قهرمان که خشمگین نمیشود
نویسنده: پردیس سرهنگپور
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
شترق!!!
این اولین بار بود که این صدا را میشنیدم.
با پسری که به تازگی با او آشنا شده بودم رفتم کافیشاپ. پسرک آن موقع ھا جز
خوشگل ھا بود و ھمهی ھم کلاسی ھایم اندر کفش مانده بودند، من خیلی از او خوشم نمیآمد، تازه به دوران رسیده بود، اما ھمین که انگار بقیه از او خوششان می آمد و او به من توجه کرده بود شور و شوق دوچندانی به من می داد که ببینمش و بگویم فلانی دوست پسرم است. برای ھمین ھم ریسک کردم و کتابخانه را پیچاندم و در کافیشاپ با او قرار گذاشتم. حالا مثلا در کافیشاپ چه اتفاقی میخواست بیوفتد که این همه نگرانی داشت؟ البته ناگفته نماند که پسرک پرشورتر از این حرفها بود و ماچ و بوسهی زورکیای هم راه انداخت. خیلی خوشمم نیامد از این کارش. به نظرم این کارھا آن جا خیلی ضایع بود. باید تشریفاتش را رعایت می کرد، نازم را می کشید. ھمین طور خشک و خالی و بدون تپش قلب و بدون عشقی که نمی شد. اما با همهی اینها بازم به
نظرم فاجعهای نبود که به خاطرش کتک بخورم! آن ھم به خاطر این قرار خشک و خالی. تازه او که خبر نداشت چه چیزهایی در کافیشاپ بین ما رد و بدل شده. البته احتمالا ذهنش منحرفتر از اینها بود و تا تهش را رفته بود آخر عادتش بود که هر پسری به من نگاه میکرد قضیه را جنسی میکرد، حداقل من که اینطور فکر میکردم.
نمیدانم چطور ولی فهمید که کتابخانه را پیچاندم و دربهدر توی خیابان دنبالم
میگشت. دوستم زنگ زد که پردیس بیچاره شدی برگرد کتابخانه دنبالت میگردند. به ناچار کافیشاپ را ترک کردم و برگشتم کتابخانه. آنجا بود. خشمگینتر از آن بود که تصور میکردم. سوار ماشین که شدم شروع
کرد به حرف زدن. بغض داشت خفهاش میکرد. عادت به داد زدن نداشت. عادت به زجه و مویه هم نداشت. همیشه آرام و منطقی بود ولی اینبار واقعا عصبانی بود. راستش را بگویم خیلی ترسیده بودم. یادم نیست چه میگفت ولی همینطور که شتابان و با خشم رانندگی میکرد جلوی پلیس ارشاد ایستاد. این دیگر چه مسخره بازیای بود؟
گفت: میخواهم ببرمت اینجا دیگر نمیدانم چهکار کنم.
من که مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم، آخر تا به آنروز اینطور ندیده بودمش!
بعد از ۵ دقیقه زد رو پای خودش و گفت: آخر بروم چه بگویم؟ بگویم نتوانستم
تربیتش کنم؟
خداروشکر خودش متوجه حرکت عجیب و غریبش شد.
واقعا میخواست برود چه بگوید؟ آبروی خودش میرفت. همه میشناختنش. مرد سرشناس و خوشنام و مذهبیای بود. برادرش شهید شده بود و خودش جانباز بود. میخواست دست من را بگیرد ببرد آنجا بگوید سلامعلیکم دخترم با یک پسر رفته کافیشاپ؟ اگر اینکار را میکرد حالا تا عمر داشت باید این فاطی کماندوها و برادران بسیجی را میدید خجالت میکشید. آبروی من را هم میبرد. فردا پس فردا با نوه و نتیجهام هم مرا میدیدند با انگشت نشانم میدادند که عه این همان دختر فلانیست که شیطنت میکرد و در کافیشاپ قرار میگذاشت!
خداروشکر از خر شیطان پیاده شد. آخر خیلی همیشه منطقی و روشنفکر بود.
قبلا هم سابقهی سوتی دادن داشتم، همیشه با ناز و نوازش با من صحبت میکرد و متقاعدم میکرد که اینکارها زود است و همه میخواهند فقط از من سواستفاده کنند چون من هزار ویژگی مثبت دارم که همه دنبالش هستند. اما اینبار نمیدانم چه شد که انقدر عصبانی شده بود، شاید کافیشاپ خط قرمزش بود. خلاصه با همان عصبانیت رسیدیم خانه. من هم که پرروتر از این حرفها بودم بدو بدو از پلهها رفتم بالا و چپیدم توی اتاقم و در را محکم بستم. بیخیالم نشد و پشت سرم آمد. شروع کرد به داد و بیداد که آبروی من را بردی. من چه کار اشتباهی کردم که اینجوری شدی؟ کی بود؟ کجا بودی؟ چه کار میکردین؟…که…
شترق !!!
محکم زد توی گوشم.
بعدش هم هرچیزی روی میزم بود با یک حرکت پرت کرد روی زمین و قاب عکسم را شکاند.
یک دقیقه از این کارش نگذشته بود که خودش زد زیر گریه. از این که دستش روی
من بلند شده بود ناراحت شد. مادر و برادرم او را از اتاقم بیرون بردند تا آرامش
کنند من ماندم و هقهق گریه.
چرا انقدر داستان هندی شده بود؟ آخر هیچوقت اینکار را نکرده بود نه که
می خواست و نکرد، هیچوقت نمیخواست. چون ما عاشق همدیگر بودیم و این عشق را با هر زبانی که بلد بودیم به هم نشان داده بودیم.
آن شب بابا تا صبح گریه کرد. من هم همینطور. من دلم از این میسوخت که این
شیطنت و قرار سادهی من چیزی نبود که به خاطرش اینطور حرمتهای بینمان
شکسته شود. نمیدانم بابا به چه فکر میکرد ولی مطمئنم که او هم از کارش
ناراحت بود.
آخر بابا قهرمان زندگی من بود. من هم همیشه دختر نازش بودم. وقتی قهرمان و
دخترناز کنار هم باشند دنیایشان نباید اینقدر تیره و تار میشد…
نظر بگذارید