خانه استاد معین
نویسنده: سمیرا رستگارپور
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
هر چه فکر میکنم من کی دقیقا برای اولین بار عاشق شدم یادم نمیآید. یعنی بارهای زیادی بوده که توی هپروت رفته باشم و مدتی نفهمم چی به چی است. اما این که بگی دقیقترین و مهمترین عشق کدام بود و خودت را به کدام عشق میشناسی، نمیدانم. اما شاید برای اولین اولینش باید بروم خانهی استاد معین. اولین جیش و پیپیهایم به این دنیا را در خانهی امام حسین کردم اما زندگی را از خانهی استاد معین یادم میآید و عشق را از راهپلههایش.
خیابان لعل آخر، نبش بنبست اول، پلاک یک ، طبقه سوم. یک خانهی هفتاد و پنج متری داشتیم در آزادی که اولین ملک پدرم محسوب میشد.
طبقهی اول خانم رضایی اینا و نوشین و مریم زندگی میکردند که خانهشان همیشه بوی عجیب ادویههای جنوبی میداد و هر وقت که مامان باباهایمان سر مسائل ساختمان باهم خوب بودند میتوانستیم من و امیرحسین
باهاشان توی حیاط بازی کنیم.
خاله شهین شد خالهی نداشتهی من. با مادرش شفیقهخانم-که ما خانمموسوی صدایش میکردیم – طبقهی چهارم بودند. شهین همسن مامانم بود اما شوهر نکرده بود و تنهاییهای مامانم را در غیاب تقریبا همیشگی پدرم حسابی پر میکرد. قد بلند و خیلی گرد و نرم بود و همیشه با یک بغل خوراکی از سرکار میآمد. صندوقدار فروشگاه سپه بود. شبها یکراست میآمد خانهی ما. وقتی دیگر خیلی دیر میشد خانم موسوی از توی راه پله داد میزد «شهیین! هاردااااسن؟»
گفتم راهپله… عشق برای من از توی راهپلهی همان خانه پیدا شد.
طبقهی دوم پدرام با پدرش آقای حاتمی، کارمند عالیرتبهی وزرات نفت و شانتیخانم، زن هندی پدرش زندگی میکرد. شانتی قدبلند و لاغر و ذغالی و مهماندار هواپیما بود. از آقای حاتمی یک دختر سیاهسوخته هم زاییده
بود که اسمش یادم نمیآید. مهم هم نیست.
پدرام اما سفید و فرفری و دندان خرگوشی بود. خورهی نقاشی و کارتون و همسن و سال من و امیرحسین.
توی راهپله بین طبقه دوم و سوم با امیرحسین بساط میکردند. پاستلها و مداد رنگیها و کاغذهایشان را پخش و پلا میریختند وسط و هی لاکپشتهای نینجا را میکشیدند. آنها نقاشی میکشیدند و من که تازه سواددار شده بودم آگهیهای روزنامهام را میخواندم.
پدرام خورهی آدمفضاییها و سفینهها و چیزهای عجیب و غریب بود . البته به نظر من که دندانهای خرگوشیاش یک چیز دیگر بود. او به امیرحسین که استعدادش در نقاشی خوب بود یاد داده بود اینجور چیزها
را بکشد. حسابی با هم جور شده بودند.
پدرام از همه بیشتر رافائل را میکشید. لاکپشت نینجای قرمز. بین نینجاها من عاشق رافائل با چشمبند قرمز بودم. خب حتما یه چیزی بود که پدرام هی رافائل را میکشید دیگر، وگرنه این همه نینجا. بنفش، نارنجی، زرد.
چرا رافائل؟ چرا قرمز؟ از من خوشش میآمد.
همه چیز بیمان خوب بود. قرارهای عصر راهپلهها و نقاشی کشیدن آن دو تا و روزنامهخواندنهای من. همه چیز خوب بود تا صبحی که آقای حاتمی تصمیم گرفت پشت سر هم ۵۰۰ تا طناب بزند. خب کدام آدم عاقلی همچین کاری میکند؟ مردک دیوانه این همه طناب زد و زندگی همهی ما را به هم ریخت. سکته کرد و فلج شد. خانهنشین شد و اعصاب و روانش بعد از آن حسابی بهم ریخت. وقتی من و امیرحسین توی خانه میدویدیم با عصایش میزد به سقف خودشان و کف ما که خفه شوید توله سگها. چند بار هم خانم موسوی را فحش داد که زنیکهی خرفت چرا در یک هفته ۳ راه پله را شستی.
قرارهای راهپله را هم قدغن کرد. فک میکرد ما در شان پسر خاص و خفنش نیستیم. از همه بدتر گیردادنهایش به شانتیخانم بود و با همهی علیل بودنش دست بزن هم پیدا کرده بود. ما گوشمان را میچسباندیم به زمین وقتی دعوا میکردند. میخواستیم ببنیم باید برویم کمک پدرام یا نه. خب من و امیرحسین نگران رفیقمان بودیم. من نگران عشق هم بودم که داشت از دست میرفت.
یک روز بعدازظهر دیدم پدرام با دفتر فیلیاش پشت در خانهمان است.
گفت: «امیرحسین هست؟»
گفتم: «نه مامانم بردتش کلاس خط.»
آن موقع مد بود کلاس اولیها را میگذاشتند کلاس خط و خدا را شکر که این مورد از سر من گذشته بود. شروع کرد ناخنهایش را جویدن. گفتم: «چته؟ چی میخوای؟»
«میای نقاشی بکشیم؟»
قلبم داشت از جا کنده میشد.گفتم: « میام میام. فقط من خیلی بلد نیستما.»
گفت: «اشکالی نداره. یادت میدهم. فقط مداد رنگی داری بیاری؟ من چیزی نداشتم…»
فکر کردم احتمالا آقای حاتمی ترتیب مدادهایش را داده است. دویدم و مدادرنگیها و پاستلها و هر چه امیرحسین داشت را از توی کمدش برداشتم و رفتم توی راهپله. نشسته بود روی پلهها. تا مدادها را دستش دادم.
گفت: «بیا شروع کنیم.»
داشت آدمفضایی میکشید. بالاپایین میکردم که بهش بگویم یک رافائل میتوانی برایم بکشی و به جایش هی مدادهای سبز و قرمز را میریختم جلویش. با خودم گفتم خنگ که نیست! میفهمد دیگر… یکهو شانتیخانم از پایین داد زد: «پدااااارم بدووووووو!»
پدرام نگاهم کرد. گفتم: «کجا؟»
بغض کرد. گفت: «ما داریم میرویم.»
«کجا؟»
«نمیدونم، مامانم داره ما رو میبره.»
ماتم برده بود. بروید؟ به همین سادگی؟ هنوز که نقاشی یاد من ندادی. شانتیخانم دوید آمد بالا. چشمهای سیاهش از همیشه سیاهتر بود و بالای ابروی چپش سیاه نبود. کبود بود. دست پدرام را کشید و از روی پله بلندش کرد. همهی مدادها ریخت و چند تا از پاستلها هم ماند زیر پایش.
داشتند فرار میکردند از دست آقای حاتمی. به کجا، نمیدانستم. فقط میدانستم عشق راهپلهها دارد از دست میرود.
و رفت.
نظر بگذارید