لعنت به نسترن
نویسنده : درسا رضازاده
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی روابط با والدین
دبیرستان بودیم که نسترن آمد خانهمان تا با هم درس بخوانیم. وقتی میرفت گفت: اگر من مامانی مثل مامان تو داشتم هیچ وقت معدلم از ۲۰ کمتر نمیشد.
رفت و حرفش را کاشت به عمق جانم. هر روز که گذشت حرفش بیشتر ریشه دواند به قلبم. تا به میوه نشست. میوهاش شد یک عذابوجدان قلمبه و درشت و آبدار!
معدلم بیست نمیشد؛ من بیعرضهام.
معدلم هجده و هفتاده و پنج شد؛ من قدرنشناسم.
مامان چشمهای سبز خوشکل دارد و قدِ بلند. همه دوستش دارند بسکه مهربان است. بچه که بودم همیشه فکر میکردم در بزرگی یکهو و طی یک معجزه شبیه مامان میشوم. اما نشدم. نه سفید شدم و نه چشم رنگی و نه قد بلند. پس برای تنها چیزی که مانده بود تمام تلاشم را میکردم؛ مهربان باشم.
این یکی بد از آب درنیامد. نوهی اول بودم و همه دوستم داشتند. معروف بودم به مهربانی، باهوشی و درسخوانی. و آی از دل غافل که کودکیم بدجوری در این قفسها گیر افتاد.
منِ بختبرگشته شده بودم اولین نوه از خانوادهای که چندان هم، فرهنگی و باهوش نبود اما آرزویش را زیاد داشت. همه، چشمهایشان را با چرخخیاطی، محکمْ سرقائمی دوخته بودند به من که چه گُلی به سر خودم و فامیل میزنم.
مامان هیچ وقت نتوانسته بود آن جور که دلش میخواست درس بخواند و دانشگاه برود.
آقایش زود مرده بود و عزیز هم تا دیروقت کار میکرد. تمام کارهای زندگی مانده بود بر دوش تنها دختر خانه.
عزیز سختگیر بود و نمیگذاشت دخترش دست از پا خطا کند و چیزی جز خانهداری را تجربه کند؛ البته پسرها تاج سر بودند و خطاهایشان تجربههای لازم زندگی!
مامان مهربانترین مامان دنیاست. دلش میخواست من بهترین باشم. نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. من دست به سیاه و سفید نمیزدم. تنها چیزی که میخواست این بود که درس بخوانم. من هم میخواندم.
تازه با پارسا بود که من دوباره بچه شدم. لابد مامان هم با من میخواست تمام حس خوش بچگی و پیروزی و غرور را تجربه کند.
با پارسا کتاب کودک خواندم و حظ کردم. با پارسا حس کردم منِ کتابنخوان عجب کتابخوان شدهام. لابد مامان هم میخواست با من درسخوان شود. شب تا صبح با من بیدار میماند تا درس بخوانم؛ همان کاری که تمام دوستانم حسرتش را داشتند و من خدا خدا میکردم مامان جلوی کسی لو ندهد تا لوس بودنم راز بماند!
با پارسا کشف کردم و با پارسا تازه از یاد گرفتن لذت بردم. من که عمری فقط معدل، بالا آوردم و هیچ یاد نگرفتم.
سر کنکور فشار ده برابر شد. تعریف و تمجیدها از هر طرف مثل غلتک نقاشی من را رنگ میکردند.
بابا، درسا معلومه قبول میشه.
درسا بهترین جا قبول میشه.
و مامان که چشمهای سبزش نگران بود و من که بیخودکی و یکهو میان درسخواندنها برای اولین بار عاشق شدم. تمام کتابخانهها تبدیل به محل قرار شدند و تمام کتابها شدند زمزمههای یواشکی و شوق و هیجان گرفتن دست گرم و بزرگ غریبه.
بدتر اینکه قبولی در دانشگاهی افتضاح در رشتهای افتضاحتر نه تنها آبرویم را نریخت که فهمیدم همهی اطرافیانم دنیا را حول من میبینند. باز هم بهبه و چهچه آمد که آفرین به درسا. حتما بهترین میشی!
مامان که ماجرای عاشقی را فهمید قهر کرد؛ مثل تمام روزهایی که درس نمیخواندم و مامان قهر میکرد.
اما این بار از آن تو بمیرمها نبود. کار دل بود؛ مشق نبود. من به خاطر مامان ولش نکردم. دروغ گفتم.
حالا میفهمم که چه بد بچگی کردم. نه درست و حسابی بازی کردم و نه از یاد گرفتن لذت بردم.
چه قدر سعی میکنم پارسا جور دیگری بزرگ شود؛ همان طور که مامان سعی کرد.
دلم میخواهد از سرکشیهایم بگویم. از غد بودن و خیرهسریام. ولی تمام کودکیم به خوب بودن گذشت.
مامان میگوید تو خودت خوب بودی. خودت دوست داشتی زیاد بنویسی، زیاد بخوانی، مهربان و آرام باشی و …
و من فکر میکنم عجب خود بیخودی!
و چه میدانم پارسا چه فکر میکند؟
نظر بگذارید