صدف گلمرادی – مرا یک دم مباد آن دم …

مرا یک دم مباد آن دم …
نویسنده: صدف گلمرادی
روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ

مادربزرگ مرد. در سرداسرد غروب یک روز پاییزی.

چند ساعت بیشتر طول نکشید. مادر با بیم و رجا به بالینش رفته ‌بود و بی برگ و نوا برگشته‌ بود. تار و تهی.

مادربزرگ سرو سربلند سرور ما بود که قامت خم کرده‌ بود و تن به خزان سپرده ‌بود. وادی ایمن ما بود که بی‌مأمنمان کرده‌ بود.

کاش عهد سعدی بود و ساربانی تا او را به آهستگی دعوت کنم. نه عصر سنگی و چرخ‌های آهنین دونده. آن روز تازه خط پرسرعت مدرنیته را بر پیشانی‌ام خواندم.

چشم ما به راه بود اما دیگر راهی نبود. او را بر مرکب چوبین نشانده و تاخته ‌بودند. او را برده‌ بودند تا دوردست دوردست. تا هادس.

شادی ما نوه‌ها در قدم و مقدم مادربزرگ قدم‌خیر بود و پس از آن سرداسرد که او مرده بود، کودکان جدیدی در ما متولد شده ‌بود. کودکی‌ای ناتمام، کودکانی ناشاد، کودکانی بی‌مادربزرگ.

می‌دانستیم دیگر خبری نیست ولی منتظر خبرش بودیم. دل و دیده‌مان به در بود. گوشمان به زنگ طبقه‌ی پایین. شاید بنوازد و ما را بخواند و ما بی‌بهانه و مشتاق به آغوشش پناه ببریم.

چشممان به راه بود تا شاید در حیاط خانه زندگی بدمد؛ منقل را بیفروزد، قوری چینی‌اش را بار بگذارد و با استکان‌های قجری مهمانمان کند. اما حیاتی نبود.

لحظه‌ها را می‌شمردیم تا مسافرمان برگردد با دستان پر؛ پر از مهر و مهره و دست‌بند و گل‌سر و روسری و پاپوش. مسافرمان رفته بود اما دیگر هیچ ره‌آوردی در هیچ سفری نبود، دیگر هیچ سفری نبود.

اذان‌های اول وقت پی‌درپی صلا در می‌دادند. سجاده‌ی مادربزرگ و عطر یاس مشهدی‌اش چله گرفته بودند اما چله‌نشینش نبود. مادربزرگ رفته بود. 

گل‌های باغچه سر در گل فرو برده بودند زار و غمین و بی سرپناه. دستانشان دستی را می‌جستند که دیگر نبود. دست مادربزرگ.

همه‌ی عناصر هستی شهادت می‌دادند که دیگر او نیست و ما به‌ناچار باور کردیم که او آرمیده است و چشم‌به‌راه است. تمام مسیر‌‌هایمان برعکس شده بود و یک‌طرفه. یک‌طرفه به سمت مادربزرگ. همه‌اش دید بود بدون بازید.

بزرگ‌ترها هم‌نوایی می‌کردند، مویه می‌کردند، به هم دلداری می‌دادند، برای ما بچه‌ها اما تسلایی نبود، تسلیتی هم نبود. کسی به دل‌های کوچک ما نمی‌اندیشید، دل‌های کوچک با داغی بزرگ، داغ مادربزرگ.

مادر دغدغه‌ی درد من را نداشت اما دغدغه‌ی درسم را چرا. باید مرا به خالی‌ترین جای خانه می‌فرستاد؛ به اتاق خواب مادربزرگ تا درس‌هایم را مرور کنم. برای من ولی آنجا خالی‌نبود. خلوت نبود! شاه‌راه جهانم بود. من همه‌چیز را آنجا مرور می‌کردم جز درس. خیلی زود بود؛ تازه ثلث اول بود اما من با مادربزرگ به انتهای سال رسیده بودم. به انتهای راه. باید همه چیز را مرور می‌کردم. قصه گفتنش، غمش، شادی‌اش، خوردنش، خوابیدنش و در آخر بیدار شدنش.

بیدار شدنش، بیدار شدنش و اینجا انتهای قصه‌ی ما بود که دوست داشتم خوش باشد. تمام قصه‌هایی که او برایم گفته بود خوش‌سرانجام بودند. اما قصه‌ی من و مادربزرگ بدسرانجام افتاده بود. هر چه از نو می‌نوشتمش هر چه از نو مرورش می‌کردم باز مادربزرگ بیدار نمی‌شد. من شهرزاد خوبی نبودم. قصه‌ام زندگی نمی‌بخشید. قصه‌ی من به مرگ رسیده بود. مرگ مادربزرگ.

شعر و ترانه‌هایم هم معکوس بودند. هر چه مرور می‌کردم تنها به شاه‌مصرع مادربزرگ می‌رسیدم؛ «مرا یک دم مباد آن دم که بی روی تو بنشینم.» روز مبادای من رسیده بود. روز مبادای بی مادربزرگ.

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده