حسرت

پدر موازی

منِ ۲۲ ساله، توی اتاق روی تختم با وحشت و چشمان گرد شده ایستاده‌ام. هنوز باورم نمی‌شود می‌خواهی من را بزنی. آینه قدی روی دیوار روبرو نصب است و من در تمام آن لحظات خودم را می‌بینم. عینکم را با دست چپم برداشته‌ام و دور از بدنم نگه داشته‌ام مبادا بشکند. تو سیلی‌ها را چپ و راست حواله‌ی صورتم می‌کنی. و فریاد می‌زنی دیگر حق ندارم به انجمن بروم. به نفس نفس می‌افتی. یک مشت محکم بر چانه ام. دنیا سیاه می‌شود. توی سیاهی هی پلک می‌زنم و عقب عقب می‌روم. یادم نیست کی و کجا خسته می‌شوی و دست می‌کشی. فقط می‌دانم تمام آن لحظات دارم می‌گویم بزن. محکم‌تر بزن. نمی‌خواهم ضعیف باشم. نمی‌خواهم خیال کنی می‌توانی با کتک وادارم کنی بگویم غلط کردم. من نسبت به آسیب بی‌حسم. درد را به آسانی تاب می‌آورم. این را همین اواخر فهمیده ام. 
قسمت دردناکش می‌دانی کجاست؟ این که کسی که دارد تو را بی‌رحمانه کتک می‌زند پدرت است. کسی که قرار بود تو از همه‌ی دنیا به او پناه ببری.
منِ ۲۵ ساله توی راهروی دادگاه نشسته‌ام. خیره به ساعت. کنار وکیلم. ساعت از ۹:۱۵ گذشته. من تقریبا مطمئن ام که پدرم دیگر نمی‌آید. تا ۹:۳۰ اما هنوز هر صدای پایی از راه پله مرا از جا می‌جهاند. حوالی ۱۰ است. هنوز نرفته‌ایم داخل. وکیل می‌پرسد آیا خبر دارم چرا پدرم نیامده. می‌گویم نمی‌دانم. اخیراً با او حرف نزده‌ام. ولی اگر می‌خواست بیاید خیلی قبل‌تر از این‌ها می‌آمد. پدرم وقت‌شناس‌ترین آدمی‌ست که می‌شناسم. گل از گلش می‌شکفد.
می‌گوید پس پدرت ویژگی‌های خوب هم دارد. توی دلم می‌گویم تا بخواهی. هزارتا. (دوستم مرضی می‌گوید حکایت فلانی حکایت گاو نُه مَن شیرده است. ماه است. یک دنیا خوبی می‌کند. اما با یک لگد کل سطل شیر را یله می‌کند.) من آنجا روی صندلی خشک دادگاه هنوز این ضرب المثل را نشنیده‌ام که به وکیل بگویم. فقط از دیکتاتور بودن بابام گفته‌ام. از کنترل‌گری‌اش. از بگیر و ببندهاش. از این که حالا هم خیال کرده می‌تواند به جای من برای ازدواجم تصمیم بگیرد. منِ 28 ساله توی یک گروه گفت‌وگو وسط بحث پیرامون این که آیا باید تمام اخبار جهان را دنبال کنیم یا نه. این که دانستن یا ندانستن قیمت سکه یا اخبار فلان جنگ چه تفاوتی به حال ما دارد؛ زبان باز می‌کنم و از کنترل‌گری می‌گویم. از این که وقتی آدم‌ها مضطرب و نگران‌اند، کنترل کردن چیزها، خبر گرفتن از چیزها یا حسِ این که می‌توانند چیزها را پیش‌بینی کنند بهشان آرامش می‌دهد. انگار این طوری چیزها را توی دست می‌گیرند. این طوری جهان جای امن‌تری می‌شود برای زندگی.
منِ 23 ساله را توی مدرسه سر کلاس درس می‌بینم که کم‌ترین بازیگوشی‌های یک دانش‌آموز را هم تاب نمی‌آورد. دلم می‌خواهد همه تمام حواسشان به من باشد. توی آن چند ثانیه بازیگوشی چه چیز مهمی را مگر از دست می‌دهند؟ پس چرا من طاقت نمی‌آورم و نمی‌گذارم کمی با پاک‌کنش ور برود و بعد به درس برگردد. پس چرا من تا داد نزنم یا او را به زور به کلاس برنگردانم، آرام نمی‌گیرم؟
توی دنیای خاکستری آدم‌های معمولی، دیکتاتورها همیشه برایم دیو سیاه بوده‌اند. موجودات بی‌شاخ و دم ولی هولناکی که با همه‌ی زندگی‌ات کار دارند و تا همه چیز را نبلعند، تا همه چیز را تحت کنترل نگیرند، آرام نمی‌گیرند. به نظرم آن‌ها هیولاهایی هستند که از آزار دادن دیگران لذت می‌برند. حالا وسط جلسه‌ی گفت‌وگو به حرف‌های خودم گوش می‌کنم و توی ذهنم چشمم به هیولای پدر می‌افتد که یک گوشه نشسته. نگاهم می‌ماند روی پسر بچه‌ی مضطربِ پشتِ هیولا.منِ 18 ساله توی مرکز کودک کار می‌کنم(مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست). با بچه‌ها کتاب می‌خوانیم. کاردستی درست می‌کنیم. پایان یکی از جلسات است و پسرها شاد و شنگول توی حیاط بزرگ مرکز مشغول فوتبال هستند. پسری که از بقیه بزرگ‌تر است، 13-14 ساله، نشسته لبه‌ی باغچه و جای تماشای بازی، فقط زل زده به روبه‌رو. نگاهش می‌کنم و غمش را را می‌بینم. یک نوجوان غمگین و ترسیده از آینده. از پس دبیرستان بر می‌آید؟ کسی او را کلاس کنکور می‌فرستد؟ به دانشگاه می‌رود؟ بقیه‌ی زندگی چه شکلی است؟ این که پدری نباشد که آدم به او تکیه کند چه شکلی است؟ شاید آمده‎‌ام اینجا تو را ببینم.
تلاش می‌کنم پشت سر هیولا، 15 سالگی پدرم را دقیق‌تر ببینم. آن عکس سه در چهارت برای مدرسه،آن پسرک کچل با کت و شلوار که مظلوم بودن از چشم‌هاش می‌ریزد. یتیم شدن با شش تا خواهر و برادر کوچک‌تر چه شکلی است؟ این که هم بی‌پدر باشی هم بخواهی توی 15 سالگی نقش بزرگ‌تر را بازی کنی چه شکلی است؟ مجبور می‌شوی شب‌ها به مدرسه بروی چون روزها یک نفر باید توی مغازه باشد. کسی باید باغ را آب بدهد. درخت ها را هرس کند. انارها را بچیند. رب انار بپزد. کسی باید خواهر نوزادت را وقتی مادر مشغول کارهاست نگه دارد. آچار فرانسه می‌شوی. زور می‌زنی همه چیز را ردیف کنی.
هر بار می‌گویم قشنگ‌‎‌ترین و سوزناک‌ترین لالایی‌ها را از پدرم وقت خواباندن برادرهام شنیده‌ام، چشم آدم ها از تعجب چهارتا می‌شود. چشم آشناها شش تا، شاید هم هشت تا.
من و تو تبدیل به دیوهای سیاه کنترل‌گر می‌شویم چون نگرانی و اضطراب توی آن لحظات می‌افتد به جانمان. چون کنترل کردن همه چیز تنها راهی است که برای آرام کردن خودمان بلدیم. تو ضبط صوت را به تلفن وصل می‌کنی و دوربین مدار بسته روی دیوارها جاساز می‌کنی. من به دانش‌آموزها تشر می‌زنم و برچسب‌های عروسکی عزیزشان را توی سطل آشغال می‌ریزم. تو رفتن من را به کوه و انجمن‌ها ممنوع می‌کنی. من حرف زدن دخترک را با بغل‌دستی‌اش.

چند ماه پیش توی جلسه وسط حرف‌های درمانگرم ناگهان فهمیده بودم او دختر دارد و سیل اشک‌هام جاری شده‌بود. آن لحظه توی حسرت و حسادت غرق شده بودم. گفته بودم:« آقای دکتر دارم به این فکر می‌کنم که اگر پدر دیگه‌ای داشتم زندگیم شکل دیگه‌ای می‌شد.» تو چی بابا؟ تو هم به این فکر می‌کنی که اگر پدر داشتی زندگی‌ات شکل دیگری می‌شد؟

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده