Choice Board Title (10)

راویِ روان

۱. دختری بیست‌ویکی دوساله داشت نوشته‌اش را می‌خواند. اوایل کلاس. نفسش بند آمد. بغض قورت می‌داد. بی‌حرکت نشسته بودم تا اوضاع از دستم درنرود. دو سه هنرجو من را می‌پاییدند که واکنشم چه خواهد بود. دختر هنرجو عنان از دست داد. از کلاس خارج شد و هق‌هقش از سرویس بهداشتی روبه‌روی کلاس به ما رسید. دو نفر از خانم‌ها او را به کلاس برگرداندند. نویسنده‌ی جوان با دست اشاره کرد که دیگر نمی‌تواند بخواند. متنی درباره‌ی ترس‌هایش نوشته بود. حسابی کم آورده بودم. نتوانستم کاری برایش بکنم و رفتیم سراغ نوشته‌ی کسی دیگر. حسرتِ هیچ‌کاری‌نکردن بر منِ معلم ماند.

۲. دفتر کارم کولر درست‌وحسابی نداشت. تنم عرق می‌کرد و کلافه می‌شدم. هنرجوی مرد که مدرس دانشگاه بود، برشی از زندگی‌اش را خواند. با ترس و لرز نوشته بود. پر از سانسورِ خود. گفتم: «اینا که نوشتی به کار هیچ‌کدوم ما نیومد؛ اول از همه خودت.»
به‌هم ریخت! برایم مهم نبود. یا آخرین جلسه‌اش می‌شد یا سفت می‌چسبید. گفت: «هر چیزی رو نمی‌شه توی کلاس خوند استاد.»
گفتم: «پس وقت خودت رو تلف نکن.»
پیشانی او بیشتر از من عرق کرد. شاید به‌خاطر این‌که جلوی خانم‌ها گفتم. توی خودش رفت. بعد دیدم دارد می‌نویسد. در کلاس مشارکت نمی‌کرد. اواخر کلاس به سرویس بهداشتی رفت و با صورت شسته‌شده برگشت. گفت: «اجازه دارم دوباره بخونم؟»
فکش می‌لرزید و می‌خواند. رازهایی برملا کرد. تماما حسرت‌هایش بودند که تا چهل‌وپنج سالگی‌اش کش آمده بودند. تمام که شد، گفت: «راحت شدم.»

۳. از یک‌جایی به‌بعد به‌جز شاگردی ادبیات، شاگردی روان‌شناسی را هم شروع کردم. یک‌روز سرویس بهداشتی بودم. با حوله‌ی صبح، صورتم را خشک می‌کردم. یکباره زد به سرم که کلاس نویسندگی را به روان‌شناسی وصل کنم. آموزش داستان و شعر را کنار گذاشتم و چسبیدم به روایت‌های شخصی آدم‌ها از زندگیشان. این‌طوری هر کسی می‌توانست خودش را جذابانه بنویسد و بعد خودش را با نوشتن درمان کند. برای خودم هم بهتر شد؛ این‌جوری از حسرت این‌که نتوانم کاری برای بغض‌ها بکنم کم می‌شد. این‌جوری نوشتن به زندگی هر آدمی می‌توانست وارد شود. این‌جوری دردهای خودم هم درمان می‌شد.
«راویِ روان» آغاز شد.

علی‌اکبر زین‌العابدین

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده