دانشجوی سال اول دانشگاه تهران بودم. پاییز ۷۷. با شلوار لی و پیراهن قرمز آستینبلند به رنگ خون شفاف. اولینبار به مسجد دانشگاه میرفتم نماز. ۳بعدازظهر. دولت جدید با شعار «آزادی» سر کار بود؛ بهار مطبوعات! ریش و موی مجعدِ بلند داشتم. یک ساختمان هم داشتم به اسم «خوشباوری». کفشهام دستم بود.
«کجا؟!… نمیشه بیای داخل.»
مردی بود بیلبخند. با ریش و موی نامنظم سیاه و سفید. پیراهن طوسی روی شلوار قهوهایِ بی اتو با یقهی خیلی بسته!
پرسیدم: «چرا؟» بلندگوی ساختمان خوشباوریام در ذهنم اعلام کرد: «شاید مسجد دانشگاه ساعت داره. همینجور سرت رو مثل خر انداختی پایین!» تلخ گفت: «با این لباس نمیشه.» بازویم را کشید و مرا به بیرون مسجد کشاند. «با پیراهن قرمز نماز نمیخونن! چندتا رنگ هست که باهاش نماز نمیخونن …» با زبان بَدبیان چیزهایی دربارهی ممنوعیت رنگها میگفت که تا آن موقع فکر میکردم خدا خلقشان کرده. لحظهای خودش و درودیوار مسجد دور سرم چرخید. صدایش را میشنیدم ولی کلماتش را نه. ترسیدم. اول از مسجد، بعد از خون لباسم و مردی که بیرونم میکرد و بعد از آبرویم جلوی چند دانشجوی محوطه که لباسهایشان خون نداشت. اسمم دانشجو بود ولی تا همین سه چهارماه پیش بچهمدرسهای بودم؛ پُز فرهیختگیم زائد بود.
کفشهام را میپوشیدم. به مرد خیره شدم. یکی از چشمهاش بیمار بود. حرکت نمیکرد. با روکش سفید ضخیم. گردنش تیک داشت. میزبانی خانهی خدا را دادهبودند به او و انگار گفتهبودندش همهی مهمانها مهمان نیستند؛ حواست باشد بعضی از مهمانها حبیب خدایند و بعضی خصم خدا.
آن شب میگرنم به ستیزِ ساختمان خوشباوریهایم رفت. تا صبح ساختمانم در آتش سوخت. اولهای درد میگرنیِ سخت، رنگ خون میبینی و در اوج، جلوی چشمهات فقط سیاهی است.
.
مهسا امینی دوسال بعد از این روز به دنیا میآید. روزی که بلندگویم اعلام میکرد: «آزادی رسید؛ آزاد بپوش، آزاد بخوان، آزاد فکر کن، آزاد نیایش کن، آزاد بنویس.» مانتوی مهسا بلند بود و مشکی. اما او دختر بود و من پسر بودم، اهل این شهر خرابشده هم نبود که اعتمادبهنفس بورژوایی تهرانی مرا داشتهباشد. دختر بود یعنی هر انگی که رنگی از ناموس و بیعفتی به او بپوشانند میتواند کارش را برای همیشه تمام کند آن هم در شهر کوچک مظلومش. کاش دردش مثل من آنقدر کوچک بود که تنها به ستیز ساختمانش میرفت اما گاه لشکر درد چنان بیمهابا سترگ است که به فتح و نابودی تمام سرزمین وجودت میرود، چه زنده بمانی چه در خاک شوی.
علیاکبر زینالعابدین
طرح از گلناز هامیزاد
نظر بگذارید