6-1

بیماران روانی در انتظار معلم‌هایشان

مدتی بود به بیمارستان روزبه می‌رفتم. بیمارستان بیماران روانی، بخش اطفال. به ملاقات یکی از شاگردانم که بستری بود. اولیایش نمی‌خواستند اعضای خانواده‌شان از این ماجرا مطلع شوند. از من خواسته بودند که هر وقت توانستم ملاقات پسرشان بروم. ملاقات بیماران روانی تشریفات دارد. ملاقات بیماران کودک و نوجوان تشریفات بیشتر. باید کارت ملاقات داشته باشی. باید اعضای درجه اول خانواده اجازه بدهند و رییس بخش هم بپذیرد تا کارت ملاقات صادر شود. اما آنجا گفتند که فلانی، معلم این بیمار است. پس دیگر نیازی به صدور کارت نبود. من هر‌ وقت می‌خواستم به لطف کارکنان آنجا راهم باز بود. این‌جور موقع‌ها آدم می‌فهمد که معلم‌ها از دایی و خاله و عمو نزدیک‌ترند. این‌جور موقع‌ها آدم می‌فهمد که آدم‌ها برای معلم‌ها «کارت اعتماد» دائمی صادر کرده‌اند.
اولین‌بار که وارد حیاط بیمارستان شدم درخت‌های بلند و لاغر بیمارستان مرا پس زدند. چند دقیقه‌ای گیج بودم که چرا باید این‌جا به دیدن شاگرد تیزهوشم بروم! سر راه، بیماران بزرگسال را می‌دیدم که در محوطه‌ی بزرگ بیمارستان راه می‌رفتند. سیگار می‌کشیدند، ‌با خودشان حرف می‌زدند و بعضی‌هاشان خاموش در کنار اعضای خانواده نشسته بودند و به یک نقطه خیره شده بودند. همان روز اول یکی‌شان جلوی من را گرفت و گفت: «آقا وایستا!» ترسیدم، اما ایستادم. گفت: «می‌دونی که؟ اینجا روزبه است. روزبه.» و غش‌غش خندید. و خنده‌اش یک‌باره تبدیل شد به بغضی که هدیه‌اش یک حلقه اشک تازه صاف بود.
بخش اطفال، آخرین ساختمان این دارالشفاست. محوطه‌ی جلوی بخش، حیاط بازی است، فوتبال، بسکتبال و بدمینتون. بچه‌ها چون نباید کفشی به پا داشته باشند با دمپایی بازی می‌کنند.
نفست قفل می‌شود وقتی در بخش اطفال ببینی یک کودک هفت‌ساله، بستری است، زیر پتو می‌رود و گریه می‌کند، خودش هم نمی‌داند چرا و مادرش که نگاهش دیگر تاب برداشته، پتو را نوازش می‌کند به جای پسرکش.
شاگرد نوجوان من اوضاعش از بقیه بهتر بود. من با او حرف می‌زدم. برایش کتاب می‌بردم. آب‌میوه می‌خوردیم. خاطره تعریف می‌کردیم، عکس می‌انداختیم و بی‌جهت می‌خندیدیم. نوجوان‌های تخت‌های دیگر رابطه‌ی ما را می‌دیدند. یک‌بار بیمارِ تختِ کناری پرسید: «شما چه نسبتی با دوست من دارید؟» گفتم: «معلمش هستم.» جا خورد!
«پس اینجا چی کار می‌کنین؟»
«چه عیبی داره؟»
«آخه من اصلاً مدرسه نمی‌رم. چند ساله. آخه معلم‌هام منو دوست نداشتن!»
کم‌کم همه فهمیده بودند این آقایی که وقت و بی‌وقت می‌آید، معلم است. یک‌روز دوره‌ام کردند. اکثرشان دبیرستانی بودند. کنجکاوی می‌کردند. «شما معلم چی هستین؟ از کجا فهمیدید شاگردتون این‌جاست؟» و سؤال‌ها تمام نمی‌شد.
تا اینکه یکی‌ از آنها که اسمش رسول بود ‌طاقت نیاورد،‌ مرا سفت بغل گرفت و گریه کرد: «آقا می‌شه معلم شیمی و ادبیاتم رو پیدا کنین؟ خواهش می‌کنم. شما بوی معلم ادبیات منو می‌دین.»
پرسیدم: «کدام مدرسه می‌ری؟» رسول گفت: «ما در یکی از روستاهای نزدیک اسلام‌شهر زندگی می‌کنیم.»
«عزیزم، من معلم تهران هستم. همکاران شهرستانی رو نمی‌شناسم. چه فرقی می‌کنه، من هم معلم تو.»
گفت: «می‌دونم. ولی اگه یکی از این دو معلم من بیایند اینجا، حال من خوبِ خوب می‌شه. مطمئنم… من نمره‌هام خوب نیست، ولی معلم‌هام را دوست دارم.»
بعد از چند دقیقه، درخواست‌های مشابه مطرح شد. هر کدام مال یک شهر و روستا بودند. باز هم بغل گرفتن و باز هم گریه. نام معلمان‌شان را می‌نوشتند تا برایشان پیدا کنم. یک لیست بلند بالا شد. قلبم یخ کرده بود. اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. خجالت کشیدم که فقط من اینجا هستم. خجالت کشیدم که آنها حسرت شاگرد مرا می‌خورند. خجالت کشیدم که تا حالا به حسرت بچه‌های دیگر فکر نکرده بودم. از آن روز سؤالم این شده که چه جوری می‌شود معلم‌های بچه‌های بستری در بیمارستان‌های روانی را خبر کرد،‌ امکاناتی مهیا کرد تا بیایند شاگردان عاشق‌شان را ببینند؟ تا بیایند زخم روحشان را مرهم شوند. همان شاگردانی که از همه شیطان‌ترند. همان‌هایی که ما بیشتر دعوایشان می‌کنیم. همان‌هایی که اصلاً فکر نمی‌کنیم ما را دوست داشته باشند…

علی‌اکبر زین‌العابدین

منتشر شده در روزنامه شهروند- بهمن‌ماه ۱۳۹۲

photo_2022-06-14_14-19-02

ورقه خالی رتبه‌اش بالاتر است

👈🏽پسرم را بردم کلاس شنا. دو سال طول کشیده بود راضی‌اش کنم. چون دفعه اول سه جلسه رفت و دیگر نرفت. مربی جدید گفت: «کار ما مربی‌های شنا همینه. بچه‌ها به دنیا که می‌آن عاشق آب و آب بازی‌ان. وقتی پیش ما می‌آرن‌شون یه کاری می‌کنیم تا از آب بترسن! نه که عمدی باشه. بعد باید چند سال خودمون با هزار زور و زحمت ترس‌شون رو از آب بریزیم! نمی‌دونم کجای کار ما غلطه!»
👈🏽روز اولی که مادربزرگ من می‌رود مکتب، مدادی را لای انگشت‌هاش فشار می‌دهند که از مکتب در می‌رود و دیگر نمی‌رود. مادرجون ولی عاشق خواندن و نوشتن است. برای همین معلوم نیست چه‌جوری ولی بالاخره خودش در بزرگسالی به خودش سواد می‌آموزد و سال‌هاست که هدیه‌اش به بچه‌ها و نوه‌هاش شعرهایی است که با خطی واقعا خوش از دیوان پروین و اشعار فروغ رونویسی می‌کند. ولی حسرت مدرسه را در دل دارد و می‌گوید اگر درس می‌خواندم نابغه می‌شدم.
👈🏽مادر یکی از شاگردانم می‌گفت: «از وقتی ارشیا خیلی کوچیک بود براش کتاب خوندم. از همون اولش از کتاب خوشش اومد. وقتی مدرسه رفت و مجله‌های رشد رو بهشون می‌دادن خیلی ذوق می‌کرد و با هم می‌خوندیم. وقتی رفت کلاس سوم یه روز اومد و گفت می‌خوان از مجله رشد امتحان بگیرن. چهار ساله که ارشیا دیگه علاقه‌ سابق رو به خوندن نداره.»
👈🏽سه ساله بودم. پشت اتاق عمل با دختر عمه‌ام که هم‌سنم بود نشسته بودیم. بابا به من گفت: «یه خرده صبر کنی، داداش کوچولوت از این اتاق می‌آد بیرون.» با سارا روی نیمکت بیمارستان توی راهرو نشسته بودیم. یادم هست که بدو بدو هم نکردیم. عمه‌اکرم رفت برای ما ساندویچ بگیرد. تنها شدیم. لباس سبز و سفید پزشک‌ها و پرستارها برای‌مان جالب بود. نمی‌دانم چه شد؟! سارا چیزی گفت که من خنده‌ام گرفت یا هر دو به چیزی الکی خندیدیم. یک خانمی با لباس سبز و ماسک روی دماغ آمد توی چشم‌هام زل زد و انگشت‌هاش را چند بار جلوی صورتم عقب جلو کرد و گفت: «توی بیمارستان حرف نمی‌زنن، فهمیدی؟» تا چندین سال از هر چه رنگ و بوی دکتر و بیمارستان می‌داد فراری شدم. شیرینی به دنیا آمدن داداش کوچولوم را هم نچشیدم.
👈🏽می‌گویند نوجوانی که کنکور بدهد و ورقه‌اش سفید باشد، رتبه صد و پنجاه، شصت هزار می‌آورد. یعنی چند هزار نفر هستند که جواب می‌دهند و از ورقه‌های سفید پایین‌تر می‌شوند!
فکر می‌کنم خیلی وقت‌ها اگر چیزی یاد بچه‌ها ندهیم اوضاع بهتر از این می‌شود.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2022-06-14_14-15-46

آبی نرفته که به جویی بازنگردد

👈🏽یک بار احمد طالبی‌نژاد، منتقد قدیمی سینما و دبیر بازنشسته زبان و ادبیات فارسی، تعریف می‌کرد برای حضور در جشنواره‌ای به کشور کانادا رفته بود و آنجا از مدرسه‌ای هم بازدید کرده بود. مدرسه یک سالن وسیع داشت. هر زنگ بچه‌ها به نوبت از کلاس‌ها می‌آمدند، انواع رنگ و قلم‌مو در اختیارشان می‌گذاشتند و می‌گفتند روی دیوارهای سالن هر چه می‌خواهید نقاشی کنید. بچه‌ها هم بدون هیچ طرح و نقشه قبلی، رنگ می‌ریختند بر سفیدی‌ها، هر جور که دل‌شان می‌خواست؛ بی‌ هیچ محدودیت و امر و نهی، بی هیچ ارزیابی و نمره و قضاوت. لباس و کلاه کار تن‌شان بود و طرح می‌زدند. گفتند از اول تا ششم ابتدایی قصه همین است. طالبی‌نژاد از معلم‌شان می‌پرسد: «دیوارها که تا آخر وقت همه رنگی می‌شوند، روزهای دیگر چه می‌کنید؟» معلم می‌گوید: «عصر که بچه‌ها می‌روند، ما یک‌ساعته با غلتک‌ همه را سفید می‌کنیم و دوباره فردا دیوارها آماده رنگ‌آمیزی می‌شود.»

👈🏽این روایت خلاف زندگی من است. من باشم می‌پرسم: «پس چه کسی به آنها آموزش می‌دهد؟ چه کسی غلط‌های‌شان را می‌گیرد؟ ول‌شان می‌کنند به امان خدا؟!» چون فکر می‌کنم ما بزرگ‌ترها از بچه‌ها بیشتر می‌فهمیم. چون فکر نمی‌کنم ذهن هر بچه آتشفشان تخیل است و دارای قدرت فوق‌العاده‌ای در کشف رمز و راز جهان. من همیشه فکر می‌کنم کودکان و نوجوانان موجودات ضعیف و ناقص‌عقلی هستند که باید همه چیز را با درفش و متّه توی مخ‌های‌شان فرو کرد. من هیچ‌گاه یاد نگرفته‌ام فضا ایجاد کنم، جسارت یاد بدهم و جرأت اشتباه و خطا.

👈🏽من همیشه گفته‌ام روی دیوار نکش. گفته‌ام بازی می‌کنی، بپا زخمی نشوی، توپت پاره نشود. در امتحان غلط ننویس. وقتی کتاب می‌خوانی جلدش تا نشود، حتما هم یادداشت‌برداری کن تا مطالب از ذهنت نپرد. موهایت را از بغل شانه کن. سؤالی که پرسیده‌ای دوباره نپرس. هله هوله نخر، مریض نشوی تا از بی‌پولی به گدایی نیفتی. داخل کتاب درسی‌ با خودکار ننویس. مراقب عروسکت باش، لباسش کثیف نشود. غذایت را به کسی تعارف نکن، خودت بخور سیر شوی که به کنکورت لطمه نخورد. آهنگ‌ بدتنبانی گوش نده، فیلم‌ دوزاری نگاه نکن؛ نرو، ندو، نگو، نبین، ننشین، نباش، نشو.
هیچ‌گاه قلم‌مو و رنگ‌های گوناگون نداده‌ام دستش تا هر روز ده‌ها رنگ را نقش زند بر دیوار سفید تا که سرانجام روزی به سبک و صدای خودش برسد. چون ترسو هستم. می‌ترسم نقشی کج بر دیوار بزند و دیوار تا ابد کثیف بماند. ندانسته‌ام با یک غلتک ساده و یک سطل رنگ سفید ارزان، دیوارها برای رنگ‌های تازه این کاشفان دوباره جان می‌گیرند.

علی‌اکبر زین‌العابدین

ac0c51fb-1bbc-4e19-a467-13c2461a9d64

از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم (۲)

🔸من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شما که وقتی تازه سیگارتان را خاموش کرده‌اید، بلافاصله بچه‌‌ی خودتان یا بچه‌ی دیگری را بغل نمی‌گیرید تا از نشئگیِ سیاهِ حاصل از دود سیگار، یک ماچی هم به صورت هم‌چون حریر کودک بچسبانید تا از هر آنچه که از دودِ سیاهِ مانده در دهانتان، نفسی تلخ به نفس نازک حساس کودک و صورت همچون ماهش بدمید. از طرف بچه‌ها از شما هم تشکر می‌کنم که وقتی به خانه ‌می‌رسید و انواع ذرات معلق و غیرمعلق هوای خاکستری شهر بر دست و صورتتان لانه کرده و یا دست‌های آلوده به چربی‌های سال‌ها مانده بر فرمان اتومبیل یا موتورسیکلت، هم‌آغوش حرام دست‌هایتان گشته، کودکتان را بغل نمی‌گیرید و صورت هم‌چون حریرش را به صورتتان نمی‌چسبانید و چند ماچ آبدار نمی‌کنید تا پس از زمانی که آلودگی‌ها را شسته باشید.

🔹من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شما که وقتی بچه‌تان با چشم گریان به خانه می‌رسد و مثلا ناله می‌کند که فلانی مرا موقع بازی کتک زد یا بچه‌ی فلانی در مهمانی فحش بد داد و یا هم‌کلاسی‌ام مدادتراشم را بی‌اجازه برداشت و… شما به او نمی‌گویید که هر کس تو را زد تو هم بزنش، هرکس فحش‌ات داد، تو هم فحشش بده، هرکس وسایلت را بی‌اجازه برداشت، تو هم وسایلش را بی‌اجازه بردار تا ادب شود تا با این پیشنهادها او را تبدیل به اوباش و دزد و شرخر نکنید و در عوض به او می‌گویید که با دوستش در این‌باره صحبت کند که چرا این کار را کرده، ناراحتی‌اش را هم پنهان نکند، ناراحتی را به روی دوستش بیاورد، برای خودش یک حریم آهنی نادیدنی بسازد، محکم باشد، خودش را نبازد، نلرزد، نیفتد و دلیل کار اشتباه دوستش را توضیح دهد و باز اگر تکرار شد به بزرگتر نزدیکشان خبر دهد.

🔸من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شما که وقتی فرزندتان به اندازه‌ی لازم و حتی کمی کمتر از مقدار لازم غذا خورده، دنبالش نمی‌افتید تا به زور و دشنام و پرخاش و انواع حرکات پلیسی و کارآگاهی، لقمه‌ای دیگر به دهان نُقلی کوچکش فرو کنید و او گریان و دَوان از شما فرار کند که با این کار، حرمت انسانی‌اش را به خاطر یک لقمه‌ی اضافه‌تر بشکنید و تصویر چندش‌آوری از خود و بچه‌ی در حال فرارتان به جای بگذارید و از آن طرف هم هر روز مقداری دیگر بر حجم معده‌‌ی کودکانه‌اش بیفزایید تا وقتی بزرگ‌تر شد حالا دنبال این بیفتید که چگونه رژیم بگیرد و یا هر روز در این بمانید که چگونه شکم این دختر یا پسر را سیر کنید!

🔹من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شما که وقتی می‌خواهید از سر شوق برای بچه‌ای هدیه‌ای بخرید، و در انتخاب خود تردید دارید، بدون رودربایستی از پدر و مادرش می‌پرسید که آیا این وسیله مناسب او هست؟ مناسب سن‌اش، خُلقیاتش، جنسیتش، فضای خانه‌تان؟ یا اصلا به چنین چیزی نیاز دارد یا نه؟ آیا به چنین وسیله‌ای علاقه دارد یا نه؟ آیا از همین اسباب‌بازی دارد یا نه؟ غافلگیر کردن بچه با آدم‌بزرگ فرق می‌کند. او همین که کادویتان را در زرورق رنگینِ کاغذ کادویی می‌بیند،‌ غافلگیر می‌شود، پدر و مادر بچه هم که غافلگیر کردن ندارند! اما خرید غلط یک وسیله مثلاً یک حلقه سی‌دی انیمیشن خشونت‌‌زا، یا اسباب بازی‌ای بزرگ که در آپارتمان کوچک جایی ندارد و حسرت بازی‌ با آن در فکر کودک می‌ماند تا ابد یا حتی تهیه یک بازی فکری سنگین و خسته‌کننده برای آن سن که می‌تواند از هر چه فعالیت فکری است بیزارش کند و یا نیازسازی بیهوده نسبت به بازی بیهوده‌‌ی دیجیتالی که اگر نبود، او هیچ‌گاه معتادش نمی‌شد… می‌تواند صفحه‌های حساسی از کتاب زندگی کودکی را اشتباهی ورق بزند.

