IMG_7335-11111

آقای اقبال‌زاده، آیا مهرجویی هنوز مُرده است؟

آقای اقبال‌زاده، آیا مهرجویی هنوز مُرده است؟

اکنون پناهگاه من جایی نیست؛ «کسی» است؛ شهرام‌ اقبال‌زاده.

شهرام‌خان، تا ساعت سه‌ونیمِ نیمه‌شب دیشب، از مهرجوییِ مقتول می‌نوشتم در تنهایی و در خودم، خودم را بالا می‌آوردم تا یکباره پس کشیدم. چراغ را خاموش کردم. پتو روی سرم کشیدم که سیاه باشد. صدای تق و توقِ سخت آمد. با قفلی، کلیدی چیزی ور می‌رفت کسی. قیجِ فلز خشک بود. در را از پشت، قفلِ قفل کرده‌بودم. نه که چیزی داشته‌باشم برای بردن و نه حتی برای خوردن! بخاطر خودم که دوباره دو شبِ سیاهِ پشتِ سر هم مرا نکُشند. مهرجویی را با اسلحه‌ی سلاخی کشته‌بودند؛ آنها من را مُرده‌بودند. چون مهرجویی منِ پانزده‌ساله را به دنیایی جدید آورده‌بود. مهرجویی سرزمین روشنفکری و فرهیختگی را نشانم داد. مهرجویی که نه من را می‌شناخت و نه هیچ‌کدام از ما جوانه‌زده‌های دهه‌های شصت و هفتاد را. او با سینمایش و فقط برای بعضی‌مان با یک هامون‌اش یا یک پری یا یک بانو یا لیلایش یا آخر کار با درخت گلابی‌اش. من فیلم می‌دیدم و در خونم آواز می‌شد که نویسنده‌ام، می‌دیدم و در من غلیان می‌یافت که کتاب‌خوانم. می‌دیدم و فیلسوف و عارف و سالک می‌شدم. می‌دیدم وحماقت‌هایم بالا می‌آمد و از بالا‌آمدنش غرور بیخودم ترک برمی‌داشت. می‌دیدم و یادم می‌داد فرق اصالت و سانتی‌مانتالیزم را. از دروازه‌های تردید واردم می‌کرد و جایی کمی امن‌تر رها می‌کرد خودم با خودم را. تَوهم به‌دردبخوری می‌دادمان. انگار آن فیلم‌‌نامه‌ها را خودمان نوشته‌بودیم، خودمان بازی کرده‌بودیم، برایشان موسیقی انتخاب کرده‌بودیم.

صدای وررفتن می‌آمد ساعت سه‌ونیمِ نیمه‌شب سیاه، شهرام‌خان! خواستی باور نکن. این توهم نبود. عین صدا بود به هر چه قسم. زیر پتوی سیاه گفتم با خودِ مُرده‌ام: «آمده‌اند تَنم را رگ بزنن.» شب قبلش مهرجویی را، که خود من بودم رگ‌ها و عصب‌ها زده‌بودند. دوباره آمده‌بودند خیالشان راحت‌تر شود. چقدر نترسیدم! چراغ روشن نکردم. نور گوشی را پراندم. جهیدم از تخت. برخلاف همیشه که می‌ترسم و خشک می‌مانم. نور چرخاندم ببینم چگونه شب قبلش مرا کشته بودند؟ فهمیدم: «کُشته، شجاع است.»

شهرام‌خان، تو تنها کسی بودی که هر سه دیدار و تماسم را با مهرجویی بزرگ رقم زدی. سال‌ سردِ سرطان و بیمارستانت را از مصاحبه مهرجویی باخبر شدم. یادت است از همان تخت سرطان اولین پیام‌هایمان را ردوبدل کردیم؟ و تو به تدریج خودت را زنده‌کردی، بر خود، خدایی کردی. برای اطمینان اولین قرار کاری دوره نقاهتت را گذاشتیم و به میزگرد آمدی و باورم شد که زندگی این مُرده‌خانه را زنده می‌کنی. از آن روز، حضورت در سناریوی زندگی کم‌اهمیتم -که دیشب تمام نشد و دستی که با قفل ور می‌رفت از حرکت ایستاد و خاموش شد- آغازشد. شهرام‌خان، تو روی دیگر مهرجویی را بازنمایاندی. تو مهرجوییِ نویسنده و مترجم کتاب را زنده کردی. به من پیام دادی که بیا اولین رونمایی‌های کتاب‌هاش که باعث و بانی‌اش خودت بودی و دیدار اولم با مهرجویی حاصل شد و دو سه سوال کهنه‌ام را  بخاطر بودنت، مهرجویی درگوشی، پاسخم داد. به من گفت: «حواست باشه توی همین سفرنامه پاریسم اسم مستعار حامدی، همون غلامحسین ساعدیه. بقیه جوابت اونجا.» و یک راز هم از ساعدی و خودش گفت که الان نمی‌خواهم بنویسم و شاید هیچ‌وقت ننویسم تا رازی را که مهرجویی به خودم گفته برای خودم بماند حتی اگر به چند‌ نفر دیگر که یکی‌اش خودت هستی گفته باشد. دیدار دوم که برای کتاب دیگرش بود و داشتیم قهوه می‌خوردیم به من گفت: «اگه این رفیق مشترکمون شهرام نبود این کتاب‌ها هم نبودها! آخر عمری کتاب‌نویسم کرد. من از عالم نشر و اینها سردرنمی‌آرم. کار شهرامه. کتاب‌ها به اصرار و تشویق شهرامه. به درد می‌خورن یا نه نمی‌دونم! به حرفش گوش می‌کنم.» شهرام‌خان، پس از شب اول رفتنِ مهرجویی که خون‌زده شدم فقط تو به یادم آمدی. باز هم با تو در سرم حرف می‌زدم. می‌گفتم: «چه کار می‌کنی با این فلاخن‌ها که به تمام پیکرت می‌کوبند؟! چطور بعد از گذرت از آن سرطان استخوان‌سوز و این همه دوستانی که دم به دم از دست می‌دهی و چندماه نمی‌گذرد که پانته‌آی آزادت، دختر جوانت پر گشوده و حالا داریوش رفیقت با این سقاوت و شقاوت؟ آقا چکار می‌کنی؟! آقا چجوری اینجوری هستی؟!» و هربار توی سرم با تو حرف می‌زنم و از همین فلاخن‌های سرخ و سیاهِ داغ ازت می‌پرسم می‌دانم که تو دَرجا پاسخی داری. می‌دانم قلبت آتشستان است و همیشه گلستانی زیرش روشن. باز می‌نشینی به انصاف وجودگرایانه‌ات. خِرد هستی‌شناسانه‌ات. می‌نشینی درد را تفسیر موثق و موسع می‌کنی. و با نرمی خودآفریده‌ات «می‌دانی اکبرجان‌»هایت شروع می‌شود … دست به قلم می‌بری برای همه ما و می‌خوانیمت. همیشه یک قُلُپ دیگر برایم/برایمان باقی می‌گذاری تا کُشته‌ی کامل نشوم، کُشته‌ی کامل نشویم در این کُشته‌سرا. رازت را نمی‌دانم شهرام‌خان. فقط رازت همیشه با من در سخن است که زندگی را یک قُلپ دیگر برایم نگه می‌داری حتی اگر رنگ چرک چُدنی پوسیده داشته‌باشد. تو ایستاده‌ای برای ماندگارکردن زندگی‌هایی که شد و کشته شد و تو مثل خودت که خودت را زنده می‌کنی، دوباره بلندشان کنی.

شهرام‌خان، حرف‌های ناسازِ شلخته‌ام را خوب گفتم یا بد، مهم نیست، تو خوب باش، تو خوبش کن، تو خوبم کن.

قربان قلبت

علی‌اکبر زین‌العابدین

24مهر1402

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده