- کارگاه آموزش نویسندگی_دوره مقدماتی
- مدرس: علیاکبر زینالعابدین
- گروه سنی: 10 تا 14 سال
- روزهای چهارشنبه ساعت 18:00 تا 19:30
- زمان: ۹۰ دقیقه
- تعداد جلسات: ۶
- شروع دوره: 16 فروردین 1402
- مراحل ثبت نام:
- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
- وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علیاکبر زینالعابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
- تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتساپ و یا تلگرام کن.
- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
- چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره 2508674-۰۹91 در تماس باش.
نویسندگی خلاقانه دوره پیشرفته-14 تا 17سال (برگزار شد)
- کارگاه آموزش نویسندگی_دوره پیشرفته
- مدرس: علیاکبر زینالعابدین
- گروه سنی: 14 تا 17 سال
- روزهای شنبه ساعت 18:30 تا 20:00
- زمان: ۹۰ دقیقه
- تعداد جلسات: ۶
- شهریه: 1.850.000 تومان
- شروع دوره: 19 فروردین 1402
- مراحل ثبت نام:
- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
- وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علیاکبر زینالعابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
- تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتساپ و یا تلگرام کن.
- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
- چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره 2508674-۰۹91 در تماس باش.
نویسندگی خلاقانه دوره پیشرفته-۱۰ تا ۱3 سال (برگزار شد)
- کارگاه آموزش نویسندگی_دوره پیشرفته
- مدرس: علیاکبر زینالعابدین
- گروه سنی: 10 تا 13 سال
- روزهای شنبه ساعت 16:۳۰ تا 18:00
- زمان: ۹۰ دقیقه
- تعداد جلسات: ۶
- شهریه: ۱.۸۵۰.۰۰۰ تومان
- شروع دوره: ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
- مراحل ثبت نام:
- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
- وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علیاکبر زینالعابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
- تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتساپ و یا تلگرام کن.
- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
- چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش.
فکر سمی روزی اسید میپاشد،
فکر سمی روزی اسید میپاشد،
روزی تیغ برمیکشد،
روزی گاز عصبی میسوزاند…
اگر شاعر میگفت کار ما شناسایی راز گل سرخ است، یک شعار شاعرانه نیست.
مگر میشود یک ذهن از کودکی راز گل سرخ را بشناسد و در بزرگسالی، با دود سیاه، خفه کند؟!
دستان مسموم حتما دستگیر شوند که امنیت لحظهای بیاورند اما اگر نیت صدساله داری،
مغزهای کوچک زنگزده را چاره کن
دوزبانهها و ۱۰درصد تکرار پایه تحصیلی کلاساولیها
چندسال است در سخنرانیها و نوشتههایم اعلام کردهام تعداد ورودیهای مناطق دوزبانه از پنجاهدرصد گذشته: فرزندان عزیز ترک و کرد و بلوچ و عربزبان ما و تعدادی دانشآموز دیگر با زبانها و بنگویشهای مادری غیرفارسی.
از این جمعیت چشمگیر، بخشی در خانوادههای متوسط به بالا زندگی میکنند که به هر شکلی فارسیآموزیشان دوا میشود. اما خیل پرشماریشان در مناطقی هستند که خانوادههایشان در محرومیت اقتصادی و فرهنگی زیست میکنند. بچههایی که تا قبل از ورود به دبستان کمترین سخن را به فارسی میشنوند و تکلم میکنند حالا به یکباره، با کتابهای درسیای روبرو میشوند که سراسر فارسیاند و دانشآموزانی که دایره واژگانی بسیار محدود فارسی در بغل دارند.
بچههای ما حتما باید زبان مادریشان را مسلط باشند و حتما هم باید فارسی که زبان رسمیشان است نیز بلد باشند.
اما چطور ممکن است کودک ششسالهی اول ابتدایی که تا حالا فقط به زبان مادری سخن گفته و شنیده به یکباره خواندن و نوشتن فارسی را که دو مرحلهی عالیتر زباناند بیاموزد؟! چون مراحل زبانآموزی این است: شنیدن، گفتن، خواندن و نوشتن.
هیچ راهی جز این نیست که طراحی فارسیآموزی را در مناطق دوزبانه به کارشناسان استانها و مناطق خودشان بسپاریم. این سرزمین مادری، تاریخش نشان تنوع قومیتی، زبانی و دینی بر جبین دارد؛ چگونه بشود آموزش همهی این مناطق متمرکز باشد؟!
جالب است که من زبان مادریام فارسی است. چون از طرف مادری و پدری هر دو تا چند پشت تهرانزادهایم. اما جون در مهارتهای خوانداری و نوشتاری فارسی دانشآموزان سالهاست کوشش میکنم، دریافتهام که این شیوهی آموزش فقط ریزش تحصیلی میآورد.
خب چرا از این همه متخصص آموزش زبان فارسی که خود دوزبانه هستند در تنوعبخشی آموزشی بهره نمیگیرید؟!بچههای ما اگر فارسی نیاموزند نه فقط در دروس که در ارتباطات اجتماعی سقوط میکنند. از طرف دیگر بیشتر پژوهشهای جهانی نشان داده که بچههایی که بیش از یک زبان را گویش میکنند، کارکرد مغزی بهتری دارند.
هرچند که این تکرار پایه در اول ابتدایی دلایل دیگر نیز دارد
که بماند به وقت دگر.
علیاکبر زینالعابدین
سایبربولینگ و خشونت نوجوانان در اینترنت
یک فرایند روشن است؛ هرگاه
میخواهیم قوانین و هنجارهایی را از بیرون و تحمیلکننده، مثل چککردن مدام، آمرانه و ناهیانه برخوردکردن، پاداش و تنبیهگذاشتن، تکرارکردن زیاد، القا کنیم، منجر به ریاکاری میشود که حتما در زیر پوست ماجرا، منجر به پنهانکاری هم خواهدشد.
بخصوص وقتی برای امر اخلاقی، اعتقادی یا هنجارهای عرفی، چنین شیوهای اعمال میکنیم. اگر در ظاهر هم نمایان نباشد، اما نوجوان ما در حال تختطئهی مدام است و اگر به شهر خاموش انزوا و انفعال کوچ نکند پس در شهری آشوبناک، عصیان ملتهبانهای از او سر بر خواهد کشید
درهمپیچیدگی بیشتر کلاف آن جاست
که به خواستههای گوناگون کودک یا نوجوان، مرتبا پاسخ مثبت دادهباشی و او را یکییکدانهاش کردهای و از اینطرف، از بیرون، سفت و سخت کنترلش کنی و شمشیر تذکر و سرزنش و تهدید بر رویش برکشی.
پس نتیجه این میشود با اعتمادبهنفسی که از یکییکدانگی به چنگ آورده، میرود آنجا که از تحمیل، لبریز شده، با قدرت تمام بر دیگری بالا میآورد؛ مثل جامعه میماند، هی مواظبش باش که به زور اینگونه باشد یا نباشد، آنوقت خشم تولیدشده را نمیتوان پیشبینی کرد که به خشونت بینجامد یا که نه
زمانی انتظار داشتهباشیم فرد، دیگری را عزیز بشمارد که خودش را در عمل شخصیت بخشیدهباشیم؛ یعنی واقعا در باورش آمدهباشد که دارای ادراک و فهم است.
البته در خصوص پدیدهی «سایبربولینگ» در نوجوانی، علل متعدد دیگر نیز قابل بررسی است. فقط خواستم بگویم که هست و این هم یک دلیلش اما تمام حرف این نیست.
علیاکبر زینالعابدین
یاداوری؛
اعلامی که میکنیم گاهی یکجوری است که انگار حضور فیزیکی یک پدر یا مادر، تبعیض میآورد میان بچهها. انگار امتیاز است. انگار با تلاش بچه به دست میآید!
نبود پدر به هر دلیل کاملا از ارادهی فرزندش خارج است.
با هر نوع قضاوت و احساس خوب و بدی که در دل یک بچه نسبت به پدرش باشد؛ چه غلط چه درست.
چه اشکال دارد که بگوییم: «آنها که پدر دارند یا آنها که پدرشان با آنها زندگی میکند.»
چه بدانم! روح حرف این است یکجور نگوییم که انگاری همه پدرشان حاضر و سرخوش کنارشان به گرمی نشسته است.
کورهای که در چشم آن پسر عزیز روزگاری در کلاس درس داغم زد، بخاطر اشتباهی مشابه در خصوص مادری که ترکشان کرده بوداز قلبم نرود.
به بقیه هم بگو یادشان نرود
دانشآموزان ما با خواندن و نوشتن قهرند؟
چند پیشنهاد جذاب برای آشتی بچهها با خواندن و نوشتن
🔹تحصیل نیمبند دوران کرونا و تعطیلات پیدرپی مدرسهها از مهرماه تاکنون، یادگیری را از روند عادی خارج کرده که نیازی به اثباتش نیست. کوتاهی و کماندیشی برنامهریزانش هم دردی از سواد اکنون فرزندان ما دوا نمیکند.
در میان بیشتر کمیودهای تحصیلی، مهمترینش، ضعف در توانایی خواندن و نوشتن فارسی است. این نقطهی حساس، نه فقط نوسوادان و نوآموزان را در بر میگیرد که دانشآموزان متوسطه را هم شامل است چرا که انگار همگی سهسال از یادگیری فارسیخوانی و فارسینویسی، جاماندهاند. و تردید نکن که باعث ضعف در یادگیری دروس دیگر و انتقال دانستههایش آوردهاست. چون قبل از هر چیز، اعتمادبهنفس مواجهه با کتاب درسی را ندارند چه برسد به خواندن موثر.
🔸این زمان، نقش معلمان انشا، نگارش، مهارتهای خوانداری و نوشتاری، تعیینکنندهتر است.
پیشنهادهایم را برای این دیرآموختگی مینویسم؛ فقط اینکه کدام پیشنهادم برای کدام ردهی سنی مناسبتر است به تشخیص و شناخت از مخاطبتان وابسته است. (این پیشنهادها را والدین و هر مربی و معلمی میتواند اجرا کند.)
.
یادمان نرود: «فارسی وطن ماست.»
۱-پیش از هر نوع تدریس رسمی، جرأت خواندن هر نوع خواندنی غیر از کتاب درسی را در دانشآموزان بالا ببرید. از آنها بخواهید هر نوع بروشور، کاتالوگ مربوط به هر نوع تولید دارویی، صنعتی، آرایشی و… را بیاورند و بلندبلند بخوانند.
از انواع متنهای خبری ورزشی، سینمایی، موسیقی، مد و لباس، دیجیتال، کسبوکار و… موجود در خبرگزاریهای گوناگون نشانشان دهید تا بخوانند.
برخلاف تصور، بچهها فقط با کتابخوانی، مهارت خوانداریشان بالا نمیرود. برای این کارها باید کمی دیوانگی کنید.
۲-بازی قصهسازی و قصهگویی راه بیندازید. از اسباببازیهای کارتی و مهرهای گوناگون قصهسازی که در بازار موجود است، بهره بگیرید. از قوانین بازی بگویید یا از آنها بخواهید که اسباببازی را با خود بیاورند و در بازی، قصهسازی کنند با هیجان و رقابت شیرین با چاشنی نمایش و بعد بخواهید گروهی یا انفرادی، قصههایی که بخاطر بازی ساختهاند بنویسند و از روی آنها بخوانند. اینجوری چندین هدف را زدهاید و بجای معلم نقش یک بازیگردان جذاب را بازی کردهاید.
۳-چه آنلاین و چه حضوری، کتابهای کمیکاستریپ ببرید یا بهتر است بخواهید بیاورند. کمیک هم نبود مهم نیست، کتابهای داستانی که دیالوگهای زیاد دارند. بعد به شکلی که خودت استادش هستی یک تورنمنت «دوبلوری» یا صداپیشگی راه بیندازید؛ که مثلا بچهها به جای نقشهای قصه، صداسازی کنند و مثل انیمیشن دوبله کنند. در تخیلت نمیآید بچههای فراری از خواندن، سر نوبتگرفتن دعوا راه بیندازند! خودت هم دوبلور بشو حتی اگر بیاستعداد باشی، عوضش شاگردانت ریسه میروند!
۴-موسیقی بیکلام پخش کن. از هر جا. ایرانی، محلی، کلاسیک، اسپانیایی، ترکی، عربی، امریکای لاتین، پیانو، افریقایی، فرقی ندارد. بعد بگو بشنوید و هر چه کلمه به کلهتان میرسد بنویسید. هرچه که آمد یعنی ممکن است بیربط به هم باشند. جرأتشان بده که کلمه ببارند. بعد کلمهها را بخوانند. یکدفعه میبینی مغزشان باز شده. روی کلمههای خاصتر و جنونآمیزتر مکث کن. تحسین کن، تعجب کن. بعد بخواه از آنها جمله بسازند، عبارت بسازند، بندنویسی کنند، داستانک و شعر دربیاورند و اینجوری از اعجاز موسیقی و کلمات متراکم، آنها را به نوشتن بیقاعده بکشان. خودت هم همین کار را بکن. شاگردانت عشق میکنند.
۵-همه را خبرنگار کن. بجای دیکتهگفتنهای حالبهمزن، تبدیلشان کن به خبرنویسان همزمان. مثل مترجمان همزمان. چجوری؟ اینجوری که یک پادکست یا یک برنامه رادیویی یا اصلا یک شوی تلویزیونی، یک مصاحبه هر چیزی که صدایش را پخش کنی و تصویرش را نشان ندهی. بعد مثلا یک دقییقهاش را پخش کن و بگو باید بتوانید سریع بنویسید. باید بتوانید اصل حرفهایی که شنیدید را منتقل کنید روی صفحه. بعد دوباره تمدیدش کن. بگو یکبار دیگر پخش میکنم، اینبار غلطهایت را بگیر. سومینبار بگو حالا سهدقیقه مثلا وقت میدهم بدون شنیدن، متنهایتان را اصلاح کنید. آخ که اگر گروهی انجامش دهند و از هر گروه یک متن واحد بگیری و بگویی بیایند ارائه دهند، ترکاندهای!
۶-بگو کتابهای جذابی که خواندهاند بیاورند. اگر مثل بچگی من شوت بودند و چیزی نداشتند، تو مثل الان من باش و خودت یک کتاب باحال ترسناک، طنز، فانتزی یا ماجراجویانه بردار ببر سر کلاست. قرعه بنداز یک عدد بیاید. عددی که درآمد شماره صفحه کتاب را تعیین میکند. بده دست یک داوطلب از روی آن صفحهی تصادفی، بلند بخواند. بهش بگو: «غلط هم خوندی به درک! فقط باحال بخون.» بعد بقیهش را بده یک داوطلب دیگر و چندنفر ادامه دهند.
حالا معلوم نیست وسط داستان بودید کجا بودید؟! بخواه قبل و بعد داستان را حدس بزنند. بندازشان به بحث. منحرفشان کن. تهش هر گروه یا فردی به چیزی میرسند. بعد از تعریف کردنهای شفاهی، بخواه که همانها را بنویسند.
۷-بگو کتاب درسیهایشان را باز کنند. اصلا هر درسی. بعد بگو بگردید ببینید از کدام کلمهها حالتان بهم میخورد؟ روی تخته بنویس. بعد بگو بگردید از کدام کلمهها خیلی خوشتان میآید؟ بعد روی تخته بنویس. بعد بگو به کدام کلمه احساسی ندارید؟ باز روی تخته بنویس. سه تا ستون داری. بعد ببین چه کسانی سر این کلمهها اختلاف نظر دارند و چرا؟! بحث میشود چه بحثی! بعد یک کم روانشناسیشان کن. ریشهیابی کن ببین این نفرتها و علاقهها از کدام خاطراتشان میآید. اینجوری ناخودآگاه سد سخت کتابهای درسی و ترس مواجهه را از آنها گرفتهای. آخرش خودت هم نظراتت را بگو که تافتهی جدابافته نباشی.
۸-یکبار بگو بروید کتابهای داستان بچگیتان را بیاورید. آنها که خواندنشان برایشان آب خوردن است. با گوشیات رکورد سرعت بگیر. بگو هر کسی تند تند بخواند و رکوردها را ثبت کنیم. ولی رقابتیش نکن. هر کسی رکورد خودش را باید بتواند بشکند. رکورد هر کسی برای خودش باشد. اینجوری اعتمادبهنفسهای از دست رفتهشان برمیگردد. بعد هم بخاطر بچهگانهبودن کتابها بساط خنده راه میافتد. بعد مثلا بگو آخر داستان را عوض کنید. بگو گیجکنندهترین پایان را بگویید و یعد بنویسید.
۹-برای دبیرستانیها کارهای خاصتر هم میتوانی بکنی. مثلا بگو بگردید کتاب خیلی سخت بیاورید سر کلاس بخوانیم و هیچچیز از آنها نفهمیم! تاریخ بیهقی بیاورید. هر چه سختتر بهتر!
یا به آنها بگویید بیاییم نامههای عاشقانه از زبان حیوانات و اشیای مختلف بهم بنویسیم؛ مثلا عاشقانهی تمساحها، کوالاها، دوچرخهها، کمربندها … چه بدانم هر چه بیربطتر بهتر.
بگو ترانههای رپ و پاپ را که بلدند، بنویسند و بعد تلاش کنند که تغییرشان دهند. یا با آنها شوخی کنند. یا شبیهشان را بنویسند. بعد بیایند اجرا کنند.
جرأت داشتی خودت هم بکن!
علیاکبر زینالعابدین
بچهها از خانهماندن خستهاند
اگر سکوت میکنم و نمینویسم چون خوانندهی نوشتههای من دنبال راه است و منِ وامانده، از کدامین گریزگاه بنویسم؟ دانش و تجربه انسان عادی مگر چقدر توان پیشبینی دارد؟ بیشتر از یک ماه است که مدرسههای تعدادی از استانهای پرجمعیت تعطیلند. و بچهها هرشب نشستهاند به انتظار اخبار که فردا به کدامین دلیل؟ و در هیچکدام هم کوچکترین ارادهای ندارند؛ آلودگی، یخبندان، نبود گاز.
میگویند غیرحضوری است نه تعطیل. اینترنتت کجاست؟! چقدر خشم تولید میشود در کودکان این دیار؟ چه میکشند بیش از یکمیلیون معلمی که یا صدای خودش نمیرسد یا پانزدهمیلیون دانشآموزی که یا صدا را نمیشنوند یا هر دقیقه قطع میشوند؟ به مرز جنون میرسند والدین بیپناه. و چقدر داد و هوار و کجخلقی میرسد از والدین به بچهها! چگونه بچهای را که چیزی نمیشنود، پای درس بنشانند؟ با کدام منطق بچهای را بنشانیم مقابل صفحهی پوچ؟! این والدینی که اندک امید زندگانی عادی هم ندارند جز بچههایشان، چقدر حسرت لحظههایی را بخورند که بچههایشان عقب میمانند از تحصیل. عمر فرزندانشان مثل برف بیبخار زمستانشان آب میشود. در کتاب درسی میخوانند که کشورشان صاحب بزرگترین منابع گازی جهان است و بخاطر کمبود گاز مدرسه نمیروند! به بچههایمان چه بگوییم که باور کنند؟ خب کل سال را تعطیل میکردید و تمام! آمار میگوید برخی استانها دانشآموزانش ۴۰روز هم مدرسه نرفتهاند!
بعد نمره کم میآید و والدینِ خشمگین میافتند به جان بچههایشان. رسیدهایم به آنجا که بخاطر کنکور، اینترنت هم تعطیل است! یعنی هیچ در هیچ!
خوانندگان محترم، من چه راهی پیشنهاد دهم به شما؟ بگویم بیخیال بچهات باش؟! مگر میشود! اما پاسخی ندارم جز اینکه وقتی میبینیم راهها بسته است، خوددار باشیم، خویشتندار باشیم که نزنیم کاسهکوزه را بشکنیم سر بچه. جز اینکه بگویم اگر میل به بازی دارد بگذاریم بازی کند لااقل این حجم خشم در یک فضای آزاد رها شود. بگذاریم با هر چه میتواند خوش بگذارند. بگذاریم با ما آشپزی کند، فیلمش را ببیند. فعلا اوضاع همین است. پس بچهای که راه به جایی ندارد، سرزنش و تهدید و تحقیر نکنیم. قسم میخورم بچهها خودشان از خانهماندن خستهاند. نهایتا هر کودک و نوجوانی راه خودش را خواهد یافت دیر یا زود. پس فقط با خلوص بگوییم: «حق با توست.» که بداند درکش میکنیم.
من هیچ ندارم بگویم نه برای خودم نه برای شما. چون «حق با ماست.»
محسن رئیسی – این شهر سرد
این شهر سرد
نویسنده: محسن رئیسی
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
سلام آقای رئیسی.صبح شما بخیر.
متاسفانه دیشب آقای محمدی از دنیا رفتند.تسلیت میگم خدمتتون.
واقعا تمام شده بود؟ تمام آن رنجهای زندگی؟ پس آن همه تلاش برای چه بود؟ پایانش اینگونه است؟ آیا مرگ پاداش درد و رنج و انسان است؟
با خودم فکرکردم کجا با تو آشنا شدم، درست پاییز سال ۱۳۸۶ بود که در پایانه بندرعباس داخل پارکینگ روبروی مسجد برای اولین بار دیدمت، به شام دعوتت کردم. وقتی پاییز سال ۱۴۰۰ خودم را به بندرعباس رساندم، تریلی را در پارکینگ روبرویی مسجد پارک کردم و به بیمارستان آمدم، نمیدانستم آغاز وپایان آشنایی ما دریکجا و یک فصل رقم خواهد خورد.
وارد icu شدم، پرستار تخت شماره ۳را نشانم داد، دیدمش به حالت نیمه نشسته بود، از دور برایش دستی تکان دادم، نمیتوانست خوشحالیش را از دیدنم پنهان کند. از همان اول حرف ناامیدی زد، گفت:(من از اینجا زنده بیرون نمیام)
سعی کردم شرایط را برایش عادی سازی کنم، تنهایی آزارش داده بود، خیالش را راحت کردم که در کنارش خواهم ماند.
در کنارش ماندم، مانند تمام سفرهایی هایی که در کنار یکدیگر ماندیم. از زمستانهای سرد مرز حاج عمران و باشماق، تا تابستان های سوزان بندرعباس و بندرلِنگه.
اما این بار بندرعباس سرد بود، سردِ سرد.
او نیشابور زندگی میکرد و من در اصفهان، بندرعباس محل بهم پیوستن و جدایی ما بود. نسبت فامیلی هم نداشتیم. اما مگر نزدیکی انسانها به یکدیگر به فاصله است؟ مگر به نسبت فامیلی است؟ از کجا معلوم قبلا پدرم، برادرم، خواهرم، ویا مادرم نبوده؟ زندگی که همین یکبار نیست.
میگویند خودت را کنترل کن تو که انسان محکمی هستی. مگر نمی گفتی موضوع مرگ برایت حل شده؟
بله میگفتم، حالا هم میگویم، ۲۰سال هست مرگ کسی تکانم نداده، ولی دیگر نمیخواهم محکم باشم. دیگر نمیخواهم راننده تریلی محکم و استواری باشم، مثل اینکه دلم شکستن میخواهد. میخواهم طوری بشکنم که خورده هایم را از روی زمین با جارو جمع کنند، مگر چه میشود یک بار هم آدم بشکند؟
وضعیت جسمانیاش رو به وخامت گذاشت، پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند، سعی میکردم شرایط را برای همسر و فرزندانش توضیح دهم اما وقتی امید آنها به بهبودی حسین را میدیدم فکر کردن به مرگش را بی انصافی می پنداشتم.
بدونه آنکه از مرگ حرفی بزنم برای فرزندانش توضیح دادم که خداوند، به جسم خاکی مخلوقاتش روح نمیدهد، بلکه به روح آنهاست که جسم میدهد.
وقتی بریده بریده گفت:(من میترسیدم هانیه را از دست بدم آخر هم از دست دادمش).میشد فهمید تمام کج خلقی اش در قبال ازدواج تنها دخترش هانیه از ترس های پنهانش بوده. آخر او وقتی در۱۱سالگی پدرش را از دست داده بود و شده بود مرد خانه.
آخرین خواسته حسین، دیدن هانیه بود. وقتی از او پرسیدم که به هانیه خبر دهم، بغض کرد ، تکان دادن سرش نشانه تایید بود.
هانیه با تمام نگرانی که برای پدرش داشت ولی حاضر به دیدارش نمیشد، سعی کردم او را وادار به استفاده از هنر دستانش کنم، هنری که میتوانست با آن احساسات واقعی اش را بیان کند. روش سختی انتخاب کردم، از او خواستم عکس پدرش را در بستر بیماری برای من طراحی کند.
میدانستم لحظات سختی را پشت سر خواهد گذاشت تا بتواند قلمش را بر روی کاغذ بالا و پایین ببرد. در همین زمان سعی کردم از جادوی کلمات هم استفاده کنم تا بتواند با غلبه بر خودش به دیدار پدرش بیاد. به دیدارش آمد با تابلویی که از پدرش طراحی کرده بود.(ماند برایم به یادگار). فردای آن روز حسین این زندگی را برای همیشه ترک کرد.
حسین همسفرِ سفرهایم،
چند روزی است که با خود زمزمه میکنم، غم نبودت را باید فراموش کنم. من هم گریزی از جاری بودن زندگی ندارم. اما اکنون که چنین تصمیمی گرفتم متوجه شدم فراموش کردن غمت، چقدر غمناک است.
وسعت غمت برایم به وسعت جاده های است که با هم طی میکردیم، مگر میشود جاده کِناره را رفت و خاطراتت را مرور نکرد.(جاده بندرعباس،بوشهر).
خودت که نیستی ولی غمت را شانه به شانه ام حس میکنم.
یادت هست در اَربیل به من گفتی،(من برم ایران،تو اینجا تنهایی دِق میکنی) ۲ روز ماندی تا اسناد گمرکی بار من حاضر شد،با هم برگشتیم ایران.
چند روز پیش، چشم در چشم غمت انداختم،از او خواستم که دیگر سراغ من نیاید، قبول نمی
کند. گفت:میخواد برای همیشه با من بماند. میگوید: من اگر بروم تو تنهایی دِق میکنی، غم رفیق که رفتنی نیست. گفتم: ایندفعه بمانی هم دِق میکنم.
حسین،راستش من و غمت قراری با هم گذاشتیم. قرارگذاشتیم، غمت تا آخرین لحظه این زندگی، با من بماند،
اما آرامِ آرام.
قرار است بماند، اما سر وصدایی از خودش راه نیندازد،
ساکتِ ساکت.