🔹مادری آمده بود و با افتخار میگفت: «به پسرم گفتهام فقط مراقب یک چیز باش: عاشق نشو!» داشت از کمالات پسر دبیرستانیاش تعریف میکرد که از بچگیش چنین کردیم و چنان. کلاس ورزش گذاشتیم قهرمان نمیدانم شهر و استان شد و درسهاش هم عالی است و در بهترین مدرسهها درس خوانده و ساز هم میزند و خیلی هم حرفشنو است و روی حرف من حرف نمیزند و ساکت است و مظلوم و همه ازش راضیاند و مشکل اخلاقی هم ندارد با اینکه اوج سنین بلوغ است و دو سال دیگر هم کنکور دارد و با این وضع پیش برود فلان رشتهها قبول میشود و ما شک داریم کدام رشته را از بین این رشتههای پولساز برود و من هم همه زندگیم وقف بچههام هست و خیلی بر اجرای برنامههای بچههام دقیق هستم و خلاصه به قول آن لطیفه مشهور که طرف داشته از یک بچهای تعریف میکرده و لبهاش را آخرش غنچه میکند و انگشتهاش را جمع میکند و نوک انگشتها را جلوی لبهای غنچهاش میگیرد و انگشتانش را یک بوس ناجور میکند و میگوید: «دردسرت ندهم خلاصه اوووم ماچ!»
🔸گفت: «بهش گفتم عاشق بشی بدبخت میشی. همه این زحمتهات به باد میره. همه فکر و ذکرت میره یه ور دیگه. حالا یه وقت خواستی با یک دختری هم صحبت کنی و دوست باشی درباره درس و برنامههات حرف بزنی و مشورت بگیری که دختره رو من بشناسمش ایرادی نداره. ولی عشق نه. چون هیچی نداره. فقط میسوزی و آخرش هم هیچی نیست. چون خودم تجربه دارم. نابود میشی. پسرم هم قبول کرد.»
🔹راست میگفت مادر. عشق میسوزاند. عشق ذهنت را میبرد جای دیگر. عشق حالا نه اینکه همهی وقتت را بگیرد ولی وقتهایت را زیر چتر خودش میگیرد. فکرم را به هم ریخت مادر. یعنی آدم به بچهاش که هیچ، به یک انسان به یک شخص میتواند بگوید: «لطفا عاشق نشو؟!» آن موقع به نظرم چرند آمد. مگر عاشقی دست خود آدم است. ناراحت پسرش نشدم. گفتم دلی که درگیر شود میشود.
الان اما نظرم برگشته. راست میگفت. آن مادر مقتدر و دقیق و منظم و با اراده. میشود کاری کرد که آدمها عاشق نشوند. همه چیز را از همین نوجوانی به چشم منفعت و داد و ستد نگاه کنند. که این آدم برای من چه دارد؟ پول، سکس، موقعیت، روابط عالی، کارچاقکنی، قدرت، یا حتی مناسب برای درد دل که خودم و زبالههای درونم را هر از گاهی استفراغ کنم رویش. میشود همه ذرات دنیا را اینجوری نگاه کرد که دیگی که برای من نجوشد میخواهم سر…
🔸 اگر آدم عاشق شود میسوزد. آتش میگیرد. مهم نیست که چوبی میسوزد مهم این است که شعله میسازد، نور میشود، روشن میکند. عشق یک کالا و شی نیست که عمرش تمام شود و تاریخ انقضا بردارد. عشق یک جریان است. یک اتمسفر است. یک روز عشق میرود پشت چشمان سیاه آن دختر خانه میکند، روزی در رگهای باریک برگ سبز کوچک باغچه، روزی در قلب یک واژه در یک شعر بلند، روزی بر پیشانی کشاورزی که عرقریزان است، روزی بر جان ناتوانی که راهرفتن نمیتواند، روزی در دانههای فیروزهای تسبیح مادربزرگ و روزی در آبی بالای سرت سر میگشاید.
🔹عشق دنیایی است که میشود هیچگاه به آن راه نیافت. عشق برای همه نیست. چنانکه مهر مادری و پدری هم روی ژن نیست و در ذات همه مادران و پدران نیست، مثل همانها که فرزندانشان را جایی میگذارند و میروند. میفروشند یا رها میکنند و هیچگاه نمیخواهند آنها را ببینند. مادر و پدر عاشق هم خودش خواسته عاشقی را. راست میگفت. میشود عاشق نشد. بیرحم ماند، چشمهایت همیشه خشک باشند و دستانت همیشه در جیبهایت. میشود نه خاکت را عاشق باشی، نه خانوادهات را، نه همنوعت را، نه همآفرینشت را و نه آفریدگارت را. دنیا پر است از کسانی که عشق را نمیشناسند. میشود عاشق نبود و موفق هم بود. مدرک گرفت، شغل نان و آبدار داشت، مشهور شد، صاحب قدرت و زور شد. فقط کاش آن مادر بداند که آدمی کارش سوختن است. بی عشق هم میسوزد. فقط سوختنش شعلهی تابنده ندارد. سوختنش خاموش است. مثل سوختن ذغالی که داغ است ولی نور ندارد. از داخل میسوزد، دود میکند، خفه میکند. هم خودش را میسوزاند هم اطرافش را.
🔸وقتی که روزش برسد، انتخاب من چیز دیگری است؛ حتما خواهم گفت: «پسرم، عاشق شو.»
نظر بگذارید