علی‌اکبر زین‌العابدین

bookpromotion.ir-reading-clubs-img-20180106-022953-886

فهرست بهترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان

بعضی وقت‌ها کم می‌آورم وقتی از من می‌پرسند: برای دخترم که کلاس دومه چه کتاب‌هایی پیشنهاد می‌دهید؟ برای دانش‌آموزانم که کلاس هشتم هستند چه کتاب‌هایی بهتره؟ اگر کتاب علمی بخواهیم چطور؟ اگر شعر خردسال بخواهیم چطور؟ و… برای همین وقتی دبیر ویژه‌نامه‌های ماهنامه «رشد معلم» بودم (سال‌های 92 و 93) با همکاری خانم پریسا برازنده که از مترجمان و نویسندگان کوشای کودکان و نوجوانان است دست به تهیه لیستی زدیم از کتاب‌های برگزیده انواع داوری‌ها در یک دهه قبل از آن و برخی موارد هم خودمان با مشورت دیگران کم و زیاد کردیم. مسؤولان شورای کتاب کودک، کانون پرورش فکری، لاک‌پشت پرنده، کتاب سال، جایزه حبیب غنی‌پور، کتابنامه رشد و… با ما همکاری خوبی کردند. فهرستی شد با پانصد عنوان کتاب که در ویژه‌نامه «کتاب و معلم» آن ماهنامه منتشر کنیم. حدود سه ماه زحمت کشیدیم. این فهرست در جدولی قرار گرفته بود و در خانه‌های جدول گروه سنی، موضوع، قالب، کلیدواژه‌ها، شناسنامه کتاب و… در یازده خانه مقابل عنوان هر کتاب آمده بود. خیلی خوشحال بودم که در ماهنامه سراسری رشد معلم چنین فهرستی ثبت می‌شود و دست معلمان را در انتخاب کتاب‌های مناسب باز می‌گذارد. هر کسی هم آن سوال‌ها را از من می‌پرسید کافی بود به آن جدول ارجاعش دهم. اما نتیجه اسف‌بار بود. قبل از چاپ آن شماره به دستور یکی از مدیران که هنوز هم نمی‌دانم چه کسی بود، جدول را از مجله خارج کردند و یک فهرست سی تایی از آن استخراج کردند و گفتند این را منتشر کنید. گفتند: «مگر مجله دولتی جای تبلیغات است؟» حیرت کردم! هر چه چانه زدم چاره‌ای پیدا نشد که نشد و تازه من ماندم و پنج صفحه خالی که باید برایش مطلب فراهم می‌کردم. حبیب یوسف‌زاده که سردبیر ماهنامه بود کمکم آمد و ظرف چهل و هشت ساعت پنج صفحه مطلب جایگزین آن جدول کردیم و حبیب‌خان از من خواست آن فهرست را خودمان جایی دیگر منتشر کنیم که نکردیم و ماند. به هر روی اینجا چند لیست از کتاب‌های برگزیده ارائه می‌کنم که نتیجه تلاش دوستان و همکاران دقیق بنده است و شیوه انتخابشان شبیه همان چیزی است که ما رفته بودیم. یعنی تلاش شده منصفانه و به دور از هر نوع ملاحظه‌ای باشد. هر چند این فهرست‌ها جدول نیستند و مثل یک بروشور ارائه شده‌اند و امتیازشان این است که تصویر رنگی جلد کتاب‌ها را دارند و معرفی خوبی هم از هر کتاب صورت داده‌اند. کمبودش این است که تفکیک موضوعی ندارد مثل علمی، تاریخی، مهارتی، فلسفی، زیست محیطی و… و دسته‌بندی قالب روایی هم ندارد؛ مثل داستان، فرهنگنامه، شعر، کمیک‌استریپ و… که اطمینان دارم در لیست‌های بعدی‌شان برطرف خواهد شد. هیچ لیست و فهرستی نیست که کامل و بی نقص باشد. چون به سلیقه داوران بستگی دارد. هیچ گروه داوری هم از همه کارشناسان یک رشته تخصصی تشکیل نمی‌شود. ولی بعضی لیست‌ها یک‌جانبه‌نگر هستند و بعضی لیست‌ها چند جانبه‌نگر. دبیرخانه جام باشگاه‌های کتابخوانی لیست‌هایی را پیشنهاد داده که به نظر من چندجانبه‌گر است و بر مبنای کتاب‌های برگزیده داوری‌های گوناگون دولتی و غیر دولتی. به نظرم به دست هر که به کارش می‌آید برسانید.

علی‌اکبر زین‌العابدین

اطلاعات بیشتر را درباره جام باشگاه‌های کتابخوانی در این وبگاه ببینید:

جام باشگاه‌های کتاب‌خوانی کودک و نوجوان

WhatsApp Image 2022-06-14 at 1.07.45 PM

از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم (۱)

🔸من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شمایی که وقتی به مهمانی می‌روید به جز حرف‌های تکراری و ملال‌آور و بی‌فایده‌ سیاسی و نظامی و اقتصادی و… بچه‌ برادر یا خواهرتان یا اصلاً بچه‌ی فامیل دورتان را صدا می‌زنید با او گرم حرف می‌شوید، شوخی می‌کنید، بازی می‌کنید، چشم‌ می‌گذارید تا قایم شود، بعد الکی دور خودتان می‌چرخید تا زود پیدایش نکنید، صدای خنده‌اش را می‌شنوید، دلتان ضعف می‌رود برایش و آن‌قدر طولش می‌دهید تا او سک‌سک کند و یک جوری با حسرتی ساختگی وانمود می‌کنید که بازنده شدید و با عصبانیتی بامزه به او حالی می‌کنید که دفعه‌ی بعد حتماً برنده می‌شوید و او هم با خنده‌ی شیرین کودکانه‌اش برایتان خط و نشان می‌کشد که کور خوانده‌ای، باز هم خودم می‌برمت! … و به خاطر این کارهای بچه‌گانه‌تان اصلاً از جمع بزرگ‌ترها خجالت نمی‌کشید.

🔹من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شمایی که وقتی یک نوجوان وارد جایی می‌شود برایش بلند می‌شوید،‌ با او دست می‌دهید، مثل یک آدم کامل با او رفتار می‌کنید نه نصف آدم! به او نمی‌گویید: «چرا موهایت را اینجوری زدی؟ معدلت چند شده؟ چه‌قدر دماغت بزرگ شده؟ کجایی! نمی‌بینیمت و…» برعکس یک‌ جوری با او رفتار می‌کنید که راحت‌تر خجالت نکشد. بعد وارد حرف‌هایی می‌شوید که او دوست دارد و شاید شما هم دوست داشته باشید؛ مثلا از نتایج مسابقات فوتبال و والیبال حرف می‌زنید یا از تبلت‌ها و گوشی‌های جدید و یا آخرین فیلم‌هایی که دیده‌اید و یا جدیدترین آهنگ‌ها و هر چیز دیگر که هم او دوست دارد و هم شاید شما.
@azein0labedin
🔸من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شمایی که وقتی دور هم نشسته‌اید و کودکان، سرخوش در حال بازی‌اند،‌ دنبال هم می‌دوند، جیغ می‌کشند یا بیخودی گریه‌شان می‌گیرد، داد نمی‌کشید که «بابا یکی اینها رو ساکت کنه. داریم دو کلوم اختلاط می‌کنیم.» و یا یک گوشی تلفن همراه دستشان نمی‌دهید که بیا بنشین با این بازی کن تا صدایت بریده شود (زبانم لال!) که او را یکجانشین کنید و چشمان همچون مرواریدش را به امواج نور موذی گوشی بسپارید تا او یک آدم تنها شود بدون ارتباطی صمیمی با همسالانش. به جای آن اجازه می‌دهید تا بازی طبیعی‌شان را بکنند و صدای شلوغ پلوغی‌شان موسیقی پر نشاط پس‌زمینه‌ی مجلس‌تان شود.

🔹من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شمایی که پدربزرگ و مادربزرگ هستید و نوه‌هایتان هم جزء برنامه‌ هفتگی‌تان هستند، برایشان بازی‌‌هایی من‌درآوردی راه می‌اندازید، از خودتان قصه می‌بافید و اجازه می‌دهید نوه‌تان هم در بافتن قصه همراهی‌ ‌کند، با او نقاشی می‌کشید و از نوه‌تان می‌خواهید درباره نقاشی شما نظر دهد، او هم کلی ایراد بگیرد که اینجایش کج است و مگر خانه این شکلی است و چرا گل‌هایت را انقدر بزرگ کشیده‌ای و چه و چه. غذای خانگی مادربزرگ و پدربزرگ را طبخ می‌کنید که قبلا سفارشش را از خودش گرفته‌اید و طعمِ یک جورِ دیگرش را برای یک عمر ماندگار می‌کنید زیر زبانش. اما او را خیلی لوس نمی‌کنید که وقتی نوه به خانه‌ی خودشان برگشت، با کوچک‌ترین اخم پدر و مادر، گویی در و دیوار خانه دیوار زندان است برایش که تنها راه رهایی‌، بازگشت به خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگ باشد.

🔸من از طرف بچه‌ها تشکر می‌کنم از شمایی که وقتی در مهمانی هستید و ساعت خواب کودکتان فرا می‌رسد،‌ دست از صحبت می‌کشید، ‌کودکتان را می‌برید به یک اتاقی، آرامش می‌دهید به او تا خوش‌تر خوابش ببرد تا مادرها یا پدرهای دیگر هم به تأسی از شما بچه‌هایشان را بیاورند و مجلس صحبت‌های بی‌سرانجامی را که گاهی پشت سر شهین‌خانم و آقاشهاب است تبدیل به مجلس لالایی خواب کودکانتان ‌می‌کنید و مادرانگی را به اشتراک می‌گذارید و مثل یک راز و نیاز جمعی با خداوند، رویایی رنگین برای خواب آن شب بچه‌هایتان می‌سازید و بعد با خیالی خلوت و وجدانی به وجد آمده به جمع مهمانان باز می‌‌گردید.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2022-06-14_12-16-39

👈🏽تا وارد جایی می‌شوند صدای مامانش مثل فشفشه سوت می‌کشد: «ببخشید! دخترم سلام کرد.» با اینکه اصلا او سلام نکرده و لبانش مثل پسته دربسته ساکت است.

👈🏽تا به بچه‌اش کادویی می‌دهند با لبخندی کشمشی‌ و نازی مادرانه می‌گوید: «ببخشید! دخترم تشکر کرد ازتون عمو.» با اینکه دخترش اصلا تشکر نکرده و تمام وجودش محو رنگ‌های جعبه کادویی است.

👈🏽همچین که به بابابزرگ می‌رسند می‌گوید: «دخترم الان می‌پره بوس‌تون می‌کنه باباجون!» ولی دخترش چنان پشت مامانش سنگر گرفته که قدرتمندترین ارتش زمینی هم نمی‌تواند اسیرش کند.

👈🏽تا دخترش عروسک دخترخاله‌اش را برمی‌دارد، مامانش می‌پرد وسط که: «زودی بهت برمی‌گردونه خاله‌جون!» و عروسک را به زور از دست بچه‌‌اش می‌کشد با اینکه دخترش تازه داشته چشم‌های عروسک را چیت چیت باز و بسته می‌کرد.

👈🏽توی مهمانی سینی شیرینی را که جلوی بچه تعارف می‌کنند، مامانش موهای فرفری دخترش را می‌زند پشت گوشش و با لحن بچه‌گانه می‌گوید: «دخملم از این شیرینی‌ها دوس نداله، دست ¬ تون خسته می¬شه، مِیسی!» با اینکه دخترش گردن کشیده بود و داشت دانه به دانه شیرینی‌ها را انگشت می‌زد ببیند کدامش نرم‌تر است، شاید یکی را بخورد.

👈🏽جشن تولد که بچه‌ها دارند شلخته پلخته آن وسط می‌رقصند، مامانش بلند می‌گوید: «الان دخترم می‌آد یک رقصی می‌کنه شاهکار.» بعد به دخترش با همان صدایی که وسط جمع می‌خواهند توی کله بچه چیزی را جا بیندازند می‌گوید: «بدو مامانی! از اون رقصه بکن که از ماهواره یاد گرفتی… بدووو مامی‌جون!» ولی دخترش از اولی که آمده‌اند دامن مامانش را سفت چسبیده که یک وقت از این جمعیت کسی به او حمله نکند!

👈🏽توی مهدکودک هم تا تعطیل ‌شوند،با یک دست، دستان نرمو بی¬رمق بچه‌ را می‌چسبد و با دست دیگرش کیف کارتونی بچه را و به مربی می‌گوید: «خاله روژینا! این دخترمون عاششششق شماست و همه‌ش می‌خواد پیش شما باشه، فقط بهش بگین که صبح‌ها زودتر پا بشه و انقدر از مهد نترسه. آخه مهدکودک ترس داره؟ نمی‌دونم چرا دخترمون انقدر ترسوئه!»

👈🏽و این بچه هیچ‌ بار دستش نمی‌رسد که بلندگو را از مامانش بگیرد و فریاد بزند: «ببخشید! این صدای من نیست.»

علی‌اکبر زین‌العابدین

MjI4NjEwrifN

بچه‌ی باعرضه – بچه‌ی شاگرد اول

پدر و مادرِ حرفه‌اي، بچه‌ي «باعرضه» بار مي‌آورد، نه شاگرد اوّل. برايش مهم است بچه‌اش راحت بتواند زیپِ کاپشنش را بالا بکشد و بندِ کفشش را ببندد. وقتی سرِ جلسه‌ی امتحان، خودكارش ننوشت، اشكش درنيايد و راهی پیدا کند. ميوه‌هايي كه مادر برايش مي‌گذارد، توي كيفش نگندد. وقتي معلمش، ناظمش، دنبال داوطلبی می‌گردند، زير ميز قايم نشود. غذاخوردنش كه تمام شد، دلِ آدم به‌هم نخورد از ديدن ظرف غذايش. وقتي بزرگتري خواست از او سؤالهاي اضافی بپرسد، راحت بپيچاندش. كسي جرأت نكند به آلت تناسلي‌اش دست‌درازي كند. وقتي تلويزيون نگاه می‌کند، انگشتش نيم‌متر توی حلقش فرو نرود. پدر و مادرِ حرفه‌اي، يك‌جوري با بچه‌اش حرف مي‌زند كه بچه، جواب دروغ نمی‌دهد. اگر بچه ویرَش گرفت توی حمام آواز بخواند و صدايش را رها کند، پدرش توي ذوقش نمی‌زند که «چه خبرته!». وقتي یک بچه‌ی دیگر خواست توپش را به زور بگيرد، واندهد، بهش حالي كند با زور نمي‌تواني، اما اگر دوست داري، باهات بازي مي‌كنم. وقتی چیزی به نظرش نامعقول آمد، به هر که می‌خواهد باشد، اعتراض می‌کند. اینها بچه‌ی باعرضه بار مي‌آورند تا به خاطر نيم‌نمره‌ی امتحانی، جلوي ميز معلم، عجز و التماس نكند. بچه‌ی حرفه‌ای‌ها يك خُرده که بزرگ شود، راحت سوار اتوبوس می‌شود و آدرس خانه‌شان را از چند راه بلد است. بچه‌ی باعرضه‌، موقع حمام، يك‌ساعت شير آب را باز نمی‌گذارد تا مثل لاک‌پشت، روي موهايش كف جابجا كند. پدرِ بچه‌ی باعرضه، کلید ماشینش را به بچه می‌دهد تا بدون ترس از شکستن کلید، در صندوق عقب را باز کند و وسیله‌ای را که می‌خواهد بردارد و بیاورد… بچه‌ی باعرضه یک وقت‌هایی می‌تواند چیزهایی که دارد به دیگران بفروشد و پولش را جیبش بگذارد!
پدر و مادر حرفه‌ای، بچه‎ی باعرضه بار می‌آورد نه شاگرد اول.

علی‌اکبر زین‌العابدین

photo_2022-06-14_14-02-28

کوچه‌ آنلاین

👈🏽كولر اداره ارشاد پس برنمی‌آمد. سالن از عرق خودم و جمعیت، بوی مرغ‌دانی گرفته بود. سخنرانی‌ام تمام شد و رسیدیم به پرسش و پاسخ. یک‌دفعه یکی از مادران بدون نوبت اعتراض کرد: «شما به جایی که بگی چه‌جوری برای بچه‌هامون کتاب بخونیم، اول این گوشی‌ها رو از دست‌شون بگیرین!»
چادر مشکی‌اش را گرفت روی صورتش و گریه‌ سوزدار کرد. هم‌زمان صدای هِن و هِن کولر می‌آمد.

  • «اوناهاش! دو ساعته شما دارین حرف می‌زنین، سرش توی اون لعنتیه. بیدار که می‌شه بازی می‌کنه تا شب. چشم‌هاش داره درمی‌آد. نمی‌دونم بره کلاس اول اصلاً می‌تونه درس بخونه؟»
    پسرش سبزه‌‌نمکی و کوچولو بود. گفتم: «چه کسی این گوشی رو بهش داده؟» از زیر گریه گفت: «خودم.» گفتم: «شما دادی اون‌وقت من ازش بگیرم؟!» گفت: «یکی دو سالش که بود و گریه می‌کرد، می‌دادم بهش و آروم می‌گرفت. الان خودش برمی‌داره. ازش هم بگیریم انقدر جیغ می‌کشه و خودش رو می‌زنه که…» و دوباره به هق‌هق افتاد؛ انگار عزیزی از دست داده باشد…

👈🏽دبستانی که بودیم توی کوچه زندگی می‌کردیم. مسابقه دوچرخه‌سواری می‌دادیم. با دندان تشتک کانادا باز می‌کردیم. تن‌تن و میلو رد و بدل می‌کردیم. با آخرین آهنگ اندی و کورس و اخبار مایکل جکسون و مارادونا پز می‌دادیم. وراجی می‌کردیم. خودمان را به رخ می‌کشیدیم. از زور بازوی بابا و دایی و عمو، چاخان می‌کردیم. قهر و آشتی می‌کردیم. رازهای مگوی هم را برملا می‌کردیم. بزرگ‌تر که می‌شدیم توی کوچه یواشکی عاشق می‌شدیم.
کم‌کم اما کوچه‌های شهر پر از ماشین و پر از بچه‌آزار و کمی پر از دزد شدند! بچه‌ها بند شدند توی خانه‌ها. امروز بچه‌ی ما، تبلت را می‌گذارد روی پایش با همان بچه‌های کوچه، آنلاین بازی می‌کند. هم‌زمان با یکی از همان بچه‌های کوچه تلفنی صحبت می‌کند، همان وراجی‌ها و قهر و آشتی‌ها و به رخ کشیدن‌ها و… هم‌زمان بازی رئال و یوونتوس را از تلویزیون دنبال می‌کند و شلیل‌ را هم از بشقاب کنار دستش برمی‌دارد و خِرت خِرت گاز می‌زند و صدای موسیقی رپ را هم گوش می‌کند و اگر بابا سؤالی ازش بپرسد هم‌زمان جواب می‌دهد و با دید محیطی، اکانت دومش را از گوشی کناری چک می‌کند. بزرگ‌تر که می‌شود توی کوچه‌ی اینستاگرام عاشق می‌شود. بچه‌ها هم مثل بزرگ‌ترها نمی‌توانند تنها بمانند. راهش را پیدا می‌کنند.

👈🏽به گزارش ایتنا در سال ٩٦، نتیجه یک پیمایش نشان می‌دهد ٦٦ درصد کودکان ٣ تا ٥ سال ایرانی از گوشی و تبلت استفاده می‌کنند و ٤ درصد کودکان ایرانی هم از ٦ ماهگی کاربر این ابزار هستند.

علی‌اکبر زین‌العابدین