شاید خودم را نبخشم!

👈🏽دم عید بود. زنگ آخر. سر کلاس چهارم دبستان.

  • «تمرینی می‌دم برای عید. هر کی انجام بده حالش جا می‌آد!»
    بچه‌ها محو هیجان صدای من بودند. گفتم: «موقع سال تحویل ناغافل دست بابا و مامان‌تون رو ببوسید. بعد از عید بیاید برام تعریف کنین چه حس خوبی داشتین.»
  • «آقا! ما خجالت می‌کشیم! می‌شه انجام ندیم؟»
  • «اول بابا یا اول مامان؟»
  • «مامان ما نمی‌ذاره. یه بار این کار رو کردیم، دستش روکشید عقب!»
  • «اگه دست یکی‌شونو ماچ کنیم که دیگه اون یکی‌شون می‌فهمه و سورپرایز نمی‌شه!»
  • «آقا! ما یه بار دست مامان‌بزرگ‌مون رو بوس کردیم گریه‌ش گرفت آقا!»
  • «من کار همیشه‌مه و خجالت هم نداره.»
  • «استاد! مامان من صبح‌ها که می‌خواد بیدارم کنه دست‌مو ماچ می‌کنه.»
    👈🏽از خودم خیلی راضی بودم. از اینکه باعث می‌شدم احساس متفاوتی را تجربه کنند. از اینکه می‌توانم دل‌های اعضای خانواده‌ها را به هم نزدیک کنم. از اینکه پدر و مادرهای‌شان یک لحظه از خودشان و تربیت‌شان و زحمات‌شان خوشحال باشند.
    👈🏽زنگ خورد. آرتین آمد جلوی میزم. آرتین چهره جذاب پسرانه‌ای داشت. سبزه بود با موهای لَخت مشکی پرکلاغی. قلدر بود و کسی هم نمی‌توانست جلویش دربیاید. سر یک اتفاق‌ ساده ناگهان به همکلاسی‌هاش حمله‌ می‌کرد. من دوستش داشتم به خاطر اینکه چشم‌هاش دریای مهربانی بود. زل زده بود به چشم‌هام. سکوت محض. چند نفر آمدند خداحافظی و تبریک عید و سوال‌های الکی. آرتین همه را زد کنار. بچه‌ها رفتند. چشم‌هاش لرزید. دو دایره تمیز اشک ایستاد جلوی چشم‌هاش. دستانش را گرفتم. چشم‌ها لبریز خشم بودند. آرام گفتم: «چیه؟» گفت: «من این تمرین رو نمی‌تونم…» گفتم: «اشکال نداره. اگه تونستی…» حرفم را برید.
  • «مامانم نیست که بخوام دستش رو بوس کنم.»
    یک لحظه تمام شیشه‌های دنیا خرد شد توی دلم. با صدای خفه گفتم: «گفتم که اشکال نداره تو…»
    باز هم حرفم را قطع کرد. خشمش بیشتر شد. یکی از دایره‌ها رود شد روی گونه‌اش. گفت: «مامان من پنج ساله رفته ترکیه. از ما جدا شد و رفت. من پیش بابا و بابابزرگم. از کلاس اول ندیدمش. فقط بلده با اسکایپ صحبت کنه… مامانم رو دوست ندارم.» و رها شد در آغوشم تا گریه‌اش را نبینم….
    👈🏽خاک بر سر من که یادم می‌رود خیلی از بچه‌ها یا پیش بابای‌شان هستند یا مامان‌شان. خاک بر سر من که وقتی دهان بی‌مصرفم را باز می‌کنم حواسم نیست بگویم: «بابا یا مامان.» هنوز می‌گویم: «بابا و مامان.» شاید هیچ‌وقت خودم را نبخشم!

علی‌اکبر زین‌العابدین

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده