Choice Board Title (20)

عموکبابی گفت: «دزد بود پسره!»

یک عموکبابی قدیمی توی محل ماست. یک نفره است. خودش مرغ و گوشت را پاک می‌کند، خرد می‌کند، سیخ می‌کشد، کباب می‌کند و می‌کشد لای سنگک و با جعفری و برش‌های پیاز روی سینی رویی دستت می‌دهد و آخرش هم کارت می‌کشد و با دستمال‌هاش میزت را هم تمیز می‌کند و گپ هم می‌زند و خیس خیس عرق می‌شود. یک شب گفتم: «عمو! چرا دست‌تنها! سخته؛ اینهمه جوون.» گفت: «پیدا نمی‌کنم آدم درست و حسابی عمو! تو دست و بالت داری معرفی کن.»

چندوقت بعد پسر نوجوانی دیدم آمده کنار دستش. بیشتر به کار نظافت و رفت و روب. من با پسر ارتباط گرفتم. تنها راه ارتباطی‌ش لبخند بود. انگار که صحبت‌کردن را به رسمیت نشناسد. همه حرف‌هاش را با انحنای لب‌ها می‌زد که با چشم‌ها در قرینه بودند. عمو اصلا به این مراودات کاری نداشت. یک روز دستم را گذاشتم روی کول پسر و گفتم: «عمو، این پسر خیلی آقاست‌ها! آینده‌داره. پیشت یاد می‌گیره.» پسر، بد کیفور شد. چشم و لبخندش را تا آخر از روی میزم برنداشت. عمو با اینکه مهربانی خاص خودش را دارد اما مدیریتش مثل آهنگرهای هفتادسال پیش است. بی‌توجه به کارگر موقع پتک‌زدن. سرسنگین جوابم را داد: «انشاله!»

چندشب پیش رد می‌شدم و سر بردم تو به سلام و علیک. حالی پرسید که نیستی و «فکر کردم اون ور آبی.» تلخند زدم: «این ور آب غرق نشم، اونورش پیشکش!» دیدم «منظر» نیست. گفتم: «کو اون پسر؟!» یکهو براق شد که «حرومزاده دزد بود. کارت می‌دادم بره خرید کنه واسه مغازه، ازش ریز ریز پول برمی‌داشت ده‌تومن، بیست‌تومن و …. حرومزاده!» گفتم: «مگه چک نمی‌کردی پیامک گوشی‌ت رو؟!» گفت: «آخر شب‌ها قاطی بقیه حساب‌ها بود، دیگه نمی‌فهمیدم… حرومزاده!»
گفتم: «خب باید پایید. یه وقت ما خودمون دزد تربیت می‌کنیم.» گفت: «اصلا من آدم حسابش نمی‌کردم. نگاهش هم نمی‌کردم خداشاهده، تربیتِ چی؟! حرومزاده!»

چشم‌های آن پسر کارش دروغ و دغل نبود. مثل آن روز که چشم و لبخند برنمی‌داشت از میز من و آخرش بی‌صدا دنبالم تا پیاده‌رو آمد.
عموکبابی توی آن چندماه او را ندید، حرفی با او نزد، دستی به بازویش نرساند. منظر هم از کارتش برمی‌داشت که دیده‌شود. آخرش دیده شد، خیالش آرام شد، عمو بیرونش کرد، رفت.

عمو دوباره تا خیلی بعد دست‌تنها خواهدماند و آدم حسابی گیرش نخواهدآمد… حلال‌زاده.

علی‌اکبر زین‌العابدین

Choice Board Title (21)

از رنج‌های پدران در اتاق مشاوره

۱- ابتدا عذرخواهی می‌کنم از مراجعین عزیزم که تک‌گویی‌هایی از زبان برخی از آنها نوشتم. هرچند چون اسمی از کسی نیاورده‌ام اصل رازداری رعایت شده است. تحلیل‌هایم را اینجا نمی‌نویسم به این خاطر که هر خرده‌روایت داخل گیومه، برآمده از بلندای یک زندگی است و خود مراجعان و هنرجویانم می‌دانند که در صدد بهبود، با آنها در حد توان همکاری کرده‌ام.

۲- این یادداشت حاوی دو بخش‌ است؛ اول یک مقدمه و بعد مونولوگ‌ها یا تک‌گویی‌های اول‌شخص از زبان پدران.

۳- این مونولوگ‌ها قطعا عین آنچه اشخاص گفته‌اند نیست و از قلم من گذشته است اما خیالی نیستند؛ با اینکه همه‌ی زندگی خیال است…

۴- این مونولوگ‌ها تنها از زبان مراجعینی که به دفترم آمده‌اند نیستند بلکه از زبان درمانجو‌هایی که در مناطق کم‌برخوردار به صورت داوطلبانه با آنها مواجه شده‌ام نیز می‌شوند. همچنین مشاوره‌های غیررسمی در محافل گوناگون. بنابراین طیف وسیعی از طبقات اجتماعی و اقتصادی را در بردارند.

الف- مقدمه

در دنیا، درمانجوهای زن بیش از درمانجوهای مرد به مشاور و درمانگر روان مراجعه می‌کنند؛ بالطبع مادران هم بیش از پدران.
اما همین پدرانی که کمتر مراجعه می‌کنند، رنج‌هایی مشترک دارند که لازم دیدم در یک نوشتار از زبانشان نقل کنم. فارغ از نگاه جنسیتی، برداشتم این است کمتر زبان حال آنان شنیده یا منتشر می‌شود.

▪️برخی از مسأله‌ها که می‌خوانید از ریشه‌‌های فرهنگی دیرین این سرزمین آب می‌خورند؛ مثلا پدران حق گریه، ناراحتی و کم‌آوردن ندارند. اضافه کنید که بسیاری‌شان (و نه همه‌شان) حق ابراز خواسته‌هایشان را هم خودشان از خودشان گرفته‌اند که روی ضعیفشان پنهان بماند و شاخه قدرت‌مندشان خودنمایی کند.

▪️در آن سو آسودگی نسبی برخی از مادران در ابراز احساس‌های فروکاهنده‌شان به فرزندان است که هم تخلیه روانی می‌شوند و هم جلب توجه فرزندان و همدردی آنها را در پی دارد و البته باز شامل همه افراد نمی‌شود.

▪️اکنون در دوره فرزندسالاری یا زن‌سالاری که البته طیف است و جهان‌شمول نیست باعث شده بسیاری از پدران امروز که در کودکی، زیر سایه‌ی سنگین پدرسالاری سر می‌کردند، امکان برقراری توازن را نیابند.

▪️با اینکه اکنون در بسیاری خانواده‌ها زنان دوشادوش مردان، کار بیرون از منزل می‌کنند اما چون مسئولیت قانونی و همچنان عرفی تامین معاش خانواده بر عهده‌ی مرد است، بحران اقتصادی رو به افزایش کشور، احساس نگرانی و شرم را در قبال خانواده با درد زیاد تزریق می‌کند.

▪️فرهنگ پدرسالاری پیشین آثارش اگر نه در واقعیت که در «ذهن» مردان برجاست؛ فکر می‌کنند چنانچه مرد نقطه‌ضعفی از خود نشان دهد محکوم به اطاعت‌نشدن است! پس با نقابی بر صورت خودت را مستحکم نشان بده. در حالیکه رقت قلب پدران نسبت به فرزندان گاهی به مراتب از مادران بیشتر است به اقرار خود مادران.

مطلق‌گرایانه تحلیل نکنید. آنچه آورده‌ام از رنج‌های پدران است و نه لذت‌ها؛ تعارضی هم با رنج‌ها و ملال‌های امروز مادران ندارد که خود موضوعی سخت درهم‌پیچیده و جداگانه است.

▶️ به طور اتفاقی دیالوگی از سریال پوست شیر دیدم: «باباها وقتی دوست دارن یه کاری کنن اما نمی‌شه، خیلی گناه دارن.»

ب- مونولوگ‌هایی از رنج‌های پدران در اتاق مشاوره

۱
«حسودی نمی‌کنما! حال هم می‌کنم. هر وقت دوتایی با پسرم بیرونیم و می‌خواد برگرده پیش مادرش می‌گه بابا وایسا دو شاخه گل بخرم واسه مامان. لطفا کارتت هم بده. توی این چند سال جدایی، نشد یکبار که می‌آد واسه من یه چیز کوچیک بگیره. بابای خودم هم توی بچگی یه بارم واسم نکرد.»

۲
«دخترم از چهارسالگی‌ش تا الان که چهارده‌سالشه یه بارم نیومده بغلم بوسم کنه. من هم به قد و هیکلم نگاه نکنید، با اینکه سر درس و کارهای دیگه‌ش خیلی هم جدی‌ام اما از اینکه یه بار بهش بگم بیا بغل بابا روم نمی‌شه! میگم بچه‌م معذب نشه.»

۳
«دلم نمی‌خواد تا لب تر می‌کنه براش فراهم کنم. می‌خوام بدونه غیر پول صبرم باید به دست بیاره. ولی هر یه باری که می‌گم فعلا آمادگی ندارم برات بخرم، یک قدم دیگه ازم دورتر می‌شه.»

۴
«من آقا شاید تو کل این پونزده‌ شونزده‌سال دو یا سه بار دعواش کردم اما با مادرش مدام جر و بحث دارن. همون چندتای من رو دونه دونه یادشه و به روم آورده ولی مال مامانش رو فکر می‌کنه یه بارش هم نبوده.»

۵
«من هیج توقعی ازش ندارم نه الان نه تا آخر عمرم. ولی نشد یه بار که پسرم پیام می‌ده یا زنگ می‌زنه، حالم رو بپرسه. حتما حتما یه چیزی ازم می‌خواد یا یه کاری داره.»

۶
«من فشار روم زیاده، خیلی زیاد. خودتون شرایط مملکت رو بهتر می‌دونین ولی نمی‌خوام جلوی دخترام ضعف نشون بدم. واسه همین اونا فکر می‌کنن من هیچیم نیست و کوهم. اما مادرشون تا یه کم بگه حالم بده سرم درد می‌کنه شصت‌تیر می‌رن براش… خیلی تنهام.»

۷
«پسر کوچکم بیش‌فعاله. مدرسه مدام ما رو می‌خواد. من خودم رو عقب می‌کشم و همسرم رو هل می‌دم که بره مدرسه. زنم منتش رو سرم می‌ذاره. می‌گه مرد گنده سی تا کارمند داری اینجا که مهمه نمی‌آی؟!
حق داره ولی چجوری بگم طاقت شنیدن اینکه مدیر مدرسه از بچه‌م مرتبا بد بگه ندارم.»

۸
«بابای خودم زود مرد. ته تاقاری بودم. خودمم تا حالا چند میلیارد خرج کردم و بچه‌دار نشده‌م آخرش. حالا تو سنی که باید نوه داشته باشم سگ آوردم خونه که بابا باشم. حالا همسرم داره ولم می‌کنه می‌ره؛ حق می‌دم بهش ولی من بابا نداشتم، بابا هم نبوده‌م.»

۹
«به خودم بود خیلی سال پیش از خانمم جدا می‌شدم. اونم حتما همینطور. اما به عشق اون بچه که کوچیک بود وایسادم. وایسادیم. ولی نمی‌دونم چون دختره یا چی حالا که دبیرستانی شده فکر می‌کنه کل مشکل منم. محلم نمی‌ده.»

۱۰
«من از پونزده‌سالگی مدرسه رو ول کردم و کار کردم که الان توی کارم حرف اول رو می‌زنم. خرج بابام هم که مریض بود می‌دادم. یه قرون حروم هم نیاوردم خونه. اما پسر دانشجوم که خیلی هم باهوشه حاضر نیست کمک من درست و حسابی کار کنه. ولی سر ماه پول توجیبی فلان میلیونی‌ش رو می‌خواد ازم.»

۱۱
«پسرم ابتدایی درس می‌خونه. منم که می‌دونین کارم استرس‌های خودش رو داره. با اینکه خیلی زود نمی‌رسم خونه ولی هر طور شده یک ساعت وقتم رو با بچه‌م می‌گذرونم. اما تا کوچک‌ترین نقدی رو آروم به همسرم می‌کنم واسه ترییت بهتر بچه، با صدای بلند که اون می‌شنوه می‌گه کسی که یه ساعت بیشتر با بچه‌ش نیست حق اظهارنظر نداره!»

۱۲
«اون پسر جوونم که چندسال پیش از بین ما رفت. دومی هم که از اون بزرگ‌تره پارسال مهاجرت کرده. همسرم هر دو چشمش خونه. من اما هر چه گریه دارم توی سینه‌م مونده که همسرم بدتر از این نشه حالش. تازه می‌گه تو حال من رو درک نمی‌کنی، خوشی!»

۱۳
«بدترین چیز می‌دونی چی بوده توی این زندگی‌م آقای دکتر؟ این چندماهی که من بیکار شدم و هر دری زدم که جور شه، نشده که نشده. کارهای روزمزد که پیش می‌آد می‌رم ولی دائم که نیس! اون‌وقت بچه‌هام رو که می‌بینم سرشون توی گوشیه و درس نمی‌خونن جرأت یک تذکر هم ندارم چون تو چشمشون می‌خونم که می‌گن تویی که بیکاری حرف اضافه نزن!»

🖍️علی‌اکبر زین‌العابدین
(نویسنده و روان‌شناس)

photo_2023-05-29_04-29-54

قفسی فراموش‌شده که مامان گلخانه‌اش کرد

هیچ چیزی از هیچ جا شروع نمی‌شود. شکل اجسام، طرح دیوارها و حوض‌ها، معنایی از خود ندارند. با همه‌ی بال‌ها نمی‌توان پرواز کرد. قرص‌های خواب، همه خواب‌آور نیستند. تعداد تنهایی‌های ما بیش از «تن‌»‌های آماده‌اند. چه ثروت‌اندوزان که هکتارها از زمین‌های بی‌حاصلشان جز برای پر کردن نقشه‌های فضایی گوگل کارآمد نیستند. چه خمارچشمانی که تنها نظاره‌گرشان آینه‌هاند.
هیچ چیزی از هیچ جایی شروع نمی‌شود. فریب عکس‌های عکاسان مدال‌گرفته را زیاد خورده‌ام مانند کاریکاتورهای به ظاهر آزادی‌خواه طراحانی که شیارهای بندهای انگشتانشان، با دروغ خط‌دار شده‌اند. چه توییت‌های پرادعای روان‌های چروکیده از فراموشی تاریخ و خیریه‌های شیاد که رسمشان مثل اسمشان نیست. خبرنگاران آزادی‌خواه «آزاد» در دنیا که شعار رهایی زندانیان جهان، صرفا خرج پنیر مزه‌ی عرق‌سگی‌هایشان است.
چشمانم‌ از بس تنهایی کشیده‌اند به ناچار می‌روند به کنج خانه‌ها. آدم‌ها را از جایی می‌بینند که کسی آنجا نیست! آدم‌ها را از جایی می‌بینند که کسی بدان راه ندارد. از انتهای کشوهایشان. از زیر تختخواب «خانوم‌جونم» می‌شناسند که می‌گفت: «برو مادر تا اصغرآقا نیست از زیر تخت سیگار و زیرسیگاری و کبریتم را بیار.» و نشد که یکبار این سه، سر قرارشان نباشند حتی با یک سانتی‌متر فاصله از بار قبل که دستهای رگ‌بیرون‌زده‌ی خانوم‌جون آنها را آنجا کاشته‌بودند.سیگارهای هما به تکیدگی تنش. به سپیدی گیسوان شانه‌خورده‌ی همیشگی‌ش. سیگاربودنشان چه اهمیت داشت وقتی اکسیژن نظم پایین می‌دادم.

من انسان را از گلخانه‌ی بی در و دیوار مادرم می‌شناسم که نوه‌ی خانوم‌جون است. از قفس قناری‌های آزادشده که آن میان، سوگلی گلخانه‌اش شده. قفس را من و تو گفته‌ایم: «زندان». مادرم کلمه‌ترکیب از بر نمی‌کند؛ هر دورریزی هر که نخواسته، خواستنی‌اش کرده؛ اخیرا گلدان چندمنظوره‌ای ساخته از درون و بیرون «قفسی» که آن را هم قاطی اشیای دیگر کسی دور انداخته‌بود؛ گلدان‌های کوچک بدان آویخته و چراغش بخشیده. گلدان‌هایی که ماگ و قوطی‌های فراموش‌شده دیگران بودند. حالا «قفس» معنای جدید یافته‌است و چون ذهن مامان، هیچ بنی‌آدمی را در بند نمی‌کشد پس قفس و زندانش هم نقاشی رهایی است. بهشتش از جایی شروع نمی‌شود. از قفس او نوشتم که دلت می‌خواهد بزرگتر می‌بود و لابلای گلدان‌هاش می‌خرامیدی. از انسانی نبشتم که در این متن، مادرم نیست. برای او که قفس را با گلدان‌ها و چراغ از زندان خویش آزاد ساخت.

علی‌اکبر زین‌العابدینعکس را از همان قفس گلدان‌شده، انداختم.

عکس را از همان قفس گلدان‌شده، انداختم.

ایکوم-نهایی-پست-1-1

«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»

شعار جهانی امسال ایکوم:
«موزه‌ها، پایداری ‌و حال خوب»
.
«شورای بین‌المللی موزه‌ها «ایکوم» به‌عنوان بازوی مشورتی یونسکو در سال 1946 در کشور فرانسه تأسیس شد. این نهاد بین‌المللی با 44هزارو 686 عضو حرفه‌ای در بیش از 138 کشور با 118 کمیته ملی و 32 کمیته بین‌المللی تنها سازمان جهانی در زمینه موزه است. شورای بین‌المللی موزه‌ها (ICOM) روز جهانی موزه‌ها را در سال 1977 ایجاد کرد. از سال 1977، همه‌ساله از همه موزه‌های جهان دعوت می‌شود تا در روز 18 می‌ در مراسم روز جهانی موزه شرکت کرده و نقش سازنده موزه‌های سراسر جهان را با سازماندهی فعالیت‌های لذت‌بخش و رایگان برای جوامع تشریح کنند. از سال 1992 ایکوم هر‌ساله با اعلام شعاری محوری از موزه‌ها می‌خواهد تا متناسب با این شعار فعالیت‌های یک‌ساله خود را هماهنگ کرده و ارتقا دهند.»
(به نقل از روزنامه شرق-۲۸ اردیبهشت۱۴۰۲)

دوم خرداد هر سال اختصاص دارد به موزه‌ها و کودکان. امسال در نشست سالانه‌ی ایکوم ایران، توجه ما بر «نوجوانان» است. طبق تعاریف جدید سن نوجوانی تا حدود ۲۳سالگی تعیین می‌شود.
آنچه ایکوم در شعار خود به اسم «پایداری» نام برده، در برابر تغییرات اقلیمی کره‌ی زمین است. زمینی که اگر اقدام‌های جدی برایش نشود، به زودی منابع اصلی حیاتی خود را از دست خواهدداد و جای خطرناکی خواهد شد.

عنوان کارگاهمان را گذاشته‌ایم: «پایداری، نوجوانان و حال خوب»؛ چون طبق بیانیه ۲۰۱۵ پاریس (مقر ایکوم) دیگر تنها امید برای حفظ بقای آب و خاک جهان، فقط نوجوانان هستند. بزرگسالان جوامع، نتیجه‌ی کارشان همین است که می‌بینیم. نوجوانان ۱۳ تا ۲۴سال، عامل قدرتمند پایداری اقلیمی‌اند.
موزه‌ها قرار است مرکزی باشند برای فعالیت‌های نوجوانان که میراث طبیعی جهانشان را حفظ کنند.

در این نشست و کارگاه، مدیران و کارشناسان موزه‌های فعال که در حوزه‌ی کودک و نوجوان هم تلاش می‌کنند در کنار فعالان نهادهای غیردولتی کودکان و نوجوانان کنار هم می‌آیند تا بعد از شنیدن گزارش‌ها در کارگاهی به تصمیم‌های تازه دست یابیم.

این رویداد چهارساعته را ایکوم ایران با همکاری کانون توسعه فرهنگی کودکان، پایگاه خبری دنج‌آنلاین و مجموعه تاریخی، فرهنگی نیاوران برگزار می‌کند.

روابط با والدین

درسا رضازاده – لعنت به نسترن

دبیرستان بودیم که نسترن آمد خانه‌مان تا با هم درس بخوانیم. وقتی می‌رفت گفت: اگر من مامانی مثل مامان تو داشتم هیچ وقت معدلم از ۲۰ کمتر نمی‌شد.
 رفت و حرفش را کاشت به عمق جانم. هر روز که گذشت حرفش بیشتر ریشه دواند به قلبم. تا به میوه نشست. میوه‌اش شد یک عذاب‌وجدان قلمبه و درشت و آبدار!
معدلم بیست نمی‌شد؛ من بی‌عرضه‌ام.
معدلم هجده و هفتاده و پنج شد؛ من قدرنشناسم.

مامان چشم‌های سبز خوشکل دارد و قدِ بلند. همه دوستش دارند بس‌که مهربان است. بچه که بودم همیشه فکر می‌کردم در بزرگی یکهو و طی یک معجزه شبیه مامان می‌شوم. اما نشدم. نه سفید شدم و نه چشم رنگی و نه قد بلند. پس برای تنها چیزی که مانده بود تمام تلاشم را می‌کردم؛ مهربان باشم.
این یکی بد از آب درنیامد. نوه‌ی اول بودم و همه دوستم داشتند. معروف بودم به مهربانی، باهوشی و درس‌خوانی. و آی از دل غافل که کودکیم بدجوری در این قفس‌ها گیر افتاد.
منِ بخت‌برگشته شده بودم اولین نوه از خانواده‌ای که چندان هم، فرهنگی و باهوش نبود اما آرزویش را زیاد داشت. همه، چشم‌های‌شان را با چرخ‌خیاطی، محکمْ سرقائمی دوخته بودند به من که چه گُلی به سر خودم و فامیل می‌زنم.
مامان هیچ وقت نتوانسته بود آن جور که دلش می‌خواست درس بخواند و دانشگاه برود.
آقایش زود مرده بود و عزیز هم تا دیروقت کار می‌کرد. تمام کارهای زندگی مانده بود بر دوش تنها دختر خانه.
عزیز سختگیر بود و نمی‌گذاشت دخترش دست از پا خطا کند و چیزی جز خانه‌داری را تجربه کند؛ البته پسرها تاج سر بودند و خطاهای‌شان تجربه‌های لازم زندگی!

مامان مهربان‌ترین مامان دنیاست. دلش می‌خواست من بهترین باشم. نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. من دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. تنها چیزی که می‌خواست این بود که درس بخوانم. من هم می‌خواندم.

تازه با پارسا بود که من دوباره بچه شدم. لابد مامان هم با من می‌خواست تمام حس خوش بچگی و پیروزی و غرور را تجربه کند.
با پارسا کتاب کودک خواندم و حظ کردم. با پارسا حس کردم منِ کتاب‌نخوان عجب کتاب‌خوان شده‌ام. لابد مامان هم می‌خواست با من درس‌خوان شود. شب تا صبح با من بیدار می‌ماند تا درس بخوانم؛ همان کاری که تمام دوستانم حسرتش را داشتند و من خدا خدا می‌کردم مامان جلوی کسی لو ندهد تا لوس بودنم راز بماند!
با پارسا کشف کردم و با پارسا تازه از یاد گرفتن لذت بردم. من که عمری فقط معدل، بالا آوردم و هیچ یاد نگرفتم.

سر کنکور فشار ده برابر شد. تعریف و تمجیدها از هر طرف مثل غلتک نقاشی من را رنگ می‌کردند.
بابا، درسا معلومه قبول میشه.
درسا بهترین جا قبول میشه.
و مامان که چشم‌های سبزش نگران بود و من که بی‌خودکی و یکهو میان درس‌خواندن‌ها برای اولین بار عاشق شدم. تمام کتابخانه‌ها تبدیل به محل قرار شدند و تمام کتاب‌ها شدند زمزمه‌های یواشکی و شوق و هیجان گرفتن دست گرم و بزرگ غریبه.
بدتر اینکه قبولی در دانشگاهی افتضاح در رشته‌ای افتضاح‌تر نه تنها آبرویم را نریخت که فهمیدم همه‌ی اطرافیانم دنیا را حول من می‌بینند. باز هم به‌به و چه‌چه آمد که آفرین به درسا. حتما بهترین میشی!
مامان که ماجرای عاشقی را فهمید قهر کرد؛ مثل تمام روزهایی که درس نمی‌خواندم و مامان قهر می‌کرد.
اما این بار از آن تو بمیرم‌ها نبود. کار دل بود؛ مشق نبود. من به خاطر مامان ولش نکردم. دروغ گفتم.
حالا می‌فهمم که چه بد بچگی کردم. نه درست و حسابی بازی کردم و نه از یاد گرفتن لذت بردم.

چه قدر سعی می‌کنم پارسا جور دیگری بزرگ شود؛ همان طور که مامان سعی کرد.
دلم می‌خواهد از سرکشی‌هایم بگویم. از غد بودن و خیره‌سری‌ام. ولی تمام کودکیم به خوب بودن گذشت.
مامان می‌گوید تو خودت خوب بودی. خودت دوست داشتی زیاد بنویسی، زیاد بخوانی، مهربان و آرام باشی و ...
و من فکر می‌کنم عجب خود بی‌خودی!

و چه می‌دانم پارسا چه فکر می‌کند؟

راوی_روان_پست پست سایت نهایی

کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ‌ روان (برگزار شد)

  • کارگاه نویسندگی خلاقانه راویِ روان + روان‌شناسی خود (برگزار شد)
  • مدرس: علی‌اکبر زین‌العابدین
  • گروه سنی: 18+ سال
  • روزهای چهارشنبه ساعت 17:00 تا 20:00
  • زمان هر جلسه: 180 دقیقه
  • تعداد جلسات: 5
  • شهریه:3,000,000 تومان
  • محل برگزاری: موسسه فرهنگی هنری کاژه، خیابان مطهری، خیابان قائم مقام فراهانی، کوچه 22 – پلاک 17
  • شروع دوره: 17 خرداد 1402
  • مراحل ثبت نام:
  • فرم زیر را تکمیل و روی «ارسال» کلیک کن.
  • وجه مذکور را به شماره کارت ۶۴۶۵-۹۳۳۵-۲۹۱۰-۵۰۲۲ به نام علی‌اکبر زین‌العابدین (بانک پاسارگاد) واریز کن.
  • تصویر رسید واریز را به شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ واتس‌اپ و یا تلگرام کن.
  • حالا منتظر باش تا همکاران ما حداکثر تا ۲۴ ساعت پس از ارسال تصویر فیش واریزی با تو تماس بگیرند.
  • چنانچه در فرایند خرید به مشکلی برخورد کردی با شماره ۲۵۰۸۶۷۴-۰۹۹۱ در تماس باش



کارگاه راوی روان – دوره روابط با والدین

کارگاه‌های راوی روان، مشق و تمرین نویسندگی‌اند برای هر کسی در هر سطحی از نوشتن. در این کارگاه‌ها بُرش‌هایی از زندگی خود را روایت می‌کنیم در قالب جستار روایی. تمرین نویسندگی نه برای نویسنده‌شدن بلکه برای تجربه‌‌ای متفاوت در زندگی. برای کسی که همیشه خواسته بنویسد ولی نمی‌دانسته چگونه.

«جُستار روایی» به متن‌هایی می‌گوییم که نویسنده یا راوی، متنی آزادانه را بر اساس زندگی واقعی خود شکل می‌دهد به شکلی که خواننده احساس می‌کند یک داستان خوانده است. در جستارها نویسنده همزمان با روایتش از زندگی، دیدگاه‌ها و دریافت‌های درونی خود را نیز مستقیم ابراز کند.

روابط با والدین در راوی روان

هیچ‌یک از ما نیستیم که بیشتر روزها به تاثیرات پدران و مادرانمان بر شخصیتی که از ما شکل گرفته و امروز با آن زندگی می‌کنیم، فکر نکنیم و عجیب است با تمام توانی که در بزرگسالی در خودمان سراغ داریم و در هر سنی که هستیم این فکرها رهایمان نمی‌کنند و باعث حضور احساس‌های درهم‌آمیخته از عشق، خشم، غم، دلتنگی، حسرت، اعتراض، درماندگی، امیدواری یا ناامیدی در ما می‌شوند.
بسیاری از این افکار همچون گره‌های سفت در مسیر زندگی ما بازنشده باقی مانده‌اند.

نویسندگی همراه با روان‌شناسی خود
در دوره «روابط با والدین» همچنان که نویسندگی را تجربه می‌کنیم نوعی «نوشتن‌درمانی» هم اتفاق می‌افتد؛ نوعی از گروه‌درمانی. 70% از زمان کارگاه به نویسندگی می‌پردازیم و 30% به روان‌شناسی خود مبتنی بر نوشته‌های هنرجویان و اظهارتشان.   

در کارگاه راوی روان چه می‌گذرد؟

  • خواندن متون منتخب از نویسندگان مطرح جهان و ایران و تحلیل و بررسی فنون نویسندگی (جستارهای روایی) و تحلیل روان‌شناختی آنها
  • تمرین‌های کوتاه نویسندگی هنرجویان در کارگاه
  • درس‌گفتارهای مبتنی بر فنون روایت‌نویسی از زندگی خود
  • درس‌گفتارهای روان‌شناختی با محوریت موضوع هر دوره
  • بررسی پروژه‌های هنرجویان* از منظر فنون نویسندگی و تحلیل روان‌شناختی
  • همراهی و تعامل تخصصی مستمر دستیاران مدرس کارگاه با هنرجویان در گروه های تلگرامی در طول هفته

*پروژه: هر هنرجو مختار است در هر دوره یک متن روایی را در سه مرحله همراه با مدرس و دستیارانش، پیش ببرد. ایده‌ی مرکزی متن‌ها بر مبنای موضوع هر دوره از کارگاه‌هاست.در مرحله‌ی سوم متن‌ها نهایی می‌شوند و در وبلاگ راوی روان منتشر خواهند شد.

حسرت

هدوس – نامه ای برای پدرم که او را خیلی کم داشتم

چند وقت پیش یک نامه برایت نوشتم، نه از آن نامه های پدر دختری که برایت می نویسم و قربان صدقه ات می روم. شبیه آن نامه ها که جودی برای بابا لنگ دراز می نوشت و شکایت می کرد که چرا تو را نمی بینم و بابا هیچ وقت جوابش را نمیداد.
راستش همیشه به وقت عصبانیت در نامه هایم یقه مامان، امین یا خودم را می گرفتم. اما هیچ وقت با تو دست به یقه نشده بودم، که این بار وسط جنجال های ذهنم انگار که یهو چشمم به تو افتاده باشد برای اولین بار یقه ات را گرفتم، بد هم گرفتم.
تمام این 38 سال از جلوی چشمانم رد شد...
از دو سالگی ام نوشتم، از همان روزی که مامان چون فکر میکرد قرار است بروی جبهه و برنگردی، موقع خداحافظی، صدایمان را با ضبط صوت مشکی و نقره ای توشیبا ضبط کرده بود.. تو داشتی میرفتی و موقع رفتن، گوشه ساک سفرت به سرم خورد و صدای بستن در، در گریه های من محو شد..
از 7-8 سالگی ام نوشتم، از همان وقتهایی که شب به خانه می آمدی و من با ذوق کودکانه ام نقاشی ام را به تو نشان می‌دادم و همانطور که به تلویزیون زل زده بودی به من میگفتی "قشنگه بابا جان" و بعد از آن من دیگر نقاشی هایم را به تو نشان ندادم، بجایش می آمدم در کارگاه کوچک تو و نقاشی هایی که دورش را با دقت قیچی کرده بودم می چسباندم روی تکه های فیبری که روی زمین کنار پایت ریخته بود.. بعد با حوصله می نشستم و در حالیکه با نوک انگشت پایم با خاک اره ها بازی می کردم آنقدر نگاهت میکردم تا مرا ببینی و بگویی "چی می خوای عزیزِ بابا؟"
و با ذوق بگویم "میشه بهم یاد بدی با اره دور این نقاشی رو ببرم؟"
وبعد تو ذوق کنی از اینکه دخترت نجاری میکند
و من ذوق کنم از اینکه روی پاهای تو نشسته ام و با عشق به من اره کردن را یاد میدهی
و کار که تمام میشود، تو نتیجه اره کردن مرا ببینی و ذوق کنی و من در دلم خوشحال باشم که نقاشی ام را بالاخره دیده ای.
از 11-12 سالگی ام، که هوای غریب کش تهران تو را خفه می کرد، انگار مردم اینجا تو را نمی فهمیدند. و تو رفتی به مهاباد، پیش ننه که همه ما عاشقش بودیم، معلوم است وقتی آدم پیش مادرش باشد همه سختی های زندگی آسان می شود. تو هر روز بعد از مغازه می رفتی خانه ی ننه و می گفتی "ننه گیان یه چایی برایم می ریزی؟"
از این نوشتم که تمام آن سالها که نبودی شبها من، عروسکی را که برایم خریده بودی بغل میکردم، همان عروسکی که وقتی سارا را باردار بودم، گذاشتم داخل چمدان تا نکند تنها یادگاری ای که شخصا برایم خریده بودی را را از من بگیرد
از 20 سالگی ام، که تو نبودن خودت را به مامان هم تعمیم دادی و با اینکه میدانستی مهاباد را دوست ندارد او را به ظاهر راضی کردی،
گفتی برایت خانه ای می سازم که آنقدر دوستش داشته باشی که آن خانه حال تو را خوب کند. و تو غرق در لذت می شدی وقتی پچ پچه های مردم در مورد خانه رویایی که ساخته بودی، کل شهر را پر میکرد. و برخلاف تو، مامان دوست نداشت مردم در زندگی اش سرک بکشند. اما مامان با روحیه ای که از او سراغ دارم اجازه نمیداد هیچ موقعیتی او را شکست دهد، در هر حالی که باشد قشنگی های کوچک زندگی را آنقدر بزرگ می بیند که می تواند غم های بزرگ را به راحتی تحقیر کند.
در ماه ها و سال های اول که مامان آمده بود پیش تو همه چیز به ظاهر برای همه ما قشنگ بود، اینکه ما یک خانه ی رویایی داشتیم و تو دوست داشتی آن خانه همیشه پر باشد از مهمان... وقتی 23 ساله بودم مهمانیِ نامزدی در عمارتت برایم گرفتی ... دو سال بعد که با مامان از مکه برگشتید و کل شهر در خانه حاج آقا و حاج خانم جمع شدند، تو از این همه عزت و احترام و اینکه دوست و فامیل همه جمع بودند غرق در لذت شدی. دروغ چرا؟ ما هم در آن جمعهایِ شادی حالمان خوب بود، اما با این تفاوت که ما آینده را منطقی تر از تو میدیدیم. آینده ای که در آن ننه گیان رفته است و با رفتنش بند تسبیح خاندان پاره شده و دیگر خواهرها و برادرها دل و دماغ دیدن همدیگر را ندارند.
بعد از رفتن ننه همه ما شکستیم،آخر او در خاندان ما سفیر صلح بود، رییس سازمان ملل بود، سنگ را در کنار شیشه نگه می داشت و هیچ کس نمی شکست. او رفت و زندگی تلخی هایش را هرروز بیشتر به تو و ما نشان داد. و تو هر روز تنها و تنهاتر شدی، و هر روز مردم را بیشتر و بیشتر شناختی. اما بزرگترین درد من این بود که بعد از این همه سال مامان را هنوز نشناخته ای. مامانی که تمام روزهای نبودنت در تهرانی که خودت از آن فرار کرده بودی دو جوان معقول بارآورده بود که مردم همیشه به به و چه چه میکردنشان. انگار که بخاطر توانایی های مامان همیشه خیالت از ما راحت باشد، در تمام این سالها حواست بیشتر به مردم بود تا به ما.

اما امسال حسی را تجربه کردم که بسیار برایم غریب بود. تو بخاطر حرف یکی از همان مردمانی که دوستشان داشتی، مامان را خیلی بی رحمانه خورد کردی.. و بعد از آن زندگی ما سیاه شد، آنقدر در این 8-9 ماه بالا و پایین شدیم که حس می کنم به اندازه ده سال پیر شده ام.. آنقدر پیر شده ام که برایتان ریش سفیدی کردم. من و امین تمام تلاشمان را کردیم تا شما دو نفر را کنار هم نگه داریم. ما این چینیِ بندزده را لای پنبه نگه داشته ایم.. همه تکه های خورد شده را از روی زمین جمع کردیم و با خون دل به هم چسباندیم و هر چهار نفرمان ظاهرا مواظب هستیم تا مبادا ترک بردارد چینیِ نازکِ تنهایی دلمان.
بابا جان
میدانی در این دو هفته به من چه گذشت؟
بعد از آن نامه کذایی و آن طوفان و سیلابی که در دل و چشمم شد، انگار کائنات باز هم با من شوخی اش گرفته باشد شروع کرد به نشان دادن نشانه ها...
یک شب سارا قبل از خواب شروع کرد به قیل و قال که "من شما را دیگر دوست ندارم و..." و از این دست بهانه گیری های کودکانه که با بغل و بوس و اطمینان دادن از دوست داشتنی بودنش، برطرف شد... اعتراف می کنم حس خیلی بدی را تجربه کردم وقتی اینقدر جدی با دلایل و شواهد به روی من آورد که توجه کافی به او ندارم و مثل یک سیلی محکم که مرا به خودم بیاورد، یک شبه درجه ی انصافم نسبت به جایگاه دختری و مادری تغییر کرد
و حالا تماس های مکرر مامان شروع شده بود که مدام حالم را می پرسید که: "بهتر شدی؟ قرص ها برایت اثر کرده؟ و میگفت میدانی آن دوماه که آمدم تهران به اصرار بابا بود؟ بابا بعد از اینکه دید حال تو آنقدر به هم ریخته است مدام پیگیر حالت است و از فکر تو بیرون نمی آید"
بعد همین چند روز پیش که یهو قلبت درد گرفت، قندت افت کرد، حالت بد شد... و دکتر گفت باید زود به تهران بیایی برای آنژیو یا عمل...
آمدی و من یک هفته دیگر وقت داشتم تا به خودمان فکر کنم. تا آن روز که دختر 6ساله ام را که نگران و مشتاقِ دیدنت بود برای عیادت به بیمارستان آوردم و با هزار ترفند به سی سی یو رساندم. با دیدن تو شوکه شد، برای اولین تجربه عیادت، گزینه خوبی را انتخاب نکرده بودم، ولی به اصرار خودش بود که به دیدنت آمد. تمام مدت که پیش تو بودیم برخلاف همیشه که شیرین زبانی می کند در سکوت مطلق به تو و دم و دستگاه هایی که به بدنت وصل بود نگاه میکرد. میدانستم از بیمارستان که بیرون برویم سیل سوالهایش جاری میشود. ولی همه سوالها را حل نشده در ذهنش نگه داشت تا همین چند روز پیش که مرخص شده بودی و به خانه ما آمدی.. زنگ در را که زدید از ذوق مدام بالا و پایین می پرید، با هیجان طبقات آسانسور را می شمرد تا به 4 رسید و درب آسانسور باز شد و پابرهنه دوید در راهرو و بااحتیاط بغلت کرد.. انگار که تازه کشف کرده باشد که آدمها ممکن است همیشگی نباشند، چشم از تو برنمیداشت. برخلاف همیشه که گزینه آخرش بودی برای بازی و هم صحبتی، اینبار مدام به تو چسبیده بود. یک شب عجیب و خاطره انگیز با هم داشتید.. تو هم برایش چند کاردستی درست کردی و حسابی با هم عشق کردید... تا وقتی که سارا فهمید قرار نیست شب پیش ما بمانید و قصد دارید فردا صبح زود به مهاباد برگردید، گریه میکرد و مدام همه چیز را گردن بیمارستان می انداخت که چرا تو را یک هفته نگه داشته اند، در این یک هفته میشد با او وقت بگذرانی..
برای بدرقه در چارچوب در ایستاده بودیم، سارا راضی به خداحافظی نمیشد، فکر می کرد اگر گریه کند تو منصرف میشوی، اما طفلکی خبر نداشت تو اگر مجبور نباشی هیچ وقت در تهران نمی مانی.. تو و مامان در حالیکه در آسانسور بودید، بدون خداحافظی با سارا دکمه آسانسور را زدید و صدای گریه های دخترک من در اتاقک آسانسور کم کم به گوش شما محو شد...
بگذار با هم صادق باشیم، می خواهم تو را نبخشم، نه بخاطر تمام روزهایی که پیش من نبودی، بخاطر دل دخترم که شکستی نمی بخشمت، بخاطر گریه ها و سوالهایی که برایش هیچ منطق و پاسخی نداشتم.. چون بخشیدن حق کسی است که تمام وجودش را گذاشته، نه تو که خودت را برای ما جیره بندی کردی!
Choice Board Title

مسمومیت دانش‌آموزان مقاوم و ناامنی روانی خانواده‌ها

الف- مقدمات

چند روز به پایان سال تحصیلی پیش از ایام نوروز نمانده است و جامعه ایرانی نمی‌داند هر راهکاری که برای حفظ امنیت جسمی و روانی فرزندانش به ویژه دختران بکار می‌گیرد پس از ایام نوروز چگونه ادامه خواهد یافت؟ تا این لحظه که این یادداشت را می‌نویسم نه هنوز از عاملان این حمله‌ی عجیب سمی-شیمیایی به مدرسه‌ها اطلاع مستند و موثقی در دسترس است و نه از نوع و عوارض این گازهای سمی.
آنچه در این جستار می‌نویسم نشأت‌گرفته از یک نظرسنجی اینستاگرامی است با جامعه آماری حدود 400 دایرکت که والدین، معلمان و مدیران مدارس برایم فرستاده‌اند درباره‌ی انواع نگرانی‌ها، مشاهدات، پیشنهادها و راهکارهایشان از حدود 15 استان کشور. همچنین حاصل گفت‌وگوهای حضوری و تلفنی‌ام با ده‌ها والد، دانش‌آموز، معلم و مدیر مدرسه.
اکنون آنچه به آن اهمیت خواهم داد بیش از هر چیز درباره‌ نگرانی‌ها و اضطراب‌ها است و تفاوت انواع نگاه‌های جامعه بزرگسالان با خود دانش‌آموزان.

ب- از مشاهداتم و شگفتی‌هایش

1- شگفت‌ترین بخش ماجرا این است که بسیاری از دانش‌آموزان نگرانی‌های کمتری نسبت به والدینشان در خصوص این حملات سریالی از خود بروز می‌دهند! نه اینکه دختران دبیرستانی متوجه عواقب احتمالی جسمانی این مسمومیت‌ها نباشند، بلکه گویی زاویه نگاهشان و شیوه زیستشان با نسل‌های پیش، تفاوت‌ چشمگیر پیدا کرده؛ مثلا می‌گویند ترک مدرسه به معنای آن است که مسبببان به هدف خود می‌رسند و ما حاضریم برویم و صدمه ببینیم اما عقب نکشیم. دختر نوجوانی به والدینش گفته بود: «اگر حتی قرار است بمیرم ترجیح می‌دهم چهارنفری کنار دوستانم بمیرم.» بسیاری از آنان هم می‌گویند هر نوع گازی که باشد ماسک چندلایه می‌زنیم یا بطری آب داریم و با خیس کردن مقنعه و دستمال از خودمان محافظت می‌کنیم، ما سوسول نیستیم! از سویی دیگر بسیاری از دختران هم دچار حملات اضطرابی و اختلال در خواب شده‌اند که معمولا به شدت وخامت تفسیر والدین از موضوع بی‌ارتباط نیست.

2- در این بین خانواده‌های بسیاری از دانش‌آموزانِ پسر از رفتن فرزندانشان به مدرسه خودداری کرده‌اند نه بخاطر نگرانی از حمله شیمیایی (که این موارد هم کم نیستند) اما بیشتر بخاطر همسویی و همبستگی با خانواده‌هایی که دخترانشان را به مدرسه نمی‌فرستند. از این تصمیم دو نتیجه می‌توان گرفت: اول، والدین پسران، بی‌عدالتی می‌دانند که دختران از درس عقب بمانند ولی پسران ادامه دهند و دوم که ابراز همدلی کنند با خانواده‌های دختران. حتی مادری در پیامش نوشته بود: «به این تصمیم رسیده‌ایم که دخترانمان در کنار پسران درس بخونن. فکر نمی‌کنم جایی در قانون منع کرده باشه.»

3- در روزهای اول بسیاری از مدیران مدرسه‌ها با تهدید و ارعاب سعی در کشاندن دانش‌آموزان به مدرسه‌ها می‌کردند. رفته‌رفته برخی‌شان از این موضع کوتاه آمده‌اند. معلمی که نگران امنیت جسمی خودش بود نوشته‌: «خودم بنا بر وظیفه در مدرسه حاضر می‌شم اما دو روزه اجازه رفتن به بچه‌های خودم را نداده‌ام.»
اما رویکرد تمامی والدین اینگونه نیست؛ بسا والدینی که ممانعت از حضور فرزندانشان را خطای تربیتی می‌دانند. مادری نوشته بود: «من با دختر 10‌ساله‌ام صحبت کردم و گفتم نترس و قوی باش. مدرسه و درس نباید تعطیل بشه و تو باید بری مدرسه. بهش گفتم در امریکا هم بارها شده یک نفر رفته تو مدرسه تیراندازی کرده ولی امریکایی‌ها مدارس رو تعطیل نکردند. نکات ایمنی رو به دخترم یاد دادم که خونسرد باشه و جیغ نزنه.» مادر یک دانش‌آموز پسر دبستانی پیام داده بود: «ما ورودی مدرسه رو با حفاظ و طلق کلفت کامل پوشاندیم برای بچه‌ها، مانور نشتی گاز برگزار کردیم در قالب بازی مثل مانور زلزله که به صورت شیفتی چندتا از والدین جلوی مدرسه می‌ایستند. پرسنل مدرسه آموزش دیدند و والدین پزشک، نوبتی در مدرسه حضور دارند.»
این نوع نگاهِ بسیاری خانواده‌ها قابل تامل است. نگاهی که ترس را تبدیل به یک سری تعامل اجتماعی قوی می‌کند. پدری نوشته بود: «به دخترم گفتم: فکر کن در شرایط جنگی هستیم. ما در جنگ هم درس خوندیم.»
در برابر همین تلقی، پدری از رزمندگان داوطلب نوجوان جنگ ایران و عراق نوشته بود: «در سال‌های جنگ، هم شیمیایی شدم هم شیمیایی‌ها را دیدم. دیگر دوست ندارم دخترم هم این درد ناپیدا اما خطرناک را تجربه کند. با همسرم تصمیم گرفتیم تا بعد از عید دخترم مدرسه نرود، خودش مخالف است و نمی‌خواهد از درس‌هایش عقب بماند اما من طاقت دیدن بیماری او را ندارم.»

4- چندی پیش یادداشتی با این عنوان منتشر کردم: «دانش‌آموزان از خانه‌ماندن خسته شده‌اند.» در خیل پیام‌ها با توجه به این خطر اخیر باز بر این نظرم مهر تایید قوی‌تر زده شد که دانش‌آموزان برخلاف پیش از کرونا که اغلب از محیط مدرسه فراری بودند امروز تشنگی‌شان برای حضور در کنار همسالانشان به قدری زیاد است که آسیب‌زاترین احتمالات نیز گویی برایشان رنگ باخته. حتی بسیاری از خانواده‌هایی که به اعتراف خودشان اشتباه استراتژیک کرده‌اند و از بیان اخبار هول‌آور برابر کودکان اوایل دبستان نیز نتوانسته‌اند خودداری کنند اما بسیاری از بچه‌هایشان تحت تاثیر قرار نگرفته‌اند و می‌خواهند که به مدرسه بروند! هرچند که باز هم تکرار می‌کنم چنین خطایی باعث بدخوابی بسیاری از دبستانی‌ها شده است و دچار اضطراب جدی شده‌اند.

5- گستردگی سطح اضطراب بعضی والدین هشداردهنده است. از مادران نوزادان دختر شروع شده تا والدین دانشجوهای داخل خوابگاه‌ها در شهرهای غریب. و چون تا این زمان که یادداشت را می‌نویسم انتشار گاز سمی در دبستان‌های پسرانه هم گزارش‌ شده، نگرانی والدین پسران هم علاوه شده و خانواده‌های دبیرستان‌های پسرانه را هم که تاکنون گزارش رسمی و غیررسمی از آن ندیده‌ام نیز دربرمی‌گیرد.
اما بخش اسف‌بارتر ماجرا دغدغه والدین کودکان و نوجوانانی است که مبتلا به آسم یا انواع آلرژی‌های تنفسی‌اند و درد و داغ این گروه بیش از همه قلبم را به درد آورد.

ج- چه باید کرد؟

6- من نمی‌دانم سرنوشت سریالی مسمومیت‌ها در چه زمانی فیصله پیدا کند اما تا آن زمان یا خدای ناکرده با احتمال هر نوع رخداد مشابه دیگر چه باید کرد؟ چنانچه خانواده‌ها عزمشان به اجازه حضور بچه‌هایشان باشد و کلاس‌ها هم آنلاین نشده باشند یک راه برای تأمین امنیت روانی این است که با تصویب انجمن اولیا از حضور والدین متخصص یا ماهر به صورت نوبتی بهره گرفته شود؛ مانند والدین روان‌شناس، مددکار، مشاور، پرستار، پزشک یا از والدینی که در استخدام نیروهای نظامی و امنیتی هستند. این روش را بجای قدم زدن پریشان مادران و پدران دل‌نگران در اطراف مدرسه‌ها پیشنهاد می‌کنم.

7- در شرایط بحرانی و فاجعه‌ای اینچنین که دچار سرگشتگی و بی‌تدبیری تصمیم‌گیران رسمی هستیم و بخشنامه رسمی مبنی بر تعطیلی مدارس کشور صادر نشده، والدین اجازه توهین به مدیران و معاونان مدرسه‌ها را ندارند که چرا تعطیل نمی‌کنند! آنان تابع قانون‌اند و چنانچه حتی یک کودک بی‌پناه در مدرسه حاضر باشد، موظف به اداره مدرسه هستند. از طرف دیگر هیچ‌یک از پرسنل مدرسه نیز حق هیچ نوع تهدید و ارعاب دانش‌آموزان را بخاطر غیبت ندارند؛ اعم از کسر نمره و تهدید به اخراج. چرا که والدین حضانت بچه‌هایشان را بر عهده دارند و هیچ مدیر مدرسه‌ای امکان ضمانت صددرصدی تامین جان دانش‌آموزان را ندارد.

8- یکی از خطرناک‌ترین توصیه‌های امنیتی در این ایام این بوده که هنگام استشمام هر نوع بوی مشکوک، به سرعت محیط کلاس خود را ترک کنید! توجه داشته باشیم که بسیاری از جراحات و تلفات هنگام خطراتی مانند زلزله، فرار و هجوم سریع افراد برای خروج از یک اتاق و محیط بسته است. هر نوع توصیه‌ای به کودکان باید زیر چتر آرامش و تسلط به خویشتن باشد و راهش صرفاً تمرین است.

9- اگر بچه‌ها شکایت می‌کنند که چرا در مدرسه ما که دولتی است این اتفاق‌ها می‌افتد؟ بجای سرزنش خودمان که چرا بچه‌ام را در مملکتی به دنیا آورده‌ام که وضع اقتصادی‌ام این باشد و توهم سلامت و رشد را صرفاً در مدرسه غیردولتی در فکر بچه‌ها دامن بزنیم بهتر است بگوییم چون نمی‌دانیم در فکر شوم طراحان این مسمومیت‌ها چه می‌گذرد؟ مثل اولش که فقط در مدارس دخترانه این حملات صورت می‌گرفت و بعد دیدیم که به دبستان‌های پسرانه هم متاسفانه راه پیدا کرد.

10- اما در پایان در پاسخ به پرسش‌های مکرر والدین که از من می‌پرسند: «کار درست کدام است؟ بچه‌ام را مدرسه بفرستم یا نه؟» باید بگویم نه بنده و نه هیچ‌کس دیگر حق و صلاحیت ندارد که به خانواده‌ای چنین تجویزی کند. این یک تصمیم کاملاً شخصی و فقط در قلمرو اختیارات والدین است؛ که بنا به ظرفیت روانی همه اعضای خانواده، نوع تحلیلشان از ماجرا، شرایط جسمانی فرزندان و نوع مدیریت مدرسه فرزندشان
اتخاذ می‌شود.

درباره‌ی اینکه آیا خانواده‌ها اجازه دارند مانع از رفتن فرزندشان به مدرسه باشند یا نه؟ باید بگویم هرچند در قانون ایران برای والدینی که مانع تحصیل فرزندانشان تا تحصیلات سیکل بشوند، مجازات در نظر گرفته شده اما طبق قانون مدنی حضانت اطفال بر عهده والدین است و معنای حضانت هم روشن است: واژه حضانت از ریشه حضن بوده و این واژه در لغت به معنای در بغل گرفتن کودک، پروریدن و پرورش دادن کودک است و در اصطلاح عبارت است از نگاه‌داری کودک و حمایت جسمی و عاطفی از او. و طبق ماده 1168 قانون مدنی: «نگاه‌داری اطفال هم حق و هم تکلیف ابوین است.» بنابراین این قانون که به زعم حقوقدانان ارجح بر قانون منع تحصیل است و حتی معنای شرعی «ولایت» را که برای پدر و جد پدری در نظر گرفته اولی بر تمام قوانین عرفی و رسمی جامعه تلقی می‌گردد. و چنانچه والد احساس خطر جسمی و روانی برای فرزندنش کند طبعا از حق و تکلیف خودش بهره می‌برد. تامین امنیت جسمانی و روانی کودکان صراحتا در مواد گوناگون پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک سازمان ملل متحد نیز تصریح شده است.
اما نظر شخصی من ضمن یادآوری برخی از پیام‌هایی که در بخش مشاهدات آوردم این است که استراتژی حذف و فرار در مواقع بحرانی، آخرین راه ما باشد تا کودک یا نوجوان بداند مهارت حل مسأله اولویت است نه پاک‌کردن آن و با نوجوانان حتماً در هنگامه بروز این حوادث هم‌اندیشی شود. رسالت ما پرورش انسان خردمند است تا هیجان‌مدار.
و شاید مهم‌ترین بخش سخنم این باشد که واقعاً میزان نگرانی ما با واقعیت وجودی فرزندانمان متناسب نیست. همه می‌دانیم در هر اقلیم جغرافیایی که کودک پرورش می‌یابد، ابعاد رشدی او متناسب با مختصات آن منطقه شکل می‌گیرد؛ مثلاً کودک منطقه کوهستانی در قیاس با کودکی که در منطقه کویری بالنده می‌شود دارای توانایی‌های متفاوتند که محیط بر آنها تحمیل می‌کند و دیگری واجد آن مهارت‌ها نیست. بارها حیرت کرده‌ام تاب و توان کودک منطقه گرمسیری را در برابر گرمای بالای 45درجه و دیده‌ام که طفل پنج‌ساله منطقه کوهستانی پای برهنه سینه‌کش کوه را با چه سرعت حیرت‌انگیزی بالا می‌رود که شاید یک بزرگسال با انواع تجهیزات، چنین توانایی در خود ‌نبیند! غرض آنکه فرزندان ما نیز با پیچیدگی‌ها و وضعیت واقعاً خاص حال حاضر کشوری که در آن بزرگ می‌شوند به هر نحو خود را تنظیم می‌کنند و کرده‌اند و نوعی جنگجو بار آمده‌اند. حتما که هر کدام از ما موظف و محق در تأمین امنیت آنان هستیم و شکی در آن نیست اما عملکرد فعلی نوجوانان در رویدادهای چندسال اخیر حاکی از آن است که لاجرم بخشی از نگرانی‌هایمان را باید کنار بگذاریم. رویکرد نوجوان امروز ایران این است که اگر احساس کند در برابر انواع حملات و مخاطرات خارج از اختیارش، زورش نمی‌رسد و در برابر هر نوع بیماری فراگیر، ناامنی خیابانی، آلودگی هوا، یخ‌بندان، انتشار گاز سمی و… تنها راهش فقط این باشد که باید در خانه بماند حاضر است خدای ناکرده خود بیمار یا آسیب‌دیده‌اش را بپذیرد اما خودِ ترسوی از همه‌جا مانده‌اش را نه.

علی‌اکبر زین‌العابدین
هجدهم اسفندماه 1401 خورشیدی

سوگ

پرگل شکری – وای باز هم نان و پنیر!

گمان کنم شش ساله بودم که برای اولین بار با ترس از دست دادن مواجه شدم. پدر و مادرم فقط ۳۶ سالشان بود و داشتند باهم از مرگی که احتمال‌ می‌دادند فاصله چندانی با آنها ندارد، صحبت‌ می‌کردند. خیلی ترسیدم. بعد از چند روز از مادرم پرسیدم: «مامان یعنی تو هم‌ می‌میری؟ بابا هم‌ می‌میره؟» و زدم زیر گریه که نمی‌خواهم مامان و بابا بمیرند. اصلا نمی‌دانم چرا باید جلوی یک بچه شش ساله از مرگ حرف زد و اصلا چرا باید در ۳۶ سالگی اینقدر ناامید بود.

خانه ما یک محوریت داشت و آن بابا بود. مهم‌ترین مسأله در خانه ما غذا بود و آن هم غذای بابا که یک وقت نکند دیر شود یا اینکه نکند غذا را دوست نداشته باشد. فرقی نمی‌کرد چه ساعتی از روز میل به غذا داشته باشد، باید هر لحظه‌‌ای که اراده‌ می‌کرد، آماده بود.  این مسأله آنقدر مهم و حیاتی بود که حتی قهر و آشتی‌هایش را با خوردن یا نخوردن غذا نشان‌ می‌داد.

اخم‌های بابا همیشه در هم بود. نه که بگویم خیلی بداخلاق بود یا با ما بدرفتاری‌ می‌کرد. اما اکثر اوقات در فکر بود و مشغول حساب کتاب‌های ذهنی. مامان همیشه از او‌ می‌پرسید که چی شده؛ اما پاسخی دریافت نمی‌کرد. خیلی ‌از اوقات تشخیص اینکه ناراحتی بابا از کار است، از ما، از مامان یا از دلخواه نبودن غذا، واقعا دشوار‌ می‌شد. معمولا وقتی خوردن نان و پنیر را کنار‌ می‌گذاشت و از خر شیطان پایین‌ می‌آمد و غذای مامان را‌ می‌خورد،‌ می‌فهمیدیم که اوضاع بهتر شده.

بابا دوست نداشت ما برقصیم، لاک بزنیم یا آواز بخوانیم. مامان هم در طی سالیان زندگیشان کم‌کم سازگار شده بود و گاهی خودش هم بدتر از بابا به ارشاد ما‌ می‌پرداخت. من رقصیدن را دوست داشتم و خیلی از وقت‌ها در تنهایی خودم‌ می‌رقصیدم. یادم‌ می‌آید اگر آهنگ قر داری‌ می‌شنیدم به زور جلوی خودم را‌ می‌گرفتم که نکند دست از پا خطا کنم و جایی از بدنم ناخودآگاه بلرزد. بعد‌ می‌رفتم جایی که کسی نباشد و دلی از عزا در‌ می‌آوردم.

بیشترین ارشاد ما وقتی بود که خانه یکی از اعضای خانواده بابا می‌رفتیم. جملاتی از قبیل لاک نزن، دامن نپوش و اینها را به خوردمان‌ می‌دادند و تعدادی طعنه و کنایه نصیب مامان‌ می‌شد. چون از نظر آنها مامان خیلی بی‌حجاب بود. برای همین همیشه مامان قبل از رفتن به خانه فامیل‌های بابا، مراسم تذکرات لازم را برگزار‌ می‌کرد و لباس‌های هر سه ما را چک‌ می‌کرد. برعکس وقتی که وارد جمع خانواده مادری می‌شدیم، همه فکر‌ می‌کردند ما خیلی مذهبی هستیم. حتی مادرم هم عوض‌ می‌شد و به ما‌ می‌گفت که بلند شویم و برقصیم. ما هم که دچار تناقضات شدیدی‌ می‌شدیم با حرکات نه چندان موزون، البته با خجالت و دور از چشم بابا سعی‌ می‌کردیم همرنگ جماعت شویم.

ما انتخابی برای رفتن یا نرفتن به خانه فامیل و مسافرت نداشتیم و اگر خدایی نکرده کسی ابراز تمایل نمی‌کرد، برنامه کلا کنسل‌ می‌شد و البته اگر آن فامیل کسی از خانواده بابا بود، ممکن بود کار تا چند روز به نان و پنیر هم بکشد. این بود که اکثر پنجشنبه و جمعه‌های ما در خانه مادر بابا _که زبانش را بلد نبودیم_ یا عمه‌ می‌گذشت. خانواده بابا از هر لحاظ به ما اولویت داشتند. من روی دیگر بابا که خندان بود، باحوصله بود و هر چیزی را که جلویش‌ می‌گذاشتند‌ می‌خورد، در خانه عمه و عمو و ... میدیدم و واقعا برایم جالب بود.

جنس مذکر برای ما سه خواهر معنای چندانی نداشت. چون هر گونه شوخی و خنده با اعضای مذکر فامیل، از چشم بزرگترها تیک‌وتاک به حساب‌ می‌آمد. بابا هم که معمولا روی خوش نشان نمی‌داد و نمی‌شد حرف زیادی با او زد. رفت‌و‌آمد با دوستان مدرسه، اگر از حد‌ می‌گذشت و کمی از ساعت تعیین شده عبور می‌کرد، به عنوان سرپیچی تلقی میشد.

کمبود محبت جنس مذکر از دوران نوجوانی در‌ من قابل مشاهده بود. البته انقدری گوش به فرمان بودم که تا آخر دبیرستان دست از پا خطا نکنم. ولی کسی فکر و خیال و رویاهام را که نمی‌توانست کنترل کند. البته اینقدر خانه بودم و حوصله بحث نداشتم که به این وضعیت عادت کرده بودم و حتی خیلی تمایلی هم به گشت‌وگذار با دوستانم نداشتم. این شد که من معاشرت را کم‌کم کنار گذاشتم و دوستانم را به مرور از دست دادم.

اما ماجرا از وقتی جالب شد که وارد دانشگاه شدم و تازه با دنیایی که در آن مرد هم وجود دارد مواجه شدم. طبیعی است که با دیدن اولین مورد قابل قبول، عاشق شوم و شدم.

پای حرف با مامان و بابا که‌ می‌افتد هر سه ما خیلی ساده‌لوح، بی‌عرضه و بی‌سیاست هستیم(چقدر از این کلمه سیاست بدم می‌آيد!).  دلبری کردن و زبان‌بازی را اصلا بلد نیستیم و نتوانستیم انتخاب‌های عاقلانه داشته باشیم. البته خدا نکند که یکی از ما حرفی از تقصیر داشتن آنها بزند. آن موقع است که با هزار تا مثال نقض از فامیل و آشناها مواجه‌ می‌شویم.

این در آمیختگی عشق و دلخوری واقعا در نوع خودش جالب است و جای دیگری نمی‌توان آن را پیدا کرد. کار به جایی رسیده که با اردنگی هم بخواهند بیندارندمان بیرون و چند روزی از ما خلاص شوند، نمی‌توانیم دوری آنها را تحمل کنیم. حالا هر سه ما، برای خوشحال کردن همسرانمان و البته بابا، از غذا استفاده می‌کنیم و وای به روزی که غذایمان را دوست نداشته باشند.