بروسلی
نویسنده: محدثه مبوبی
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط عاطفی
بدن عضله ای و برهنه اش میخکوبم کرده است.
در ۸ یا ۹ سالگی زمانِ عروسک بازی ام را فدای یک جا نشستن و برای بار صدم دیدنش کردهام.
تصور میکنم که اگر ماهیچه های روی بازویش را فشار دهم، سختیاش انگشتانم را پس میزند، از تصورش خون سر انگشتانم عجول میشود و با شتاب پمپاژ میشود سمت قلبم و بووومب، یک انفجار خوشایند، درست وسط قفسه سینه ام. معذب میشوم که نکند بابا صدای انفجار را شنیده باشد، سرم را به سمتش برمیگردانم و نگاهش میکنم. خدا را صد هزار مرتبه شکر که با چشمهای بادومیاش که همیشه انگار دارد میخندد جوری به صفحه تلویزیون خیره شده است که هرکس نداند فکر میکند این بار اولمان است که “خشم اژدها” را میبینیم، همان لحظه آرام دستم را حلقه میکنم دور بازوی بابا که کنارم نشسته است، و یک فشار ریزی میدهم . مثل فرو رفتنِ انگشتانم در قلعه شنیهای لب ساحل که حسابی از آب اشباع شده اند، انگشتانم در بازوهای بابا آرام فرو میرود. حالم گرفته می شود. توی دلم میگویم حتما خیلی فرق دارد. نگاهم میکند و با لبخند می گوید: “برو به مامان کمک کن؛ سفره رو بنداز شام بخوریم” زیر لب غرولند میکنم و دلم پیش اژدهای باشکوهم میماند و
میروم آشپزخانه.
بعدها زندگی ام مثل همه آدمها جریان پیدا کرد. آدمهای واقعی و قابل دسترس آمدند و گاها یک سری هورمون ترشح شد که آدمها اسمش را گذاشتهاند عاشق شدن. من هم مثل بقیه هم بندی هایِ دهه شصتیام محکوم بودم به زود و در اسرع وقت فارغ شدن، قبل از اینکه اتفاقی بیفتد. و اولین باری که دیگر تقریبا از نظر سنی مجوز ماندن در وضعیت هورمونال را داشتم ازدواج کردم. جدا شدم. بعد از ۱۱ سال زندگی و با دو بچه قد و نیم قد عاقبت حرمسرای سلطان را کشف و ضبط کردم.
راستش امتیاز پر افتخارِ بانوی اول دربار بودن هم چیزی از دردم کم نمی کرد. بگذریم. داستان های زندگی مشترک و جداییمان را بنویسم که خودش یک رمان میشود.
تازه یک سال است که با بچه ها آمدهایم آتن و دارد زندگی ام روی روال میفتد. هوای خوب، آرامش، مردم مهربان، دریا. اما دنیا با من شوخی اش گرفته است انگار، کرونا، قرنطینه، سر وکله زدن از صبح تا شب با بچه ها، تنهایی، و… فیلم دیدن.
خنده های بلندش و جوگندمی موها و ریش هایش میخکوبم کرده است. صدای بچه ها از تو حیاط می آید که دارند بازی میکنند. تصور می کنم دستانم را حلقه کرده ام دور گردنش و…
حالا خون از همه جای بدنم پمپاژ میشود سمت قلبم و خدا رو شکر که کسی دور و برم نیست. بوووومب. در ۳۴ سالگی بچه شده ام دوباره انگار. کسی توی سرم می گوید: “کراش زدن روی هنرپیشه ها مال نوجووون هاستها” خنده ام میگیرد.
مشخصا یک اژدهای باشکوه دیگر پیدا کردهام که روزها و شب هایم را پُر می کند.با یک تفاوت مهم. در ۸-۷ سالگی ام اینستاگرام نبود و الان هست. این یعنی دیگر مجبور نیستم یک فیلم تکراری را برای صدمین بار داخل ویدیو بگذارم و ببینم.
دو سال گذشته است. من حالا آتنِ زیبایم را هم ترک کردهام. با اینکه به سرمای دوسلدورف زیاد عادت ندارم، اما طبیعت و نظمش را دوست دارم. در این مدت تمام تلاشم را کرده ام گولِ فعل و انفعالات هورمونالم را نخورم و به اژدهای دست نیافتنی ام وفادار بمانم. بیخیالِ رابطه واقعی با آدمهای زود قابلِ وصول، شدهام و دل بسته ام به لایک کردن و یا دو کلمه جواب دادنش در دایرکت. آیندهای برای خیالپردازیام قائل نیستم اما من این رابطه خیالی را با جراحی غیر قابل برگشتی پیوند زده ام توی مغزم که به طرز جادویی ای تواناییِ بینایی ام در دیدنِ مردهای دیگر را مختل کرده است.
دوشنبه شب است. بچه ها خوابیده اند و من طبق معمول صفحهاش را باز میکنم تا ارتزاق قبل از خوابم را انجام داده باشم. نقطه سبز کنار اسمش روشن است. از فکر اینکه جایی در دنیای فرکانسها به هم وصل شدهایم دلم قیری ویری می رود. سر و کله ی محدثه ی غرغروی عاقلم که در جایی نزدیک به خط میانی بین دو نیمکره مغزم، متمایل به راست، سکونت دارد پیدا می شود. “ای بیچاره همسن های تو هفت روز هفته رو پیش لااقل هشت نفر مختلف میخوابن، اونوقت تو گیر نقطه سبز کنار اسمشی؟” همه ی اینها را با خنده تحقیرآمیزی می
گوید. تازگیها گستاخ تر هم شده است. “خفه شو بابا” و پرتش می کنم بیرون.
در دایرکت باید چیزی بنویسم. شاید ببینید.می نویسم. میبیند.
ساعت ۳ صبح است و من حدود دو ساعت است که دارم با اژدهای مهربانم چت میکنم و تلفنی حرف می زنم. هنوز گیج و منگم. می گوید به زودی یک جای دنیا میبینمت. می ترسم. مگر قرار نبود همان دست نیافتنی
بماند!؟ انگار بیشتر میخواهم طلبکارش بمانم که گاه و بیگاه برای وصول چکم به او سر بزنم. می ترسم از اینکه نکند بعد از وصول دیگر دلم هوایش را نکند.
می ترسم .
می خوابم.
نظر بگذارید