درسا رضازاده – تغییر عزیز

روایت‌های هنرجویان راوی روان
دوره‌ی سوگ
نویسنده: درسا رضازاده

عنوان نوشته: تغییر عزیز

عزیز که مُرد، آب از آب تکان نخورد.

نه صفحه‌های اینستا پر شد از خبر مرگ عزیز، نه کسی غش و ضعف کرد. اما یک عزیز کم شد؛ عزیز ما! و دنیا همچنان ادامه داشت.

این روزها تمام پیرزن‌های خیابان با پوست سفید و چروکیده، برایم عزیز شده‌اند. دلم می‌خواهد بروم کنارشان و آن‌ها از زندگی‌شان بگویند. یک بار جایی خواندم پیرها عاشق تعریف کردن از گذشته و خاطراتشان هستند. عزیز هم بود. از آقا رضا می‌گفت که چطور عاشق موهای فر و پیراهن چین‌دارش شده بود. در کوچه‌پس‌کوچه‌های کرمان دنبالش راه افتاده و همان شب آمده بود خواستگاری. و از قضا علاوه بر قد بلند و چهارشانه که در لباس ارتشی ابهتی داشت، اهل تهران هم درآمده بود. همان تهران که عزیز آخرین بار از پیش دخترعمه‌اش که برمی‌گشته، به ضریح حضرت معصومه التماس کرده بود که دفعه بعد بیاید تهران و دیگر برنگردد.

عزیز پر از شور زندگی بود و البته لجباز و یک‌دنده و به قول خودش سیتی‌سماقی! هر طور شده بود کاری را که می‌خواست انجام می‌داد. خیلی هم اهل صلاح و مشورت نبود. از آقا رضا که می‌گفت انگار دلش پر از پروانه می‌شد. بعد هم که معلوم شده بود آقا رضا یک زن و سه بچه هم دارد، باز چیزی عوض نشده بود. تهران بود و آقا رضا هم که به قول خودش آقااا بود. هوو هم که حناق نبود. آدم بود و عزیز هم عاشق آدم‌ها. آن‌قدر برایش سوپ و آش درست کرد و فرستاد و او ریخت توی سطل، تا با هم دوست شدند.

عزیز سواد نداشت. اصلا استعداد درس و مشق نداشت. چند باری رفته بود مدرسه ولی فایده نکرده بود. اما عاشق رابطه با آدم‌ها بود و استعدادش را هم داشت. برعکس من!

شاید هم عاشق زندگی و ماجراهایش بود، آن‌ هم نه از بعد مصیبت و سیاست و روان‌شناسی و … ، عاشق قسمت‌هایی بود که قلب زندگی می‌تپید؛ داستان‌های عاشقانه‌ ساده و بدون پیچیدگی!

چند بار برایش «بامداد خمار» خوانده بودم و چند بار هم شهرزاد. و هر بار آنجا که محبوبه به رحیم نجار می‌رسید، می‌گفت: «دوباره بخون.»

زمان جوانی ما، اهل نماز و روزه شده بود. صبح‌ها تا بیدار می‌شدیم می‌گفت: «یه رژلبم بمال مادر! که خوشکل بشی.» و ظهر به ظهر نصیحت می‌کرد: «تو که این همه حرف می‌زنی، پنج دقیقه نمازت رو هم بخون، ببین چه پوستت خوشکل میشه.» و در جواب مامان که همیشه به شوخی می‌گفت: «از بچگی به ما همینو گفتی اما جمیله روز به روز خوشگل‌تر شد.»، می‌گفت: «چه می‌دونم والا!».

آقا رضا که دو تا زن را ول کرد و رفت اَملَش و تنهایی مُرد، عزیز با سه بچه‌اش برگشت کرمان. بچه‌ها که ازدواج کردند، خانه‌اش را فروخت و تقسیم کرد بینشان تا کار و باری راه بیندازند و گفت: «خونه می‌خوام چی کار؟ من از تنهایی بدم می‌آد. می‌رم خونه این و اون تا تنها نباشم.»

و آواره شد.

عزیز اهل ماندن نبود. یک جا بند نمی‌شد. ساک کوچکش را برمی‌داشت و جاری بود بین خانه‌ها. همه نوبت می‌گرفتیم تا میزبان عزیز باشیم. هر چند که غرور میزبان بودن‌ و زندگی‌های مدرنمان خیلی جاها دلش را می‌شکاند.

و او همیشه نگران بود مزاحم باشد.

آخ عزیز! آخ عزیزم! کاش بیشتر پیش خودم نگهت داشته بودم. تا وقتی آفتاب می‌افتاد وسط خانه، بیایی بنشینی و بگویی: «اگر دوختنی داری بیار! اگر پاک کردنی داری بیار!»

چقدر دلم می‌گیرد وقتی یادم می‌آید صورت پارسا را نمی‌بوسیدی و می‌گفتی: « نه مادر! من پیرم و خوب نیست صورت نرم و لطیف بچه رو ببوسم. از دستش بوس می‌کنم.»

مگر تو اصلا بچه نبودی عزیز؟ مگر پارسا پیر نمی‌شود؟ مگر پیرها از دنیای دیگری می‌افتند وسط دنیای ما؟ پیری که عیب نیست!

چرا این‌ها را به تو نمی‌گفتم؟

راه رفتنت که سخت شد بالاخره راضی شدی همان کرمان یک خانه اجاره کنی تا بقیه بیایند مهمانی. و ما نفهمیدیم که تو اهل ماندن نیستی.

مامان چند ماهی آمد کرمان چون مریض بودی و از پرستار هم بدت می‌آمد. روز قبل از رفتنت به مامان گفته بودی: «ناهید! آقا رضازاده و بچه‌هات رو ول کردی و اومدی پیش من. از زندگی افتادی اما نذاشتی من زیر دست پرستار بیفتم.» و مامان غرق اشک شده بود که: «تا زنده باشی کنارتم.» و باز نفهمیدیم تو اهل ماندن نیستی.

این ماندن آخر هم آمادگی برای پرکشیدن بود. حالا تمام پیرزن‌های خیابان با پوست سفید و چروکیده، برایم عزیز شده‌اند.

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده