نامه ای برای پدرم که او را خیلی کم داشتم
نویسنده: هدوس
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی حسرت
چند وقت پیش یک نامه برایت نوشتم، نه از آن نامه های پدر دختری که برایت می نویسم و قربان صدقه ات می روم. شبیه آن نامه ها که جودی برای بابا لنگ دراز می نوشت و شکایت می کرد که چرا تو را نمی بینم و بابا هیچ وقت جوابش را نمیداد.
راستش همیشه به وقت عصبانیت در نامه هایم یقه مامان، امین یا خودم را می گرفتم. اما هیچ وقت با تو دست به یقه نشده بودم، که این بار وسط جنجال های ذهنم انگار که یهو چشمم به تو افتاده باشد برای اولین بار یقه ات را گرفتم، بد هم گرفتم.
تمام این 38 سال از جلوی چشمانم رد شد…
از دو سالگی ام نوشتم، از همان روزی که مامان چون فکر میکرد قرار است بروی جبهه و برنگردی، موقع خداحافظی، صدایمان را با ضبط صوت مشکی و نقره ای توشیبا ضبط کرده بود.. تو داشتی میرفتی و موقع رفتن، گوشه ساک سفرت به سرم خورد و صدای بستن در، در گریه های من محو شد..
از 7-8 سالگی ام نوشتم، از همان وقتهایی که شب به خانه می آمدی و من با ذوق کودکانه ام نقاشی ام را به تو نشان میدادم و همانطور که به تلویزیون زل زده بودی به من میگفتی “قشنگه بابا جان” و بعد از آن من دیگر نقاشی هایم را به تو نشان ندادم، بجایش می آمدم در کارگاه کوچک تو و نقاشی هایی که دورش را با دقت قیچی کرده بودم می چسباندم روی تکه های فیبری که روی زمین کنار پایت ریخته بود.. بعد با حوصله می نشستم و در حالیکه با نوک انگشت پایم با خاک اره ها بازی می کردم آنقدر نگاهت میکردم تا مرا ببینی و بگویی “چی می خوای عزیزِ بابا؟”
و با ذوق بگویم “میشه بهم یاد بدی با اره دور این نقاشی رو ببرم؟”
وبعد تو ذوق کنی از اینکه دخترت نجاری میکند
و من ذوق کنم از اینکه روی پاهای تو نشسته ام و با عشق به من اره کردن را یاد میدهی
و کار که تمام میشود، تو نتیجه اره کردن مرا ببینی و ذوق کنی و من در دلم خوشحال باشم که نقاشی ام را بالاخره دیده ای.
از 11-12 سالگی ام، که هوای غریب کش تهران تو را خفه می کرد، انگار مردم اینجا تو را نمی فهمیدند. و تو رفتی به مهاباد، پیش ننه که همه ما عاشقش بودیم، معلوم است وقتی آدم پیش مادرش باشد همه سختی های زندگی آسان می شود. تو هر روز بعد از مغازه می رفتی خانه ی ننه و می گفتی “ننه گیان یه چایی برایم می ریزی؟”
از این نوشتم که تمام آن سالها که نبودی شبها من، عروسکی را که برایم خریده بودی بغل میکردم، همان عروسکی که وقتی سارا را باردار بودم، گذاشتم داخل چمدان تا نکند تنها یادگاری ای که شخصا برایم خریده بودی را را از من بگیرد
از 20 سالگی ام، که تو نبودن خودت را به مامان هم تعمیم دادی و با اینکه میدانستی مهاباد را دوست ندارد او را به ظاهر راضی کردی،
گفتی برایت خانه ای می سازم که آنقدر دوستش داشته باشی که آن خانه حال تو را خوب کند. و تو غرق در لذت می شدی وقتی پچ پچه های مردم در مورد خانه رویایی که ساخته بودی، کل شهر را پر میکرد. و برخلاف تو، مامان دوست نداشت مردم در زندگی اش سرک بکشند. اما مامان با روحیه ای که از او سراغ دارم اجازه نمیداد هیچ موقعیتی او را شکست دهد، در هر حالی که باشد قشنگی های کوچک زندگی را آنقدر بزرگ می بیند که می تواند غم های بزرگ را به راحتی تحقیر کند.
در ماه ها و سال های اول که مامان آمده بود پیش تو همه چیز به ظاهر برای همه ما قشنگ بود، اینکه ما یک خانه ی رویایی داشتیم و تو دوست داشتی آن خانه همیشه پر باشد از مهمان… وقتی 23 ساله بودم مهمانیِ نامزدی در عمارتت برایم گرفتی … دو سال بعد که با مامان از مکه برگشتید و کل شهر در خانه حاج آقا و حاج خانم جمع شدند، تو از این همه عزت و احترام و اینکه دوست و فامیل همه جمع بودند غرق در لذت شدی. دروغ چرا؟ ما هم در آن جمعهایِ شادی حالمان خوب بود، اما با این تفاوت که ما آینده را منطقی تر از تو میدیدیم. آینده ای که در آن ننه گیان رفته است و با رفتنش بند تسبیح خاندان پاره شده و دیگر خواهرها و برادرها دل و دماغ دیدن همدیگر را ندارند.
بعد از رفتن ننه همه ما شکستیم،آخر او در خاندان ما سفیر صلح بود، رییس سازمان ملل بود، سنگ را در کنار شیشه نگه می داشت و هیچ کس نمی شکست. او رفت و زندگی تلخی هایش را هرروز بیشتر به تو و ما نشان داد. و تو هر روز تنها و تنهاتر شدی، و هر روز مردم را بیشتر و بیشتر شناختی. اما بزرگترین درد من این بود که بعد از این همه سال مامان را هنوز نشناخته ای. مامانی که تمام روزهای نبودنت در تهرانی که خودت از آن فرار کرده بودی دو جوان معقول بارآورده بود که مردم همیشه به به و چه چه میکردنشان. انگار که بخاطر توانایی های مامان همیشه خیالت از ما راحت باشد، در تمام این سالها حواست بیشتر به مردم بود تا به ما.
اما امسال حسی را تجربه کردم که بسیار برایم غریب بود. تو بخاطر حرف یکی از همان مردمانی که دوستشان داشتی، مامان را خیلی بی رحمانه خورد کردی.. و بعد از آن زندگی ما سیاه شد، آنقدر در این 8-9 ماه بالا و پایین شدیم که حس می کنم به اندازه ده سال پیر شده ام.. آنقدر پیر شده ام که برایتان ریش سفیدی کردم. من و امین تمام تلاشمان را کردیم تا شما دو نفر را کنار هم نگه داریم. ما این چینیِ بندزده را لای پنبه نگه داشته ایم.. همه تکه های خورد شده را از روی زمین جمع کردیم و با خون دل به هم چسباندیم و هر چهار نفرمان ظاهرا مواظب هستیم تا مبادا ترک بردارد چینیِ نازکِ تنهایی دلمان.
بابا جان
میدانی در این دو هفته به من چه گذشت؟
بعد از آن نامه کذایی و آن طوفان و سیلابی که در دل و چشمم شد، انگار کائنات باز هم با من شوخی اش گرفته باشد شروع کرد به نشان دادن نشانه ها…
یک شب سارا قبل از خواب شروع کرد به قیل و قال که “من شما را دیگر دوست ندارم و…” و از این دست بهانه گیری های کودکانه که با بغل و بوس و اطمینان دادن از دوست داشتنی بودنش، برطرف شد… اعتراف می کنم حس خیلی بدی را تجربه کردم وقتی اینقدر جدی با دلایل و شواهد به روی من آورد که توجه کافی به او ندارم و مثل یک سیلی محکم که مرا به خودم بیاورد، یک شبه درجه ی انصافم نسبت به جایگاه دختری و مادری تغییر کرد
و حالا تماس های مکرر مامان شروع شده بود که مدام حالم را می پرسید که: “بهتر شدی؟ قرص ها برایت اثر کرده؟ و میگفت میدانی آن دوماه که آمدم تهران به اصرار بابا بود؟ بابا بعد از اینکه دید حال تو آنقدر به هم ریخته است مدام پیگیر حالت است و از فکر تو بیرون نمی آید”
بعد همین چند روز پیش که یهو قلبت درد گرفت، قندت افت کرد، حالت بد شد… و دکتر گفت باید زود به تهران بیایی برای آنژیو یا عمل…
آمدی و من یک هفته دیگر وقت داشتم تا به خودمان فکر کنم. تا آن روز که دختر 6ساله ام را که نگران و مشتاقِ دیدنت بود برای عیادت به بیمارستان آوردم و با هزار ترفند به سی سی یو رساندم. با دیدن تو شوکه شد، برای اولین تجربه عیادت، گزینه خوبی را انتخاب نکرده بودم، ولی به اصرار خودش بود که به دیدنت آمد. تمام مدت که پیش تو بودیم برخلاف همیشه که شیرین زبانی می کند در سکوت مطلق به تو و دم و دستگاه هایی که به بدنت وصل بود نگاه میکرد. میدانستم از بیمارستان که بیرون برویم سیل سوالهایش جاری میشود. ولی همه سوالها را حل نشده در ذهنش نگه داشت تا همین چند روز پیش که مرخص شده بودی و به خانه ما آمدی.. زنگ در را که زدید از ذوق مدام بالا و پایین می پرید، با هیجان طبقات آسانسور را می شمرد تا به 4 رسید و درب آسانسور باز شد و پابرهنه دوید در راهرو و بااحتیاط بغلت کرد.. انگار که تازه کشف کرده باشد که آدمها ممکن است همیشگی نباشند، چشم از تو برنمیداشت. برخلاف همیشه که گزینه آخرش بودی برای بازی و هم صحبتی، اینبار مدام به تو چسبیده بود. یک شب عجیب و خاطره انگیز با هم داشتید.. تو هم برایش چند کاردستی درست کردی و حسابی با هم عشق کردید… تا وقتی که سارا فهمید قرار نیست شب پیش ما بمانید و قصد دارید فردا صبح زود به مهاباد برگردید، گریه میکرد و مدام همه چیز را گردن بیمارستان می انداخت که چرا تو را یک هفته نگه داشته اند، در این یک هفته میشد با او وقت بگذرانی..
برای بدرقه در چارچوب در ایستاده بودیم، سارا راضی به خداحافظی نمیشد، فکر می کرد اگر گریه کند تو منصرف میشوی، اما طفلکی خبر نداشت تو اگر مجبور نباشی هیچ وقت در تهران نمی مانی.. تو و مامان در حالیکه در آسانسور بودید، بدون خداحافظی با سارا دکمه آسانسور را زدید و صدای گریه های دخترک من در اتاقک آسانسور کم کم به گوش شما محو شد…
بگذار با هم صادق باشیم، می خواهم تو را نبخشم، نه بخاطر تمام روزهایی که پیش من نبودی، بخاطر دل دخترم که شکستی نمی بخشمت، بخاطر گریه ها و سوالهایی که برایش هیچ منطق و پاسخی نداشتم.. چون بخشیدن حق کسی است که تمام وجودش را گذاشته، نه تو که خودت را برای ما جیره بندی کردی!
نظر بگذارید