۱-بالاخره باباش بوسش کرد
با مدرسهی ابتدایی به اردوی پدران و پسران رفته بودم. اردویی که بچهها با پدرهایشان میروند. ایدهی جالبی است. پدرها و پسرها تیم میکشند، فوتبال بازی میکنند، سر به سر هم میگذارند، با هم غذا درست میکنند، مشغول بازیهای نشستنی و فکری میشوند و… در این میان، پدرها با هم آشنا میشوند و به خاطر حضور پدرها به پسرها احساس توانمندی فوقالعادهای دست میدهد. مهمتر اینکه برخی از پدرها هم متوجه میشوند فرزندی دارند که نیاز به کلی رسیدگی دارد و فقط تامین مالی فرزندانشان کافی نیست. چون مادرها همیشه میدانند که دارای فرزندی هستند که به مدرسه میرود و کلی هم مسائل و مشکلات دارد؛ ولی همهی پدرها نه. از طرف دیگر هم معلمها در یک روز همهی پدرهای شاگردانشان را میبینند و با روحیات گوناگونشان آشنا میشوند. جالب بود، آن روز فهمیدم که پدرها از بچههاشان بازیگوشترند! و فهمیدم که پدرها در بسیاری موارد بیشتر به درد پسرها میخورند تا مادرهای فداکار؛ ولی چون پدرها در خانواده حضور کمی دارند، مادرها به ناچار نقشهای پدران را هم برای فرزندان پسر بازی میکنند.
روز اردو به نظرم رسید که پدرها بسیار به پسرهاشان نزدیکتر شدهاند و با یک اتفاق عجیبی که افتاد به این نظرم مطمئنتر شدم. ماجرا این بود که ما و بچهها و پدرها تا بعدازظهر حسابی خوش گذراندیم و خوب له و لورده شدیم. نزدیک غروب بود که یکباره دیدیم پدر چهارشانه و مغرور یک بچه کلاس چهارمی گوشهای گریه میکند. واقعا عجیب بود! مدیر مدرسه به سراغش رفت. پدر با همان حالت گریان به مدیر گفت: «از شما واقعا ممنونم بخاطر امروز. من بعد از چهار سال پسرم را بوسیدم… من پسرم را فراموش کرده بودم!»
🔸🔸🔸
۲-من از بچهام میترسم!
در گذشته وقتی در مدرسهها میخواستند از بچهای نسق بگیرند به بچه میگفتند: «باید ولیات به مدرسه بیاد.» این یعنی آخرین تیر مدرسه. و معمولا هم بچهها به تقلا میافتادند که «تو رو خدا ما رو ببخشید! به مادرمون خبر ندین، به بابامون نگین. دیگه تکرار نمیشه آقا!»
…
چند سال پیش صبح زود رسیدم به دبیرستان برای تدریس. معاون دبیرستان من را کشید کنار و با چشمهای شگفتزده تعریف کرد دیروز تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم.
«الو سلام. آقای دلداری؟»
«بله خودم هستم. بفرمایید.»
«من مادر رضا فرجامیام.»
«حال شما چطوره خانم؟ لطفا بلندتر صحبت کنید.»
«هیچی فقط میخواستم بگم که رضا در نوشتن تکلیف خیلی سهلانگار شده. من و پدرش هر چه میگیم توجه نمیکنه. ظاهرا صبحها میآد از روی دفتر بچههای دیگه مینویسه. خواستم بدونین.»
«عجب!… ممنون از اطلاعرسانیتون. رسیدگی میکنیم.»
«فقط یک خواهشی دارم…»
«در خدمتم خانوم…»
«لطفا به هیچ عنوان رضا نفهمه که من به شما خبر دادهام و الا ما را بیچاره میکنه. یعنی اگه بفهمه روزگارمون سیاه میشه… پدرش هم سفارش کرده که رضا اصلا بویی نبره. چون ما نمیتونیم جوابش رو بدیم. میدونید… آخه ما یک خرده از رضا میترسیم… خدا خیرتون بده! خداحافظ!»
علیاکبر زینالعابدین
منتشر شده در روزنامه شهروند-زمستان۱۳۹۲
نظر بگذارید