روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط عاطفی
نویسنده: الف زی
عنوان نوشته: زخم روی زخم
_ بپر بالا!
بلد نبودم!
مگر چند بار سوار موتور شده بودم؟!
غر زد: ای بابا تو هم که هیچی بلد نیستی.
پیاده شد کمکم کرد تا سوار بشوم.
مثل داستان پستچی چیستا یثربی،
یک کیف هم بین مان گذاشته بود که مثلا رعایت محرم نامحرمی شده باشد.
گاز داد و به پرواز درآمدیم.
همه ی حس های دنیا ریختند توی دلم:
اضطراب و ترس و هیجان و حس گناه…
ترس از دیدار یک آشنا
هیجان راندن بی مهابا در شب های شلوغ تهران
آدرنالین خالص موتورسواری با موتور سنگین.
و دست آخر قلقلک یک حس جدید ته دلم.
از یک جایی به بعد، دیگر نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم.
مجبورشدم شانه هایش را بگیرم،
باد نسبتا خنکی زد
بوی سیگار و عطرش را با خودش آورد.
دنیای جدیدی به رویم باز شد.
عقلم مقاومت میکرد
دلم نه! دوست داشت کوتاه بیاید.
هی میگفت: زینب خوب فکر کن!
شاید این لحظه هرگز، هرگز تکرار نشه ها…!
نهایت کار را به دلم سپردم.
رهایش کردم تا در دنیای عاشقانه ای که تجربه اش نکرده بودم، تاتی تاتی کند.
رسیدیم به مسجد ارگ.
پیاده شدیم و با قلبی که توی دهنم بود راه افتادیم.
زیست شبانه مسجد ارگ در شب های قدر دیدنی بود.
صدای دست فروشها و فروشنده های غذاهای خیابانی، پیاده رو را برداشته بود.
پرسید: تا حالا فلِافل اینجا رو خوردی؟
گفتم: نه!
ایستادیم و دو تا فلافل مخصوص گرفت.
رفتیم گوشه ای .
زیراندازی انداخت و کنار هم نشستیم.
البته با فاصله.
صدای دعا خواندن حاج منصور ارضی در فضا پیچیده بود.
کلافه بودم دوباره اضطراب برگشته بود:
_عجب غلطی کردم.
_من چه ربطی به این آدم داشتم؟
_اینجا کجاست ؟
_این آدم ها با این اعتقادات و منش و روش و تیپ های خاص خودشان به من چه ربطی داشتند؟!
میل شدید به تجربه ی حس های جدید نمیگذاشت درست فکر کنم.
دلم میخواست دکمه مغزم را فشار بدهم و تعطیل ش کنم تا اینقدر حرف نزند.
متوجه کلافگی م شد،
گفت: برویم؟
_برویم!
سوارشدیم و دوباره به پرواز درآمدیم.
سرعت زیاد در بزرگراه های شلوغ تهران،
چنان هوش و حواسم را قفل کرده بود که نمیفهمیدم کجا داریم می رویم.
فقط متوجه شدم مسیر شمال تهران را در پیش گرفته.
رسیدیم.
پرسید: لابد اینجا هم نیومدی تا حالا!
گفتم نه نیومدم.
_اینجا بام تهرانه! با این اوضاع باز هم چسبیده بودی به اون زندگی، آره؟!
خاک تو سرت!
بهم برخورد، بغضم را قورت دادم.
مهتاب میتابید و کوه های شمال تهران وهم انگیز شده بودند.
دلم میخواست در این شرایط رومانتیک لااقل یک جمله محبت آمیز بگوید.
همین جور که کنار هم ایستاده بودیم،
برگشت و گونه ام را بوسید.
گر گرفتم.
گفت انتظارش را نداشتی ها، چسبید بهت!
سرم را با خجالت پایین انداختم. حس ناامنی داشتم.
گفتم میشه دستهامو بگیری؟!
گفت نه نمیشه!
دستام عرق کرده نجس میشه!
شوک شدم. هنوز توی شوک بودم که من نجس هستم یا چی؛
گفت: راستی میدونستی من ماموریت دارم تو رو با نداشته هات آشنا کنم؟
ماموریت؟!
کلمه ترسناکی بود.
اوایل ازدواج هم همسرم این کلمه را زیاد به کار میبرد.
مأموریت داشت که خیلی کارها کند
و هیچ کس هم نباید ازین ماموریت های سری اش خبردار میشد.
همینجور که به دره تاریک زیر پای مان زل زده بودم پرسیدم:
کی بهت این ماموریت را داده؟!
سیگارش را انداخت زمین و با پایش خاموش کرد.
گفت: کاری یه این کارها نداشته باش.مگه الان داره بد میگذره بهت؟
الان رو دریاب…
کم کم موعد سحر داشت میرسید و باید برمی گشتیم.
وقتی سرکوچه پیاده ام کرد گفت رسیدی بالا خبربده.
با این حرف ش گرمایی در وجودم پیچید.
فردای موتور سواری طرف های عصر بهم پیغام داد:
_سلام!خوبی؟!
میخواستم بهت بگم که دیگه لازم نیست بیشتر ازین باهم باشیم.
_چرا؟!
_چرا نداره! یه ماموریتی بود انجام شد.
_نمیفهمم تو این همه اصرار کردی که من کوتاه بیام و رضایت بدم که رابطه ما گناه نیست، بعد الان با دو شب بیرون رفتن تمام؟؟
گفت: همین که گفتم، اخلاق منو که میدونی هرچی اصرار کنی بدتر میشه!
گفتم این چه بساطیه؟
تا این جمله را گفتم دیدم دیگر پیام ها رد و بدل نمی شود و تمام
بلاک شده بودم.
فروریختم.
واقعا این دیگر چه بساطی بود؟
اصلا کی شروع شد که بخواهد الان اینجوری تمام شود؟
تا مدت ها بهم ریخته بودم.
آوار غم، طرد، خشم و نفرت داشت مرا از پا در میاورد…
چرا این کار را با من کرد نمیفهمیدم.
تا مدت ها در خیابان همه را شبیهش میدیدم.
صدای هر موتور نارنجی رنگی مرا تکان میداد و اشک به چشمانم می آورد.
بارها و بارها عطر کپتن بلک و سیگار جی وان مرا به آن شب و آن بوسه پرتاب کرد.
بعد از گذشت چندماه با توجیهی برگشت.
دلم لرزید و کوتاه آمدم.
چندروز حسابی گرم گرفت و
باز صلاح دید که بلاک کند و برود.
این حرکت بارها و بارها تکرار شد
هربار شکستم فروریختم
و زخم
روی زخم را تجربه کردم.
نظر بگذارید