خواستگاری
نویسنده: مرضیه پورچریکی
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
همیشهی خدا دلم را آشوب می¬کند و ذهنم را به هم میریزد. قبرستان را میگویم. حالم را خراب میکند و فکری میشوم.
امسال نوروز که بعد از سالها رفتیم سر مزار پدربزرگ، باز هم همان جوری شدم. همه رفته بودیم. مادربزرگ، خاله، داییها، زنداییها و کلی نوه و نتیجه و داماد و عروس. همگی دور مزارش جمع شدیم. در روستایی کوچک و سرسبز. از آنجاهایی که پدربزرگ عاشقش بود. همه ساکت بودند و شاید در دل فاتحه میخواندند. من و مادرم قرآن به دست، الرحمن میخواندیم در دلمان. بعد از همین کارهای همیشگی مثل شستن قبر و خیرات کردن، گفتند برویم در دشت دوری بزنیم. همهجا سبز بود. از آن سبزهای تر و تازه که خودِ خودِ زندگی است. هر طرف چشم میگرداندی گل شقایق بود و خورشید توی آسمان آبی دلبری میکرد. همه خوش و کیفور بودند. حتی مادربزرگ، حتی مامان. میگفتند و میخندیدند، سلفی میگرفتند و استوری میکردند. اما من آشوب بودم. هیچ دل خوشی ندارم ازش. هر وقت میروم آنجا، تا مدتی بیقرار میشوم.
اولین برخوردمان برمیگردد به رفتن مادربزرگ. کلاس دوم بودم. پدرم نظامی بود. برای همین رفته بودیم بندرعباس و آنجا زندگی میکردیم. از شهرستان زنگ زدند که حال مادربزرگ خوب نیست. مادر پدرم. زن مهربانی بود. خاطراتم با او بیشتر از تعداد انگشتان دو دست نیست. ولی جز مهربانی یادم نمیآید. بزرگترین نوهاش بودم. همیشه برایم میوه میآورد و اصرار میکرد بخورم.
خواهرش بر اثر عارضهی قلبی فوت شده بود و با شنیدن خبر فوتش، مادربزرگم هم دچار حملهی قلبی شد و رفت بیمارستان. یادم میآید دیماه بود. همه با هم رفتیم شهرستان. خانهی بزرگشان که با آن حیاطش در چشم یک بچهی هشتساله آنقدر بزرگ بود که میشد در آن گم شد، سرجایش بود، اما مادربزرگ نبود. غروب یک روز زمستانی، پدر ما را به بیمارستان برد. شهرستان بود. بیمارستانی یک طبقه داشت. از توی حیاط بیمارستان، مادربزرگم را دیدم. از پشت شیشه. پردهی کرمرنگ پنجرهی کوچکی، کنار زده شده بود. مادربزرگم روی تخت، بیهوش خوابیده بود و چیزی که توی ذهنم مانده، این است که با هر نفس، شکمش بیش از حد معمول بالا و پایین میرفت. یادم میآید وقتی نگاهش کردم، انگار قلبم را فشار دادند. غروب بود، سرد بود، مادربزرگم خوابیده بود و قربان صدقهمان نمیرفت. نفس میکشید ولی بالا و پایین رفتن شکمش برایم خیلی عجیب بود. آنقدر عجیب که بعد از بیست و هشت سال، هنوز یادم نرفته.
روز بعد، قبل از ظهر، توی حیاط خانهشان بودیم. در باز شد. چند تا خانم گریان و برسرکوبان وارد شدند. چند لحظه بعد پدرم گریه میکرد، جوراب میپوشید و گریه میکرد. دیگر چیزی یادم نمیآید تا روز خاکسپاری. آن روز ما را به منزل یکی از اقوام دور بردند؛ همهی ما بچهها را. یکی از خانمهای جوان فامیل پیشمان ماند. خدا رحمتش کند. چندسال بعد خودش سرطان گرفت و از دنیا رفت. آن روز خیلی سعی کرد ما را سرگرم کند. ولی هر لحظه که از بازی فارغ میشدیم، یادمان میآمد چرا آنجاییم و بعد دلتنگی و ترس و ترس و ترس.
قرار بود چند وقتی آنجا بمانیم. برای همین بزرگترها گفتند همان جا بروم مدرسه. مدرسه بزرگ بود با کلاسهای شلوغ و پرجمعیت. هیچ کس را نمیشناختم. در مدرسهی خودم، با همکلاسیهایم همسایه بودیم. تمام روز را با هم میگذراندیم. معلم و ناظم و مدیر را خیلی خوب میشناختم. آخر همیشه شاگرد اول بودم. اما اینجا همهچیز ناآشنا بود؛ مدرسه غریب، بچهها غریب، معلم غریب. من بودم و شرایطی که سخت بود و بعد استرس و ترس و ترس و ترس.
بعدها ما را هم بردند سر خاک. تصویری مبهم در ذهنم مانده. ولی همین تصویر تا سالها مانع از آن میشد که به قبرستان بروم. زنانی که جیغ میکشیدند، بوی یک نوع خاص از عود، گریهی عزیزان و ایستادن بالای سر کسی که رفت، برای همیشه، آغوشش رفت، محبتش رفت و حمایتش.
خانه مانده بود، همانقدر بزرگ. اما صفای خانه نبود. روح خانه نبود. رفته بود یک جای دیگر. البته آن جای دیگر برای من سر مزارش نبود. هیچ وقت او را، صفا و صمیمیتش را، آرامشش را آنجا پیدا نکردم. هیچ وقت دوست نداشتم بروم سر خاک. راستش را بخواهید هنوز هم دوست ندارم. نه سر مزار مادربزرگ، نه پدربزرگ و نه هیچ کس دیگری. دوست دارم عکسهایشان را ببینم. خاطراتشان را مرور کنم. از بقیه در موردشان بشنوم. اما هنوز هم دوست ندارم بروم قبرستان.
قبرستان برایم ترسناک است. در اولین تجربهام با قبرستان، سهم ترس خیلی بیشتر از بقیهی احساساتم بوده و این تجربه چنان در من نفوذ کرده که هنوز هم نتوانستهام با آنجا کنار بیایم. سعی میکنم به کلمهی «آرامگاه ابدی» فکر کنم و بپذیرم که آدمها در آنجا آرام میشوند. اما من آنجا آرامش ندارم. آغوش مادربزرگم آرامش داشت. اما حالا که رفته، مزارش آرامم نمیکند.