دستان مهربان او
نویسنده: صدیقه طاهری
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
«الان که ساعت ملاقات تموم شده، آیسییو هم که کلا ملاقات ممنوعه» مقابل نگهبان بیمارستان ایستادهام. میدانم که ساعت ملاقات نیست. نگاهی به دستانش میاندازم جیرهی شام امشب را مثل سربازان جنگی با خود دارد میبرد. کجایش را نمیدانم. شاید گوشهای دنج به دور از مزاحمینی مثل من.
خستهام، میترسم، اما خستگی و ترس را پشت لبخندی محو پنهان کردهام. بغض دارم، همه چیز دوباره تکرار خواهد شد؟ من تکرار را دوست نداشتهام، آن هم تکرارهای اینچنینی، اما کسی از من نپرسید تکرار را دوست دارم یا نه؟
ولی نگهبان طبق عادت معمول ایستاده است و با ارامش پاسخ تکراری به سوال تکراری من می دهد. چه کار عجیبی دارد چه قدر تکراری!
شاید او مثل رضاست که تکرار را دوست دارد؛ می تواند بارها فیلم پدرخوانده را ببیند تا آن حد که تعداد نفس های آل پاچینو را حفظ باشد. از آن هم بالاتر می تواند به نقی معمولی هزار بار بخندد و باز هم بخندد. میتواند بارها تراکتوری را تعمیر کند و در کوچههای نوشهر با عطر بوی بهارنارنج کیف کند و نان بربری تازه بخورد و بارها بگوید امروز قشنگترین روز زندگی من بود.
کلافه ام، ترسیده ام و شاید عصبانی. این چنین است که تا این حد تلخ هستم تلخ تلخ.
وقتی نگهبان متوجه میشود که پنج ساعت در راه بودهایم و کادر درمان هستیم، به نظر می اید که راضیتر شده است.
محمد همسرم در گوشم می گوید: «شارژش کنیم، بهتر جواب میدهها!» ابروهایم را به نشانه مخالفت بالا میبرم. چشم درچشم نگهبان میشوم و به او میگویم: «زود برمیگردم، برادرم رو یه نگاه کنم میام. اجازه بدین لطفا. شاید …». میگوید : « خواهر کوچیکه هستی؟» من نمیدانم دانستن این جواب چه کمکی به او میکند. ولی میگویم بله.
میگوید: «باشه برو» و من فکر میکنم او هم شاید خواهر کوچکتری دارد که در بچگی خیلی روزها با همدیگر بازی کردهاند؛ شاید هم دعوا. خوراکیهای همدیگر را کش رفتهاند. چغولی همدیگر را به مادرشان کردهاند. فوتبال با هم تماشا کردهاند. در بازی منچ و مارپله سر هم کلاه گذاشتهاند. خیلی شب ها در واتس اپ ساعتها با هم چت کردهاند حتی وقتی یکیشان خوابش میآمده رودربایستی کرده و صبر کرده که استیکر شب به خیر را اول نفرستد. پول به هم قرض دادهاند برای صاحبخانه شدن. وقتی بچه هایشان در کنکور رتبه خیلی خوب آورده اند قند توی دل هردویشان آب شده است. دلشان به هم خوش است، از آن هم بالاتر که دلشان به هم گرم است.
دکمهی آسانسور را میزنم، ولی آسانسور ظاهرا دچار مشکل شده است. شاید هممن صبر ندارم. ای وای!!!! چرا نمی آید؟ نمیتوانم دیگر صبر کنم. میروم که از راه پله بروم. نگهبان می پرسد : «چهارطبقه با پله ؟» لبخند میزنم. تو چه میدانی؟ با این حالی که من دارم برای دیدن رضا چهل طبقه هم میتوانم از راه پله بالا بروم.
از پله ها بالا میروم. از خودم میپرسم کجا میروی؟ اینجا کجاست؟ اینپلههای خاکستری رنگ عذابم میدهد. همیشه رنگ خاکستری عذابم میداده است. نمیدانم چه کسی اولین بار خاکستری را جزو رنگها گذاشت. نه سفید است نه سیاه. تکلیف آدم با خاکستری مشخص نیست. خاکستری هیچ چيز نیست و همه چیز است. خاکستری هم از دست آدم فرار میکند هم هرکاری میکنی نمیتوانی از دستش رها شوی! مثل مه. مثل دود. مثل همین لحظه.
