photo_2025-01-25_15-02-32

برای داوود مظلومی که معلم کلاس اول بود

داوود مظلومی خودش را فقط یک آموزگار اول دبستان می‌دانست. یک کلاس‌اولی. هیچ‌گاه او را از نزدیک ندیدم.
معلمان کلاس اول معجزه‌گرند. انسانی را ظرف چندماه از بی‌سوادی محض به سواد می‌رسانند. و داوود بی اغراق از گروهی بود که جایگاه این مقامش را خوب می‌شناخت.

با داوود در کارگاه‌هایی که برای معلمان برگزار می‌کنم، آشنا شدم. معلمانی که مثل خودم آرام و قرار ندارند. می‌خواهند بچه‌ها بهتر بنویسند. وقتی اولین کامنت‌هایش را در کارگاه آنلاین می‌نوشت دانستم با یک معلم آگاه طرفم. سوال‌های خاص می‌پرسید و توجهم به او جلب شد. در یکی از جلسات کارگاه به او وقت دادم که تجربه‌اش را از نوع آموزشی که از ادبیات ژاپنی می‌شناسد برای ما باز گوید و از او آموختم.

از هنرجویانی بود که مابین جلسات کارگاه‌، با من در تبادل علمی و روش‌شناختی تدریس بود. جاهایی که هنرجویان درباره کلاس اول می‌پرسیدند از داوود کمک می‌گرفتم.

باری از کلاس غایب بود و بعد از چند روز پیامم داد که درگیر بیماری بدخیمی است و خود جلسات هم با سختی شرکت می‌کند.

برای یک مجموعه کتاب که قرار بود در انتشارات کار کنم از او دعوت به همکاری کردم و با شوق پذیرفت و در دو سه جلسه آنلاینی که داشتیم تصویری گفت‌وگو کردیم و دلم باز می‌شد. به سختی می‌نشست و درد می‌کشید اما همراه بود. کتاب هم تاکنون معطل مانده است!

او به آزادی در یادگیری بچه‌ها اعتقاد خاص داشت و در علم و عمل به آن پایبند بود. جزء آموزگارانی بود که هر سال طرح‌های درسش را نو می‌کرد. کلاس‌هایش با ادبیات و هنر درآمیخته بود و یادگیری زبان فارسی کلاس‌اولی‌ها برایش یک امر والا بود.

از اینکه او را ندیدم افسوس می‌خورم اما بیش از آن افسوسم از آن است که شاگردانش را ندیده‌ام تا تاثیرات شگرف او را بر وجود آنها لمس کنم.

خبر سفرش از خاک را دیر شنیدم؛ شب چهلمین روز. سردردی به جانم افتاد که تا سه روز، هیچ از بارش کم نمی‌شد. شاید داوود بهتر بداند که وقتی معلم باشی و یکی از مخاطبانت از میان برود، قابل قیاس با رنجی نیست.

در دوره‌های جدید که نام و کلمات او را نخواهم دید نمی‌دانم با خودم و همکلاسی‌هایش چگونه روبه‌رو شوم…

با اولیای الهی محشور باشد.

در ویدیو می‌توان از نگاهش به آموزش کودکان شاخه گلی بویید.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2025-01-25_15-11-12

سال لبخند مرتضیخون کیان

به شرافت لحظه‌ای که کسی که انتظارش را نداری از راه می‌رسد از میان جمعیت.

امسال سال لبخند مرتضی بود و خون «کیان». جهانِ حماسی، جهان عادی‌هاست، جهانی که همه بچه‌ها با هر میزان داراییِ جسم و جان در یک گونه مدرسه درس بخوانند، مثل همین جهان که یک گونه بیشتر نیست. جهان حماسی از عادی‌ها سر می‌زند. جهانی که بر تابلوی هیچ مدرسه‌ای ننوشته باشد: «مدرسه کودکان استثنایی». اراجیف نبافند که هوش‌بهرِ پایینِ میانگین برود مدرسه استثنایی، هوش‌بهر بالای فلان بشود تیزهوشان و بالای میانگین هم برود مدرسه عادی.
«عادی» را از چه وقت غیر عادی کردیم؟ مگر همه ما عادی نیستیم؟ پس لابد من که در نوجوانی دچار میگرنی بودم که چندروز چندروز از مدرسه غایب می‌شدم غیرعادی بودم و مدرسه‌ای هم ویژه‌ی ما میگرنی‌های ژنتیکی غیرعادی نبود و نیست!

معنای «کودک با نیاز ویژه» را می‌فهمم و بیش از همه برای بچه‌های «عادی» که خودم هم جزوشان بودم دلم می‌سوزد. آخر تک به تک ما عادی‌ها نیازهای ویژه داشتیم که نه خودمان حواسمان بوده و نه دیگری. همین الان فکر کن چه حجم از نیازهای ویژه داشته‌ای در دوران تحصیل یا در همین سنی که هستی و روح کسی هم باخبر نیست! وقتی یکباره بی‌کس‌وکار می‌شوی و نمی‌توانی داد بزنی، وقتی درد به پهلوهایت می‌پیچد و ماه‌ها رنج می‌کشی و پزشک می‌گوید چیزی نیست رد می‌شود. وقتی جیبت خالی است در غروبِ خستگیِ مفرط برای پرداخت کرایه سواری عادی! پس همه ما عادی‌ها استثنایی هستیم و نیازهای ویژه داریم.

در جهانی که به عادی و غیرعادی بخشش کرده‌ایم، کسی به نیازِ عادی‌ها نمی‌رسد و غیرعادی‌ها هم توان رسیدگی به عادی‌ها را در خود نمی‌بینند. جایی که روی خون عادی‌ و غیرعادی بی‌خیال قدم می‌زنیم.

مرتضی کار دیگر کرد؛ او در مدرسه‌ی «عادی» علم سلیم به ما نشان داد که دانش‌آموز «با نیاز ویژه» هم عادی است. او رتبه‌دار منطقه‌ای نقاشی شد. او بعد از هشت‌ماه کلاس نگارشم در پایان سال، خاطره یک روزش را درجا نوشت و توالی زمان‌ها و فعل‌ها و اتفاقات را به خوبی رعایت کرد و طنزی هم قند نوشته‌اش و در مراسم پایانی، تشویق همکلاسی‌هایش را شنید.

مرتضای چشم‌آبی، امسال سال من بود که با تو هفته‌ای یک ساعت کلاس داشتم و دانش‌آموزِ هم شدیم. امسال سال علم سلیم بود که موقع ثبت‌نام تو را عادی تشخیص داد.

مرتضای بامعرفت، در روز امضای کتابم انتظار رسیدن هر کسی را داشتم جز تو که «بغل»ات عادی‌ترین بغل دنیا بود برای من که به بغل تو «نیاز ویژه» داشتم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

عکس من با مرتضی در مراسم امضای کتاب با مخ توی تاریخ
انتشارات پرتقال

کارگاه-تخصصی.1-2

کارگاه_همایش آنلاین شیوه‌های آموزش نگارش و نوشتن خلاقانه ویژه معلمان (برگزار شد)

اولین دوره‌ی تخصصی تربیت مدرس شیوه‌های آموزش نوشتن به کودکان و نوجوانان

طبق وعده‌های پیشین، هنرجویانی که در دوره‌های مقدماتی، میانی و پیشرفته شرکت کرده‌بودند، صلاحیت شرکت در دوره‌های تخصصی را دارا هستند.

«شیوه‌‌ی آموزش داستان‌نویسی به کودکان و نوجوانان» عنوان اولین دوره‌ی تخصصی است.

هر دوره‌ی تخصصی بر یک قالب نوشتاری متمرکز است. شرکت در آن‌ها بنابه‌علاقه‌ و نیاز هنرجویان محترم، اختیاری و انتخابی است؛ از قبیل شیوه‌های آموزش داستان‌نویسی، گزارش‌نویسی، شعر، خاطره‌نویسی، کمیک‌استریپ، نقدنویسی، جستارنویسی، سفرنامه، زندگی‌نامه و…

دوره‌های تخصصی، آنلاین برگزار خواهد شد و تعداد ساعات هر دوره‌ی تخصصی متفاوت است. عناوین دوره‌های تخصصیِ هر فصل، جداگانه اعلام خواهد شد.

کارگاه‌-همایش‌های شیوه‌های آموزش نگارش و نوشتن خلاقانه به کودکان و نوجوانان ویژه‌ی معلمان، مربیان و تسهیلگرانی است که می‌خواهند به شکل نظام‌مند، مهارت‌های تدریس خود را ارتقا دهند. این کارگاه‌ها از تیرماه 1398 به همت کانون توسعه فرهنگی کودکان با همکاری ایکوم ایران برگزار شده‌است.

مدرس این کارگاه‌ها علی‌اکبر زین‌العابدین، بنیانگذار شبکه‌ی نوشتن خلاقانه است.

صدها معلم-هنرجو با هدف بهبود عملکرد مهارت‌های نوشتاری دانش‌آموزان سراسر کشور در ادوار گوناگون این کارگاه‌ها شرکت کرده‌اند.

  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • ویژه: بزرگسال (معلمان، تسهیلگران فرهنگی کودکان، مروجان کتاب‌خوانی، پدران و مادران، کتاب‌داران و کارشناسان ادبیات کودک و نوجوان)
  • با اعطای گواهی شرکت
  • تاریخ کارگاه‌های آنلاین: یکشنبه‌ها 4 و 11 تیرماه 1402
  • زمان کارگاه‌های آنلاین: از 17:00 تا 19:30
  • تعداد جلسات آنلاین: 2
  • شهریه: 950,000 تومان
  • 10 درصد تخفیف برای معلمان

  • مراحل ثبت نام:

۱- وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.

۲- تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ کن.

۳- فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.

۴- حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی دسترسی شما را میسر کنند.

*چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی به شماره ۱۲۳۴۶۸۸۷-۰۹۹ در واتس‌اپ پیام بده.

ثبت نام کارگاه معلمان

لطفاً تلفن ثابت را همراه با کد شهر وارد کن.
وضعیت تاهل(ضروری)
از کجا با کارگاه آشنا شده‌اید؟(ضروری)

Choice Board Title (13)

مهندسی تابستان سَمّی برای فرزندان چگونه در تابستان بچه‌ها را بیجاره کنیم؟!

🔸ثانیه خالی نداشته باشند. سنین کودکی زمان بچگی نیست. در بزرگ‌سالی، وقت برای بچگی فراوان هست!
 

🔹از مدرسه و معلم‌های خصوصی بخواهید درس‌های سال قبل و سال بعد را به شدت با آن‌ها کار کنند. چون متاسفانه در طول سال تحصیلی، آموزش دانش‌آموزان به خوبی صورت نمی‌گیرد و تابستان بهترین فرصت درس‌خواندن است و الا تمام آینده بچه‌ها زیر سوال می‌رود! بچه‌ها تا می‌توانند تست بزنند و برای آینده کشور عزیزشان خودشان را مهیا کنند!
 

🔹شوربختانه بازی‌های آنلاین و آفلاین را یک سری طراح سودجو راه انداخته‌اند تا بچه‌های ما با بازی‌کردن وقتشان را توی جوی آب بریزند. هربار که آن‌ها را مشغول بازی دیدید یک دعوا راه بیندازید تا آن‌ها بدانند که شعور زندگی ندارند و هم بدانند شما وظیفه پدری و مادری خود را به خوبی انجام می‌دهید و همیشه روبه‌روی آن‌ها ایستاده‌اید نه در کنارشان!
 

🔸به کلاس و کارگاهی که بچه‌ها را با هنر، ادبیات، فن و مهارت، فکرکردن و تعامل با هم مشغول می‌کنند توجه نکنید، ته همه این‌ها پوچ است. تمام شخصیت‌هایی که تاریخ بشر را حرکت داده‌اند، آخرش پشیمانند که چرا اتومبیل‌های آخرین مدل و خانه‌هایی مثل قصر ندارند! چون رسالت اصلی بشر این است که همه از هم پولدارتر شوند تا طعم موفقیت را احساس کنند.
 

🔹در چند نوع کلاس ورزشی عادی و عجیب‌غریب ثبت‌نامشان کنید تا خوب خوب له شوند و نای راه‌رفتن نداشته باشند و  رشد بافت عضلانی‌شان به ریپ بیفتد! هم‌زمان دو تا سه زبان خارجی هم بیاموزند چرا که یک بچه باید برای آینده‌اش امکان پیشرفت در چند کشور را داشته باشد. کلاس ساز و موسیقی هم مثل بی‌خیال‌ها شرکت نکنند؛ قشنگ باید روزی دو ساعت به زور تمرین کنند و مثل پلیس بالای سرشان بایستید چون همه می‌دانند کار موسیقی، کار ذوق و دل نیست، کار چوب و چماق است.  
 

🔸بهتر است همه چیز را برایشان فراهم کنید چون شما پدر و مادرشان که نیستید، موقوفه آن‌ها هستید. همه غذاها را شما بپزید، تمام نظافت اتاق و کمد و وسایلشان را شما انجام دهید، تمامی لباس‌های زیر و رویشان را بشویید، نظافت عمومی خانه که نگو، فقط کار شماست. نگذارید گل و گیاه را آب بدهد، خرید منزل نکند. بگذارید دست‌وپاچلفتی بماند. مهم این است که شغل او دانش‌آموزی است فقط، نه کارگری خدماتی منزل. او باید در تابستانش فقط پیشرفت کند.
 

🔹مراقب باشید کتاب تخیلی و ژانر وحشت و فانتزی و طنز نخوانند. کتابی بخوانند که برای زندگی‌شان مفید باشد. فیلم‌های آن‌جوری هم نبینند. از موسیقی‌هایی که خودشان دوست دارند مثل رپ دورشان بدارید. تابستان است، خطرناک است. ولشان کنی چیزهایی که دوست دارند و جذاب است انجام می‌دهند در حالی‌که هر چه شما دوست دارید باید بکنند. هر خواننده‌ و موسیقی که شما دوست دارید، هر فیلم و کتابی که شما می‌پسندید. چون عقلشان نمی‌رسد، خدای ناکرده هستی‌شان به باد می‌رود.

🔸اگر پیش آمد جایی سرکاری بروند که احیانا چندرغاز بیندازند جلویشان، مانع باشید. چون شان بچه‌های ما بیش از این است که بروند کارگری کنند یا شاگرد کسی بشوند. آن‌ها قرار است یک‌دفعه‌ای در آینده مدیر همه جا بشوند!
 

🔹اگر هم نوجوان هستند خیلی مراقب باشید عاشق نشوند! تابستان است و یک‌دفعه می‌روند بیرون و چشمشان به کس و ناکسی می‌افتد و خر بیاور و باقالی بار کن! چون آینده‌‌ و موفقیتشان می‌سوزد. حواستان باشد مثل آدم زندگی کنند نه مثل مجنون!

علی‌اکبر زین‌العابدین
معلم، نویسنده و روان‌شناس

Choice Board Title (20)

عموکبابی گفت: «دزد بود پسره!»

یک عموکبابی قدیمی توی محل ماست. یک نفره است. خودش مرغ و گوشت را پاک می‌کند، خرد می‌کند، سیخ می‌کشد، کباب می‌کند و می‌کشد لای سنگک و با جعفری و برش‌های پیاز روی سینی رویی دستت می‌دهد و آخرش هم کارت می‌کشد و با دستمال‌هاش میزت را هم تمیز می‌کند و گپ هم می‌زند و خیس خیس عرق می‌شود. یک شب گفتم: «عمو! چرا دست‌تنها! سخته؛ اینهمه جوون.» گفت: «پیدا نمی‌کنم آدم درست و حسابی عمو! تو دست و بالت داری معرفی کن.»

چندوقت بعد پسر نوجوانی دیدم آمده کنار دستش. بیشتر به کار نظافت و رفت و روب. من با پسر ارتباط گرفتم. تنها راه ارتباطی‌ش لبخند بود. انگار که صحبت‌کردن را به رسمیت نشناسد. همه حرف‌هاش را با انحنای لب‌ها می‌زد که با چشم‌ها در قرینه بودند. عمو اصلا به این مراودات کاری نداشت. یک روز دستم را گذاشتم روی کول پسر و گفتم: «عمو، این پسر خیلی آقاست‌ها! آینده‌داره. پیشت یاد می‌گیره.» پسر، بد کیفور شد. چشم و لبخندش را تا آخر از روی میزم برنداشت. عمو با اینکه مهربانی خاص خودش را دارد اما مدیریتش مثل آهنگرهای هفتادسال پیش است. بی‌توجه به کارگر موقع پتک‌زدن. سرسنگین جوابم را داد: «انشاله!»

چندشب پیش رد می‌شدم و سر بردم تو به سلام و علیک. حالی پرسید که نیستی و «فکر کردم اون ور آبی.» تلخند زدم: «این ور آب غرق نشم، اونورش پیشکش!» دیدم «منظر» نیست. گفتم: «کو اون پسر؟!» یکهو براق شد که «حرومزاده دزد بود. کارت می‌دادم بره خرید کنه واسه مغازه، ازش ریز ریز پول برمی‌داشت ده‌تومن، بیست‌تومن و …. حرومزاده!» گفتم: «مگه چک نمی‌کردی پیامک گوشی‌ت رو؟!» گفت: «آخر شب‌ها قاطی بقیه حساب‌ها بود، دیگه نمی‌فهمیدم… حرومزاده!»
گفتم: «خب باید پایید. یه وقت ما خودمون دزد تربیت می‌کنیم.» گفت: «اصلا من آدم حسابش نمی‌کردم. نگاهش هم نمی‌کردم خداشاهده، تربیتِ چی؟! حرومزاده!»

چشم‌های آن پسر کارش دروغ و دغل نبود. مثل آن روز که چشم و لبخند برنمی‌داشت از میز من و آخرش بی‌صدا دنبالم تا پیاده‌رو آمد.
عموکبابی توی آن چندماه او را ندید، حرفی با او نزد، دستی به بازویش نرساند. منظر هم از کارتش برمی‌داشت که دیده‌شود. آخرش دیده شد، خیالش آرام شد، عمو بیرونش کرد، رفت.

عمو دوباره تا خیلی بعد دست‌تنها خواهدماند و آدم حسابی گیرش نخواهدآمد… حلال‌زاده.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Choice Board Title (21)

از رنج‌های پدران در اتاق مشاوره

۱- ابتدا عذرخواهی می‌کنم از مراجعین عزیزم که تک‌گویی‌هایی از زبان برخی از آنها نوشتم. هرچند چون اسمی از کسی نیاورده‌ام اصل رازداری رعایت شده است. تحلیل‌هایم را اینجا نمی‌نویسم به این خاطر که هر خرده‌روایت داخل گیومه، برآمده از بلندای یک زندگی است و خود مراجعان و هنرجویانم می‌دانند که در صدد بهبود، با آنها در حد توان همکاری کرده‌ام.

۲- این یادداشت حاوی دو بخش‌ است؛ اول یک مقدمه و بعد مونولوگ‌ها یا تک‌گویی‌های اول‌شخص از زبان پدران.

۳- این مونولوگ‌ها قطعا عین آنچه اشخاص گفته‌اند نیست و از قلم من گذشته است اما خیالی نیستند؛ با اینکه همه‌ی زندگی خیال است…

۴- این مونولوگ‌ها تنها از زبان مراجعینی که به دفترم آمده‌اند نیستند بلکه از زبان درمانجو‌هایی که در مناطق کم‌برخوردار به صورت داوطلبانه با آنها مواجه شده‌ام نیز می‌شوند. همچنین مشاوره‌های غیررسمی در محافل گوناگون. بنابراین طیف وسیعی از طبقات اجتماعی و اقتصادی را در بردارند.

الف- مقدمه

در دنیا، درمانجوهای زن بیش از درمانجوهای مرد به مشاور و درمانگر روان مراجعه می‌کنند؛ بالطبع مادران هم بیش از پدران.
اما همین پدرانی که کمتر مراجعه می‌کنند، رنج‌هایی مشترک دارند که لازم دیدم در یک نوشتار از زبانشان نقل کنم. فارغ از نگاه جنسیتی، برداشتم این است کمتر زبان حال آنان شنیده یا منتشر می‌شود.

▪️برخی از مسأله‌ها که می‌خوانید از ریشه‌‌های فرهنگی دیرین این سرزمین آب می‌خورند؛ مثلا پدران حق گریه، ناراحتی و کم‌آوردن ندارند. اضافه کنید که بسیاری‌شان (و نه همه‌شان) حق ابراز خواسته‌هایشان را هم خودشان از خودشان گرفته‌اند که روی ضعیفشان پنهان بماند و شاخه قدرت‌مندشان خودنمایی کند.

▪️در آن سو آسودگی نسبی برخی از مادران در ابراز احساس‌های فروکاهنده‌شان به فرزندان است که هم تخلیه روانی می‌شوند و هم جلب توجه فرزندان و همدردی آنها را در پی دارد و البته باز شامل همه افراد نمی‌شود.

▪️اکنون در دوره فرزندسالاری یا زن‌سالاری که البته طیف است و جهان‌شمول نیست باعث شده بسیاری از پدران امروز که در کودکی، زیر سایه‌ی سنگین پدرسالاری سر می‌کردند، امکان برقراری توازن را نیابند.

▪️با اینکه اکنون در بسیاری خانواده‌ها زنان دوشادوش مردان، کار بیرون از منزل می‌کنند اما چون مسئولیت قانونی و همچنان عرفی تامین معاش خانواده بر عهده‌ی مرد است، بحران اقتصادی رو به افزایش کشور، احساس نگرانی و شرم را در قبال خانواده با درد زیاد تزریق می‌کند.

▪️فرهنگ پدرسالاری پیشین آثارش اگر نه در واقعیت که در «ذهن» مردان برجاست؛ فکر می‌کنند چنانچه مرد نقطه‌ضعفی از خود نشان دهد محکوم به اطاعت‌نشدن است! پس با نقابی بر صورت خودت را مستحکم نشان بده. در حالیکه رقت قلب پدران نسبت به فرزندان گاهی به مراتب از مادران بیشتر است به اقرار خود مادران.

مطلق‌گرایانه تحلیل نکنید. آنچه آورده‌ام از رنج‌های پدران است و نه لذت‌ها؛ تعارضی هم با رنج‌ها و ملال‌های امروز مادران ندارد که خود موضوعی سخت درهم‌پیچیده و جداگانه است.

▶️ به طور اتفاقی دیالوگی از سریال پوست شیر دیدم: «باباها وقتی دوست دارن یه کاری کنن اما نمی‌شه، خیلی گناه دارن.»

ب- مونولوگ‌هایی از رنج‌های پدران در اتاق مشاوره

۱
«حسودی نمی‌کنما! حال هم می‌کنم. هر وقت دوتایی با پسرم بیرونیم و می‌خواد برگرده پیش مادرش می‌گه بابا وایسا دو شاخه گل بخرم واسه مامان. لطفا کارتت هم بده. توی این چند سال جدایی، نشد یکبار که می‌آد واسه من یه چیز کوچیک بگیره. بابای خودم هم توی بچگی یه بارم واسم نکرد.»

۲
«دخترم از چهارسالگی‌ش تا الان که چهارده‌سالشه یه بارم نیومده بغلم بوسم کنه. من هم به قد و هیکلم نگاه نکنید، با اینکه سر درس و کارهای دیگه‌ش خیلی هم جدی‌ام اما از اینکه یه بار بهش بگم بیا بغل بابا روم نمی‌شه! میگم بچه‌م معذب نشه.»

۳
«دلم نمی‌خواد تا لب تر می‌کنه براش فراهم کنم. می‌خوام بدونه غیر پول صبرم باید به دست بیاره. ولی هر یه باری که می‌گم فعلا آمادگی ندارم برات بخرم، یک قدم دیگه ازم دورتر می‌شه.»

۴
«من آقا شاید تو کل این پونزده‌ شونزده‌سال دو یا سه بار دعواش کردم اما با مادرش مدام جر و بحث دارن. همون چندتای من رو دونه دونه یادشه و به روم آورده ولی مال مامانش رو فکر می‌کنه یه بارش هم نبوده.»

۵
«من هیج توقعی ازش ندارم نه الان نه تا آخر عمرم. ولی نشد یه بار که پسرم پیام می‌ده یا زنگ می‌زنه، حالم رو بپرسه. حتما حتما یه چیزی ازم می‌خواد یا یه کاری داره.»

۶
«من فشار روم زیاده، خیلی زیاد. خودتون شرایط مملکت رو بهتر می‌دونین ولی نمی‌خوام جلوی دخترام ضعف نشون بدم. واسه همین اونا فکر می‌کنن من هیچیم نیست و کوهم. اما مادرشون تا یه کم بگه حالم بده سرم درد می‌کنه شصت‌تیر می‌رن براش… خیلی تنهام.»

۷
«پسر کوچکم بیش‌فعاله. مدرسه مدام ما رو می‌خواد. من خودم رو عقب می‌کشم و همسرم رو هل می‌دم که بره مدرسه. زنم منتش رو سرم می‌ذاره. می‌گه مرد گنده سی تا کارمند داری اینجا که مهمه نمی‌آی؟!
حق داره ولی چجوری بگم طاقت شنیدن اینکه مدیر مدرسه از بچه‌م مرتبا بد بگه ندارم.»

۸
«بابای خودم زود مرد. ته تاقاری بودم. خودمم تا حالا چند میلیارد خرج کردم و بچه‌دار نشده‌م آخرش. حالا تو سنی که باید نوه داشته باشم سگ آوردم خونه که بابا باشم. حالا همسرم داره ولم می‌کنه می‌ره؛ حق می‌دم بهش ولی من بابا نداشتم، بابا هم نبوده‌م.»

۹
«به خودم بود خیلی سال پیش از خانمم جدا می‌شدم. اونم حتما همینطور. اما به عشق اون بچه که کوچیک بود وایسادم. وایسادیم. ولی نمی‌دونم چون دختره یا چی حالا که دبیرستانی شده فکر می‌کنه کل مشکل منم. محلم نمی‌ده.»

۱۰
«من از پونزده‌سالگی مدرسه رو ول کردم و کار کردم که الان توی کارم حرف اول رو می‌زنم. خرج بابام هم که مریض بود می‌دادم. یه قرون حروم هم نیاوردم خونه. اما پسر دانشجوم که خیلی هم باهوشه حاضر نیست کمک من درست و حسابی کار کنه. ولی سر ماه پول توجیبی فلان میلیونی‌ش رو می‌خواد ازم.»

۱۱
«پسرم ابتدایی درس می‌خونه. منم که می‌دونین کارم استرس‌های خودش رو داره. با اینکه خیلی زود نمی‌رسم خونه ولی هر طور شده یک ساعت وقتم رو با بچه‌م می‌گذرونم. اما تا کوچک‌ترین نقدی رو آروم به همسرم می‌کنم واسه ترییت بهتر بچه، با صدای بلند که اون می‌شنوه می‌گه کسی که یه ساعت بیشتر با بچه‌ش نیست حق اظهارنظر نداره!»

۱۲
«اون پسر جوونم که چندسال پیش از بین ما رفت. دومی هم که از اون بزرگ‌تره پارسال مهاجرت کرده. همسرم هر دو چشمش خونه. من اما هر چه گریه دارم توی سینه‌م مونده که همسرم بدتر از این نشه حالش. تازه می‌گه تو حال من رو درک نمی‌کنی، خوشی!»

۱۳
«بدترین چیز می‌دونی چی بوده توی این زندگی‌م آقای دکتر؟ این چندماهی که من بیکار شدم و هر دری زدم که جور شه، نشده که نشده. کارهای روزمزد که پیش می‌آد می‌رم ولی دائم که نیس! اون‌وقت بچه‌هام رو که می‌بینم سرشون توی گوشیه و درس نمی‌خونن جرأت یک تذکر هم ندارم چون تو چشمشون می‌خونم که می‌گن تویی که بیکاری حرف اضافه نزن!»

🖍️علی‌اکبر زین‌العابدین
(نویسنده و روان‌شناس)

photo_2023-05-29_04-29-54

قفسی فراموش‌شده که مامان گلخانه‌اش کرد

هیچ چیزی از هیچ جا شروع نمی‌شود. شکل اجسام، طرح دیوارها و حوض‌ها، معنایی از خود ندارند. با همه‌ی بال‌ها نمی‌توان پرواز کرد. قرص‌های خواب، همه خواب‌آور نیستند. تعداد تنهایی‌های ما بیش از «تن‌»‌های آماده‌اند. چه ثروت‌اندوزان که هکتارها از زمین‌های بی‌حاصلشان جز برای پر کردن نقشه‌های فضایی گوگل کارآمد نیستند. چه خمارچشمانی که تنها نظاره‌گرشان آینه‌هاند.
هیچ چیزی از هیچ جایی شروع نمی‌شود. فریب عکس‌های عکاسان مدال‌گرفته را زیاد خورده‌ام مانند کاریکاتورهای به ظاهر آزادی‌خواه طراحانی که شیارهای بندهای انگشتانشان، با دروغ خط‌دار شده‌اند. چه توییت‌های پرادعای روان‌های چروکیده از فراموشی تاریخ و خیریه‌های شیاد که رسمشان مثل اسمشان نیست. خبرنگاران آزادی‌خواه «آزاد» در دنیا که شعار رهایی زندانیان جهان، صرفا خرج پنیر مزه‌ی عرق‌سگی‌هایشان است.
چشمانم‌ از بس تنهایی کشیده‌اند به ناچار می‌روند به کنج خانه‌ها. آدم‌ها را از جایی می‌بینند که کسی آنجا نیست! آدم‌ها را از جایی می‌بینند که کسی بدان راه ندارد. از انتهای کشوهایشان. از زیر تختخواب «خانوم‌جونم» می‌شناسند که می‌گفت: «برو مادر تا اصغرآقا نیست از زیر تخت سیگار و زیرسیگاری و کبریتم را بیار.» و نشد که یکبار این سه، سر قرارشان نباشند حتی با یک سانتی‌متر فاصله از بار قبل که دستهای رگ‌بیرون‌زده‌ی خانوم‌جون آنها را آنجا کاشته‌بودند.سیگارهای هما به تکیدگی تنش. به سپیدی گیسوان شانه‌خورده‌ی همیشگی‌ش. سیگاربودنشان چه اهمیت داشت وقتی اکسیژن نظم پایین می‌دادم.

من انسان را از گلخانه‌ی بی در و دیوار مادرم می‌شناسم که نوه‌ی خانوم‌جون است. از قفس قناری‌های آزادشده که آن میان، سوگلی گلخانه‌اش شده. قفس را من و تو گفته‌ایم: «زندان». مادرم کلمه‌ترکیب از بر نمی‌کند؛ هر دورریزی هر که نخواسته، خواستنی‌اش کرده؛ اخیرا گلدان چندمنظوره‌ای ساخته از درون و بیرون «قفسی» که آن را هم قاطی اشیای دیگر کسی دور انداخته‌بود؛ گلدان‌های کوچک بدان آویخته و چراغش بخشیده. گلدان‌هایی که ماگ و قوطی‌های فراموش‌شده دیگران بودند. حالا «قفس» معنای جدید یافته‌است و چون ذهن مامان، هیچ بنی‌آدمی را در بند نمی‌کشد پس قفس و زندانش هم نقاشی رهایی است. بهشتش از جایی شروع نمی‌شود. از قفس او نوشتم که دلت می‌خواهد بزرگتر می‌بود و لابلای گلدان‌هاش می‌خرامیدی. از انسانی نبشتم که در این متن، مادرم نیست. برای او که قفس را با گلدان‌ها و چراغ از زندان خویش آزاد ساخت.

علی‌اکبر زین‌العابدینعکس را از همان قفس گلدان‌شده، انداختم.

عکس را از همان قفس گلدان‌شده، انداختم.

ایکوم-نهایی-پست-1-1

«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»

شعار جهانی امسال ایکوم:
«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»
.
«شورای بین‌المللی موزه‌ها «ایکوم» به‌عنوان بازوی مشورتی یونسکو در سال 1946 در کشور فرانسه تأسیس شد. این نهاد بین‌المللی با 44هزارو 686 عضو حرفه‌ای در بیش از 138 کشور با 118 کمیته ملی و 32 کمیته بین‌المللی تنها سازمان جهانی در زمینه موزه است. شورای بین‌المللی موزه‌ها (ICOM) روز جهانی موزه‌ها را در سال 1977 ایجاد کرد. از سال 1977، همه‌ساله از همه موزه‌های جهان دعوت می‌شود تا در روز 18 می‌ در مراسم روز جهانی موزه شرکت کرده و نقش سازنده موزه‌های سراسر جهان را با سازماندهی فعالیت‌های لذت‌بخش و رایگان برای جوامع تشریح کنند. از سال 1992 ایکوم هر‌ساله با اعلام شعاری محوری از موزه‌ها می‌خواهد تا متناسب با این شعار فعالیت‌های یک‌ساله خود را هماهنگ کرده و ارتقا دهند.»
(به نقل از روزنامه شرق-۲۸ اردیبهشت۱۴۰۲)

دوم خرداد هر سال اختصاص دارد به موزه‌ها و کودکان. امسال در نشست سالانه‌ی ایکوم ایران، توجه ما بر «نوجوانان» است. طبق تعاریف جدید سن نوجوانی تا حدود ۲۳سالگی تعیین می‌شود.
آنچه ایکوم در شعار خود به اسم «پایداری» نام برده، در برابر تغییرات اقلیمی کره‌ی زمین است. زمینی که اگر اقدام‌های جدی برایش نشود، به زودی منابع اصلی حیاتی خود را از دست خواهدداد و جای خطرناکی خواهد شد.

عنوان کارگاهمان را گذاشته‌ایم: «پایداری، نوجوانان و حال خوب»؛ چون طبق بیانیه ۲۰۱۵ پاریس (مقر ایکوم) دیگر تنها امید برای حفظ بقای آب و خاک جهان، فقط نوجوانان هستند. بزرگسالان جوامع، نتیجه‌ی کارشان همین است که می‌بینیم. نوجوانان ۱۳ تا ۲۴سال، عامل قدرتمند پایداری اقلیمی‌اند.
موزه‌ها قرار است مرکزی باشند برای فعالیت‌های نوجوانان که میراث طبیعی جهانشان را حفظ کنند.

در این نشست و کارگاه، مدیران و کارشناسان موزه‌های فعال که در حوزه‌ی کودک و نوجوان هم تلاش می‌کنند در کنار فعالان نهادهای غیردولتی کودکان و نوجوانان کنار هم می‌آیند تا بعد از شنیدن گزارش‌ها در کارگاهی به تصمیم‌های تازه دست یابیم.

این رویداد چهارساعته را ایکوم ایران با همکاری کانون توسعه فرهنگی کودکان، پایگاه خبری دنج‌آنلاین و مجموعه تاریخی، فرهنگی نیاوران برگزار می‌کند.

روابط با والدین

درسا رضازاده – لعنت به نسترن

دبیرستان بودیم که نسترن آمد خانه‌مان تا با هم درس بخوانیم. وقتی می‌رفت گفت: اگر من مامانی مثل مامان تو داشتم هیچ وقت معدلم از ۲۰ کمتر نمی‌شد.
 رفت و حرفش را کاشت به عمق جانم. هر روز که گذشت حرفش بیشتر ریشه دواند به قلبم. تا به میوه نشست. میوه‌اش شد یک عذاب‌وجدان قلمبه و درشت و آبدار!
معدلم بیست نمی‌شد؛ من بی‌عرضه‌ام.
معدلم هجده و هفتاده و پنج شد؛ من قدرنشناسم.

مامان چشم‌های سبز خوشکل دارد و قدِ بلند. همه دوستش دارند بس‌که مهربان است. بچه که بودم همیشه فکر می‌کردم در بزرگی یکهو و طی یک معجزه شبیه مامان می‌شوم. اما نشدم. نه سفید شدم و نه چشم رنگی و نه قد بلند. پس برای تنها چیزی که مانده بود تمام تلاشم را می‌کردم؛ مهربان باشم.
این یکی بد از آب درنیامد. نوه‌ی اول بودم و همه دوستم داشتند. معروف بودم به مهربانی، باهوشی و درس‌خوانی. و آی از دل غافل که کودکیم بدجوری در این قفس‌ها گیر افتاد.
منِ بخت‌برگشته شده بودم اولین نوه از خانواده‌ای که چندان هم، فرهنگی و باهوش نبود اما آرزویش را زیاد داشت. همه، چشم‌های‌شان را با چرخ‌خیاطی، محکمْ سرقائمی دوخته بودند به من که چه گُلی به سر خودم و فامیل می‌زنم.
مامان هیچ وقت نتوانسته بود آن جور که دلش می‌خواست درس بخواند و دانشگاه برود.
آقایش زود مرده بود و عزیز هم تا دیروقت کار می‌کرد. تمام کارهای زندگی مانده بود بر دوش تنها دختر خانه.
عزیز سختگیر بود و نمی‌گذاشت دخترش دست از پا خطا کند و چیزی جز خانه‌داری را تجربه کند؛ البته پسرها تاج سر بودند و خطاهای‌شان تجربه‌های لازم زندگی!

مامان مهربان‌ترین مامان دنیاست. دلش می‌خواست من بهترین باشم. نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. من دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. تنها چیزی که می‌خواست این بود که درس بخوانم. من هم می‌خواندم.

تازه با پارسا بود که من دوباره بچه شدم. لابد مامان هم با من می‌خواست تمام حس خوش بچگی و پیروزی و غرور را تجربه کند.
با پارسا کتاب کودک خواندم و حظ کردم. با پارسا حس کردم منِ کتاب‌نخوان عجب کتاب‌خوان شده‌ام. لابد مامان هم می‌خواست با من درس‌خوان شود. شب تا صبح با من بیدار می‌ماند تا درس بخوانم؛ همان کاری که تمام دوستانم حسرتش را داشتند و من خدا خدا می‌کردم مامان جلوی کسی لو ندهد تا لوس بودنم راز بماند!
با پارسا کشف کردم و با پارسا تازه از یاد گرفتن لذت بردم. من که عمری فقط معدل، بالا آوردم و هیچ یاد نگرفتم.

سر کنکور فشار ده برابر شد. تعریف و تمجیدها از هر طرف مثل غلتک نقاشی من را رنگ می‌کردند.
بابا، درسا معلومه قبول میشه.
درسا بهترین جا قبول میشه.
و مامان که چشم‌های سبزش نگران بود و من که بی‌خودکی و یکهو میان درس‌خواندن‌ها برای اولین بار عاشق شدم. تمام کتابخانه‌ها تبدیل به محل قرار شدند و تمام کتاب‌ها شدند زمزمه‌های یواشکی و شوق و هیجان گرفتن دست گرم و بزرگ غریبه.
بدتر اینکه قبولی در دانشگاهی افتضاح در رشته‌ای افتضاح‌تر نه تنها آبرویم را نریخت که فهمیدم همه‌ی اطرافیانم دنیا را حول من می‌بینند. باز هم به‌به و چه‌چه آمد که آفرین به درسا. حتما بهترین میشی!
مامان که ماجرای عاشقی را فهمید قهر کرد؛ مثل تمام روزهایی که درس نمی‌خواندم و مامان قهر می‌کرد.
اما این بار از آن تو بمیرم‌ها نبود. کار دل بود؛ مشق نبود. من به خاطر مامان ولش نکردم. دروغ گفتم.
حالا می‌فهمم که چه بد بچگی کردم. نه درست و حسابی بازی کردم و نه از یاد گرفتن لذت بردم.

چه قدر سعی می‌کنم پارسا جور دیگری بزرگ شود؛ همان طور که مامان سعی کرد.
دلم می‌خواهد از سرکشی‌هایم بگویم. از غد بودن و خیره‌سری‌ام. ولی تمام کودکیم به خوب بودن گذشت.
مامان می‌گوید تو خودت خوب بودی. خودت دوست داشتی زیاد بنویسی، زیاد بخوانی، مهربان و آرام باشی و ...
و من فکر می‌کنم عجب خود بی‌خودی!

و چه می‌دانم پارسا چه فکر می‌کند؟

راوی_روان_پست پست سایت نهایی

کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ‌ روان (برگزار شد)

  • کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ روان + روان‌شناسی خود (برگزار شد)
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 18+ سال
  • روزهای چهارشنبه ساعت 17:00 تا 20:00
  • زمان هر جلسه: 180 دقیقه
  • تعداد جلسات: 5
  • شهریه:3,000,000 تومان
  • محل برگزاری: موسسه فرهنگی هنری کاژه، خیابان مطهری، خیابان قائم مقام فراهانی، کوچه 22 – پلاک 17
  • شروع دوره: 17 خرداد 1402
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش



کارگاه راوی روان – دوره روابط با والدین

کارگاه‌های راوی روان، مشق و تمرین نویسندگی‌اند برای هر کسی در هر سطحی از نوشتن. در این کارگاه‌ها بُرش‌هایی از زندگی خود را روایت می‌کنیم در قالب جستار روایی. تمرین نویسندگی نه برای نویسنده‌شدن بلکه برای تجربه‌‌ای متفاوت در زندگی. برای کسی که همیشه خواسته بنویسد ولی نمی‌دانسته چگونه.

«جُستار روایی» به متن‌هایی می‌گوییم که نویسنده یا راوی، متنی آزادانه را بر اساس زندگی واقعی خود شکل می‌دهد به شکلی که خواننده احساس می‌کند یک داستان خوانده است. در جستارها نویسنده همزمان با روایتش از زندگی، دیدگاه‌ها و دریافت‌های درونی خود را نیز مستقیم ابراز کند.

روابط با والدین در راوی روان

هیچ‌یک از ما نیستیم که بیشتر روزها به تاثیرات پدران و مادرانمان بر شخصیتی که از ما شکل گرفته و امروز با آن زندگی می‌کنیم، فکر نکنیم و عجیب است با تمام توانی که در بزرگسالی در خودمان سراغ داریم و در هر سنی که هستیم این فکرها رهایمان نمی‌کنند و باعث حضور احساس‌های درهم‌آمیخته از عشق، خشم، غم، دلتنگی، حسرت، اعتراض، درماندگی، امیدواری یا ناامیدی در ما می‌شوند.
بسیاری از این افکار همچون گره‌های سفت در مسیر زندگی ما بازنشده باقی مانده‌اند.

نویسندگی همراه با روان‌شناسی خود
در دوره «روابط با والدین» همچنان که نویسندگی را تجربه می‌کنیم نوعی «نوشتن‌درمانی» هم اتفاق می‌افتد؛ نوعی از گروه‌درمانی. 70% از زمان کارگاه به نویسندگی می‌پردازیم و 30% به روان‌شناسی خود مبتنی بر نوشته‌های هنرجویان و اظهارتشان.   

در کارگاه راوی روان چه می‌گذرد؟

  • خواندن متون منتخب از نویسندگان مطرح جهان و ایران و تحلیل و بررسی فنون نویسندگی (جستارهای روایی) و تحلیل روان‌شناختی آنها
  • تمرین‌های کوتاه نویسندگی هنرجویان در کارگاه
  • درس‌گفتارهای مبتنی بر فنون روایت‌نویسی از زندگی خود
  • درس‌گفتارهای روان‌شناختی با محوریت موضوع هر دوره
  • بررسی پروژه‌های هنرجویان* از منظر فنون نویسندگی و تحلیل روان‌شناختی
  • همراهی و تعامل تخصصی مستمر دستیاران مدرس کارگاه با هنرجویان در گروه های تلگرامی در طول هفته

*پروژه: هر هنرجو مختار است در هر دوره یک متن روایی را در سه مرحله همراه با مدرس و دستیارانش، پیش ببرد. ایده‌ی مرکزی متن‌ها بر مبنای موضوع هر دوره از کارگاه‌هاست.در مرحله‌ی سوم متن‌ها نهایی می‌شوند و در وبلاگ راوی روان منتشر خواهند شد.