سسس

خواب کوسه

پسرم وقت خواب صدایم کرد و با ناله گفت: «بابا!… بابا!»
«جان بابا!»
«می‌ترسم بخوابم.»
«چرا پسرم؟ خواب که ترس نداره؟»
«آخه می‌ترسم خواب ببينم کوسه تو رو خورده و تو رفتی پيش خدا…»
«نترس باباجون، من خيلی قوی‌ام.»
«آخه تو از کوسه به اون گُندگی قوی‌تری؟!»
«نه! منظورم اينه که هر وقت از خواب پريدی من پيش توام. مواظبم که نترسی. کوسه که توی خوابه…»
«اگه يک وقت تو و مامان بريد پيش خدا من تنها می‌شم.»
«اووووووه… کو تا ما بريم پيش خدا؟ حالا ما بايد پير بشیم بعداً بريم پيش خدا…»
«من دوست ندارم تو و مامان پير بشید، دندون‌هاتون بريزه، عصا داشته باشيد و موهاتون سفيد بشه…»
«الان که نه. حالا خيلی مونده. تو حالا بايد بزرگ بشی.»
«من نمی‌خوام بزرگ بشم.»
«چرا پسرم؟ بالأخره همه يک روز بزرگ می‌شن.»
«خودت گفتی وقتی بزرگ بشم از شامپوهای تو می‌زنم… شامپوهای تو چشم‌های من رو می‌سوزونه.»
«نه، وقتی بزرگ بشی ديگه نمی‌سوزونه.»
«پس چرا خودت چشم‌هات رو موقع شامپوزدن می‌بندی؟»
«ببين اصلاً وقتی بزرگ هم شدی، از همين شامپوهای ميوه‌ای بزن. خوبه؟»
«نه! بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنن. ميگن از اين شامپو بچه‌گونه‌ها ميزنه.»
«اون موقع بچه کجا بود!… پسرم! تو به بچه‌ها کاری نداشته باش.»
«خودت گفتی بايد با همه دوست باشم و حرف بزنم، واِلّا بی‌ادبيه.»
«باباجون! اصلاً تو بخواب. خواب کوسه رو ببين. وقتی خواست من رو بخوره همين سؤال‌ها رو ازش بکن. ديگه امکان نداره من رو بخوره!»

علی‌اکبر زین‌العابدین

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده