🔹علی دهباشی از صندلی ردیف اول بلند شد. گوشیاش را رو به من گرفته بود. با چشم و ابرو اشاره میکرد. داشتم پشت میکروفون صحبت میکردم. نزدیک تریبون آمد. سرم را نزدیک کردم. دهباشی گوشیاش را گذاشت روی تریبون. با سوال نگاهش کردم. گفت: «سایه پشت خطه از آلمان. پشت میکروفون باهاشون صحبت کن.»
🔸عجب کارستانی کرده بود دهباشی! یلداخانم فرزند ه.ا.سایه را با واتساپ گرفته بود. او هم کنار پدر عزیز بود. آقای دهباشی به یلداخانم گفته بود در شب بخارایی هستیم که برای اولینبار نوجوانها دارند نوشتههایشان را میخوانند. گفته بود که الان گروهی از نوجوانها که ویژهنامهای درباره سایه کار کردهاند مقالهای میخوانند و روی اسپیکر بگذار تا پدر بشنوند. استاد هم متعجب بوده از چنین موقعیتی. حالا قرار بود با سایهی بزرگ صحبت کنم. هیچ آماده نبودم. تنم سرد شد. در چندهزارم ثانیه یاد همهی لحظاتم با شعر سایه افتادم. از پانزدهسالگی که اولین بیت را خواندم: «مژده بده مژده بده یار پسندید مرا/سایهی او گشتم و او برد به خورشید مرا» و تمام لحظههایی که برای نوجوانان و دانشجویان و هنرجویانم از سایه خوانده بودم. همان لحظه اعلام کردم که استاد صدای ما را میشنوند. جمعیت سالن یادشان است، واقعا نفسها چند ثانیه بند آمد.
🔹وقتی برای «شب تجربههای نوشتن خلاق» آثار بچهها به دستم میرسید، یکی هم این مجله بود. پگاه که معلمشان بود گفت: «اینها چند مقاله نوشتهاند درباره فعالیتهای گوناگون سایه، جزو نوشتن خلاق حساب میشه؟» گفتم: «نوجوانهایی که از سایه نوشتهاند جایشان همینجاست.» چندسال پیش در یکی از همین شبهای بخارا، علی دهباشی شب سایه برگزار کرده بود و چند دقیقهی قبل هم ویدیوی آن شب بر پرده پشت سرم پخش شده بود و لحظههایی را دیدیم که سایه با عصایش آرام وارد سالن شده بود و بعد هم تصاویری از داریوش شایگان و محمود دولتآبادی و شهرام ناظری و آیدین آغداشلو و پوری سلطانی و شفیعیکدکنی و تکنوازی داریوش طلایی در شب سایه.
🔸نمیدانستم چه باید بگویم! فقط پیروز شدم بر بغضی که نباید بیهنگام میترکید. همین فقط همین. با سایه صحبت میکردم و حاضرین اشک میریختند در روزهای آغاز بهمن ۹۸ که غمهای کمرشکن بر دلها بود. سایه فقط شنید و هیچ نگفت. همین بس بود. آن شب در دلم خواندم:
چه کنم با غم خویش؟/گه گهی بغض دلم میترکد/دل تنگم ز عطش میسوزد/شانهای میخواهم/که گذارم سر خود بر رویش…