اما تو که در آستانهی فصل سرد کنکور ایستادهای بر دروازهی داغ تابستان و میدانی راهت از دانشگاه نمیگذرد. میدانی کالای درسخواندن و بحث و پژوهش و آزمایش آکادمیک نیستی؛ خودت را کمبها به دانشگاه مفروش.
اگر مرشدِ درونت میگوید: تو قهرمانی، مدالآور میدانها که شور تماشاچیان را غوغا میبخشی، اگر میگوید تو یک آوازخوانی بر صحنهها که ندای غم و عشق میلیونها نفر در جهانی، یک نوازندهای که میتوانی قلب میلیاردها نفر را در تاریخ لمس کنی، اگر میگوید فروشندهای خوشزبانی که میدانی چگونه نیازهای مشتریان سرگردان را برآورده سازی، «کاسبی هستی دوست خدا» یا تاجری جسور که سفیر ایرانی به هر مرز و دیار، اگر یک تعمیرکار یا تکنیسینی پنجهطلا که آنی لوازم مستعمل شخصی دیگران را جانی دوباره میبخشی،
اگر همهی وجودت به تو میگوید یک طراح نرمافزاری که همهی دانشت را تا همین لحظه خودت به دست آوردهای، اگر انگشتان جادوییات نقاش است، گرافیست است، یا میگوید فیلمسازی یا نویسندهای پر از رؤیا، اگر سلولهایت با تمام قُوا میگویند: تو یک کارگر متخصص هستی یا یک نجار یا یک کشاورز و باغبان عاشق که خاکهای تشنه را نجاتبخشی، اگر یک طراح یگانهی لباس یا زیورآلات هستی یا یک خیاط و دوزندهی پر حوصله یا یک چهرهپرداز تیزبین یا موتورسوار و رانندهای که نبض خیابانها و جادهها را زیر انگشتانت حس میکنی یا یک آشپز یا شیرینیپزی قهار برای شادی همنشینیهای ناب، اگر اگر… ثانیهای به ندای درونت پشت نکن.
این عمری را که خدا به تو بخشیده فقط خرج علاقه و تواناییهایت کن. نگذار کلیشهها و نصیحتهای بی سرانجامِ بزدلانه از روی موج خودت پرتابت کند بیرون از آبیِ دریا. این جملهی: «فقط باید دانشگاه بروی تا موفق باشی.» سَمّ است و زهر، یک زالوی پیر ناپیدا که خون پاک و زلال تو را ذره ذره میبلعد و جسم بی رمقت را سالها بعد گوشهی انزوا و اضطراب و افسردگی رها میکند.
نوجوان عزیز، با ترست تصمیم نگیر، با قلبت زندگی ببخش.