🔸وسطهای داستان بود که توی خنده تاب خوردیم. نوید و من و بچهها. خندهی بچهها بند آمد ولی چشمهای من و نوید افتاد بههم و باز منفجر شدیم. خواست داستانش را ادامه دهد، نشد. رفتیم زیر میز. شاید شخصیت خندههای مشترک دوستیمان سر طنز قصه، پریده بود وسط. خجالتکی هم کشیدیم. دقیقا عین بچگی سر کلاس که خندمان میگرفت و از ترس معلم نمیدانستیم چکارش کنیم! اینجا برعکس، جلوی بچهها نمیدانستیم چجوری جلوی خنده را بگیریم! اه! کاش فیلم آن لحظه هم بود. این فیلم چنددقیقه بعد از آن خندههاست که تهماندهاش را میبینید. نوید از خنده نتوانست ادامه داستانش را بخواند. اشک میریختیم. کتاب را داد دست من: «بقیهش رو بخون، نمیتونم اکبر!» آمدم شروع کنم باز ترکیدیم از خنده. بچهها هم منفجر شدند. نوید کتاب را گرفت. «ای بابا!… صبر کنین میخونم.»
.
🔹نوید را دعوت کردهبودم عصر شعر و قصه مدرسه. شاگردان نوجوانم قصهها و شعرهاشان (ننوشتم “شعرهایشان” چون نوید بدون “یای” میانجی دوستتر دارد؛ موقعی که سردبیر ماهنامه قلک بودم و نوید قصههای درخشان شغلها را مینوشت هربار میگفتم: «داداش! تو با “یای” میانجی قهری؟!» پای تلفن میخندیدیم و بعد دلایلش را میگفت. هربار به احترام نویسنده میگفتم: «آخه نمیخوام به زبانت دست ببرم ولی رسمالخط ماهنامه چی؟!» و او هم به لطف میگفت: «هر جور دوست داری بابا! بیخیال!» من هم خیلی وقتها دست نمیبردم و الان گاهی بخاطر نوید، خودم هم یای میانجی را نمیگذارم و روحش هم خبر ندارد!) را که خواندند نوبت نوید شد. با صدای دورگهاش مثلا درگوشی گفت: «میگم اکبر، کدوم قصه رو بخونم؟» یواشکیش هم تابلوست دیوانه! گفتم: «از کتاب من اَچونهام اون میمونه یا طوطیه رو.» نوید مشورت میگیرد ولی کار خودش را میکند! داستان «شوخیهای خرکی هم؟» را بازکرد:
انجیر میخواهد با مدرسه برود باغ وحش. ولی مادرش بخاطر وسواس زیاد، قد یک سفر طولانی برایش چمدان پیچیده و تا انجیر میخواهد از خانه خارجشود یک توصیه مراقبتی دیگر میکند تا اینکه انجیر از مینیبوس جا میماند. مادرش خوشحال میشود که انجیر جا مانده و لابد هیچ صدمهای هم نخواهدخورد! انجیر از مادرش قهر میکند و با اشک به رختخواب میرود.
.
🔸به چه میخندیدیم؟! به سنگینی اسارت انجیر از مراقبتهای بیمورد مادر. انجیر هم تجربه و آزادی را میخواست، مثل خود نوید.
.
ویدیو: عصر شعر و قصه دبیرستان علم سلیم
اردیبهشت 97
علیاکبر زینالعابدین
نظر بگذارید