چند دقیقه بعد بالای سر رضا هستم.
دستانش در دستانم.
این دستان کپل مهربان.
این دستانی که وقتی کمکی دوچرخهام را برداشت پشت زین را گرفت وگفت: «برو من هواتو دارم.»
این دستانی که به من پنچریگرفتن ماشین را یاد داد.
این دستانی که در فرودگاه (سال هفتادوسه) من را بغل کرد و صدای گرمش که درگوشم پیچید : «میدونم عاشق شدی و برخلاف سنت خانواده ازدواج کردی و داری میری ولی اگه به هر دلیلی نشد که بشه برگرد خواهر؛ خودم هواتو دارم.خودم».
چه قدر خود تو بزرگ بوده که اینچنین مرا از خود بیخود کرده.
زیر دستگاه تنفس مصنوعی است و ششصد تا لوله به او وصل است و در خوابی عمیق. صدایش میزنم ولی جواب نمیدهد. میگویند خواب مصنوعی! میگویند تحمل زیر دستگاه ماندن را ندارد، آرامبخش های قوی تزریق کردهاند تا بخوابد. میگویند صبور نیست! من اما نمیدانم چه کسی اندازه ی صبر انسانها را، با دقایق ماندن زیر دستگاه تنفس مصنوعی در حالت بیدار سنجیده است؟
رضا یکی از صبورترین انسانهایی است که میشناسم. همه میدانند.
تمام سربازیاش در جبهه بود؛ خط مقدم.
راننده بود. صبحها بیست تا جوان رشید را به خط مقدم میبرد و اغلب بعدازظهرها نصف بیشتر همان ها که شهید شده بودند را برمیگرداند. این قصه تکراری زندگی او در خیلی از روزهای دو سال ونیم سربازی بود. تکرار و تکرار و تکرار…
همان موقع بغضهایی را قورت داد که تا ابد ماندند برایش به یادگار درکوچه پس کوچههای قلبش.
پرستار میگوید : «وقت تمام است بفرمایید!»
و من فکر میکنم وقت چه؟ وقت بودن من با رضا؟ یا وقت خاطرهبازی؟ یا وقت رضا برای زندگی؟ پرستارها شغل عجیبوغریبی دارند. خیلی چیزهای زندگیشان نصفهونیمه است گاهی هم فشرده. خواب شب را نصف میکنند. تعطیلات عید را و گاهی احساساتشان را!
پرستار به من میگوید: «آدم جالبی است این آقا. دیشب میخواستم خونش را بگیرم نشد. یعنی نتونستم. به من گفت من خون به پشه نمیدم چه برسه به شما!»
معلوم میشود دیشب رضا خودش بوده خود خودش، او که همیشه میخندد و میخنداند.
بیرون میایم، محمد پشت در آیسییو منتظر من است، رفیق ناب روزهای سخت .
محمد سی سال در بهترین آیسییوهای ایران کار کرده است، او میگوید: «با پرستارش صحبت کردم، گفته جای امیدواریه؛
اکسیژن زیر ان ای وی حدود هشتاده. بالا میاد به امید خدا»
انقدر با محمد زندگی کردهام که جزئیترین حالات صورتش را از بر باشم .
دروغ میگوید. تمام .
به او میگویم : «از آی سی یو بیرون نمیاد».
صدایش را میشنوم که باید مثبت فکر کنیم.
اما برایم خوشبینی زوری آزاردهنده است. آخر هم این قصه تکراری شد .
…
احمد برادر بزرگم که خبر رفتن او مثل زلزله بود عمیق، ناگهانی و تلخ .
زندگی بدون او برای خیلیها ناتمامماند .
بعد عموحسین که برایم یادگاری بود از بابا. نفس هایش عجیب بوی نفس های بابا را میداد .
و حالا
رضا…
به محمد میگویم :«من از تصور این حجم تنهایی و دلتنگی میترسم».
محمد بغض میکند با هم از پلههای خاکستری پایین میآییم. بیرون چه قدر هوا سرد است و شبی طولانی پیش رویمان!
صدای همایون شجریان در فضای ماشین میپیچد…
نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم.