bahman2x-32-2

کارگاه آنلاین مربی راوی (برگزار شد)

۱۰ ساعت
۵ جلسه‌ی دو ساعته

راهبر: علی‌اکبر زین‌العابدین
زمان: چهارشنبه‌ها، ۲۹ فروردین الی ۲۶ اردیبهشت
‌ساعت: ۱۷ الی ۱۹
بهای ثبت‌نام زودهنگام (تا ۱۰ اسفند): ۲.۵۰۰ هزار تومان
بهای ثبت‌نام: ۲.۸۰۰ هزار تومان

اهداف:
توانمندسازی مربیان برای:
– نوشتن جستارهای روایی هنرمندانه یعنی جذاب و خواندنی از مشاهداتشان
– نوشتن جستارهای روایی که غیرمستقیم، به کمک اهداف آموزشی – تربیتی مربیان، والدین، مدیران و متخصصین (به عنوان مخاطب) بیاید
– انجام یک پروژه نهایی (یک جستار روایی خیلی کوتاه) قابل قبول در پایان دوره.

لینک ثبت‌نام:

Choice Board Title (6)

تنبان ابرام‌هپل ساعت شنی‌اش بود

یک‌بار یکی ازش پرسید: «آقاابرام چرا تنبونت رو بالا نمی‌کشی؟!» کج خندید زیر سبیل تا جواب بدهد.

آقاابرام راننده وانت قراضه‌اش بود. وانت‌پیکان آبی پر از زخمش را جز خودش چه کسی می‌توانست روشن کند؟ دو تا سیم ولو بودند زیر فرمون می‌زد به هم جرقه‌ای و روشن می‌شد. سبیل درویشان داشت و ته‌ریش سفید پراکنده‌ای دوروبرش. سیگاربه‌سیگار. آتش‌به‌آتش. موقع رانندگی، موقع حرف‌زدن، موقع سکوت و حتی موقع خواب. و سبیل پهنش زردتر می‌شد. با کسی جروبحث نداشت. می‌خوابید تا نوبت بارش برسد. هشتصدکیلو ته ظرفیت وانتش بود اما تا یک‌و‌نیم تن بار می‌زد. گلگیر وانت می‌سایید به آسفالت. بهش می‌گفتند: «ابرام‌هپل». چون هرجایی از زمین گاراژ می‌خوابید. دست‌ورو هم نمی‌شست. با تمیزی سروکار نداشت. من آقاابراهیم را هپلی نمی‌دیدم و هیج دلیل محکمه‌پسندی هم برای قاضی ندارم. فقط هر وقت می‌دیدمش پاکیزه بود. هربار که از تخلیه بار برمی‌گشت وانت را ول می‌کرد و اولین جایی که جلوی چشمش می‌رسید با خرناس آسوده‌اش می‌خوابید. موهبتی که من در اوج خستگی در بهترین هتل جهان هم ندارمش. من فکر می‌کنم وقتی خواب باشم کلا انگار توی پاچه‌ام رفته. انگار یک اختلاس‌گر چندهزارمیلیاری که دست احدی بهش نمی‌رسد زندگی‌م را دارد پاره می‌کند. ابرام‌هپل را توی خواب هم مسخره‌اش می‌کردند. یکهو می‌رفتند بالای سرش با لگد که ابرام‌هپل پاشو نوبت بارته. یا سیگارش روشن بود یا داشت روشن می‌کرد. می‌خندید به هپل‌بودنش که توی کنایه‌ی صداها بود. می‌چپاند خودش را پشت فرمانِ هیج‌گاه میزان‌نشده. راه سه‌ساعته را یک‌ساعت‌ونیمه برمی‌گشت. انگار اف۱۴ زیر پایش باشد. دوباره می‌خوابید تا بار بعد. نمی‌دانم خودش چقدر به پول نیاز داشت ولی می‌دانم خرج چند سر عائله گردنش بود. کارش را می‌کرد شکل خودش. با هیچ‌کس ندیدم دعوا کند. با دست و قاشق و هر چه بود و نبود غذا می‌خورد. هر چی هم بود می‌خورد. نبود هم نمی‌خورد. سر انعام و کرایه آسان می‌گرفت ولی بیشتر از راننده‌های دیگر بار می‌برد و می‌آورد. پلاک له وانتش قابل خواندن نبود. پلیس احتمالا وقتی او را با سکوت و لبخند و سیگار و‌ سبیل می‌دیده، حواله‌ش می‌داده آسمان. او هم حواله می‌شده.
یکبار یکی ازش پرسید: «آقاابرام، چرا تنبونت رو بالا نمی‌کشی؟!» صدای ضخیمش رخصت داد به سخن: «صبح تا ته می‌کشمش بالا و تا شب خورد خورد می‌آد پایین و وقتی می‌‌خوام برم توی رختخواب، خودش تا ته پایین اومده و من فقط از توش پام رو درمی‌آرم.» و لبخند را لای سیگار زد و سر پایین از دفتر رفت بیرون.

به خودم نگاه می‌کنم. من تا شب چقدر تنبانم را هی بالا می‌کشم که مثلا شب بگویم چه هنوز سرحالم! ما زیاد دستمان به تنبان است با جنجال و بی لبخند یا با سیگار یا بی سیگار. کسی حق ندارد روی ما اسم بگذارد. ما هر جایی خوابمان نمی‌برد. سرعت‌مان کم است و کمتر کار راه می‌اندازیم. خسته‌ایم، خسته کار راه ننداختن. هر روز سر پول به هم می‌پیچیم. تنبان آقاابراهیم، پرچم من است. هر روز فقط یک کار مشخص می‌کرد نه مثل ما که دنبال بیست‌تا کاریم و به هیچ‌کدام هم نمی‌رسیم. او بی توقعی از عالم با پیژامه‌ی آبی‌ زیر تنبانش که همرنگ وانتش بود بر رختخوابش ولو می‌شد مست خواب. من تا تنبانم را صبح بالا بکشم و شب پایین بیاورم، خودش یک شیفت کار است! تنبان ابرام‌هپل ساعت شنی‌اش بود برای او که ساعت و گوشی نداشت. تنبانش ریتم زندگی بی‌خواستش را تنظیم می‌کرد.
او شصت‌ساله مرد وقتی صدوبیست‌ساله بود.

علی‌اکبر زین‌العابدین