نیما امینی – خواستگاری

خواستگاری
نویسنده: نیما امینی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی روابط عاطفی

زودتر از بقیه مهمانها رسیدم .روز خواستگاری رعنا دختر نداشته عزیزتر از جانم است. بیست دوسال دوستی عیار پس داده من و خانواده اش سبب شده جای تمام داشته ها و نداشته های مادرو پدرش دراین مناسبت حضور داشته باشم.
رعنا کنارم نشسته و جو خانه مانند کتابخانه ملی است ساکت. مادر مشغول ور رفتن با گل کنارسینی چای است و پدر رعنا
کتابی را جلویش بازکرده یک‌ ساعت است کتاب ورقی نخورده درافکار خود غرق است.
رعنا مرتبا با قلم گوشیش مشغول تایپ است و حرص من هم کاملا درآمده. دستهایم یخ کرده و صورتم ماسکه شده دندانم را روی لبهایم فشار می دهم. یادم می آید چقدر باید درصف تلفن سکه ای می ایستادم و تا به حال و احوال یار می رسیدم صدای تق تق برخورد سکه به شیشه کابین تلفن چنان دستپاچه ام می کرد که مثل سانسورچی صدا و سیما حرفم را میخوردم و از دوستت دارم های زیادی فاکتور می گرفتم.
رعنا سرش را نزدیک گوشم میآورد و می گوید:« خاله هنوز هم مامان بابا ارتباط مارو نمی دانند ما توسط خواهر دوست کامران بهم معرفی شدیم.»
سرم را تکان می دهم که خیالش راحت باشد. من در مدت یکسال دوستی او با کامران نقش ویزا را داشتم.
دستش را دراز می کند و دستم را می گیرد با تعجب می گوید خاله خوبی؟ چقدر دستت سرد است! خوبی؟
آره عزیزم خوبم. حالش را خوب درک می کنم از درون مضطرب است و حال من نباید چندان فکرش را مشغول کند.
صدای زنگ در هیجانی به فضا می بخشد همه دستپاچه می شویم از جایم بلند می شوم.
رعنا از چشمی در نگاه می کند می گوید:« با سبد گل ارکیده سفید و شیرینی آمدند »
روبه مادر رعنا می گویم:« سی سال است همه چیز عوض شده غیر از سبد گل ارکیده سفید این مراسم »
مهمانها وارد می شوند چقدر سخت است وانمود کنی دفعه اول است که او را میبینی. کامران همراه پدر و مادر و خواهرش و خاله جانش آمده. وقتی خاله را معرفی می کند لبخند تصنعی روی لبهایم نقش می بندد و دندانهایم را بهم فشار می دهم آنقدر فشار زیاد است که فکم منقبض می شود رعنا نگاه معنا داری می کند .
قبل از نشستن مرا صدا می کند .خاله خوبی واقعا احساس می کنم یک جوری شدی .
سوالش را نشنیده می گیرم سوال میکنم خاله کامران دختر دارد ؟
رعنا _نه اصلا ازدواج نکرده چطور؟
گفتم نکند برای دخترم رقیب عشقی پیدا شود .
رعنا_کامران آنقدر من را دوست دارد که هیچ کس رقیب من نمی شود. همیشه خود شما شاکی بودید از این که آنقدر به زبان می‌آورد شما الان شک دارید؟
می گویم گاهی وقتها دوستت دارم‌ها بیات می شود و از اعجازش کم می شود بستگی به شرایط دارد.
نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید:« فلسفی حرف می زنی خاله نمی فهمم. »
حق داری کمتر کسی گوش شنوای حرف دل را دارد. لبخند کمرنگی روی لبهایم نقش می بندد. خاله خنده آت همیشگی نیست ته خنده آت بوی مسخرگی می دهد.
می‌گویم:« شاید هم بوی عشق بیات شده»هاج و واج نگاهم می کند .تعلل جایز نیست.
بریم پیش مهمانها عروس خانم.
رعنا با سینی چای می آید و پدرو مادر کامران قربان صدقه اش می روند و از سلیقه معرف تشکر می کنند. چای را برمی دارم جرعه ای بدون معطلی می نوشم سقف دهانم می سوزد. از درون منقلبم سوختن چای اذیتم نمی کند. خاله رعنا را پیش خودش می نشاند و دست نوازشی به موهایش می کشد گوشهایم را تیز می کنم خدارو شکر همه اش تعریف است. نفس راحتی می کشم .
رعنا و کامران با اجازه بزرگترها به اتاق می روند تا صحبت کنند. یکساعت طول می کشد و در تمام این مدت ای کاش های را برای دل خودم می گویم. خاله باید همین باشد.
سروکله رعنا و کامران پیدا می شود و به رعنا می گویم خاله جان آنقدر به شما لطف دارد که حسودیم شده چرا من و مادرت خاله نداریم .
بغضم را فرو میخورم چرا خاله ای که من دیدم جور دیگری بود .
قرار براین شد که مدت یک ماه باهم رفت و آمد کنند و بعد سند رسمی دلدادگی امضا شود .
با صدای بلند هلهله می کنم بغضم گم می شود دست می زنم رعنا را بغل می کنم و اشکهایم جاری می شود .
چشمان رعنا نمناک می شود و زیر گوشم نجوا می کند خاله امروز خوب نیستی !
خوبم فقط دل تنگ هستم .ادامه نمی دهم .زیر گوشش می گویم دراین فرصت یکماه از سر و زلف بیرون بیایید و جدی درباره آینده صحبت کنید .
سرش را به علامت باشه تکان می دهد .نگاهم به صورت پدر رعنا می افتد شوق همراه با نگرانی را درچشمانش حس میکنم .یک لحظه صورت پدرم را بخاطر می آورم که چگونه در یک لحظه حکم مردی را پیدا کرد که با خرج خودش از رقیبش شکست خورد .
خودم را جمع و جور می کنم و مهمانها را بدرقه می کنیم. بعد از رفتنشان روی مبل ولو می شوم رعنا می گوید: « خاله بخیر گذشت داشتم می مردم عاشق نشدی که حالم را بفهمی .»
می گویم :« زمان ما عشق افلاطونی بود وصالی میسر نبود.»

می خندد می‌گوید:« خاله فیلسوف امروز حرفهای بو داری می زنی که من نمیفهمم.»
راستی خاله به کامران گفتم حلقه ام را مثل حلقه شما می خواهم چشم دربیار قیراط دارد. راستی خاله چرا حلقه آت را دست چپ
نمی اندازی ؟ می گویم :« بعید می دانم متوجه شوی دست چپ نزدیک قلب است و قلبم تحمل بار اضافی را ندارد.»

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده