاده. بالا میاد به امید خدا»
انقدر با محمد زندگی کرده‌ام که جزئی‌ترین حالات صورتش را از بر باشم .
دروغ می‌گوید. تمام .
به او می‌گویم : «از آی سی یو بیرون نمیاد».
صدایش را می‌شنوم که باید مثبت فکر کنیم‌.
اما برایم خوش‌بینی زوری آزاردهنده است. آخر هم این قصه تکراری شد .

احمد برادر بزرگم که خبر رفتن او مثل زلزله بود عمیق، ناگهانی و تلخ .
   زندگی بدون او برای خیلی‌ها ناتمام‌ماند .
 بعد عموحسین که برایم یادگاری بود از بابا. نفس هایش عجیب بوی نفس های بابا را می‌داد .
 و حالا
رضا…
به محمد می‌گویم :«من از تصور این حجم تنهایی و دلتنگی می‌ترسم».
محمد بغض می‌کند با هم ‌از پله‌های خاکستری پایین می‌آییم. بیرون چه قدر هوا سرد است و شبی طولانی پیش رویمان!
صدای همایون شجریان در فضای ماشین می‌پیچد…
نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم.

بروسلی – محدثه محبوبی

بروسلی
نویسنده: محدثه مبوبی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط عاطفی

بدن عضله ای و برهنه اش میخکوبم کرده است.
در ۸ یا ۹ سالگی زمانِ عروسک بازی ام را فدای یک جا نشستن و برای بار صدم دیدنش کرده‌ام.
تصور می‌کنم که اگر ماهیچه های روی بازویش را فشار دهم، سختی‌اش انگشتانم را پس میزند، از تصورش خون سر انگشتانم عجول می‌شود و با شتاب پمپاژ میشود سمت قلبم و بووومب، یک انفجار خوشایند، درست وسط قفسه سینه ام. معذب می‌شوم که نکند بابا صدای انفجار را شنیده باشد، سرم را به سمتش برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم. خدا را صد هزار مرتبه شکر که با چشم‌های بادومی‌اش که همیشه انگار دارد می‌خندد جوری به صفحه تلویزیون خیره شده است که هرکس نداند فکر می‌کند این بار اولمان است که “خشم اژدها” را می‌بینیم، همان لحظه آرام دستم را حلقه می‌کنم دور بازوی بابا که کنارم نشسته است، و یک فشار ریزی می‌دهم . مثل فرو رفتنِ انگشتانم در قلعه شنی‌های لب ساحل که حسابی از آب اشباع شده اند، انگشتانم در بازوهای بابا آرام فرو میرود. حالم گرفته می شود. توی دلم میگویم حتما خیلی فرق دارد. نگاهم میکند و با لبخند می گوید: “برو به مامان کمک کن؛ سفره رو بنداز شام بخوریم” زیر لب غرولند می‌کنم و دلم پیش اژدهای باشکوهم می‌ماند و
میروم آشپزخانه.
بعدها زندگی ام مثل همه آدم‌ها جریان پیدا کرد. آدم‌های واقعی و قابل دسترس آمدند و گاها یک سری هورمون ترشح شد که آدم‌ها اسمش را گذاشته‌اند عاشق شدن. من هم مثل بقیه هم بندی هایِ دهه شصتی‌ام محکوم بودم به زود و در اسرع وقت فارغ شدن، قبل از اینکه اتفاقی بیفتد. و اولین باری که دیگر تقریبا از نظر سنی مجوز ماندن در وضعیت هورمونال را داشتم ازدواج کردم. جدا شدم. بعد از ۱۱ سال زندگی و با دو بچه قد و نیم قد عاقبت حرمسرای سلطان را کشف و ضبط کردم.
راستش امتیاز پر افتخارِ بانوی اول دربار بودن هم چیزی از دردم کم نمی کرد. بگذریم. داستان های زندگی مشترک و جدایی‌مان را بنویسم که خودش یک رمان میشود.
تازه یک سال است که با بچه ها آمده‌ایم آتن و دارد زندگی ام روی روال میفتد. هوای خوب، آرامش، مردم مهربان، دریا. اما دنیا با من شوخی اش گرفته است انگار، کرونا، قرنطینه، سر وکله زدن از صبح تا شب با بچه ها، تنهایی، و… فیلم دیدن.
خنده های بلندش و جوگندمی موها و ریش هایش میخکوبم کرده است. صدای بچه ها از تو حیاط می آید که دارند بازی می‌کنند. تصور می کنم دستانم را حلقه کرده ام دور گردنش و…
حالا خون از همه جای بدنم پمپاژ می‌شود سمت قلبم و خدا رو شکر که کسی دور و برم نیست. بوووومب. در ۳۴ سالگی بچه شده ام دوباره انگار. کسی توی سرم می گوید: “کراش زدن روی هنرپیشه ها مال نوجووون هاستها” خنده ام میگیرد.
مشخصا یک اژدهای باشکوه دیگر پیدا کرده‌ام که روزها و شب هایم را پُر می کند.با یک تفاوت مهم. در ۸-۷ سالگی ام اینستاگرام نبود و الان هست. این یعنی دیگر مجبور نیستم یک فیلم تکراری را برای صدمین بار داخل ویدیو بگذارم و ببینم.
دو سال گذشته است. من حالا آتنِ زیبایم را هم ترک کرده‌ام. با اینکه به سرمای دوسلدورف زیاد عادت ندارم، اما طبیعت و نظمش را دوست دارم. در این مدت تمام تلاشم را کرده ام گولِ فعل و انفعالات هورمونالم را نخورم و به اژدهای دست نیافتنی ام وفادار بمانم. بیخیالِ رابطه واقعی با آدمهای زود قابلِ وصول، شده‌ام و دل بسته ام به لایک کردن و یا دو کلمه جواب دادنش در دایرکت. آینده‌ای برای خیالپردازی‌ام قائل نیستم اما من این رابطه خیالی را با جراحی غیر قابل برگشتی پیوند زده ام توی مغزم که به طرز جادویی ای تواناییِ بینایی ام در دیدنِ مردهای دیگر را مختل کرده است.
دوشنبه شب است. بچه ها خوابیده اند و من طبق معمول صفحه‌اش را باز میکنم تا ارتزاق قبل از خوابم را انجام داده باشم. نقطه سبز کنار اسمش روشن است. از فکر اینکه جایی در دنیای فرکانس‌ها به هم وصل شده‌ایم دلم قیری ویری می رود. سر و کله ی محدثه ی غرغروی عاقلم که در جایی نزدیک به خط میانی بین دو نیمکره مغزم، متمایل به راست، سکونت دارد پیدا می شود. “ای بیچاره همسن های تو هفت روز هفته رو پیش لااقل هشت نفر مختلف میخوابن، اونوقت تو گیر نقطه سبز کنار اسمشی؟” همه ی اینها را با خنده تحقیرآمیزی می
گوید. تازگیها گستاخ تر هم شده است. “خفه شو بابا” و پرتش می کنم بیرون.
در دایرکت باید چیزی بنویسم. شاید ببینید.می نویسم. می‌بیند.
ساعت ۳ صبح است و من حدود دو ساعت است که دارم با اژدهای مهربانم چت میکنم و تلفنی حرف می زنم. هنوز گیج و منگم. می گوید به زودی یک جای دنیا میبینمت. می ترسم. مگر قرار نبود همان دست نیافتنی
بماند!؟ انگار بیشتر میخواهم طلبکارش بمانم که گاه و بیگاه برای وصول چکم به او سر بزنم. می ترسم از اینکه نکند بعد از وصول دیگر دلم هوایش را نکند.
می ترسم .
می خوابم.

راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی – غزاله شمعدانی


راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی*

نویسنده: غزاله شمعدانی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

اولین بار که صفحه‌ی سپیده را دیدم، از میزان دقتش به جزئیات جا خوردم. از آشپزخانه‌اش که از ادویه‌های گوناگون سرشار بود. با او به آشپزخانه‌اش می‌رفتم و می‌آمدم و با رنگ‌ها و بوهای مختلف غلت می‌خوردم.
بعد در آشپزخانه‌ی خودم، در گرمای آفتاب مستقیم تابستان با دست‌های سفید شده از آرد، خمیر‌های مختلف را ورز می‌دادم و به سایه‌ی تو زیر درخت بید نگاه می‌کردم که نشسته بودی و کتاب تونل ارنستو ساباتو در دست‌هایت بود. آخرین کتابی که با هم خواندیمش، در آخرین ساعت‌هایی که زنده می‌دیدمت. می‌دانستم بوی فر که بلند شود می‌آیی، کنار در می‌ایستی، نگاهم می‌کنی که چطور شیرینی‌های رنگی را در می‌آورم و می‌گذارم تا سرد شوند. مثل وقتی دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم که با دست‌های چسبناک تاج پادشاه قصه‌هایت را می‌ساختم.
همان شب برایم تعریف کردی چطور داستان این کتاب تو را یاد ماجرایی در دوران دانشجویی‌ات انداخته. و قصه‌ی دختری را برایم گفتی که عاشقش شده بودی، دختری که مامان نبود. خیلی قبل‌تر از آنکه مامان را ببینی. دختر را چرا از دست داده بودی؟ نگفتی. تکرار کردی آدم‌ها در تونل‌های ذهنشان گم می‌شوند.
نگفتم من هم خیلی وقت‌ها گم می‌شوم. مثل همان وقت که در زندگی سپیده گم شده بودم. همان وقت که دلم می‌خواست کسی دیگر بودم در جغرافیایی دیگر. زنی دائم‌الخمر شاید. خواننده‌ای سیاه‌پوست یا حتی ماهیگیری در لبه‌ی دنیا.
به جای همه این‌ها گفتم: «بابا می‌دانی لبه‌ی دنیا کجاست؟» گفتی: «احتمالا همین‌جایی که الان هستیم» و خندیدی. از کنارت گذشتم، کتاب را برداشتم و گفتم: «قطب» و در اتاق گم‌وگور شدم. نمی‌دانستم دارم از دستت می‌دهم‌.
صدایت آمد که: «هرجایی می‌تواند لبه‌ی دنیا باشد تا چه کسی باشی و دنبال چه باشی».
راست می‌گفتی بابا. سپیده هم در لبه‌ی دنیا ایستاده بود. زنی زیبا و جوان که سرطان گرید چهار سینه داشت و سرطانش متاستاز زده بود و همه‌ی قسمت‌های حیاتی بدنش را گرفته بود.
من هم در لبه‌ی دنیا بودم. کمی آن‌طرف‌تر از جایی که سپیده ایستاده بود. نتوانسته بودم از سپیده برایت بگویم. فرصت نشد. فردای آن‌ شب تو حالت بد شد و رفتی و دیگر هیچ‌وقت بازنگشتی. او را اتفاقی در صفحه‌ی اینستاگرام دوستی پیدا کرده بودم که خودش درگیر سرطان بود و نزدیک مرگ.
حالا که آن روزها را به یاد می‌آورم می‌بینم چه حرف‌هایی با تو داشتم بابا، که رفتنت نیمه‌تمامشان گذاشت. مثل قصه‌های پنج‌سالگی‌ام که به نیمه نرسیده خواب شاهزاده‌اش را می‌ربود.
حال پدربزرگ هم خوب نبود. در همه‌ی لحظه‌هایی که در بیمارستان بودی، پدربزرگ در تختش داشت می‌مرد و آخر سر دو روز بعد از مرگت، پدربزرگ هم مرد. سپیده اما چند هفته بعد از شما تمام کرد. نشد برایت بگویم شیفته‌ی زنی شده‌ام که می‌داند چقدر به مرگ نزدیک است و سعی می‌کند مادر خوبی برای دختر دوساله‌اش باشد.
بعد از رفتن تو و پدربزرگ و سپیده بود که جدال من هم با کابوس‌هایم شروع شد:
کنار دریا ایستاده‌ام. دختر کوچکی هستم. تنهایم و نگاهم به موج‌هایی است که به صخره‌ها می‌کوبند. ناگهان همه‌چیز به هم می‌ریزد، دریا گِل‌آلود می‌شود، موج‌ها ارتفاع وحشتناکی می‌گیرند و به سمت ساحل می‌آیند. شروع می‌کنم به دویدن. پاهایم روی ماسه‌ها سُر می‌خورند، تو کمی جلوتر ایستاده‌ای، دستم را به سمتت دراز می‌کنم. قبل از آنکه به من برسی، موج مرا در خود می‌کشد و به اعماق می‌برد.
با صدای جیغ خودم بیدار می‌شوم. تو آنجا در نزدیک‌ترین فاصله به من ایستاده بودی.
راستی بابا آخرین بار کی دیده بودمت؟
این سوال مثل خوره روحم را می‌خراشد. رهایم نمی‌کند و صدایی پشت سر هم توی ذهنم می‌کوبد که آخرین بار کی پدرت را دیدی؟ در آمبولانس؟ بیمارستان؟ لحظه‌ی رفتنش از خانه؟ در قبرستان یا…
شوهر سپیده گفته بود آخرین بار در بیمارستان کنارش بوده و دست‌هایش را گرفته. گفته بود در همه‌ی لحظه‌های سخت همراهش بوده، در لحظه‌های درد و نزدیکی مرگ.
من خوب می‌دانم بابا آخرین لحظه‌ها چه لحظه‌هایی است. و سرمای دست اویی که دارد می‌رود چگونه است.
تا بیمارستان همراهت آمدم. از شیشه‌ی آمبولانس نگاهت کردم، چشم‌هایت بسته بود و به سختی نفس می‌کشیدی. این اولین باری بود که آنقدر مستاصل می‌دیدمت.
راننده‌ی آمبولانس آمد سمتم که چیزی بگوید. نمی‌دانم در چشمانم چه دید که پشیمان شد و رفت به سمت پذیرش.

حالا اما می‌دانم آمده بود که چه بگوید، بی‌قراری مرا که دید نتوانست. راستی بابا یعنی دکترها به شوهر سپیده هم گفته بودند نمی‌ماند؟ او چه کرده بود؟ با دختر کوچکش چه کرده بود؟ به خودش وقتی در آینه نگاه کرده بود چه گفته بود؟
در صفحه‌ی اینستای سپیده دور می‌زنم. می‌خواهم بدانم راز طاقت آوردنش چه بود؟ می‌خواهم بدانم چطور می‌توانست بخندد و با دختر کوچکش کریسمس را جشن بگیرد.
آن سه روز که در آی‌سی‌یو بودی هیچ کاری نکردم. جز آنکه ساعتت را به دستم ببندم تا دقیقه‌ها را با زمان تو اندازه بگیرم. سه روز در بیمارستان، سه روز در برزخی که پایانی نداشت. «بابا برمی‌گردد مامان؟». دختر کوچک پنج‌‌ساله‌ای بودم که منتظر بودم برگردی. ساعت هشت شب روز سوم بود که گفتند دیگر بازگشتی در کار نیست. حتی گریه هم نکردم. حتی یک قطره اشک. به ساعتت نگاه کردم که ثانیه شمارش از روی عددها می‌گذشت و نبودنت را به رخم می‌کشید.
در قبرستان حتی جلو نیامدم، نمی‌توانستم ببینم چشم‌هایت بسته است و به چشم‌هایم نگاه نمی‌کنی.
دو روز بعد که پدربزرگ را کنارت دفن می‌کردیم اما کنارش نشستم، به پیشانی‌اش دست کشیدم و گفتم: «بابابزرگ به بابا می‌گویی بازگردد؟» و اشک‌هایم گل‌های داوودی سفید را از روی خاک می‌شست.
«بابا کجاست مامان؟». دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم.
دلم می‌خواست بدانم دختر کوچک سپیده هم این سوال را از پدرش می‌پرسد؟

***

می‌دانم تو رفته‌ای، پدربزرگ رفته است، سپیده هم. کتاب تونل هنوز در دستانم هست. در تونل‌های ذهنم گم شده‌ام. زیاد فیلم می‌بینم. زیاد می‌نویسم. زیاد می‌خوانم. گاهی کنار تختت می‌نشینم و برایت از فیلم‌ها و تردیدها و داستان‌هایم می‌گویم. تصور می‌کنم هستی و می‌شنوی. و بعد منتظر شنیدن صدایت می‌مانم.
راستی بابا می‌دانی از وقتی رفته‌ای هیچ رایحه‌ای از فر آشپزخانه‌ام بلند نشده؟ دست‌هایم دیگر سفید نیستند و تمام جزئیات بوها و رنگ‌ها را از یاد برده‌ام و راستش نمی‌دانم دقیقا تو را آخرین بار کی دیدم؟‌
اما در تمام لحظاتی که داشتی می‌رفتی، می‌دانستم دیگر نمی‌بینمت، می‌دانستم حالت خوب نیست، می‌دانستم این آخرین بار است. از خانه که رفتی سی‌وهفت‌ساله بودم.

* نام کتابی از بلیک ماریسن

صدف گلمرادی – مرا یک دم مباد آن دم …

مرا یک دم مباد آن دم …
نویسنده: صدف گلمرادی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

مادربزرگ مرد. در سرداسرد غروب یک روز پاییزی.

چند ساعت بیشتر طول نکشید. مادر با بیم و رجا به بالینش رفته ‌بود و بی برگ و نوا برگشته‌ بود. تار و تهی.

مادربزرگ سرو سربلند سرور ما بود که قامت خم کرده‌ بود و تن به خزان سپرده ‌بود. وادی ایمن ما بود که بی‌مأمنمان کرده‌ بود.

کاش عهد سعدی بود و ساربانی تا او را به آهستگی دعوت کنم. نه عصر سنگی و چرخ‌های آهنین دونده. آن روز تازه خط پرسرعت مدرنیته را بر پیشانی‌ام خواندم.

چشم ما به راه بود اما دیگر راهی نبود. او را بر مرکب چوبین نشانده و تاخته ‌بودند. او را برده‌ بودند تا دوردست دوردست. تا هادس.

شادی ما نوه‌ها در قدم و مقدم مادربزرگ قدم‌خیر بود و پس از آن سرداسرد که او مرده بود، کودکان جدیدی در ما متولد شده ‌بود. کودکی‌ای ناتمام، کودکانی ناشاد، کودکانی بی‌مادربزرگ.

می‌دانستیم دیگر خبری نیست ولی منتظر خبرش بودیم. دل و دیده‌مان به در بود. گوشمان به زنگ طبقه‌ی پایین. شاید بنوازد و ما را بخواند و ما بی‌بهانه و مشتاق به آغوشش پناه ببریم.

چشممان به راه بود تا شاید در حیاط خانه زندگی بدمد؛ منقل را بیفروزد، قوری چینی‌اش را بار بگذارد و با استکان‌های قجری مهمانمان کند. اما حیاتی نبود.

لحظه‌ها را می‌شمردیم تا مسافرمان برگردد با دستان پر؛ پر از مهر و مهره و دست‌بند و گل‌سر و روسری و پاپوش. مسافرمان رفته بود اما دیگر هیچ ره‌آوردی در هیچ سفری نبود، دیگر هیچ سفری نبود.

اذان‌های اول وقت پی‌درپی صلا در می‌دادند. سجاده‌ی مادربزرگ و عطر یاس مشهدی‌اش چله گرفته بودند اما چله‌نشینش نبود. مادربزرگ رفته بود. 

گل‌های باغچه سر در گل فرو برده بودند زار و غمین و بی سرپناه. دستانشان دستی را می‌جستند که دیگر نبود. دست مادربزرگ.

همه‌ی عناصر هستی شهادت می‌دادند که دیگر او نیست و ما به‌ناچار باور کردیم که او آرمیده است و چشم‌به‌راه است. تمام مسیر‌‌هایمان برعکس شده بود و یک‌طرفه. یک‌طرفه به سمت مادربزرگ. همه‌اش دید بود بدون بازید.

بزرگ‌ترها هم‌نوایی می‌کردند، مویه می‌کردند، به هم دلداری می‌دادند، برای ما بچه‌ها اما تسلایی نبود، تسلیتی هم نبود. کسی به دل‌های کوچک ما نمی‌اندیشید، دل‌های کوچک با داغی بزرگ، داغ مادربزرگ.

مادر دغدغه‌ی درد من را نداشت اما دغدغه‌ی درسم را چرا. باید مرا به خالی‌ترین جای خانه می‌فرستاد؛ به اتاق خواب مادربزرگ تا درس‌هایم را مرور کنم. برای من ولی آنجا خالی‌نبود. خلوت نبود! شاه‌راه جهانم بود. من همه‌چیز را آنجا مرور می‌کردم جز درس. خیلی زود بود؛ تازه ثلث اول بود اما من با مادربزرگ به انتهای سال رسیده بودم. به انتهای راه. باید همه چیز را مرور می‌کردم. قصه گفتنش، غمش، شادی‌اش، خوردنش، خوابیدنش و در آخر بیدار شدنش.

بیدار شدنش، بیدار شدنش و اینجا انتهای قصه‌ی ما بود که دوست داشتم خوش باشد. تمام قصه‌هایی که او برایم گفته بود خوش‌سرانجام بودند. اما قصه‌ی من و مادربزرگ بدسرانجام افتاده بود. هر چه از نو می‌نوشتمش هر چه از نو مرورش می‌کردم باز مادربزرگ بیدار نمی‌شد. من شهرزاد خوبی نبودم. قصه‌ام زندگی نمی‌بخشید. قصه‌ی من به مرگ رسیده بود. مرگ مادربزرگ.

شعر و ترانه‌هایم هم معکوس بودند. هر چه مرور می‌کردم تنها به شاه‌مصرع مادربزرگ می‌رسیدم؛ «مرا یک دم مباد آن دم که بی روی تو بنشینم.» روز مبادای من رسیده بود. روز مبادای بی مادربزرگ.

پردیس سرهنگ‌پور – قهرمان که خشمگین نمی‌شود

قهرمان که خشمگین نمی‌شود
نویسنده: پردیس سرهنگ‌پور
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط با والدین

شترق!!!
این اولین بار بود که این صدا را می‌شنیدم.
با پسری که به تازگی با او آشنا شده بودم رفتم کافی‌شاپ. پسرک آن موقع ھا جز
خوشگل ھا بود و ھمه‌ی ھم کلاسی ھایم اندر کفش مانده بودند، من خیلی از او خوشم نمی‌آمد، تازه به دوران رسیده بود، اما ھمین که انگار بقیه از او خوششان می آمد و او به من توجه کرده بود شور و شوق دوچندانی به من می داد که ببینمش و بگویم فلانی دوست پسرم است. برای ھمین ھم ریسک کردم و کتابخانه را پیچاندم و در کافی‌شاپ با او قرار گذاشتم. حالا مثلا در کافی‌شاپ چه اتفاقی می‌خواست بیوفتد که این همه نگرانی داشت؟ البته ناگفته نماند که پسرک پرشورتر از این حرفها بود و ماچ و بوسه‌ی زورکی‌ای هم راه انداخت. خیلی خوشمم نیامد از این کارش. به نظرم این کارھا آن جا خیلی ضایع بود. باید تشریفاتش را رعایت می کرد، نازم را می کشید. ھمین طور خشک و خالی و بدون تپش قلب و بدون عشقی که نمی شد. اما با همه‌ی این‌ها بازم به
نظرم فاجعه‌ای نبود که به خاطرش کتک بخورم! آن ھم به خاطر این قرار خشک و خالی. تازه او که خبر نداشت چه چیزهایی در کافی‌شاپ بین ما رد و بدل شده. البته احتمالا ذهنش منحرف‌تر از این‌ها بود و تا تهش را رفته بود آخر عادتش بود که هر پسری به من نگاه می‌کرد قضیه را جنسی می‌کرد، حداقل من که اینطور فکر می‌کردم.
نمی‌دانم چطور ولی فهمید که کتابخانه را پیچاندم و دربه‌در توی خیابان دنبالم
می‌گشت. دوستم زنگ زد که پردیس بیچاره شدی برگرد کتابخانه دنبالت می‌گردند. به ناچار کافی‌شاپ را ترک کردم و برگشتم کتابخانه. آنجا بود. خشمگین‌تر از آن بود که تصور می‌کردم. سوار ماشین که شدم شروع
کرد به حرف زدن. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. عادت به داد زدن نداشت. عادت به زجه و مویه هم نداشت. همیشه آرام و منطقی بود ولی این‌بار واقعا عصبانی بود. راستش را بگویم خیلی ترسیده بودم. یادم نیست چه می‌گفت ولی همینطور که شتابان و با خشم رانندگی می‌کرد جلوی پلیس ارشاد ایستاد. این دیگر چه مسخره بازی‌ای بود؟
گفت: می‌خواهم ببرمت اینجا دیگر نمی‌دانم چه‌کار کنم.
من که مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم، آخر تا به آن‌روز اینطور ندیده بودمش!
بعد از ۵ دقیقه زد رو پای خودش و گفت: آخر بروم چه بگویم؟ بگویم نتوانستم
تربیتش کنم؟
خداروشکر خودش متوجه حرکت عجیب و غریبش شد.
واقعا می‌خواست برود چه بگوید؟ آبروی خودش می‌رفت. همه می‌شناختنش. مرد سرشناس و خوشنام و مذهبی‌ای بود. برادرش شهید شده بود و خودش جانباز بود. می‌خواست دست من را بگیرد ببرد آنجا بگوید سلام‌علیکم دخترم با یک پسر رفته کافی‌شاپ؟ اگر اینکار را می‌کرد حالا تا عمر داشت باید این فاطی کماندوها و برادران بسیجی را می‌دید خجالت می‌کشید. آبروی من را هم می‌برد. فردا پس فردا با نوه و نتیجه‌ام هم مرا می‌دیدند با انگشت نشانم می‌دادند که عه این همان دختر فلانی‌ست که شیطنت می‌کرد و در کافی‌شاپ قرار می‌گذاشت!
خداروشکر از خر شیطان پیاده شد. آخر خیلی همیشه منطقی و روشن‌فکر بود.
قبلا هم سابقه‌ی سوتی دادن داشتم، همیشه با ناز و نوازش با من صحبت می‌کرد و متقاعدم می‌کرد که این‌کارها زود است و همه می‌خواهند فقط از من سواستفاده کنند چون من هزار ویژگی مثبت دارم که همه دنبالش هستند. اما اینبار نمی‌دانم چه شد که انقدر عصبانی شده بود، شاید کافی‌شاپ خط قرمزش بود. خلاصه با همان عصبانیت رسیدیم خانه. من هم که پرروتر از این حرف‌ها بودم بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا و چپیدم توی اتاقم و در را محکم بستم. بیخیالم نشد و پشت سرم آمد. شروع کرد به داد و بیداد که آبروی من را بردی. من چه کار اشتباهی کردم که اینجوری شدی؟ کی بود؟ کجا بودی؟ چه کار می‌کردین؟…که…
شترق !!!
محکم زد توی گوشم.
بعدش هم هرچیزی روی میزم بود با یک حرکت پرت کرد روی زمین و قاب عکسم را شکاند.
یک دقیقه از این کارش نگذشته بود که خودش زد زیر گریه. از این که دستش روی
من بلند شده بود ناراحت شد. مادر و برادرم او را از اتاقم بیرون بردند تا آرامش
کنند من ماندم و هق‌هق گریه.
چرا انقدر داستان هندی شده بود؟ آخر هیچوقت اینکار را نکرده بود نه که
می خواست و نکرد، هیچوقت نمی‌خواست. چون ما عاشق همدیگر بودیم و این عشق را با هر زبانی که بلد بودیم به هم نشان داده بودیم.
آن شب بابا تا صبح گریه کرد. من هم همینطور. من دلم از این می‌سوخت که این
شیطنت و قرار ساده‌ی من چیزی نبود که به خاطرش اینطور حرمت‌های بینمان
شکسته شود. نمی‌دانم بابا به چه فکر می‌کرد ولی مطمئنم که او هم از کارش
ناراحت بود.
آخر بابا قهرمان زندگی من بود. من هم همیشه دختر نازش بودم. وقتی قهرمان و
دخترناز کنار هم باشند دنیایشان نباید این‌قدر تیره و تار می‌شد…

پرگل شکری – برای بالشت‌هایم لالایی می‌خوانم


برای بالشت‌هایم لالایی می‌خوانم

نویسنده: پرگل شکری
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

«چرا انقد زود باید بریم خونه؟!» این سوال را من هربار هنگام بازگشت از خانه‌ی مادربزرگم می‌پرسیدم. نمی‌دانم چرا ولی ما او را «عزیزی» صدا می‌زدیم. خانه‌اش عطر و بویی دل‌پذیر و همیشگی و مکانی متغیر داشت؛ البته از سر ناچاری. عزیزی معروف بود به مهمان‌نوازی و گشاده‌رویی. هرچند در زندگی روز خوش ندیده بود، اما با هر چه که در توان داشت سعی‌ می‌کرد به ما خوشی هدیه دهد. برای من که در کودکی هم مثل حالا، چندان پرانرژی و بازیگوش نبودم، گذراندن اوقاتی کنار دیگران که خوش بودند و بازیگوش، بسیار لذت‌بخش بود.

همیشه سفره‌‌ای رنگارنگ پهن‌ می‌کرد و هر چه تعداد مهمان‌هایش بیشتر بود، لبخندش واقعی‌تر‌ می‌شد و برق چشمانش بیشتر. صبح‌ها با عطر نان تازه و سر‌و‌صدای سابیدن گردو بیدار‌ می‌شدیم. خوشمزه‌ترین صبحانه‌ی دنیا که چیزی جز نان تازه و پنیر سیاه‌مزگی نبود و خوشمزه‌ترین فسنجان دنیا را آنجا خورده‌ام. فسنجان را وقتی بار‌ می‌گذاشت که مهمان‌هایی خیلی عزیز داشت. آخر چه چیزی جز عشق‌ می‌توانست آن طعم جادویی را به غذاهایش بدهد؟

از دوران نوجوانی، دیگر مثل قبل نبودم و هر چه زودتر‌ می‌خواستم به خانه برگردم. درس و دانشگاه و دوستان و عشق جوانی و این چیزها، جذابیت خانه‌ی عزیزی را برایم کم‌رنگ کرده بود. رنج زیاد، تنهایی، فکر و خیال و انتظار بالاخره کار خودش را کرد. عزیزی سکته‌ی مغزی کرد و روند پیشرفت آلزایمرش تندتر شد. آلزایمر توان مهمان‌نوازی را از او گرفته بود؛ هر چند روی گشاده‌اش را هیچ بیماری‌‌ای نمی‌توانست از او بگیرد. رنج سالیان کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش را حالا بیشتر به خاطر‌ می‌آورد و مرور‌ می‌کرد. با وجود آلزایمر، به خاطر ندارم من یا دیگر نوه‌هایش را نشناخته باشد.

گفتند حالش خوب نیست. دیگر‌ نمی‌تواند چیزی بخورد و حرف‌ نمی‌زند. مادرم رفت پیشش. اما من‌ نمی‌دانم باز به کدام دلیل بی‌اهمیت، نتوانستم همراهش بروم. چند روزی در بیمارستان بود. با خودم و خدا قرار گذاشتم که اگر خوب شود،‌ می‌روم چند وقتی پیشش‌ می‌مانم؛ شاید کمی جبران تنهایی‌هایش را کرده باشم. چون چشمانش خشک شده بود به راهی که ما از آن‌ نمی‌آمدیم…

مادرم گفت در کمال ناباوری حالش خوب شده! همه چیز را به یاد‌ می‌آورد، غذا‌ می‌خورد و‌ می‌خندد. همان موقع بود که با او تلفنی حرف زدم. صدایش زدم: «عزیزی!». جواب داد: «عزیزی!». گفتم: «بهتری؟». گفت: «آره بهترم». گفتم: «میام زودی پیشت‌ می‌مونم». گفت: «میای؟ باشه». این وعده را پیش از این هم به او داده بودم. ‌ نمی‌دانستم دیگر هیچ وقت نمی‌توانم صدایش را بشنوم.

مادرم که خیالش راحت شد، به تهران برگشت. اما خوشحالی ما یکی دو روز بیشتر دوام نیاورد. گفتند با خودش حرف‌ می‌زند، برای بالشت‌هایش لالایی‌ می‌خواند و اسم کودکان از دست‌رفته‌اش را صدا‌ می‌زند. گفتند چیزی‌ نمی‌خورد،‌ نمی‌تواند بنشیند. گفتند از هوش رفت…

مادرم دوباره رفت. عزیزی به کما رفته بود. به هر بیمارستانی که بردندش، گفتند کاری از دست کسی بر‌ نمی‌آید. زیبا بود. اصلا بهش‌ نمی‌آمد که وقت رفتنش باشد. چند روزی در خانه بود و ما همگی امیدوار به بازگشتنش. بالاخره رفتم ببینمش. دیگر مثل همیشه با لبخند بی‌نظیر و برق چشمانش به استقبال نیامد. با همان چهره زیبایش خوابیده بود. چند دقیقه‌‌ای پیشش نشسته بودم که دیدم اشکی از چشمش سرازیر شد. از مادرم پرسیدم: «مامان، مگه‌ می‌شنوه؟!». گفت: «نه…».

این را‌ می‌دانستم که برای آخرین بار است او را‌ می‌بینم. کاری از دست کسی بر‌ نمی‌آمد. برگشتیم خانه. حدود بیست روز در کما بود. انگار‌ می‌خواست آماده‌ی رفتنش باشیم و آن را بپذیریم. تا اینکه خبر دادند رفته…

او را در خاک گذاشتند. رفتم بالای سرش تا برای آخرین بار صورتش را ببینم و به خاطر بسپارم. همچنان زیبا بود. صورتش را که دیدم ناخودآگاه فریاد زدم: «عزیزی»! پاهایم شل شدند و به زمین افتادم. تمام خاطرات کودکی‌ام و آغوش گرمش را در خاک کردند.

کدام درس‌ و دانشگاه می‌تواند او را از چشم‌انتظاری در بیاورد؟ کدام دغدغه مرا از حسرت ندیدنش رها‌ می‌کند؟ چه کسی فرصت دوباره دیدنش را به من‌ می‌دهد؟ خوشمزه‌ترین صبحانه‌های دنیا، طعم جادویی فسنجان و چشمان منتظرش را هیچ‌وقت از یاد نخواهم برد.