برای بالشتهایم لالایی میخوانم
نویسنده: پرگل شکری
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
«چرا انقد زود باید بریم خونه؟!» این سوال را من هربار هنگام بازگشت از خانهی مادربزرگم میپرسیدم. نمیدانم چرا ولی ما او را «عزیزی» صدا میزدیم. خانهاش عطر و بویی دلپذیر و همیشگی و مکانی متغیر داشت؛ البته از سر ناچاری. عزیزی معروف بود به مهماننوازی و گشادهرویی. هرچند در زندگی روز خوش ندیده بود، اما با هر چه که در توان داشت سعی میکرد به ما خوشی هدیه دهد. برای من که در کودکی هم مثل حالا، چندان پرانرژی و بازیگوش نبودم، گذراندن اوقاتی کنار دیگران که خوش بودند و بازیگوش، بسیار لذتبخش بود.
همیشه سفرهای رنگارنگ پهن میکرد و هر چه تعداد مهمانهایش بیشتر بود، لبخندش واقعیتر میشد و برق چشمانش بیشتر. صبحها با عطر نان تازه و سروصدای سابیدن گردو بیدار میشدیم. خوشمزهترین صبحانهی دنیا که چیزی جز نان تازه و پنیر سیاهمزگی نبود و خوشمزهترین فسنجان دنیا را آنجا خوردهام. فسنجان را وقتی بار میگذاشت که مهمانهایی خیلی عزیز داشت. آخر چه چیزی جز عشق میتوانست آن طعم جادویی را به غذاهایش بدهد؟
از دوران نوجوانی، دیگر مثل قبل نبودم و هر چه زودتر میخواستم به خانه برگردم. درس و دانشگاه و دوستان و عشق جوانی و این چیزها، جذابیت خانهی عزیزی را برایم کمرنگ کرده بود. رنج زیاد، تنهایی، فکر و خیال و انتظار بالاخره کار خودش را کرد. عزیزی سکتهی مغزی کرد و روند پیشرفت آلزایمرش تندتر شد. آلزایمر توان مهماننوازی را از او گرفته بود؛ هر چند روی گشادهاش را هیچ بیماریای نمیتوانست از او بگیرد. رنج سالیان کودکی، نوجوانی و جوانیاش را حالا بیشتر به خاطر میآورد و مرور میکرد. با وجود آلزایمر، به خاطر ندارم من یا دیگر نوههایش را نشناخته باشد.
گفتند حالش خوب نیست. دیگر نمیتواند چیزی بخورد و حرف نمیزند. مادرم رفت پیشش. اما من نمیدانم باز به کدام دلیل بیاهمیت، نتوانستم همراهش بروم. چند روزی در بیمارستان بود. با خودم و خدا قرار گذاشتم که اگر خوب شود، میروم چند وقتی پیشش میمانم؛ شاید کمی جبران تنهاییهایش را کرده باشم. چون چشمانش خشک شده بود به راهی که ما از آن نمیآمدیم…
مادرم گفت در کمال ناباوری حالش خوب شده! همه چیز را به یاد میآورد، غذا میخورد و میخندد. همان موقع بود که با او تلفنی حرف زدم. صدایش زدم: «عزیزی!». جواب داد: «عزیزی!». گفتم: «بهتری؟». گفت: «آره بهترم». گفتم: «میام زودی پیشت میمونم». گفت: «میای؟ باشه». این وعده را پیش از این هم به او داده بودم. نمیدانستم دیگر هیچ وقت نمیتوانم صدایش را بشنوم.
مادرم که خیالش راحت شد، به تهران برگشت. اما خوشحالی ما یکی دو روز بیشتر دوام نیاورد. گفتند با خودش حرف میزند، برای بالشتهایش لالایی میخواند و اسم کودکان از دسترفتهاش را صدا میزند. گفتند چیزی نمیخورد، نمیتواند بنشیند. گفتند از هوش رفت…
مادرم دوباره رفت. عزیزی به کما رفته بود. به هر بیمارستانی که بردندش، گفتند کاری از دست کسی بر نمیآید. زیبا بود. اصلا بهش نمیآمد که وقت رفتنش باشد. چند روزی در خانه بود و ما همگی امیدوار به بازگشتنش. بالاخره رفتم ببینمش. دیگر مثل همیشه با لبخند بینظیر و برق چشمانش به استقبال نیامد. با همان چهره زیبایش خوابیده بود. چند دقیقهای پیشش نشسته بودم که دیدم اشکی از چشمش سرازیر شد. از مادرم پرسیدم: «مامان، مگه میشنوه؟!». گفت: «نه…».
این را میدانستم که برای آخرین بار است او را میبینم. کاری از دست کسی بر نمیآمد. برگشتیم خانه. حدود بیست روز در کما بود. انگار میخواست آمادهی رفتنش باشیم و آن را بپذیریم. تا اینکه خبر دادند رفته…
او را در خاک گذاشتند. رفتم بالای سرش تا برای آخرین بار صورتش را ببینم و به خاطر بسپارم. همچنان زیبا بود. صورتش را که دیدم ناخودآگاه فریاد زدم: «عزیزی»! پاهایم شل شدند و به زمین افتادم. تمام خاطرات کودکیام و آغوش گرمش را در خاک کردند.
کدام درس و دانشگاه میتواند او را از چشمانتظاری در بیاورد؟ کدام دغدغه مرا از حسرت ندیدنش رها میکند؟ چه کسی فرصت دوباره دیدنش را به من میدهد؟ خوشمزهترین صبحانههای دنیا، طعم جادویی فسنجان و چشمان منتظرش را هیچوقت از یاد نخواهم برد.