حسرت

هدوس – نامه ای برای پدرم که او را خیلی کم داشتم

چند وقت پیش یک نامه برایت نوشتم، نه از آن نامه های پدر دختری که برایت می نویسم و قربان صدقه ات می روم. شبیه آن نامه ها که جودی برای بابا لنگ دراز می نوشت و شکایت می کرد که چرا تو را نمی بینم و بابا هیچ وقت جوابش را نمیداد.
راستش همیشه به وقت عصبانیت در نامه هایم یقه مامان، امین یا خودم را می گرفتم. اما هیچ وقت با تو دست به یقه نشده بودم، که این بار وسط جنجال های ذهنم انگار که یهو چشمم به تو افتاده باشد برای اولین بار یقه ات را گرفتم، بد هم گرفتم.
تمام این 38 سال از جلوی چشمانم رد شد...
از دو سالگی ام نوشتم، از همان روزی که مامان چون فکر میکرد قرار است بروی جبهه و برنگردی، موقع خداحافظی، صدایمان را با ضبط صوت مشکی و نقره ای توشیبا ضبط کرده بود.. تو داشتی میرفتی و موقع رفتن، گوشه ساک سفرت به سرم خورد و صدای بستن در، در گریه های من محو شد..
از 7-8 سالگی ام نوشتم، از همان وقتهایی که شب به خانه می آمدی و من با ذوق کودکانه ام نقاشی ام را به تو نشان می‌دادم و همانطور که به تلویزیون زل زده بودی به من میگفتی "قشنگه بابا جان" و بعد از آن من دیگر نقاشی هایم را به تو نشان ندادم، بجایش می آمدم در کارگاه کوچک تو و نقاشی هایی که دورش را با دقت قیچی کرده بودم می چسباندم روی تکه های فیبری که روی زمین کنار پایت ریخته بود.. بعد با حوصله می نشستم و در حالیکه با نوک انگشت پایم با خاک اره ها بازی می کردم آنقدر نگاهت میکردم تا مرا ببینی و بگویی "چی می خوای عزیزِ بابا؟"
و با ذوق بگویم "میشه بهم یاد بدی با اره دور این نقاشی رو ببرم؟"
وبعد تو ذوق کنی از اینکه دخترت نجاری میکند
و من ذوق کنم از اینکه روی پاهای تو نشسته ام و با عشق به من اره کردن را یاد میدهی
و کار که تمام میشود، تو نتیجه اره کردن مرا ببینی و ذوق کنی و من در دلم خوشحال باشم که نقاشی ام را بالاخره دیده ای.
از 11-12 سالگی ام، که هوای غریب کش تهران تو را خفه می کرد، انگار مردم اینجا تو را نمی فهمیدند. و تو رفتی به مهاباد، پیش ننه که همه ما عاشقش بودیم، معلوم است وقتی آدم پیش مادرش باشد همه سختی های زندگی آسان می شود. تو هر روز بعد از مغازه می رفتی خانه ی ننه و می گفتی "ننه گیان یه چایی برایم می ریزی؟"
از این نوشتم که تمام آن سالها که نبودی شبها من، عروسکی را که برایم خریده بودی بغل میکردم، همان عروسکی که وقتی سارا را باردار بودم، گذاشتم داخل چمدان تا نکند تنها یادگاری ای که شخصا برایم خریده بودی را را از من بگیرد
از 20 سالگی ام، که تو نبودن خودت را به مامان هم تعمیم دادی و با اینکه میدانستی مهاباد را دوست ندارد او را به ظاهر راضی کردی،
گفتی برایت خانه ای می سازم که آنقدر دوستش داشته باشی که آن خانه حال تو را خوب کند. و تو غرق در لذت می شدی وقتی پچ پچه های مردم در مورد خانه رویایی که ساخته بودی، کل شهر را پر میکرد. و برخلاف تو، مامان دوست نداشت مردم در زندگی اش سرک بکشند. اما مامان با روحیه ای که از او سراغ دارم اجازه نمیداد هیچ موقعیتی او را شکست دهد، در هر حالی که باشد قشنگی های کوچک زندگی را آنقدر بزرگ می بیند که می تواند غم های بزرگ را به راحتی تحقیر کند.
در ماه ها و سال های اول که مامان آمده بود پیش تو همه چیز به ظاهر برای همه ما قشنگ بود، اینکه ما یک خانه ی رویایی داشتیم و تو دوست داشتی آن خانه همیشه پر باشد از مهمان... وقتی 23 ساله بودم مهمانیِ نامزدی در عمارتت برایم گرفتی ... دو سال بعد که با مامان از مکه برگشتید و کل شهر در خانه حاج آقا و حاج خانم جمع شدند، تو از این همه عزت و احترام و اینکه دوست و فامیل همه جمع بودند غرق در لذت شدی. دروغ چرا؟ ما هم در آن جمعهایِ شادی حالمان خوب بود، اما با این تفاوت که ما آینده را منطقی تر از تو میدیدیم. آینده ای که در آن ننه گیان رفته است و با رفتنش بند تسبیح خاندان پاره شده و دیگر خواهرها و برادرها دل و دماغ دیدن همدیگر را ندارند.
بعد از رفتن ننه همه ما شکستیم،آخر او در خاندان ما سفیر صلح بود، رییس سازمان ملل بود، سنگ را در کنار شیشه نگه می داشت و هیچ کس نمی شکست. او رفت و زندگی تلخی هایش را هرروز بیشتر به تو و ما نشان داد. و تو هر روز تنها و تنهاتر شدی، و هر روز مردم را بیشتر و بیشتر شناختی. اما بزرگترین درد من این بود که بعد از این همه سال مامان را هنوز نشناخته ای. مامانی که تمام روزهای نبودنت در تهرانی که خودت از آن فرار کرده بودی دو جوان معقول بارآورده بود که مردم همیشه به به و چه چه میکردنشان. انگار که بخاطر توانایی های مامان همیشه خیالت از ما راحت باشد، در تمام این سالها حواست بیشتر به مردم بود تا به ما.

اما امسال حسی را تجربه کردم که بسیار برایم غریب بود. تو بخاطر حرف یکی از همان مردمانی که دوستشان داشتی، مامان را خیلی بی رحمانه خورد کردی.. و بعد از آن زندگی ما سیاه شد، آنقدر در این 8-9 ماه بالا و پایین شدیم که حس می کنم به اندازه ده سال پیر شده ام.. آنقدر پیر شده ام که برایتان ریش سفیدی کردم. من و امین تمام تلاشمان را کردیم تا شما دو نفر را کنار هم نگه داریم. ما این چینیِ بندزده را لای پنبه نگه داشته ایم.. همه تکه های خورد شده را از روی زمین جمع کردیم و با خون دل به هم چسباندیم و هر چهار نفرمان ظاهرا مواظب هستیم تا مبادا ترک بردارد چینیِ نازکِ تنهایی دلمان.
بابا جان
میدانی در این دو هفته به من چه گذشت؟
بعد از آن نامه کذایی و آن طوفان و سیلابی که در دل و چشمم شد، انگار کائنات باز هم با من شوخی اش گرفته باشد شروع کرد به نشان دادن نشانه ها...
یک شب سارا قبل از خواب شروع کرد به قیل و قال که "من شما را دیگر دوست ندارم و..." و از این دست بهانه گیری های کودکانه که با بغل و بوس و اطمینان دادن از دوست داشتنی بودنش، برطرف شد... اعتراف می کنم حس خیلی بدی را تجربه کردم وقتی اینقدر جدی با دلایل و شواهد به روی من آورد که توجه کافی به او ندارم و مثل یک سیلی محکم که مرا به خودم بیاورد، یک شبه درجه ی انصافم نسبت به جایگاه دختری و مادری تغییر کرد
و حالا تماس های مکرر مامان شروع شده بود که مدام حالم را می پرسید که: "بهتر شدی؟ قرص ها برایت اثر کرده؟ و میگفت میدانی آن دوماه که آمدم تهران به اصرار بابا بود؟ بابا بعد از اینکه دید حال تو آنقدر به هم ریخته است مدام پیگیر حالت است و از فکر تو بیرون نمی آید"
بعد همین چند روز پیش که یهو قلبت درد گرفت، قندت افت کرد، حالت بد شد... و دکتر گفت باید زود به تهران بیایی برای آنژیو یا عمل...
آمدی و من یک هفته دیگر وقت داشتم تا به خودمان فکر کنم. تا آن روز که دختر 6ساله ام را که نگران و مشتاقِ دیدنت بود برای عیادت به بیمارستان آوردم و با هزار ترفند به سی سی یو رساندم. با دیدن تو شوکه شد، برای اولین تجربه عیادت، گزینه خوبی را انتخاب نکرده بودم، ولی به اصرار خودش بود که به دیدنت آمد. تمام مدت که پیش تو بودیم برخلاف همیشه که شیرین زبانی می کند در سکوت مطلق به تو و دم و دستگاه هایی که به بدنت وصل بود نگاه میکرد. میدانستم از بیمارستان که بیرون برویم سیل سوالهایش جاری میشود. ولی همه سوالها را حل نشده در ذهنش نگه داشت تا همین چند روز پیش که مرخص شده بودی و به خانه ما آمدی.. زنگ در را که زدید از ذوق مدام بالا و پایین می پرید، با هیجان طبقات آسانسور را می شمرد تا به 4 رسید و درب آسانسور باز شد و پابرهنه دوید در راهرو و بااحتیاط بغلت کرد.. انگار که تازه کشف کرده باشد که آدمها ممکن است همیشگی نباشند، چشم از تو برنمیداشت. برخلاف همیشه که گزینه آخرش بودی برای بازی و هم صحبتی، اینبار مدام به تو چسبیده بود. یک شب عجیب و خاطره انگیز با هم داشتید.. تو هم برایش چند کاردستی درست کردی و حسابی با هم عشق کردید... تا وقتی که سارا فهمید قرار نیست شب پیش ما بمانید و قصد دارید فردا صبح زود به مهاباد برگردید، گریه میکرد و مدام همه چیز را گردن بیمارستان می انداخت که چرا تو را یک هفته نگه داشته اند، در این یک هفته میشد با او وقت بگذرانی..
برای بدرقه در چارچوب در ایستاده بودیم، سارا راضی به خداحافظی نمیشد، فکر می کرد اگر گریه کند تو منصرف میشوی، اما طفلکی خبر نداشت تو اگر مجبور نباشی هیچ وقت در تهران نمی مانی.. تو و مامان در حالیکه در آسانسور بودید، بدون خداحافظی با سارا دکمه آسانسور را زدید و صدای گریه های دخترک من در اتاقک آسانسور کم کم به گوش شما محو شد...
بگذار با هم صادق باشیم، می خواهم تو را نبخشم، نه بخاطر تمام روزهایی که پیش من نبودی، بخاطر دل دخترم که شکستی نمی بخشمت، بخاطر گریه ها و سوالهایی که برایش هیچ منطق و پاسخی نداشتم.. چون بخشیدن حق کسی است که تمام وجودش را گذاشته، نه تو که خودت را برای ما جیره بندی کردی!
Choice Board Title

مسمومیت دانش‌آموزان مقاوم و ناامنی روانی خانواده‌ها

الف- مقدمات

چند روز به پایان سال تحصیلی پیش از ایام نوروز نمانده است و جامعه ایرانی نمی‌داند هر راهکاری که برای حفظ امنیت جسمی و روانی فرزندانش به ویژه دختران بکار می‌گیرد پس از ایام نوروز چگونه ادامه خواهد یافت؟ تا این لحظه که این یادداشت را می‌نویسم نه هنوز از عاملان این حمله‌ی عجیب سمی-شیمیایی به مدرسه‌ها اطلاع مستند و موثقی در دسترس است و نه از نوع و عوارض این گازهای سمی.
آنچه در این جستار می‌نویسم نشأت‌گرفته از یک نظرسنجی اینستاگرامی است با جامعه آماری حدود 400 دایرکت که والدین، معلمان و مدیران مدارس برایم فرستاده‌اند درباره‌ی انواع نگرانی‌ها، مشاهدات، پیشنهادها و راهکارهایشان از حدود 15 استان کشور. همچنین حاصل گفت‌وگوهای حضوری و تلفنی‌ام با ده‌ها والد، دانش‌آموز، معلم و مدیر مدرسه.
اکنون آنچه به آن اهمیت خواهم داد بیش از هر چیز درباره‌ نگرانی‌ها و اضطراب‌ها است و تفاوت انواع نگاه‌های جامعه بزرگسالان با خود دانش‌آموزان.

ب- از مشاهداتم و شگفتی‌هایش

1- شگفت‌ترین بخش ماجرا این است که بسیاری از دانش‌آموزان نگرانی‌های کمتری نسبت به والدینشان در خصوص این حملات سریالی از خود بروز می‌دهند! نه اینکه دختران دبیرستانی متوجه عواقب احتمالی جسمانی این مسمومیت‌ها نباشند، بلکه گویی زاویه نگاهشان و شیوه زیستشان با نسل‌های پیش، تفاوت‌ چشمگیر پیدا کرده؛ مثلا می‌گویند ترک مدرسه به معنای آن است که مسبببان به هدف خود می‌رسند و ما حاضریم برویم و صدمه ببینیم اما عقب نکشیم. دختر نوجوانی به والدینش گفته بود: «اگر حتی قرار است بمیرم ترجیح می‌دهم چهارنفری کنار دوستانم بمیرم.» بسیاری از آنان هم می‌گویند هر نوع گازی که باشد ماسک چندلایه می‌زنیم یا بطری آب داریم و با خیس کردن مقنعه و دستمال از خودمان محافظت می‌کنیم، ما سوسول نیستیم! از سویی دیگر بسیاری از دختران هم دچار حملات اضطرابی و اختلال در خواب شده‌اند که معمولا به شدت وخامت تفسیر والدین از موضوع بی‌ارتباط نیست.

2- در این بین خانواده‌های بسیاری از دانش‌آموزانِ پسر از رفتن فرزندانشان به مدرسه خودداری کرده‌اند نه بخاطر نگرانی از حمله شیمیایی (که این موارد هم کم نیستند) اما بیشتر بخاطر همسویی و همبستگی با خانواده‌هایی که دخترانشان را به مدرسه نمی‌فرستند. از این تصمیم دو نتیجه می‌توان گرفت: اول، والدین پسران، بی‌عدالتی می‌دانند که دختران از درس عقب بمانند ولی پسران ادامه دهند و دوم که ابراز همدلی کنند با خانواده‌های دختران. حتی مادری در پیامش نوشته بود: «به این تصمیم رسیده‌ایم که دخترانمان در کنار پسران درس بخونن. فکر نمی‌کنم جایی در قانون منع کرده باشه.»

3- در روزهای اول بسیاری از مدیران مدرسه‌ها با تهدید و ارعاب سعی در کشاندن دانش‌آموزان به مدرسه‌ها می‌کردند. رفته‌رفته برخی‌شان از این موضع کوتاه آمده‌اند. معلمی که نگران امنیت جسمی خودش بود نوشته‌: «خودم بنا بر وظیفه در مدرسه حاضر می‌شم اما دو روزه اجازه رفتن به بچه‌های خودم را نداده‌ام.»
اما رویکرد تمامی والدین اینگونه نیست؛ بسا والدینی که ممانعت از حضور فرزندانشان را خطای تربیتی می‌دانند. مادری نوشته بود: «من با دختر 10‌ساله‌ام صحبت کردم و گفتم نترس و قوی باش. مدرسه و درس نباید تعطیل بشه و تو باید بری مدرسه. بهش گفتم در امریکا هم بارها شده یک نفر رفته تو مدرسه تیراندازی کرده ولی امریکایی‌ها مدارس رو تعطیل نکردند. نکات ایمنی رو به دخترم یاد دادم که خونسرد باشه و جیغ نزنه.» مادر یک دانش‌آموز پسر دبستانی پیام داده بود: «ما ورودی مدرسه رو با حفاظ و طلق کلفت کامل پوشاندیم برای بچه‌ها، مانور نشتی گاز برگزار کردیم در قالب بازی مثل مانور زلزله که به صورت شیفتی چندتا از والدین جلوی مدرسه می‌ایستند. پرسنل مدرسه آموزش دیدند و والدین پزشک، نوبتی در مدرسه حضور دارند.»
این نوع نگاهِ بسیاری خانواده‌ها قابل تامل است. نگاهی که ترس را تبدیل به یک سری تعامل اجتماعی قوی می‌کند. پدری نوشته بود: «به دخترم گفتم: فکر کن در شرایط جنگی هستیم. ما در جنگ هم درس خوندیم.»
در برابر همین تلقی، پدری از رزمندگان داوطلب نوجوان جنگ ایران و عراق نوشته بود: «در سال‌های جنگ، هم شیمیایی شدم هم شیمیایی‌ها را دیدم. دیگر دوست ندارم دخترم هم این درد ناپیدا اما خطرناک را تجربه کند. با همسرم تصمیم گرفتیم تا بعد از عید دخترم مدرسه نرود، خودش مخالف است و نمی‌خواهد از درس‌هایش عقب بماند اما من طاقت دیدن بیماری او را ندارم.»

4- چندی پیش یادداشتی با این عنوان منتشر کردم: «دانش‌آموزان از خانه‌ماندن خسته شده‌اند.» در خیل پیام‌ها با توجه به این خطر اخیر باز بر این نظرم مهر تایید قوی‌تر زده شد که دانش‌آموزان برخلاف پیش از کرونا که اغلب از محیط مدرسه فراری بودند امروز تشنگی‌شان برای حضور در کنار همسالانشان به قدری زیاد است که آسیب‌زاترین احتمالات نیز گویی برایشان رنگ باخته. حتی بسیاری از خانواده‌هایی که به اعتراف خودشان اشتباه استراتژیک کرده‌اند و از بیان اخبار هول‌آور برابر کودکان اوایل دبستان نیز نتوانسته‌اند خودداری کنند اما بسیاری از بچه‌هایشان تحت تاثیر قرار نگرفته‌اند و می‌خواهند که به مدرسه بروند! هرچند که باز هم تکرار می‌کنم چنین خطایی باعث بدخوابی بسیاری از دبستانی‌ها شده است و دچار اضطراب جدی شده‌اند.

5- گستردگی سطح اضطراب بعضی والدین هشداردهنده است. از مادران نوزادان دختر شروع شده تا والدین دانشجوهای داخل خوابگاه‌ها در شهرهای غریب. و چون تا این زمان که یادداشت را می‌نویسم انتشار گاز سمی در دبستان‌های پسرانه هم گزارش‌ شده، نگرانی والدین پسران هم علاوه شده و خانواده‌های دبیرستان‌های پسرانه را هم که تاکنون گزارش رسمی و غیررسمی از آن ندیده‌ام نیز دربرمی‌گیرد.
اما بخش اسف‌بارتر ماجرا دغدغه والدین کودکان و نوجوانانی است که مبتلا به آسم یا انواع آلرژی‌های تنفسی‌اند و درد و داغ این گروه بیش از همه قلبم را به درد آورد.

ج- چه باید کرد؟

6- من نمی‌دانم سرنوشت سریالی مسمومیت‌ها در چه زمانی فیصله پیدا کند اما تا آن زمان یا خدای ناکرده با احتمال هر نوع رخداد مشابه دیگر چه باید کرد؟ چنانچه خانواده‌ها عزمشان به اجازه حضور بچه‌هایشان باشد و کلاس‌ها هم آنلاین نشده باشند یک راه برای تأمین امنیت روانی این است که با تصویب انجمن اولیا از حضور والدین متخصص یا ماهر به صورت نوبتی بهره گرفته شود؛ مانند والدین روان‌شناس، مددکار، مشاور، پرستار، پزشک یا از والدینی که در استخدام نیروهای نظامی و امنیتی هستند. این روش را بجای قدم زدن پریشان مادران و پدران دل‌نگران در اطراف مدرسه‌ها پیشنهاد می‌کنم.

7- در شرایط بحرانی و فاجعه‌ای اینچنین که دچار سرگشتگی و بی‌تدبیری تصمیم‌گیران رسمی هستیم و بخشنامه رسمی مبنی بر تعطیلی مدارس کشور صادر نشده، والدین اجازه توهین به مدیران و معاونان مدرسه‌ها را ندارند که چرا تعطیل نمی‌کنند! آنان تابع قانون‌اند و چنانچه حتی یک کودک بی‌پناه در مدرسه حاضر باشد، موظف به اداره مدرسه هستند. از طرف دیگر هیچ‌یک از پرسنل مدرسه نیز حق هیچ نوع تهدید و ارعاب دانش‌آموزان را بخاطر غیبت ندارند؛ اعم از کسر نمره و تهدید به اخراج. چرا که والدین حضانت بچه‌هایشان را بر عهده دارند و هیچ مدیر مدرسه‌ای امکان ضمانت صددرصدی تامین جان دانش‌آموزان را ندارد.

8- یکی از خطرناک‌ترین توصیه‌های امنیتی در این ایام این بوده که هنگام استشمام هر نوع بوی مشکوک، به سرعت محیط کلاس خود را ترک کنید! توجه داشته باشیم که بسیاری از جراحات و تلفات هنگام خطراتی مانند زلزله، فرار و هجوم سریع افراد برای خروج از یک اتاق و محیط بسته است. هر نوع توصیه‌ای به کودکان باید زیر چتر آرامش و تسلط به خویشتن باشد و راهش صرفاً تمرین است.

9- اگر بچه‌ها شکایت می‌کنند که چرا در مدرسه ما که دولتی است این اتفاق‌ها می‌افتد؟ بجای سرزنش خودمان که چرا بچه‌ام را در مملکتی به دنیا آورده‌ام که وضع اقتصادی‌ام این باشد و توهم سلامت و رشد را صرفاً در مدرسه غیردولتی در فکر بچه‌ها دامن بزنیم بهتر است بگوییم چون نمی‌دانیم در فکر شوم طراحان این مسمومیت‌ها چه می‌گذرد؟ مثل اولش که فقط در مدارس دخترانه این حملات صورت می‌گرفت و بعد دیدیم که به دبستان‌های پسرانه هم متاسفانه راه پیدا کرد.

10- اما در پایان در پاسخ به پرسش‌های مکرر والدین که از من می‌پرسند: «کار درست کدام است؟ بچه‌ام را مدرسه بفرستم یا نه؟» باید بگویم نه بنده و نه هیچ‌کس دیگر حق و صلاحیت ندارد که به خانواده‌ای چنین تجویزی کند. این یک تصمیم کاملاً شخصی و فقط در قلمرو اختیارات والدین است؛ که بنا به ظرفیت روانی همه اعضای خانواده، نوع تحلیلشان از ماجرا، شرایط جسمانی فرزندان و نوع مدیریت مدرسه فرزندشان
اتخاذ می‌شود.

درباره‌ی اینکه آیا خانواده‌ها اجازه دارند مانع از رفتن فرزندشان به مدرسه باشند یا نه؟ باید بگویم هرچند در قانون ایران برای والدینی که مانع تحصیل فرزندانشان تا تحصیلات سیکل بشوند، مجازات در نظر گرفته شده اما طبق قانون مدنی حضانت اطفال بر عهده والدین است و معنای حضانت هم روشن است: واژه حضانت از ریشه حضن بوده و این واژه در لغت به معنای در بغل گرفتن کودک، پروریدن و پرورش دادن کودک است و در اصطلاح عبارت است از نگاه‌داری کودک و حمایت جسمی و عاطفی از او. و طبق ماده 1168 قانون مدنی: «نگاه‌داری اطفال هم حق و هم تکلیف ابوین است.» بنابراین این قانون که به زعم حقوقدانان ارجح بر قانون منع تحصیل است و حتی معنای شرعی «ولایت» را که برای پدر و جد پدری در نظر گرفته اولی بر تمام قوانین عرفی و رسمی جامعه تلقی می‌گردد. و چنانچه والد احساس خطر جسمی و روانی برای فرزندنش کند طبعا از حق و تکلیف خودش بهره می‌برد. تامین امنیت جسمانی و روانی کودکان صراحتا در مواد گوناگون پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک سازمان ملل متحد نیز تصریح شده است.
اما نظر شخصی من ضمن یادآوری برخی از پیام‌هایی که در بخش مشاهدات آوردم این است که استراتژی حذف و فرار در مواقع بحرانی، آخرین راه ما باشد تا کودک یا نوجوان بداند مهارت حل مسأله اولویت است نه پاک‌کردن آن و با نوجوانان حتماً در هنگامه بروز این حوادث هم‌اندیشی شود. رسالت ما پرورش انسان خردمند است تا هیجان‌مدار.
و شاید مهم‌ترین بخش سخنم این باشد که واقعاً میزان نگرانی ما با واقعیت وجودی فرزندانمان متناسب نیست. همه می‌دانیم در هر اقلیم جغرافیایی که کودک پرورش می‌یابد، ابعاد رشدی او متناسب با مختصات آن منطقه شکل می‌گیرد؛ مثلاً کودک منطقه کوهستانی در قیاس با کودکی که در منطقه کویری بالنده می‌شود دارای توانایی‌های متفاوتند که محیط بر آنها تحمیل می‌کند و دیگری واجد آن مهارت‌ها نیست. بارها حیرت کرده‌ام تاب و توان کودک منطقه گرمسیری را در برابر گرمای بالای 45درجه و دیده‌ام که طفل پنج‌ساله منطقه کوهستانی پای برهنه سینه‌کش کوه را با چه سرعت حیرت‌انگیزی بالا می‌رود که شاید یک بزرگسال با انواع تجهیزات، چنین توانایی در خود ‌نبیند! غرض آنکه فرزندان ما نیز با پیچیدگی‌ها و وضعیت واقعاً خاص حال حاضر کشوری که در آن بزرگ می‌شوند به هر نحو خود را تنظیم می‌کنند و کرده‌اند و نوعی جنگجو بار آمده‌اند. حتما که هر کدام از ما موظف و محق در تأمین امنیت آنان هستیم و شکی در آن نیست اما عملکرد فعلی نوجوانان در رویدادهای چندسال اخیر حاکی از آن است که لاجرم بخشی از نگرانی‌هایمان را باید کنار بگذاریم. رویکرد نوجوان امروز ایران این است که اگر احساس کند در برابر انواع حملات و مخاطرات خارج از اختیارش، زورش نمی‌رسد و در برابر هر نوع بیماری فراگیر، ناامنی خیابانی، آلودگی هوا، یخ‌بندان، انتشار گاز سمی و… تنها راهش فقط این باشد که باید در خانه بماند حاضر است خدای ناکرده خود بیمار یا آسیب‌دیده‌اش را بپذیرد اما خودِ ترسوی از همه‌جا مانده‌اش را نه.

علی‌اکبر زین‌العابدین
هجدهم اسفندماه 1401 خورشیدی

سوگ

پرگل شکری – وای باز هم نان و پنیر!

گمان کنم شش ساله بودم که برای اولین بار با ترس از دست دادن مواجه شدم. پدر و مادرم فقط ۳۶ سالشان بود و داشتند باهم از مرگی که احتمال‌ می‌دادند فاصله چندانی با آنها ندارد، صحبت‌ می‌کردند. خیلی ترسیدم. بعد از چند روز از مادرم پرسیدم: «مامان یعنی تو هم‌ می‌میری؟ بابا هم‌ می‌میره؟» و زدم زیر گریه که نمی‌خواهم مامان و بابا بمیرند. اصلا نمی‌دانم چرا باید جلوی یک بچه شش ساله از مرگ حرف زد و اصلا چرا باید در ۳۶ سالگی اینقدر ناامید بود.

خانه ما یک محوریت داشت و آن بابا بود. مهم‌ترین مسأله در خانه ما غذا بود و آن هم غذای بابا که یک وقت نکند دیر شود یا اینکه نکند غذا را دوست نداشته باشد. فرقی نمی‌کرد چه ساعتی از روز میل به غذا داشته باشد، باید هر لحظه‌‌ای که اراده‌ می‌کرد، آماده بود.  این مسأله آنقدر مهم و حیاتی بود که حتی قهر و آشتی‌هایش را با خوردن یا نخوردن غذا نشان‌ می‌داد.

اخم‌های بابا همیشه در هم بود. نه که بگویم خیلی بداخلاق بود یا با ما بدرفتاری‌ می‌کرد. اما اکثر اوقات در فکر بود و مشغول حساب کتاب‌های ذهنی. مامان همیشه از او‌ می‌پرسید که چی شده؛ اما پاسخی دریافت نمی‌کرد. خیلی ‌از اوقات تشخیص اینکه ناراحتی بابا از کار است، از ما، از مامان یا از دلخواه نبودن غذا، واقعا دشوار‌ می‌شد. معمولا وقتی خوردن نان و پنیر را کنار‌ می‌گذاشت و از خر شیطان پایین‌ می‌آمد و غذای مامان را‌ می‌خورد،‌ می‌فهمیدیم که اوضاع بهتر شده.

بابا دوست نداشت ما برقصیم، لاک بزنیم یا آواز بخوانیم. مامان هم در طی سالیان زندگیشان کم‌کم سازگار شده بود و گاهی خودش هم بدتر از بابا به ارشاد ما‌ می‌پرداخت. من رقصیدن را دوست داشتم و خیلی از وقت‌ها در تنهایی خودم‌ می‌رقصیدم. یادم‌ می‌آید اگر آهنگ قر داری‌ می‌شنیدم به زور جلوی خودم را‌ می‌گرفتم که نکند دست از پا خطا کنم و جایی از بدنم ناخودآگاه بلرزد. بعد‌ می‌رفتم جایی که کسی نباشد و دلی از عزا در‌ می‌آوردم.

بیشترین ارشاد ما وقتی بود که خانه یکی از اعضای خانواده بابا می‌رفتیم. جملاتی از قبیل لاک نزن، دامن نپوش و اینها را به خوردمان‌ می‌دادند و تعدادی طعنه و کنایه نصیب مامان‌ می‌شد. چون از نظر آنها مامان خیلی بی‌حجاب بود. برای همین همیشه مامان قبل از رفتن به خانه فامیل‌های بابا، مراسم تذکرات لازم را برگزار‌ می‌کرد و لباس‌های هر سه ما را چک‌ می‌کرد. برعکس وقتی که وارد جمع خانواده مادری می‌شدیم، همه فکر‌ می‌کردند ما خیلی مذهبی هستیم. حتی مادرم هم عوض‌ می‌شد و به ما‌ می‌گفت که بلند شویم و برقصیم. ما هم که دچار تناقضات شدیدی‌ می‌شدیم با حرکات نه چندان موزون، البته با خجالت و دور از چشم بابا سعی‌ می‌کردیم همرنگ جماعت شویم.

ما انتخابی برای رفتن یا نرفتن به خانه فامیل و مسافرت نداشتیم و اگر خدایی نکرده کسی ابراز تمایل نمی‌کرد، برنامه کلا کنسل‌ می‌شد و البته اگر آن فامیل کسی از خانواده بابا بود، ممکن بود کار تا چند روز به نان و پنیر هم بکشد. این بود که اکثر پنجشنبه و جمعه‌های ما در خانه مادر بابا _که زبانش را بلد نبودیم_ یا عمه‌ می‌گذشت. خانواده بابا از هر لحاظ به ما اولویت داشتند. من روی دیگر بابا که خندان بود، باحوصله بود و هر چیزی را که جلویش‌ می‌گذاشتند‌ می‌خورد، در خانه عمه و عمو و ... میدیدم و واقعا برایم جالب بود.

جنس مذکر برای ما سه خواهر معنای چندانی نداشت. چون هر گونه شوخی و خنده با اعضای مذکر فامیل، از چشم بزرگترها تیک‌وتاک به حساب‌ می‌آمد. بابا هم که معمولا روی خوش نشان نمی‌داد و نمی‌شد حرف زیادی با او زد. رفت‌و‌آمد با دوستان مدرسه، اگر از حد‌ می‌گذشت و کمی از ساعت تعیین شده عبور می‌کرد، به عنوان سرپیچی تلقی میشد.

کمبود محبت جنس مذکر از دوران نوجوانی در‌ من قابل مشاهده بود. البته انقدری گوش به فرمان بودم که تا آخر دبیرستان دست از پا خطا نکنم. ولی کسی فکر و خیال و رویاهام را که نمی‌توانست کنترل کند. البته اینقدر خانه بودم و حوصله بحث نداشتم که به این وضعیت عادت کرده بودم و حتی خیلی تمایلی هم به گشت‌وگذار با دوستانم نداشتم. این شد که من معاشرت را کم‌کم کنار گذاشتم و دوستانم را به مرور از دست دادم.

اما ماجرا از وقتی جالب شد که وارد دانشگاه شدم و تازه با دنیایی که در آن مرد هم وجود دارد مواجه شدم. طبیعی است که با دیدن اولین مورد قابل قبول، عاشق شوم و شدم.

پای حرف با مامان و بابا که‌ می‌افتد هر سه ما خیلی ساده‌لوح، بی‌عرضه و بی‌سیاست هستیم(چقدر از این کلمه سیاست بدم می‌آيد!).  دلبری کردن و زبان‌بازی را اصلا بلد نیستیم و نتوانستیم انتخاب‌های عاقلانه داشته باشیم. البته خدا نکند که یکی از ما حرفی از تقصیر داشتن آنها بزند. آن موقع است که با هزار تا مثال نقض از فامیل و آشناها مواجه‌ می‌شویم.

این در آمیختگی عشق و دلخوری واقعا در نوع خودش جالب است و جای دیگری نمی‌توان آن را پیدا کرد. کار به جایی رسیده که با اردنگی هم بخواهند بیندارندمان بیرون و چند روزی از ما خلاص شوند، نمی‌توانیم دوری آنها را تحمل کنیم. حالا هر سه ما، برای خوشحال کردن همسرانمان و البته بابا، از غذا استفاده می‌کنیم و وای به روزی که غذایمان را دوست نداشته باشند.

اضافه-کارگاه-مقدماتی-اصلی

نویسندگی خلاقانه دوره مقدماتی-10تا 14 سال (برگزار شد)

  • کارگاه آموزش نویسندگی_دوره مقدماتی
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 10 تا 14 سال
  • روزهای چهارشنبه ساعت 18:00 تا 19:30
  • زمان: ۹۰ دقیقه
  • تعداد جلسات: ۶
  • شروع دوره: 16 فروردین 1402
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره 2508674-۰۹91 در تماس باش.
کارگاه-پیشرفته2-1

نویسندگی خلاقانه دوره پیشرفته-14 تا 17سال (برگزار شد)

  • کارگاه آموزش نویسندگی_دوره پیشرفته
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 14 تا 17 سال
  • روزهای شنبه ساعت 18:30 تا 20:00
  • زمان: ۹۰ دقیقه
  • تعداد جلسات: ۶
  • شهریه: 1.850.000 تومان
  • شروع دوره: 19 فروردین 1402
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره 2508674-۰۹91 در تماس باش.
کارگاه-پیشرفته-1-resized

نویسندگی خلاقانه دوره پیشرفته-۱۰ تا ۱3 سال (برگزار شد)

  • کارگاه آموزش نویسندگی_دوره پیشرفته
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 10 تا 13 سال
  • روزهای شنبه ساعت 16:۳۰ تا 18:00
  • زمان: ۹۰ دقیقه
  • تعداد جلسات: ۶
  • شهریه: ۱.۸۵۰.۰۰۰ تومان
  • شروع دوره: ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش.
photo_2023-02-28_08-29-29

فکر سمی روزی اسید می‌پاشد،

فکر سمی روزی اسید می‌پاشد،
روزی تیغ برمی‌کشد،
روزی گاز عصبی می‌سوزاند…

اگر شاعر می‌گفت کار ما شناسایی راز گل سرخ است، یک شعار شاعرانه نیست.
مگر می‌شود یک ذهن از کودکی راز گل سرخ را بشناسد و در بزرگسالی، با دود سیاه، خفه کند؟!

دستان مسموم حتما دستگیر شوند که امنیت لحظه‌ای بیاورند اما اگر نیت صدساله داری،
مغزهای کوچک زنگ‌زده را چاره کن

photo_2023-02-09_23-16-39

دوزبانه‌ها و ۱۰درصد تکرار پایه تحصیلی کلاس‌اولی‌ها

چندسال است در سخنرانی‌ها و نوشته‌هایم اعلام کرده‌ام تعداد ورودی‌های مناطق دوزبانه از پنجاه‌درصد گذشته: فرزندان عزیز ترک و کرد و بلوچ و عرب‌زبان ما و تعدادی دانش‌آموز دیگر با زبان‌ها و بن‌گویش‌های مادری غیرفارسی.

از این جمعیت چشم‌گیر، بخشی در خانواده‌های متوسط به بالا زندگی می‌کنند که به هر شکلی فارسی‌آموزی‌شان دوا می‌شود. اما خیل پرشماری‌شان در مناطقی هستند که خانواده‌‌هایشان در محرومیت اقتصادی‌ و فرهنگی زیست می‌کنند. بچه‌هایی که تا قبل از ورود به دبستان کمترین سخن را به فارسی می‌شنوند و تکلم می‌کنند حالا به یکباره، با کتاب‌های درسی‌ای روبرو می‌شوند که سراسر فارسی‌اند و دانش‌آموزانی که دایره واژگانی بسیار محدود فارسی در بغل دارند.
بچه‌های ما حتما باید زبان مادری‌شان را مسلط باشند و حتما هم باید فارسی که زبان رسمی‌شان است نیز بلد باشند.
اما چطور ممکن است کودک شش‌ساله‌ی اول ابتدایی که تا حالا فقط به زبان مادری سخن گفته و شنیده به یکباره خواندن و نوشتن فارسی را که دو مرحله‌ی عالی‌تر زبان‌اند بیاموزد؟! چون مراحل زبان‌آموزی این است: شنیدن، گفتن، خواندن و نوشتن.
هیچ راهی جز این نیست که طراحی فارسی‌آموزی را در مناطق دوزبانه به کارشناسان استان‌ها و مناطق خودشان بسپاریم. این سرزمین مادری، تاریخش نشان تنوع قومیتی، زبانی و دینی بر جبین دارد؛ چگونه بشود آموزش همه‌ی این مناطق متمرکز باشد؟!

جالب است که من زبان مادری‌ام فارسی است. چون از طرف مادری و پدری هر دو تا چند پشت تهران‌زاده‌ایم. اما جون در مهارت‌های خوانداری و نوشتاری فارسی دانش‌آموزان سال‌هاست کوشش می‌کنم، دریافته‌ام که این شیوه‌ی آموزش فقط ریزش تحصیلی می‌آورد.
خب چرا از این همه متخصص آموزش زبان فارسی که خود دوزبانه هستند در تنوع‌بخشی آموزشی بهره نمی‌گیرید؟!بچه‌های ما اگر فارسی نیاموزند نه فقط در دروس که در ارتباطات اجتماعی سقوط می‌کنند. از طرف دیگر بیشتر پژوهش‌های جهانی نشان داده که بچه‌هایی که بیش از یک زبان را گویش می‌کنند، کارکرد مغزی بهتری دارند.

هرچند که این تکرار پایه در اول ابتدایی دلایل دیگر نیز دارد
که بماند به وقت دگر.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Choice Board Title (1)

سایبربولینگ و خشونت نوجوانان در اینترنت‎

یک فرایند روشن است؛ هرگاه
می‌خواهیم قوانین و هنجارهایی را از بیرون و تحمیل‌کننده، مثل چک‌کردن مدام، آمرانه و ناهیانه برخوردکردن، پاداش و تنبیه‌گذاشتن، تکرارکردن زیاد، القا کنیم، منجر به ریاکاری می‌شود که حتما در زیر پوست ماجرا، منجر به پنهان‌کاری هم خواهدشد.
‎بخصوص وقتی برای امر اخلاقی، اعتقادی یا هنجارهای عرفی، چنین شیوه‌ای اعمال می‌کنیم. اگر در ظاهر هم نمایان نباشد، اما نوجوان ما در حال تختطئه‌ی مدام است و اگر به شهر خاموش انزوا و انفعال کوچ‌ نکند پس در شهری آشوبناک، عصیان ملتهبانه‌ای از او سر بر خواهد کشید

درهم‌پیچیدگی بیشتر کلاف آن جاست
که به خواسته‌های گوناگون کودک یا نوجوان، مرتبا پاسخ مثبت داده‌باشی و او را یکی‌یکدانه‌اش کرده‌ای و از این‌طرف، از بیرون، سفت و سخت کنترلش کنی و شمشیر تذکر و سرزنش و تهدید بر رویش برکشی.
‎پس نتیجه این می‌شود با اعتمادبه‌نفسی که از یکی‌یکدانگی به چنگ آورده، می‌رود آنجا که از تحمیل، لبریز شده، با قدرت تمام بر دیگری بالا می‌آورد؛ مثل جامعه می‌ماند، هی مواظبش باش که به زور اینگونه باشد یا نباشد، آن‌وقت خشم تولیدشده را نمی‌توان پیش‌بینی کرد که به خشونت بینجامد یا که نه

زمانی انتظار داشته‌باشیم فرد، دیگری را عزیز بشمارد که خودش را در عمل شخصیت بخشیده‌‌باشیم؛ یعنی واقعا در باورش آمده‌باشد که دارای ادراک و فهم است.

البته در خصوص پدیده‌ی «سایبربولینگ» در نوجوانی، علل متعدد دیگر نیز قابل بررسی است. فقط خواستم بگویم که هست و این هم یک دلیلش اما تمام حرف این نیست.

علی‌اکبر زین‌العابدین

‎بخشی از سخنرانی علی‌اکبر زین‌العابدین در نشست «چرایی ناتوانی ما در شناخت نوجوان امروز» در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان- ۱۷ آذر ۱۴۰۱