روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
نویسنده: غزاله کیهانی
عنوان نوشته: مامان
مامان. ساده و قد بلند. با موهای مشکی و ابروهای پیوسته و نهمین فرزند از خانواده دوازده نفری سنتی طهرانی. تولد مامان مصادف می شود با خرداد 42 . تعریف می کند که آن زمانها، نوزادی که به دنیا می آمده، روز و سالش را پشت قرآن می نوشتند تا بعدا برایش دروقت مناسب “سه جلد” تهیه کنند.جریان های سیاسی آن روزها، بر روی پدرمامان که کارش وحتی علاقه اش به سیاست نمی رفته و برعکس همیشه سیاست را کیسه گدایی قدرت طلبان می پنداشته، تاثیرمی گذارد و شناسنامه مامان با چندین ماه تاخیر به ثبت می رسد.رسم خانه مامان این بود که دختران در خانه پدری،در سنین پایین، به خانه بخت بروند و پسران برای تحصیلات تکمیلی راهی “خارج” شوند.مامان همیشه با یادآوری این موضوع می گوید “آیا براستی سیاست وسنت خانه ،از هم جدا بودند؟” و عتراض خود را نشان می دهد.
ازاین قانون نانوشته خانه، فقط دو برادر و یک خواهر مامان به سلامت گذر می کنند و مسیرزندگی مامان همانند هفت خواهر و برادران دیگرش ،خیلی زود به ازدواج ختم می شود.مامان دراوایل پانزده سالگی عاشق بابا که سیزده سال از او بزرگتر بوده می شود و من در اوایل شانزده سالگی اش ،شیرینی زندگی شان می شوم. دو سال بعد برادرم به دنیا می آید. مامان عاشق بچه، وقتی تمایل خود را برای فرزند بیشتر داشتن ابراز می کند با مخالفت های شدید خواهر شوهران مواجه می شود. خواهر شوهران، تحصیلکرده و عضو “حزب” بودند و هرکدام در سن بیست و چهار، پنج سالگی به انتخاب خود شوهر کرده بودند. کیا بیایی در خانواده پرجمعیت پدر داشتند. به اصطلاح حرفشان برو داشت و مامان را به جای ازدیاد فرزند،به ادامه تحصیل سوق می دهند. مامان که خود هم به شدت به تحصیل تمایل داشت،از فرزندآوری منصرف می شود و چند سالی تحصیلاتش را پیگیری می کند. با این حال به دیپلم نمی رسد و نگهداری از من و برادرم را اولویت زندگی اش قرار می دهد.
مامان هر سال موقع شروع سال تحصیلی ،جوری با عشق وعلاقه لوازم التحریر تهیه می کرد و کتابهایمان را با وسواس جلد می کرد و نام مان را بر روی آنها می چسباند،که من و برادرم،تنها دانش آموزانی در خانواده روشنفکر بابا بودیم که شوق مدرسه و یادگیری در ما زبانزد خاص و عام بود. مامان با اینکه تحصیلات عالیه نداشت ولی همیشه جوری سخن می گفت و رفتار می کرد گویی سالها مشغول تدریس در دانشگاه بود. همیشه و همیشه وقتی از خرید مایحتاج خوراکی به خانه برمی گشت ،دو سه کتاب هم همراهش بود. پنج شش سالگی من و برادرم ، مامان شبانه روز کتاب “آنا کارنینا” را می خواند و سپس “جنگ و صلح” را با گرفتن نان خشک و لیوان آبی به دست ، شبانه روز بی وقفه ادامه می داد. در پاسخ به نگاه پرسشگر و حیران کودکانه ما با خنده میگفت:” این ها آذوقه شخصیت های داستان است.من هم امتحان می کنم تا ببینم چه حال و هوایی داشتند.”
بحث داغ مامان و بابا آن روزها، کتابهای انباشته شده مامان در گوشه کنار خانه و آشپزخانه بود. مامان هم که جایی در کتابخانه برایشان پیدا نمی کرد،حق به جانب به کار خود ادامه می دادو دستشویی های خانه هم از این موهبت بی بهره نمی ماندند. این خونسردی و حق به جانب بودن مامان،بابا را بیشتر “آتیشی” میکرد وداد و فریادش اوج می گرفت.در نهایت هم جنگ و جدل همیشه به نفع مامان وسکوتش خاتمه پیدا می کرد.
هر تابستان مامان دست من را می گرفت و هم خودش و هم مرا در کلاس آموزش زبان انگلیسی” موسسه ملی زبان “باغ فردوس ثبت نام می کرد.هر دو در یک زمان و یک مقطع .منتهی او کلاس بزرگسالان و من کودکان. وقتی پس از اتمام کلاس به مامان و دوستانش ملحق می شدم، هیجانات اطرافیان از اینکه باور نمی کردند من و مامان خواهر نیستیم مرا عصبانی و رنجور میکرد. این احساسات سالیان سال در جمع های ناآشنا با من باقی ماند.
نظر بگذارید