👈🏽یک بار احمد طالبینژاد، منتقد قدیمی سینما و دبیر بازنشسته زبان و ادبیات فارسی، تعریف میکرد برای حضور در جشنوارهای به کشور کانادا رفته بود و آنجا از مدرسهای هم بازدید کرده بود. مدرسه یک سالن وسیع داشت. هر زنگ بچهها به نوبت از کلاسها میآمدند، انواع رنگ و قلممو در اختیارشان میگذاشتند و میگفتند روی دیوارهای سالن هر چه میخواهید نقاشی کنید. بچهها هم بدون هیچ طرح و نقشه قبلی، رنگ میریختند بر سفیدیها، هر جور که دلشان میخواست؛ بی هیچ محدودیت و امر و نهی، بی هیچ ارزیابی و نمره و قضاوت. لباس و کلاه کار تنشان بود و طرح میزدند. گفتند از اول تا ششم ابتدایی قصه همین است. طالبینژاد از معلمشان میپرسد: «دیوارها که تا آخر وقت همه رنگی میشوند، روزهای دیگر چه میکنید؟» معلم میگوید: «عصر که بچهها میروند، ما یکساعته با غلتک همه را سفید میکنیم و دوباره فردا دیوارها آماده رنگآمیزی میشود.»
👈🏽این روایت خلاف زندگی من است. من باشم میپرسم: «پس چه کسی به آنها آموزش میدهد؟ چه کسی غلطهایشان را میگیرد؟ ولشان میکنند به امان خدا؟!» چون فکر میکنم ما بزرگترها از بچهها بیشتر میفهمیم. چون فکر نمیکنم ذهن هر بچه آتشفشان تخیل است و دارای قدرت فوقالعادهای در کشف رمز و راز جهان. من همیشه فکر میکنم کودکان و نوجوانان موجودات ضعیف و ناقصعقلی هستند که باید همه چیز را با درفش و متّه توی مخهایشان فرو کرد. من هیچگاه یاد نگرفتهام فضا ایجاد کنم، جسارت یاد بدهم و جرأت اشتباه و خطا.
👈🏽من همیشه گفتهام روی دیوار نکش. گفتهام بازی میکنی، بپا زخمی نشوی، توپت پاره نشود. در امتحان غلط ننویس. وقتی کتاب میخوانی جلدش تا نشود، حتما هم یادداشتبرداری کن تا مطالب از ذهنت نپرد. موهایت را از بغل شانه کن. سؤالی که پرسیدهای دوباره نپرس. هله هوله نخر، مریض نشوی تا از بیپولی به گدایی نیفتی. داخل کتاب درسی با خودکار ننویس. مراقب عروسکت باش، لباسش کثیف نشود. غذایت را به کسی تعارف نکن، خودت بخور سیر شوی که به کنکورت لطمه نخورد. آهنگ بدتنبانی گوش نده، فیلم دوزاری نگاه نکن؛ نرو، ندو، نگو، نبین، ننشین، نباش، نشو.
هیچگاه قلممو و رنگهای گوناگون ندادهام دستش تا هر روز دهها رنگ را نقش زند بر دیوار سفید تا که سرانجام روزی به سبک و صدای خودش برسد. چون ترسو هستم. میترسم نقشی کج بر دیوار بزند و دیوار تا ابد کثیف بماند. ندانستهام با یک غلتک ساده و یک سطل رنگ سفید ارزان، دیوارها برای رنگهای تازه این کاشفان دوباره جان میگیرند.
علیاکبر زینالعابدین
نظر بگذارید