مدتی بود به بیمارستان روزبه میرفتم. بیمارستان بیماران روانی، بخش اطفال. به ملاقات یکی از شاگردانم که بستری بود. اولیایش نمیخواستند اعضای خانوادهشان از این ماجرا مطلع شوند. از من خواسته بودند که هر وقت توانستم ملاقات پسرشان بروم. ملاقات بیماران روانی تشریفات دارد. ملاقات بیماران کودک و نوجوان تشریفات بیشتر. باید کارت ملاقات داشته باشی. باید اعضای درجه اول خانواده اجازه بدهند و رییس بخش هم بپذیرد تا کارت ملاقات صادر شود. اما آنجا گفتند که فلانی، معلم این بیمار است. پس دیگر نیازی به صدور کارت نبود. من هر وقت میخواستم به لطف کارکنان آنجا راهم باز بود. اینجور موقعها آدم میفهمد که معلمها از دایی و خاله و عمو نزدیکترند. اینجور موقعها آدم میفهمد که آدمها برای معلمها «کارت اعتماد» دائمی صادر کردهاند.
اولینبار که وارد حیاط بیمارستان شدم درختهای بلند و لاغر بیمارستان مرا پس زدند. چند دقیقهای گیج بودم که چرا باید اینجا به دیدن شاگرد تیزهوشم بروم! سر راه، بیماران بزرگسال را میدیدم که در محوطهی بزرگ بیمارستان راه میرفتند. سیگار میکشیدند، با خودشان حرف میزدند و بعضیهاشان خاموش در کنار اعضای خانواده نشسته بودند و به یک نقطه خیره شده بودند. همان روز اول یکیشان جلوی من را گرفت و گفت: «آقا وایستا!» ترسیدم، اما ایستادم. گفت: «میدونی که؟ اینجا روزبه است. روزبه.» و غشغش خندید. و خندهاش یکباره تبدیل شد به بغضی که هدیهاش یک حلقه اشک تازه صاف بود.
بخش اطفال، آخرین ساختمان این دارالشفاست. محوطهی جلوی بخش، حیاط بازی است، فوتبال، بسکتبال و بدمینتون. بچهها چون نباید کفشی به پا داشته باشند با دمپایی بازی میکنند.
نفست قفل میشود وقتی در بخش اطفال ببینی یک کودک هفتساله، بستری است، زیر پتو میرود و گریه میکند، خودش هم نمیداند چرا و مادرش که نگاهش دیگر تاب برداشته، پتو را نوازش میکند به جای پسرکش.
شاگرد نوجوان من اوضاعش از بقیه بهتر بود. من با او حرف میزدم. برایش کتاب میبردم. آبمیوه میخوردیم. خاطره تعریف میکردیم، عکس میانداختیم و بیجهت میخندیدیم. نوجوانهای تختهای دیگر رابطهی ما را میدیدند. یکبار بیمارِ تختِ کناری پرسید: «شما چه نسبتی با دوست من دارید؟» گفتم: «معلمش هستم.» جا خورد!
«پس اینجا چی کار میکنین؟»
«چه عیبی داره؟»
«آخه من اصلاً مدرسه نمیرم. چند ساله. آخه معلمهام منو دوست نداشتن!»
کمکم همه فهمیده بودند این آقایی که وقت و بیوقت میآید، معلم است. یکروز دورهام کردند. اکثرشان دبیرستانی بودند. کنجکاوی میکردند. «شما معلم چی هستین؟ از کجا فهمیدید شاگردتون اینجاست؟» و سؤالها تمام نمیشد.
تا اینکه یکی از آنها که اسمش رسول بود طاقت نیاورد، مرا سفت بغل گرفت و گریه کرد: «آقا میشه معلم شیمی و ادبیاتم رو پیدا کنین؟ خواهش میکنم. شما بوی معلم ادبیات منو میدین.»
پرسیدم: «کدام مدرسه میری؟» رسول گفت: «ما در یکی از روستاهای نزدیک اسلامشهر زندگی میکنیم.»
«عزیزم، من معلم تهران هستم. همکاران شهرستانی رو نمیشناسم. چه فرقی میکنه، من هم معلم تو.»
گفت: «میدونم. ولی اگه یکی از این دو معلم من بیایند اینجا، حال من خوبِ خوب میشه. مطمئنم… من نمرههام خوب نیست، ولی معلمهام را دوست دارم.»
بعد از چند دقیقه، درخواستهای مشابه مطرح شد. هر کدام مال یک شهر و روستا بودند. باز هم بغل گرفتن و باز هم گریه. نام معلمانشان را مینوشتند تا برایشان پیدا کنم. یک لیست بلند بالا شد. قلبم یخ کرده بود. اصلاً نمیتوانستم حرکت کنم. خجالت کشیدم که فقط من اینجا هستم. خجالت کشیدم که آنها حسرت شاگرد مرا میخورند. خجالت کشیدم که تا حالا به حسرت بچههای دیگر فکر نکرده بودم. از آن روز سؤالم این شده که چه جوری میشود معلمهای بچههای بستری در بیمارستانهای روانی را خبر کرد، امکاناتی مهیا کرد تا بیایند شاگردان عاشقشان را ببینند؟ تا بیایند زخم روحشان را مرهم شوند. همان شاگردانی که از همه شیطانترند. همانهایی که ما بیشتر دعوایشان میکنیم. همانهایی که اصلاً فکر نمیکنیم ما را دوست داشته باشند…
علیاکبر زینالعابدین
منتشر شده در روزنامه شهروند- بهمنماه ۱۳۹۲
نظر بگذارید