گریزی نیست رفیق! از افسردگی پس از دانستن. با اینکه دانایی چراغی است به آگاهی اما چشم که از تاریکی در بیاید، نور به او حمله میکند. میدانم که نور نور است و مثل ماهیهای عشق نور که از آب بیرون میجهند تا به جای آب در آغوش نور شناور شوند، بعضیشان جان از کف میدهند. نور نور است و دانستن نور است اما نور به چشمی که در تاریکی بوده حمله میکند. چون حمله هم حمله است. برمیگردیم و در کوچههای گذشته قدم میزنیم. گذشته، تاریخ است. تاریخ من از آنی که به دنیا آمدم و تاریخ «ما» از هر لحظه که شکل گرفتهایم. هر کدام از ما به محضی که از گذشته چیزی ادراک میکنیم که نسبت به آن نابینا بودهایم، نور دانایی به ما حمله میکند.
از من نخواه که بفهمم و غمگین نگردم. حجم اندوهم را با پلکی که نرم بر هم میگذاری ارج بنه. بگذار چشمم به همان کوچکترین پنجرهای که از نوری به من تاخته، عادت کند. من وسوسه میشوم که به تاریکی بنگرم. به ناراستی و فریب تاریکی که جلوی دیدم را پوشانده باز پناه میبرم.
سرنوشت حکمشدهی دانستن اما این است که کوچکترین نوری که از کوچکترین پنجره میتازد، بیرونِ بزرگ را که از حصار کنده میشویم، پای گریزمان میدهد. به باور پاهایی که میشکند یا شکسته میشوند. این شکستنها حملههای تاریکی نیست، حملهی بیرحمانهی نور است.
علیاکبر زینالعابدین
بخشی از گفتار علیاکبر زینالعابدین، ایراد شده در ایکوم ایران.
سرای پروین (اسفند۱۴۰۱).
نظر بگذارید