نویسنده: سیده زهره تفریشی
عنوان نوشته: پانیک
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
بگذار در این کشو را هم ببندم.
عاااالی شد.
امروز هم این پاستل به لوازمالتحریرت اضافه شد.
هاااااااااااااااااااااچی...
ترسیدی؟!
نترس مامان، عطسه کردم.
شاید هم معنی عطسهام این است که تو اصلا نقاشی دوست نداری؟!
اما نه!
مگر میشود؟!
از خاندان ما باشی و به هنر علاقه نداشته باشی؟!
آخیش... روی تخت که دراز میکشم و چشمم به گلسرهای رنگووارنگت میافتد، دلم غنج میرود.
دخترک قشنگ من.
حالا بگذار بروم گلدانها را آب بدهم.
مامان دورت بگردد.
الهی، گلِ نازنینم تو هم دلت برای پانیک تنگ شده؟!
این گلدانهای آویز را هم آب بدهم.
تمام شد.
هر وقت میآیم گلخانه پایم میخورد به دمپایی صورتیهایت...
مامانی چندبار گفتم دمپاییهایت را جفت کن و بگذار آنطرفِ دمپاییهای من؟
آها آه، اینجوری...
میدانی مامان؟!
داییجان دیشب گریه کرد.
گفتم: داداشی نکن این کار را.
گفت: من را ببخش آبجی.
گفتم: تو که مقصر نبودی.
گفت: بودم آبجی. بودم.
گفتم: اصلا بهش فکر نکن.
گفت: خودم را نمیبخشم آبجی.
گفتم : نگو داداشی.
گفت: اگر با نرمی خواهش میکردم اینطور نمیشد.
گفتم: باباش عصبی است.
گفت: من هم نباید دست روی باباش بلند میکردم.
گفتم: تو بهخاطر اشکهای پانیک کردی.
گفت: به خدا همین است آبجی.
گفتم: پانیک دوست داشت یک شب پیش من بخوابد.
گفت: من هم به باباش همین را گفتم.
گفتم: او حرف حالیش نمیشود.
گفت: احساس ندارد مرتیکه.
گفتم: داداشی جانم...
گفت: جانم آبجی؟
گفتم: دیگر با او گلاویز نشو.
گفت: نه به خدا آبجی.
گفتم: اگر شاکی نمیشد...
گفت: میدانم آبجی.
گفتم: پانیک پنجشنبهها پیشمان بود.
گفت: جبران میکنم آبجی.
گفتم: فقط یک قول بده.
گفت: جان بخواه آبجی.
گفتم: ماهی یکبار که آمد اینجا...
داییجانت دستش را محکم مشت کرد و کوبید به دیوار.
گفت: میدانم آبجی.
گفتم: اصلا وقتی آقاجان پانیک را راه میاندازد، تو جلوی در نرو.
گفت: آخه دورت بگردم آبجی...
گفتم: میدانم تو هم عاشق پانیکی.
گفت: حیفِ پانیک است که با نامادری زندگی کند.
گفتم: شده دیگر.
گفت: خیلی مردی آبجی.
گفتم: مرد ما باش و دیدار ماهی یک بار را، ماهی یک بار را، ماهی یک بار را...
خدایااااااااااااااااااااا به همین هم راضیام. پانیک من را از من نگیرد.
نظر بگذارید