معلم جوانی به سرش میزند بچهها را در کلاس گروهبندی کند اما گاف بزرگی میدهد! آنچنان که دنیا جلویش تیره و تار میشود. شنیده بوده بچهها در کار گروهی موفقترند. درست بوده فکرش ولی نه اینجوری که او انجام داد…
بچهها داخل گروهها در تعاملاند، برای همین مطالب به خوبی جاگیر ذهنشان میشود. از طرفی روابط اجتماعی بچهها هم تقویت میشود و از اینهایی نمیشوند که در بزرگسالی تحمل کار کردن با یک پشه هم ندارند. رقابتهای فردی به رقابتهای گروهی بدل میشوند و بچه با اضطراب کمتری در کلاس مینشیند اما گروهبندی در کلاس هم قواعد خاص خودش را دارد. قِلق دارد.
معلم جوان ما پنج سرگروه تعیین میکند تا یارکشی کنند تا مثلاً آزادی را تمرین کنند! سرگروهها به نوبت یار میکشند. تا اینکه همهی بچههای کلاس انتخاب میشوند الا یک نفر. معلم به گروهها میگوید بچهها، فلانی را انتخاب نکردهاید، یادتان رفت! بچهها اعلام میکنند به او نیازی نداریم. «هیچکس حاضر نیست با اون کار کنه آقا!» بعد هم مسخرهاش میکنند. بی رحمی بچهها زده بوده بالا. بچهها دوستش نداشتند. نچسب بوده. گوشتش تلخ بوده. لابد بعضی وقتها بچهها را میچزانده، آبرویشان را میبرده. یا از این جواببِدهها بوده. شاید هم درسش خوب نبوده یا شاید درسش خوب بوده اما ناسازگار بوده، با بچهها نمیساخته. خودخواهی میکرده. شاید پدر و مادرش طلاق تلخی گرفته بودند و روان بچه به هم ریخته بوده و آوارش را سر بچههای کلاس میریخته یا شاید مادر یا پدری بیمار داشته که غم و درد بچه میافتاده توی شیطنتهای بیجا و حرص بچهها را در میآورده. شاید از اینهایی بوده که پدر و مادرش هر روز دعوا داشتند و به هیچ صراط هم مستقیم نبودند و مثل مته توی گوش بچه میخواندند که «همهی این تحملها که میکنم بخاطر توست، کاش دنیا نیومده بودی!» یا از اینهایی بوده که پدرش هر روز سنگباران فحش و ناسزایش میکرده از دست جامعهای که هیچ روزی بر مراد او نیست و نانش را توی خون باید بزند و بخورد یا شاید از آن پدر و مادرهایی که بچه پایش را کج میگذاشته او را به صلابه میکشیدند. یا از اینهایی که پدر و مادر دارند ولی انگار که ندارند یعنی کاری به کار بچه ندارند، از اینها که میگویند: «خودش بزرگ میشه، مگه ما چجوری بزرگ شدیم!»
خلاصه در آن لحظه پسر نوجوان دمق میشود. به هم میریزد. سرش میافتد پایین. این بچهی پرحرف کلاس، زبانش تلخ میشود و میچسبد به کامش. این طوفان، دریایی آرام و راکد میشود. اعتراضی هم نمیکند. به قدری موج تحریم پر فشار بوده که تکانی میخورده غرق میشده.
معلم جوان کم میآورد. اینجای کار را نخوانده بوده. کاسهی چه کنم به دست میگیرد. «کاش هیچوقت گروهبندی نمیکردم. کاش خودم گروهها را تعیین میکردم، کاش قرعه میانداختم.» به خودش بد و بیراه میگوید. خودش را نفرین میکند. پسر جدا افتاده هم از زیر چشم معلم جوان را میپاییده. او هم میدانسته معلم جوانش معجزه که نمیتواند بکند. کار خرابتر از این حرفهاست. تازه اگر معلمش هم مثل بچهها از او متنفر نباشد.
معلم خیس از عرق ناگهان فکری به ذهنش میرسد. چشمانش روشن میشود. «راستی بچهها! سر همهتون کلاه رفت! من هم باید یک گروه تشکیل میدادم. حالا امید اومد توی گروه خودم. من و امید با هم یک گروه شدیم.»
امید دستش میرسد به حلقهی نجات. دندانهایش از زیر خنده سر میکشند بیرون. معلم جوان، قهرمان میشود. آن هم در یک میدان یک نفره. معلم جام را میگیرد بالا. تمام سلولهای میزها و نیمکتهای کلاس برایش کف میزنند. حالا بدون استثنا همهی کلاس مال اوست. همهی کلاس مال او میشود.
علیاکبر زینالعابدین