⁣مامی‌جان اوقافی

👈🏽مامی‌جان یقه‌ کراواتی پسر شش‌ساله‌اش را مرتب کرد و ژل مخصوص کودکان با بوی توت‌فرنگی را هم آرام روی موهای صاف سلمانی‌رفته‌اش کشید. به اخم‌های پَرکلاغی پسرش نگاهی کرد و آب‌پرتقال طبیعی نارنجی را هم داد دستش و با اضطراب همیشگی‌ گفت: «آخه مامی من! تو که هر روز تا ساعت سه مهد کودکی؛ با اون همه مربی درجه یک که همه عاشقتن. انگلیسی‌ت هم که بلبلی شده قشنگ. فرانسه‌ت هم که یک‌ ساله شروع کردی و معلمت هم ازت راضی. اون روز خاله مهسات گفت: “ماشاله همچین صحبت می‌کنه انگار توی پاریس دنیا اومده بچه‌مون!” اون ماه هم که کنسرت آموزشگاه ترکوندی حسابی با اون پیانوت مامی‌جان! مربی ورزشت هم که می‌گفت همین‌طوری پیش بری تا یکی دو سال دیگه واسه تیم استانی نونهالان انتخابت می‌کنن. منم که صبح تا شب وقفت هستم مامی! هر جا می‌خوای می‌برمت، میارمت. فقط این شطرنجت رو یه کم جدی بگیری هیچی کم نداری. چون نباید از عرشیا می‌باختی. چون استادت خودت می‌دونی که مامی، مربی درجه یک فدراسیونه…»
بعد مامی‌جان لیوان آب پرتقال را از دست پسرش گرفت و خودش به سمت لب‌های غنچه‌ای پسر نزدیک کرد تا بخورد و این اخم پرکلاغی باز شود.
👈🏽 «بخور یه قلپ، قربون اون لب‌هات بشه مامی‌ت! دیشب هم استیکت رو فقط یه کوچولو گاز زدی. هفته‌ای سه روز می‌ری ورزش. بخور مامی قوی باشی. بابات هم که هر چی پول کلاس‌هات می‌شه حرفی نداره. تابستون هم صحبت کردم یه معلم ریاضی که توی کارش استاده بیاد آماده‌ت کنه واسه کلاس اولت که دیگه مدرسه هم هیچی از بچه‌ها کم نداشته باشی. اون روز مدیرتون می‌گفت: “آدم دلش کباب می‌شه واسه این بچه. بقیه بچه‌ها از پایین سرسره میرن بالا از بالای سرسره خودشون رو پرتاب می‌کنن زمین، این بچه یه گوشه می‌شینه نگاه‌شون می‌کنه.”… آخه من فدای تو بشم انقدر آقایی! نگاه نکن بچه‌های دیگه رو! تربیت‌شون مشکل داره. سرسام می‌گیره آدم از جیغ و دادشون!»
لب‌های غنچه‌ای‌ پسر باز نمی‌شد به خوردن.
👈🏽 «راستی مامی‌جون! یوگا هم که قولش رو داده بودم از هفته بعد شروع می‌شه. با نرگس‌جون صحبت کردم کلاس نقاشی‌ت رو بندازه دوشنبه‌ها عصر که به یوگات هم برسی… این اخم‌های قشنگت رو باز کن مامی! مشکلت چیه باز اخم کردی؟!
👈🏽پسرش مشکلی ندارد جز اینکه وقت بچگی ندارد. وقت بازی ندارد. چون پسرش مامییِ اوقافی نمی‌خواهد، مامی مدیر برنامه نمی‌خواهد، او مامان معمولی شاد می‌خواهد. او زندگی می‌خواهد.

⁣علی‌اکبر زین‌العابدین

Tags: No tags

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده