راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی – غزاله شمعدانی


راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی*

نویسنده: غزاله شمعدانی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

اولین بار که صفحه‌ی سپیده را دیدم، از میزان دقتش به جزئیات جا خوردم. از آشپزخانه‌اش که از ادویه‌های گوناگون سرشار بود. با او به آشپزخانه‌اش می‌رفتم و می‌آمدم و با رنگ‌ها و بوهای مختلف غلت می‌خوردم.
بعد در آشپزخانه‌ی خودم، در گرمای آفتاب مستقیم تابستان با دست‌های سفید شده از آرد، خمیر‌های مختلف را ورز می‌دادم و به سایه‌ی تو زیر درخت بید نگاه می‌کردم که نشسته بودی و کتاب تونل ارنستو ساباتو در دست‌هایت بود. آخرین کتابی که با هم خواندیمش، در آخرین ساعت‌هایی که زنده می‌دیدمت. می‌دانستم بوی فر که بلند شود می‌آیی، کنار در می‌ایستی، نگاهم می‌کنی که چطور شیرینی‌های رنگی را در می‌آورم و می‌گذارم تا سرد شوند. مثل وقتی دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم که با دست‌های چسبناک تاج پادشاه قصه‌هایت را می‌ساختم.
همان شب برایم تعریف کردی چطور داستان این کتاب تو را یاد ماجرایی در دوران دانشجویی‌ات انداخته. و قصه‌ی دختری را برایم گفتی که عاشقش شده بودی، دختری که مامان نبود. خیلی قبل‌تر از آنکه مامان را ببینی. دختر را چرا از دست داده بودی؟ نگفتی. تکرار کردی آدم‌ها در تونل‌های ذهنشان گم می‌شوند.
نگفتم من هم خیلی وقت‌ها گم می‌شوم. مثل همان وقت که در زندگی سپیده گم شده بودم. همان وقت که دلم می‌خواست کسی دیگر بودم در جغرافیایی دیگر. زنی دائم‌الخمر شاید. خواننده‌ای سیاه‌پوست یا حتی ماهیگیری در لبه‌ی دنیا.
به جای همه این‌ها گفتم: «بابا می‌دانی لبه‌ی دنیا کجاست؟» گفتی: «احتمالا همین‌جایی که الان هستیم» و خندیدی. از کنارت گذشتم، کتاب را برداشتم و گفتم: «قطب» و در اتاق گم‌وگور شدم. نمی‌دانستم دارم از دستت می‌دهم‌.
صدایت آمد که: «هرجایی می‌تواند لبه‌ی دنیا باشد تا چه کسی باشی و دنبال چه باشی».
راست می‌گفتی بابا. سپیده هم در لبه‌ی دنیا ایستاده بود. زنی زیبا و جوان که سرطان گرید چهار سینه داشت و سرطانش متاستاز زده بود و همه‌ی قسمت‌های حیاتی بدنش را گرفته بود.
من هم در لبه‌ی دنیا بودم. کمی آن‌طرف‌تر از جایی که سپیده ایستاده بود. نتوانسته بودم از سپیده برایت بگویم. فرصت نشد. فردای آن‌ شب تو حالت بد شد و رفتی و دیگر هیچ‌وقت بازنگشتی. او را اتفاقی در صفحه‌ی اینستاگرام دوستی پیدا کرده بودم که خودش درگیر سرطان بود و نزدیک مرگ.
حالا که آن روزها را به یاد می‌آورم می‌بینم چه حرف‌هایی با تو داشتم بابا، که رفتنت نیمه‌تمامشان گذاشت. مثل قصه‌های پنج‌سالگی‌ام که به نیمه نرسیده خواب شاهزاده‌اش را می‌ربود.
حال پدربزرگ هم خوب نبود. در همه‌ی لحظه‌هایی که در بیمارستان بودی، پدربزرگ در تختش داشت می‌مرد و آخر سر دو روز بعد از مرگت، پدربزرگ هم مرد. سپیده اما چند هفته بعد از شما تمام کرد. نشد برایت بگویم شیفته‌ی زنی شده‌ام که می‌داند چقدر به مرگ نزدیک است و سعی می‌کند مادر خوبی برای دختر دوساله‌اش باشد.
بعد از رفتن تو و پدربزرگ و سپیده بود که جدال من هم با کابوس‌هایم شروع شد:
کنار دریا ایستاده‌ام. دختر کوچکی هستم. تنهایم و نگاهم به موج‌هایی است که به صخره‌ها می‌کوبند. ناگهان همه‌چیز به هم می‌ریزد، دریا گِل‌آلود می‌شود، موج‌ها ارتفاع وحشتناکی می‌گیرند و به سمت ساحل می‌آیند. شروع می‌کنم به دویدن. پاهایم روی ماسه‌ها سُر می‌خورند، تو کمی جلوتر ایستاده‌ای، دستم را به سمتت دراز می‌کنم. قبل از آنکه به من برسی، موج مرا در خود می‌کشد و به اعماق می‌برد.
با صدای جیغ خودم بیدار می‌شوم. تو آنجا در نزدیک‌ترین فاصله به من ایستاده بودی.
راستی بابا آخرین بار کی دیده بودمت؟
این سوال مثل خوره روحم را می‌خراشد. رهایم نمی‌کند و صدایی پشت سر هم توی ذهنم می‌کوبد که آخرین بار کی پدرت را دیدی؟ در آمبولانس؟ بیمارستان؟ لحظه‌ی رفتنش از خانه؟ در قبرستان یا…
شوهر سپیده گفته بود آخرین بار در بیمارستان کنارش بوده و دست‌هایش را گرفته. گفته بود در همه‌ی لحظه‌های سخت همراهش بوده، در لحظه‌های درد و نزدیکی مرگ.
من خوب می‌دانم بابا آخرین لحظه‌ها چه لحظه‌هایی است. و سرمای دست اویی که دارد می‌رود چگونه است.
تا بیمارستان همراهت آمدم. از شیشه‌ی آمبولانس نگاهت کردم، چشم‌هایت بسته بود و به سختی نفس می‌کشیدی. این اولین باری بود که آنقدر مستاصل می‌دیدمت.
راننده‌ی آمبولانس آمد سمتم که چیزی بگوید. نمی‌دانم در چشمانم چه دید که پشیمان شد و رفت به سمت پذیرش.

حالا اما می‌دانم آمده بود که چه بگوید، بی‌قراری مرا که دید نتوانست. راستی بابا یعنی دکترها به شوهر سپیده هم گفته بودند نمی‌ماند؟ او چه کرده بود؟ با دختر کوچکش چه کرده بود؟ به خودش وقتی در آینه نگاه کرده بود چه گفته بود؟
در صفحه‌ی اینستای سپیده دور می‌زنم. می‌خواهم بدانم راز طاقت آوردنش چه بود؟ می‌خواهم بدانم چطور می‌توانست بخندد و با دختر کوچکش کریسمس را جشن بگیرد.
آن سه روز که در آی‌سی‌یو بودی هیچ کاری نکردم. جز آنکه ساعتت را به دستم ببندم تا دقیقه‌ها را با زمان تو اندازه بگیرم. سه روز در بیمارستان، سه روز در برزخی که پایانی نداشت. «بابا برمی‌گردد مامان؟». دختر کوچک پنج‌‌ساله‌ای بودم که منتظر بودم برگردی. ساعت هشت شب روز سوم بود که گفتند دیگر بازگشتی در کار نیست. حتی گریه هم نکردم. حتی یک قطره اشک. به ساعتت نگاه کردم که ثانیه شمارش از روی عددها می‌گذشت و نبودنت را به رخم می‌کشید.
در قبرستان حتی جلو نیامدم، نمی‌توانستم ببینم چشم‌هایت بسته است و به چشم‌هایم نگاه نمی‌کنی.
دو روز بعد که پدربزرگ را کنارت دفن می‌کردیم اما کنارش نشستم، به پیشانی‌اش دست کشیدم و گفتم: «بابابزرگ به بابا می‌گویی بازگردد؟» و اشک‌هایم گل‌های داوودی سفید را از روی خاک می‌شست.
«بابا کجاست مامان؟». دختر کوچک پنج‌ساله‌ای بودم.
دلم می‌خواست بدانم دختر کوچک سپیده هم این سوال را از پدرش می‌پرسد؟

***

می‌دانم تو رفته‌ای، پدربزرگ رفته است، سپیده هم. کتاب تونل هنوز در دستانم هست. در تونل‌های ذهنم گم شده‌ام. زیاد فیلم می‌بینم. زیاد می‌نویسم. زیاد می‌خوانم. گاهی کنار تختت می‌نشینم و برایت از فیلم‌ها و تردیدها و داستان‌هایم می‌گویم. تصور می‌کنم هستی و می‌شنوی. و بعد منتظر شنیدن صدایت می‌مانم.
راستی بابا می‌دانی از وقتی رفته‌ای هیچ رایحه‌ای از فر آشپزخانه‌ام بلند نشده؟ دست‌هایم دیگر سفید نیستند و تمام جزئیات بوها و رنگ‌ها را از یاد برده‌ام و راستش نمی‌دانم دقیقا تو را آخرین بار کی دیدم؟‌
اما در تمام لحظاتی که داشتی می‌رفتی، می‌دانستم دیگر نمی‌بینمت، می‌دانستم حالت خوب نیست، می‌دانستم این آخرین بار است. از خانه که رفتی سی‌وهفت‌ساله بودم.

* نام کتابی از بلیک ماریسن

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده