روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
نویسنده: محسن رئیسی
عنوان نوشته: خانهی پدری
بچهها وقتی بچه اند بی نهایت با آدم بزرگها تفاوت دارند.انگار سِرستشان با یکدیگر متفاوت است.
خانه پدری؛خانه ای که ۲ در برای ورود داشت.یکی درِ کوچه،آن دیگری درِ حیاط از کوچه پُشتی.
کوچه پُشتی چسبیده به سیم خاردار پادگان ارتش بود.به راحتی میتوانستم شلیک گلوله های ضد هوایی به هواپیمای عراقی را بعد از به صدا درآمدن آژیر قرمز ببینیم.آنقدر نزدیک که وقتی ضد هوایی دچار نقص فنی میشد، گلوله اش توی کوچه پشتی میافتاد.وضعیت که قرمز میشد،زیر پله اش جای امنی برای ترسیدن داشت.رقص نور گلوله های ضد هوایی در آسمان شب کارناوالِ شور و اضطرابی به راه میانداخت.
خانه ای که باغچه حیاط ش را درختان بید و شمشاد و خرزهره صورتی با گلهای رُز پوشانده بود.یک زیرزمین داشت پر از اسباب و اثاثیه.لابه لای اسباب و اثاثیه اش جای پنهان شدن برای درامان ماندن از تنبیه هایی بود که در منوی تربیتی پدر و مادرم جای مخصوصی داشت.یک پنجره کوچک برای دسترسی به حیاط داشت.(گربه راه) اگر میتوانستم خودم را به گربه راه برسانم و داخل حیاط شوم و از روی لاستیک های کامیون پدرم سرِ دیوار را بگیرم و به آن طرف دیوار بپرم،از یکی از اصلهای مهم تربیتی آن زمان در امان بودم وگرنه چشمتان روز بد نبیند.
آنقدر بینظم بودم که کنترل کننده های اطرافم درون بی نظمی من حل میشدند.تنها راه کنترل کردنم را تنبیه بدنی میدانستند. روانشناختی، آن زمان خبری از این قرتی بازی ها نبود،یا آدم میشدی یا آدمت میکردنند.
از درِ کوچه ده پله که بالا میامدی وارد اتاق حال میشدی. سمت راست آشپزخانه و حمامش بود. سمت چپش درِ زیر زمین و اتاق خوابی(اتاق کوچیکه) که ۳ برادر و ۲ خواهر داخلش ۵ کمد جداگانه داشتیم.کل استقلالمان همین بود.
اتاق نشیمن(اتاق بزرگه) و اتاق پذیرایی با دکوری که از وسایل مورد علاقه پدر و مادرم پر شده بود از یکدیگر جدا میشدند. هیچکدام از حجوم بی نظمی هایم در امان نبودند.
آنقدر بی نظم بودم که تمام نظم باغچه را بر هم میزدم. خاکبازی و ایجاد جویچه برای مسیر حرکت آب در باغچه خانه پدری،یکی از سرگرمی هایم در دهه ۶۰ بود. ساعتها مشغول حفاری و ایجاد مسیرهای جدید با کمک یک بیلچه کوچک بودم. ذهن کودکانه ام آبیاری با شیلنگ را هدر رفت آب میپنداشت.
گودال بزرگی کنده بودم.مسیرهای جدیدی برای رسیدن آب به درختان ایجاد میکردم.گودال و مسیرهای جدید را سیمان کِشی میکردم تا آب به خورد زمین نرود و آب کمتری مصرف شود.گودال را آب میکردم،آب به داخل مسیرهای جدید هدایت میشد و به درختان و گلها میرسید.
وقتی چشم پدرم به وضعیت باغچه افتاد،با عصبانیت گفت:(این سیمان ها را چرا توی باغچه کشیدی؟)دوتا پس گردنی زد و از باغچه بیرونم کرد.تمام آنچه ساخته بودم را با بیلش که ازانباری برداشته بود خراب کرد. بیلش هم مثل خودش عصبانی بود. درحالی که از پله های حیاط بالا میرفتم، با رنجی فراتر از طاقتم شاهد از بین رفتن آنچه ساخته بودم،شدم.
آنقدر بینظم بودم که؛ اتاق پذیرایی جایش را به زمین فوتبال میداد. عروسک و آفتابه، به توپ فوتبال. کیسه پلاستیک، به کیف مدرسه. لاستیک کامیون پدرم، به الاکلنگ. دیوار جایش را به در حیاط میداد. جوراب، به کفش فوتبال.شاشیدن توی باغچه هم حال و هوای خودش را داشت.
توپ بسکتبال غالبا جایش را به عروسک خرس قهوهای ای میداد.بزرگی اتاق پذیرایی هم تقریبا شبیه زمین بازی بود.مانند پرتابی سه امتیازی به سمت برادرم پرتابش کردم که به سینی گرانقیمت داخل دکور برخورد کرد و تکه تکه شدنش قلب پدرم را به درد آورد.به سمت در کوچه پُشتی فرار کردم،فرصت پوشیدن کفش را نداشتم.پدرم سریع تر از پرتاب سه امتیازی من،خودش را به در حیاط رساند.تنها نبود شیلنگ کنار یخچال هم در دستانش جا خوش کرده بود.نگاهی به دیوارانداختم، لاستیکی کنارش نبود،هنوز در نقش الاکلنگ در وسط حیاط وِلو شده بود. با دو دستم جلوی صورتم را گرفتم و کنج پله نشستم و خودم را به دستش که نه به دردش سپردم.
مثل اینکه از احساسات پدرانه اش خبری نبود.بی شک او این رفتار را حق مُسَلَم خودش میدانست. پدرم نمیتوانست اینقدر سنگ دل باشد! تصورش هم برای ذهن کودکانه ام ناممکن بود. آیا او فقط درد خودش را حس میکرد؟ آیا او نمیتوانست فرزندش را دوست داشته باشد؟ تمام دارایی ها به قطره اشک بچه ای نمیارزد.
زمان های زیادی را با کابوس آن روز میگذراندم.سالها ذهنم قادر به جواب دادن به سوالاتش نبود. تقاطع های زندگی اتفاقهایی را برایمان رقم زده بود، که باعث میشد، سوالات بی جواب باقی مانده آرام آرام جایش را به جدال وکشمکشی ذهنی دهد.
یادم میآمد سال ۱۳۶۵ بود زمانی که تنها ۶سال داشتم، درون چاه آبی افتاد بودم ،تقریبا هیچ راهی برای بیرون آوردنم وجود نداشت. پدرم جانش را به خطر انداخت تا توانست جان من را نجات دهد.
و یا ۲ سال بعد از آن اتفاقی که در حیاط افتاد، حوالی سال ۱۳۷۱ پدرم دچار سرطان سختی شده بود. بعد از چند ماه درمان و تحمل درد و بی خوابی شبانه، او انتخاب کرده بود دیگر به درمان بیماری اش ادامه ندهد. شبی بالای سرمان آمد. خودم شنیدم که به مادرم میگفت:(با مرگ من نمیدونم چی سر این بچه ها میاد)
آن شب بین او و دلش چه گذشته بود؟ نمیدانم. صبح که بیدار شدم، لباسش را پوشیده و آماده نشسته بود.می خواست به بیمارستان برگردد.۳ سال دیگر رنج درمانش را تحمل کرد تا بیماری اش درمان شد.
دو دهه بعد خرابش کردیم. خانه دوم پدری را در همان جا بنا کردیم.در خانه جدید خبری از هواپیما و موشک و ضد هوایی نبود. تنبیه هم همینطور.
نظر بگذارید